eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 حکایت آن مرد غریب       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتى در تابوت را باز کردیم و چشمم افتاد به جنازه، يك لحظه فكر کردم جواد خوابيده است و الان است که بيدار شود و دست بيندازيم دور گردن هم. کاش عراقی‌ها نبودند. دلم می خواست هیچ کس در آن اتاق بزرگ بيمارستان نبود. من و جواد ساعتى تنها مى شديم. جنازه را موميايى کرده‌اند. همه چيزش عوض شده. حالت قيافه و رنگ پوست و حالت بدن، همه چيز تغيير کرده است. ولى براى من، جواد همان جواد است. سر تا پاى بدنش را وارسى کرديم. به جنازه اى نمى ماند که ده سال پيش از دنيا رفته باشد. نه! عراقى ها مثل روز روشن دروغ مى گويند. در مچ پاها و دست ها آشكارا آثار کبودى ديده مى شود. لابد در ساعت هاى آخر زندگى او را به جايى بسته اند تا شكنجه اش کنند. دکتر توفيقى به عراقى ها گفت: مى خواهيم جنازه را راديوگرافى کنيم. قبول کردند. جنازه را برديم به اتاق راديولوژى. از سر تا پاى بدنش عكسِ راديولوژى گرفتيم. جمجمه جواد شكسته است. محتويات سر را هم قبل از موميايى کردن خالى کرده اند. دندان ها همان دندان هايى است که روزگارى خودِ من برايش تعمير کردم. دکتر توفيقى قسمتى از ران را شكافت. بافت هاى رويى حالت خود را از دست داده اند و رنگ شان تغيير کرده است. اما بافت هاى زيرين تقريباً سالمند. بعيد است که بعد از ده سال بافت هاى زيرين سالم بمانند. جواد را نهايت يك يا دو سال پيش به شهادت رسانده اند. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مؤلف: محمود جوانبخت @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۶ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 شب به واحدهای گردان سرکشی می‌کردم. چند بطری شراب در یکی از سنگرهای سربازان دیدم. پس از تحقیق مشخص شد که افسران گردان هر روز همراه با هر وعده غذا شراب می‌نوشند. یک بطری را برداشتم و نوشیدم و گفتم گوارا باد، لعنت و عذاب هم گوارای وجود..» 🔸 اعدام ستوانیار شب سوم گردان در آماده باش صددرصد به سر می‌برد، همه چیز بیانگر وقوع خطر بود. با خواب به مبارزه برخاستم، امور گردان را از نظر امنیتی و عملیاتی پیگیری می‌کردم. افراد همه چیز را حتی کوچکترین حرکتی را زیر نظر داشتند. آنها مضطرب و نگران به نورهایی که به اطراف تابیده بود نگاه می‌کردند. حتی مواظب صداها هم بودند. بی‌خوابی عذابشان می‌داد. اضطراب سرتاسر وجودشان را فرا گرفته بود. به خاطر دفاع از وطن نبود که خواب به چشمشان فرو نمی رفت بلکه از ترس جانشان بود. هنگام سپیده صبح وقتی که خورشید طلوع کرد و در حالی که افراد گردان هر کدام به سنگرهایشان می‌رفتند و از اینکه شب گذشته بی هیچ حادثه ای سپری شده بود خوشحال به نظر می‌رسیدند، ناگهان یکی از سربازان با جنازه "ستوانیار جبار فلیح" در توالت برخورد کرد. با سرعت به سمت جسد رفتیم. مرگ او طبیعی نبود. جسدش سالم بود. پس از تحقیق و کالبدشکافی آشکار شد که در ساعت دوازده و نیم شب دوشنبه، هنگامی که ستوانیار جبار به دستشویی رفته، یکی از افراد بسیجی در کمین او بوده است. وقتی در توالت را باز می‌کند دستی به سوی او می آید و جلوی دهان و نفس او را می گیرد. ستوانیار می‌خواهد فریاد بکشد اما بسیجی گلوی او را فشار می‌دهد و او را به داخل توالت می‌برد و خفه می‌کند. این ستوانیار یکی از جنایتکاران جنگی در خرمشهر بود. او حدود پنج کیلوگرم طلا جمع آوری کرده بود و کودکی هشت ماهه را سر بریده بود. در این باره تحقیق به عمل آمد اما یکی از افسران تکریتی به نام "سرتیپ انور تکریتی" رییس ستاد لشکر هجده، وساطت کرد و او آزاد شد. از شنیدن خبر ترور این ستوانیار که مجسمه جنایت و ستم بود بسیار خوشحال شدم. خوشبختانه پرونده مرگ او بسته شد و کمیته تحقیق، گردان را در ترور ستوانیار به هیچ وجه مقصر ندانست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 قبل از استادیوم پیاده شدیم و آرام، دولا دولا به طرف استادیوم حرکت کردیم. در استادیوم خبری نبود اما از دور صدای تیراندازی می‌آمد. بچه ها گفتند به ساختمانها شلیک کنیم ببینیم جواب می‌دهند یا نه؟ ساختمانهای اداری استادیوم را به رگبار بستیم، پاسخی نبود. گفتم برویم جلوتر. نزدیکی های میدان راه آهن، تقی محسنی فر یکی از بچه های شجاع خرمشهر، بی سیم زد: «محمد کجایی؟ محمد کجایی؟» آرام حرف می‌زد. گفتم نزدیک میدان راه آهنم. گفت: «مواظب باش عراقی ها توی میدان راه آهن هستند» پرسیدم: «تو کجایی؟» گفت: «توی مسجد راه آهنم با بچه ها گیر افتادیم، نمی توانیم بیاییم بیرون، نفربرهای عراقی توی میدان راه آهن هستند.» آنها در مسجد را بسته بودند و عراقی‌ها خبر نداشتند. گفتم: می‌گویی چه کار کنیم؟ گفت با هم بزنیم به عراقی‌ها؟» گفتم: خوب هروقت رسیدم میدان خبرت می‌کنم، شما از مسجد بیرون بیایید ما هم از این طرف خیابان با هم بزنیم. از خیابان بهارستان به میدان راه آهن رسیدیم. چند عراقی در آن بحبوحه مشغول نوشتن شعار روی دیوار و کلیشه زدن و چسباندن عکس صدام روی ساختمان شیر و خورشید بودند که نشان از قوت و پابه رکاب بودن تبلیغاتشان در خط اول داشت. دو نفربر و دو جیپ ۱۰۶ عراقی سر میدان ایستاده بودند. بی سیم زدم تقی ما رسیدیم. آنها بکباره از مسجد بیرون آمدند. ما هم آماده هم‌زمان حمله کردیم و نفربرها و جیپ‌ها را به آتش کشیدیم. عراقی ها به طرف خیابان مولوی و خیابان سمت گمرک خرمشهر پا به فرار گذاشتند. حالا با تقی وسط میدان ایستاده ایم و نمی‌دانیم موقعیت‌مان نسبت به دشمن چیست. در این گیرودار که مانده بودیم چه کار کنیم چشمم به برادر کوچکم عبدالرسول افتاد. جا خوردم، گفتم رسول، اینجا چه می‌کنی؟» گفت: آمدم با عراقی ها بجنگم. گفتم برگرد برو خانه. گفت: «نمی روم.» دید اصرار می‌کنم گفت تو چرا اینجایی؟ چرا خودت نمی روی؟ دیدم قُدبازی در می آورد طور دیگری صحبت کردم. پرسیدم: از عبدالله خبر داری؟ گفت: آره با چند نفر از بچه ها توی کوی طالقانی با عراقی ها می جنگد. پرسیدم از محمود خبر داری؟» گفت: «باید همین جاها باشه» پرسیدم «غلامرضا؟» گفت: «خبر ندارم.» گفتم: رسول جان، هر پنج نفرمان اینجا هستیم، اگر اتفاقی بیفته کشته شویم، ننه سکته می‌کنه.» خب، چهارده سال بیشتر نداشت. گفتم: "تو سن وسالت به جنگ نمیخوره قد بازی در نیاور برگرد برو خانه" دیدم زیر بار نمی رود گفتم اگر نروی با لگد می فرستمت» گفت: می خواهی بزنی بزن، نمی روم. یک سیلی خواباندم زیر گوشش. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت و رفت. در همین حال یکی از اقوام را دیدم نامش اردشیر مصدر از بچه های انقلابی بود که در دانشگاه تهران درس میخواند با هم روبوسی کردیم پرسیدم تو اینجا چه کار میکنی؟» اشاره به چند جوان کرد و گفت چند نفر از بچه های دانشجوی تهران را آورده ام همه مسلح‌ایم، پرسید: «وضعیت چیست؟ چه کار کنیم؟» گفتم: «عراقی ها از میدان عبور کردند، رفتند طرف مولوی باید مراقب سمت کشتارگاه باشیم، شما پشت ما را داشته باش. آنها را انتهای میدان چیدم. دور میدان جوی خشکی بود. خودمان توی جوی طرف راست میدان راه آهن به سمت کشتارگاه قرار گرفتیم. در حالی که از زمین و زمان آتش توپخانه و کاتیوشا و کالیبر سبک و سنگین می بارید و غبار و دود غلیظ فضا را پر کرده بود، یک باره سروکله تانکهای عراقی پیدا شد. تعداد زیادی تانک و نفربر در حالی که وحشیانه شلیک می‌کردند به طرف ما می آمدند. حرکت تانکها زمین را می لرزاند و توی دلمان را خالی می‌کرد. هیچ کداممان آنهمه تانک از نزدیک ندیده بودیم؛ مثل فیلم‌های جنگ جهانی دوم بود. احساس کردم لحظه های آخر عمرم است، هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتم. بی‌سیم مرکزیمان همراه محمد جهان آرا بود. محمد مقری نداشت. سوار یک جیپ آهو آبی رنگ در سطح شهر می‌گشت و فرماندهی میکرد. بچه ها با بهمن باقری بیسیمچی محمد، تماس می‌گرفتند و وصیت می‌کردند؛ یکی میگفت به مادرم سلام برسانید بگویید حلالم کند، یکی می‌گفت این قدر بدهی دارم به بابایم بگو به فلانی بدهد. هر کسی وصیت کوتاهی می‌کرد. شنیدن این حرفها سخت و آزاردهنده بود. محمد نمی آمد پشت خط؛ سکوت می‌کرد. بیسیم را از دست بچه ها گرفتم، گفتم این حرفها چیه! بگذارید کارمان را بکنیم. بهمن هم با اینکه سن و سالی نداشت محکم و با روحیه حرف می زد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کلیپی ماندگار از خانواده شهدای هویزه 🔸 فیلمی ماندگار از اولین حضور خانواده های شهدای مظلوم کربلای هویزه پس از آزادسازی منطقه در سال ۶۱ 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران در محل شهادت شهدا 🔻 این سنت زیبا بعد از سالها همچنان ادامه دارد و خانواده های شهدا از سراسر ایران همه ساله در کربلای هویزه گرد هم می آیند... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدانید    اسلام،     تنها راه نجات      و سعادت ماست ،      همیشه به یاد خدا باشید....صدای کمیاب از سردار اسلام مهدی باکری صبح‌تون سرشار از یاد الهی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂 #
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 با تو می‌مانم       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ روز حرکتِ ما مصادف بود با بمباران ستون نظامی منافقین در تنگه چهار زبر. ستون نظامی منافقین در این تنگه به استراحت مشغول بودند تا دوباره به راهشان ادامه دهند که هواپیماهای ما به کلی منهدم شان کرده بودند. به کرمانشاه که رسیدیم دنبال منطقه عملیاتی مرصاد بودیم. راه باز بود و ماشینها رفت و آمد می‌کردند وقتی به منطقه مرصاد رسیدیم، دیگر دشمنی نمانده بود که بجنگیم. وارد تنگه چهار زبر که شدیم تا چشم کار میکرد جنازه بود و ماشینها و کامیون‌های سوخته و نفربرهای منهدم شده انواع و اقسام سلاحهای سنگین و نیمه سنگین و ضدهوایی که جابه‌جا افتاده بودند. ستون منافقین یک ستون کامل نظامی بود ولی فکر نظامی نداشتند. فکر کرده بودند با همین ستون تا تهران میروند هر جا هم خسته شدند، استراحت می کنند. هیچ آدم عاقلی با اطلاعات کم نظامی، چنین ستونی را اینجا نگه نمی داشت. منافقین خیال کرده بودند نظام به قدری ضعیف و ناتوان شده که اینها میروند پیک نیک. چیزی از عظمت و شوکت ظاهری منافقین نمانده بود. هواپیماها و رزمنده های ما دخل‌شان را آورده بودند. با اینکه جنگی نبود اما نیروهای ما مشغول پاک سازی منطقه بودند از سوراخ شنبه های دشت و ارتفاعات، منافقین را بیرون می‌کشیدند. تعدادی هم پیش از اسیر شدن خودکشی کرده بودند. یک گردان نیرو که از تبریز فرستاده بودیم در منطقه مرصاد مستقر بود. راه بسته بود و دیگر رفتن با ماشین توی تنگه ممکن نبود. پیاده تا انتهای ستون رفتیم. بعد از تنگه منطقه شیبدار و گودمانندی بود. تعداد زیادی جنازه توی همین گودی افتاده بود. پشت کامیونی پانزده تا بیست نفر یک جا سوخته بودند. جنازه زنی افتاده بود که لباس نظامی به تن داشت. کمالی را صدایش کردم: «حاجی بیا اینجا یه زن افتاده، مرده.» کمالی جنازه را که دید به گریه افتاد نتوانست خودش را نگه دارد. پرسیدم: «حالا چرا گریه میکنی؟» گفت: «به این گریه میکنم که اینها را فریب داده، از خانواده ها جدایشان کردند. اینها چوب فریب را خوردند.» گفتم: «حاجی! اگر الان همین جنازه زنده بود یکی مان را سالم نمی گذاشت، بیا، بیا برویم.» 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات سردار جمشید نظمی به کوشش: رضا قلی‌زاده علیار @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۲۰ ▪︎حاج جبار سیاحی ┄┅┅❀┅┅┄ شهر بستان در دست پاسداران محلی و ژاندارمری بود. مردم بسیار خوشحالی می‌کردند. وقتی مرا دیدند گفتند: بالأخره تویوتا را از دست بعثی ها گرفتی و به روستاهای اطراف و حتی تا سعیدیه که مرز ایران و عراق در منطقه بستان بود رفتم. اثری از دشمن نبود. به خانه و خانواده ام سر زدم. پدرم گفت: من هرگز خانه ام را ترک نمی کنم عراقی ها هم که شکست خوردند و گریختند. در هر حال وضع منطقه را خوب بررسی و به استانداری خوزستان و بسیج عشایری بازگشته و مشاهداتم را گزارش دادم. در آن زمان وظیفه ای که از سوی استانداری برایم تعیین کرده بود مراجعه به مناطق دور افتاده مثل «ام الدبس» در شمال غربی بستان و صعده و منطقه شمال حمیدیه و روستاهای کرخه کور بود که من در آن مناطق تردد می‌کردم و مواد غذایی و حبوبات را برای افرا درمانده از جنگ میرساندم و افراد بیمارشان را به مراکز طبی می‌رساندم و در عین حال آخرین اخبار مربوط به شناسایی محل استقرار دشمن در منطقه طراح و کرخه کور را می رساندم. تقریباً نقاط پر خطر را به عهده من سپرده بودند. تدریجاً کارم جنبه رسمی تری یافت و عملاً در بنیاد مهاجرین به کار گرفته شدم و مدت چهارده سال در این بنیاد خدمت کردم. در هر حال بیست روز بعد از شکست عراق در نهم مهر ماه ۵۹ باز دشمن با نیروهای بزرگتری به تپه های الله اکبر و بستان بازگشت. این بار ما در اهواز آوارگان زیادی داشتیم. دشمن که دید، مردم محل بزرگترین شکست را بر او وارد کرده بودند به شدت شهرهای مرزی و اهواز را بمباران کرد. سیل آوارگان به سوی عبدالخان و سه راه خرمشهر در اهواز سرازیر شدند. من با تویوتای خودم سیل وار حرکت می کردم و غذا و حتی دارو بین مهاجرین که بعضی بیمار بودند توزیع می‌کردم و همینطور به شناسایی مواضع دشمن می پرداختم. چنانچه به سوی تپه های الله اکبر رفته و عراقی ها مرا گرفتند. گفتند: کجا می روی؟ گفتم: گاوم در همین منطقه گم شده و آمدم آن را پیدا کنم. ماشینم را تفتیش کردند و همینطور خودم. چیزی پیدا نکردند. گفتند: دیگر توی این منطقه جنگی پیدات نشود. اگر بار دیگر بیایی هم ماشینت را مصادره می‌کنیم و هم شما را بازداشت کرده و به العماره می‌بریم. من هم تهدید آنها را جدی دیدم دیگر به سوی تپه ها نرفتم اما در محور کرخه کور طراح و مناطق شمال حمیدیه و عبدالخان می رفتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂