؛🍂
اردوگاه اطفال
خاطرات رمادی یک
احمد یوسف زاده
⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰
🔹 عید دیدنی
به محمدحسن که به عصایش تکیه زده بود گفتم: «اتفاقاً پارسال همین روزا از شهرتون گذشتم. بعد نشانیهای آن استخر پرآب و درختان اطرافش را به او دادم. لبخندی زد و گفت: «ها، غمپ آتشکده، به اونجا میگن غمپ آتشکده. در زندان گاهی یک نقطه ریز اشتراک بهانه درشتی میشود برای همدلی و رفاقت. همین که من سیصد و شصت روز پیش در یک کامیون عبوری، از شهر محمد حسن گذشته بودم و بر کرانه غمپ آتشکده شان استکانی چای نوشیده بودم برای خودش نقطه اشتراک درخوری شده بود که در تحکیم دوستی من و او تا آخرین روز اسارت توجهی تاثیرگذار داشت. به قاطع سه که رسیدیم از اولین راه پله به طبقه دوم رفتیم و آنجا میان دو آسایشگاه بیست وسه و بیست و چهار مانعی قرار داشت. دری آهنی که هنگام آزادباش اسرای قاطع سه همیشه بسته می ماند. آسایشگاه بیست و چهاریها، ساعت آزاد باششان با دیگران فرق میکرد. بازار دید و بازدید در اتاق بیست و چهار داغ بود. حزب اللهی های اردوگاه از هر سه قاطع برای دیدن سید جعفر و آقا مهراب و سیدکمال و حسین روحانی و سایر بچه های آن آسایشگاه، که خیلی شان مثل حسین روحانی پاسدار بودند، می آمدند. سیدجعفر را بالاخره دیدم؛ خوزستانی، قد بلندی داشت، با تسبیحی در دست و همان سید عرب نشان مهر در پیشانی، آرام بود و آرامش عمیقی میداد به هرکسی که
طرف صحبتش میشد.
در اولین فرصت و با احتیاط سرود "سوی دیار عاشقان" را به عنوان سوغات عید دادم به سیدکمال. سید گفت: «حالا آهنگشم بلدی احمد آقا؟» گفتم: «بله، هر روز تمرین کردم که یادم نره و برسونمش به شما.» سرود را خواندم.
این قسمت ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اردوگاه_اطفال
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 عده زیادی از کسانی که آن روز قصد عبور از شط العرب را داشتند غرق شده اند. گفتم: «احتمال دارد در آن سوی ساحل در برابر جوخه آتش قرار گیریم.» با گفتن این جمله، بر نگرانی او دامن زدم. پرسید: «چه باید کرد؟ گفتم من اینجا میمانم چنانچه ایرانیها بیایند خواهم گفت که پزشک هستم و به وضع و حال این مجروحان رسیدگی میکنم، هر کار دلشان میخواهد بکنند.» با ناامیدی گفت من هم همین کار را خواهم کرد امیدوارم که که به ما رحم کنند.»
سپس هر دو ساکت شدیم و من در خوابی سبک فرو رفتم در حالی که صدای انفجارها، شلیک گلوله ها و نعره سربازان را می شنیدم. در آن شب تاریک و خونبار، به خود این نوید را دادم که به دنبال این تاریکی نوری خواهد دمید و در سپیده صبح خود را تسلیم قضا و قدر خواهم کرد. قدری از نگرانیهایم کاسته شد. خداوند رحمان هر طور که بخواهد سرنوشت مرا رقم میزند.
با طلوع آفتاب از محل تجمع مجروحان خارج شدم تا مکانی را که در آن قرار داشتیم ببینیم. مکانی بسیار زیبا و دل انگیز بود، چند دستگاه ساختمان یک طبقه که در اطراف آن مزارع کشت خشخاش، انواع گل ها و درختان سر به فلک کشیده خرما قرار داشت، دیده میشد و ساختمانها ما را از گزند این گلوله باران در امان نگه داشته بودند. هنوز چند قدم برنداشته بودم که یکی از سرگروهبانهای گردانمان را دیدم. او و افراد گردان با خوشحالی تمام به من نزدیک شدند. سرگروهبان گفت که از سرنوشت افسران دیگر اطلاعی ندارد، اما همین قدر میداند که فرمانده گردان، معاون و فرمانده گروهان پشتیبانی هنگام شب با استفاده از قایق نجات از شط العرب عبور کرده اند. سپس به من گفت فرمانده و راهبری جز تو نمیبینیم، برای همین هر کجا بروی دنبال تو خواهیم آمد. در قلب خود به این گفته خندیدم، تصور میکردند من چه کسی هستم؟ رومل یا مونتگمری؟ با این همه سرم را تکان داده و گفتم خدا کریم است، در کنار من باشید تا وقتی خبری رسید با هم حرکت کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 به دکتر گفتم: «آقای دکتر، ببخشید، اما آندوسکوپی همدان رو چند تا دکتر دیگه هم دیدهان و همه گفتهان که زخم اثنا عشره. باید عمل بشه.»
دکتر پرونده قطور پزشکی همدان را محترمانه از روی میز برداشت و داد به دستم.
- خانم چیت سازیان، بله این آزمایشا زخم اثنا عشر رو تایید میکنه، اما من به آندوسکوپی خودم ایمان دارم. شما میفرمایید به چشمام اعتماد کنم یا به این پرونده! بابا آهسته و با شک و تردید گفت آقای دکتر، یعنی شما میگید دکترای همدان اشتباه کردهان یا آزمایشا عوض شده؟!
دکتر سری تکان داد و با اطمینان گفت: «نه به هیچ وجه من چنین چیزی عرض نکردم اما ما به کارمون ایمان داریم اندوسکوپی ای که ما اینجا گرفتیم نتیجه آزمایش و آندوسکوپی ماه پیش رو تأیید
نمی کنه.»
حرفی برای گفتن نبود. اصلاً دلم نمیخواست حرفی باشد. دلم میخواست با همه وجود حرفهای دکتر ملک زاده را بپذیرم. یک آن خوشحالی همه وجودم را فراگرفت. بلند شدم پسرم را، که روی تخت خوابیده بود بغل کردم و بوسیدم. جواب آندوسکوپی همدان برایم مهم نبود. مهم این بود که دکتر ملک زاده میگفت: «پسر شما مشکلی نداره مهم این بود که پسرم خوب شده بود. مهم این بود که علی آقا حرفهای مرا میشنید. مهم این بود که علی آقا مراقب ما بود. مهم این بود که علی آقا مثل یک کوه کنار ما ایستاده بود. مهم این بود که من بیوه نبودم و علی آقا همچنان همسر من بود و همسرم باقی میماند. مهم این بود که پسرم پدر مهربانی داشت که همیشه مراقبش بود. مهم این بود که علی جان یتیم نبود. مهم این بود که بود و نبود. علی آقا برای ما نعمت و برکت بود. خوشحالی بهشتی عجیبی داشتم. علی آقا جوابم را داده بود. تکلیفم مشخص شده بود. با شادی علی جان را بوسیدم. عجیب بوی علی آقا را گرفته بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوییدمش. یاد حلقه ازدواجم افتادم که هنوز توی انگشتم بود. آن را روی لبهایم گذاشتم. چشمهایم را بستم و عمیق بوسیدمش. بوی عطر گندمزار پیچید توی مشامم.
•┈••✾○✾••┈•
پایان
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
...چه بگویم! تعریف و بیان علی در چند جمله کار ساده ای نیست. علی دنیای مادی و نفسانیت را فدای راهی کرد که خدا به او وعده داده بود.
بهترین جمله ای که می توان گفت، در وصیت نامه اش تجلّی یافته است، آن جا که می گوید: کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن بگذرد که از سیم خاردارهای نفسش عبور کرده باشد. و او مصداق همین جمله بود.
همسر شهید