🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۹
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
آنشب بین بستگانم بودم. یادم هست شبی بود که ارتش عراق در حمیدیه شکست خورد و داستان از این قرار بود که در حمیدیه جوانان شهر و نیز تعدادی از سپاه اهواز با موشک و در وقت غروب به ارتش بعث که در حال حرکت به اهواز بود، حمله کردند و در چند دقیقه تعداد زیادی از تانکهای دشمن را به آتش کشیدند و بقیه تانک ها در گل گیر کردند. مردم شهرهای سوسنگرد و حمیدیه و روستائیان هم حمله کردند و تعداد زیادی از سربازان دشمن را از میان بردند. بلافاصله به سوی حمیدیه حرکت کردم و دیدم هلیکوپترهای جنگی هوانیروز به شدت تانک های در حال فرار دشمن را بمباران و موشکباران می کردند. عراق شکست خورده و از حمیدیه تا مرز تخلیه کرده و صدها تن از سربازان او به اسارت مردم در آمدند.
از سوسنگرد تا حمیدیه ادوات جنگی عراق از بین رفته و بقیه ارتش بعثی ها به سوی کرخه کور رفته و کسی از آنها باقی نمانده بود. مردم یزله و پایکوبی میکردند و از شکست ارتش صدام به شادی میپرداختند. آنها در خلال حرکتشان بسیاری از نیروهای مردمی را کشتند. در خانه های سازمانی شهر سوسنگرد دهها جوان پاسدار و نیروهای محلی را به شهادت رساندند. عده ای را با خوراندن بنزین آتش زدند از جمله یک سرباز به نام «محمدرضا سبهانی» را پس از خوراندن بنزین با آر پی جی به او شلیک کردند و به صورت مخوفی به شهادت رساندند. وقتی به حمیدیه رسیدم دیدم مردم محل، عده زیادی از سربازان دشمن را گرفته بودند و در ماشینهای مختلف سوار و آنان را به اهواز منتقل می کردند.
خلاصه غوغایی بود! من هم باز عده ای از اهالی بستان را که ماشین نداشتند به اهواز رساندم و مشاهداتم را به مسؤولان منتقل کردم. آنها از من خوتستند تا بروم و آخرین خبر را برای آنها بیاورم. بدون استراحت بازگشتم و از اهواز به سوسنگرد و از آنجا به شهر بستان رفتم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا آدم را آهسته آهسته
در کام خود فرو می.برد،
قدم اول را که برداشتی
تا آخر میروی باید مواظب
همان قدم اول باشی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_صیاد
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 چرا فاو؟
نکات تاریخی جنگ از کلاس تدریس سردار سیاف زاده
با مباحث جذاب:
○ غافلگیری دشمن
○ توان دشمن
○ جزر و مد رودخانه
○ جغرافیای منطقه فاو
○ تشریح مرحله ای عملیات و نتایج سیاسی
○ تثبیت، بازپس گیری و ورود به خاک عراق
بزودی 👇
در کانال حماسه جنوب
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 حکایت آن مرد غریب
┄═❁❁═┄
وقتى در تابوت را باز کردیم و چشمم افتاد به جنازه، يك لحظه فكر
کردم جواد خوابيده است و الان است که بيدار شود و دست بيندازيم
دور گردن هم. کاش عراقیها نبودند.
دلم می خواست هیچ کس در آن اتاق بزرگ
بيمارستان نبود. من و جواد ساعتى تنها مى شديم.
جنازه را موميايى
کردهاند. همه چيزش عوض شده. حالت قيافه و رنگ پوست و حالت
بدن، همه چيز تغيير کرده است. ولى براى من، جواد همان جواد
است.
سر تا پاى بدنش را وارسى کرديم. به جنازه اى نمى ماند که ده
سال پيش از دنيا رفته باشد. نه! عراقى ها مثل روز روشن دروغ مى
گويند. در مچ پاها و دست ها آشكارا آثار کبودى ديده مى شود. لابد
در ساعت هاى آخر زندگى او را به جايى بسته اند تا شكنجه اش
کنند.
دکتر توفيقى به عراقى ها گفت: مى خواهيم جنازه را
راديوگرافى کنيم. قبول کردند. جنازه را برديم به اتاق راديولوژى. از
سر تا پاى بدنش عكسِ راديولوژى گرفتيم.
جمجمه جواد شكسته است. محتويات سر را هم قبل از موميايى
کردن خالى کرده اند. دندان ها همان دندان هايى است که روزگارى
خودِ من برايش تعمير کردم. دکتر توفيقى قسمتى از ران را شكافت.
بافت هاى رويى حالت خود را از دست داده اند و رنگ شان تغيير
کرده است. اما بافت هاى زيرين تقريباً سالمند. بعيد است که بعد از
ده سال بافت هاى زيرين سالم بمانند. جواد را نهايت يك يا دو سال
پيش به شهادت رسانده اند. 🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#حكايت_آن_مرد_غريب
مؤلف: محمود جوانبخت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۶
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔹 شب به واحدهای گردان سرکشی میکردم. چند بطری شراب در یکی از سنگرهای سربازان دیدم. پس از تحقیق مشخص شد که افسران گردان هر روز همراه با هر وعده غذا شراب مینوشند. یک بطری را برداشتم و نوشیدم و گفتم گوارا باد، لعنت و عذاب هم گوارای وجود..»
🔸 اعدام ستوانیار
شب سوم گردان در آماده باش صددرصد به سر میبرد، همه چیز بیانگر وقوع خطر بود. با خواب به مبارزه برخاستم، امور گردان را از نظر امنیتی و عملیاتی پیگیری میکردم.
افراد همه چیز را حتی کوچکترین حرکتی را زیر نظر داشتند. آنها مضطرب و نگران به نورهایی که به اطراف تابیده بود نگاه میکردند. حتی مواظب صداها هم بودند. بیخوابی عذابشان میداد. اضطراب سرتاسر وجودشان را فرا گرفته بود. به خاطر دفاع از وطن نبود که خواب به چشمشان فرو نمی رفت بلکه از ترس جانشان بود. هنگام سپیده صبح وقتی که خورشید طلوع کرد و در حالی که افراد گردان هر کدام به سنگرهایشان میرفتند و از اینکه شب گذشته بی هیچ حادثه ای سپری شده بود خوشحال به نظر میرسیدند، ناگهان یکی از سربازان با جنازه "ستوانیار جبار فلیح" در توالت برخورد کرد. با سرعت به سمت جسد رفتیم. مرگ او طبیعی نبود. جسدش سالم بود. پس از تحقیق و کالبدشکافی آشکار شد که در ساعت دوازده و نیم شب دوشنبه، هنگامی که ستوانیار جبار به دستشویی رفته، یکی از افراد بسیجی در کمین او بوده است. وقتی در توالت را باز میکند دستی به سوی او می آید و جلوی دهان و نفس او را می گیرد. ستوانیار میخواهد فریاد بکشد اما بسیجی گلوی او را فشار میدهد و او را به داخل توالت میبرد و خفه میکند. این ستوانیار یکی از جنایتکاران جنگی در خرمشهر بود. او حدود پنج کیلوگرم طلا جمع آوری کرده بود و کودکی هشت ماهه را سر بریده بود. در این باره تحقیق به عمل آمد اما یکی از افسران تکریتی به نام "سرتیپ انور تکریتی" رییس ستاد لشکر هجده، وساطت کرد و او آزاد شد. از شنیدن خبر ترور این ستوانیار که مجسمه جنایت و ستم بود بسیار خوشحال شدم. خوشبختانه پرونده مرگ او بسته شد و کمیته تحقیق، گردان را در ترور ستوانیار به هیچ وجه مقصر ندانست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 قبل از استادیوم پیاده شدیم و آرام، دولا دولا به طرف استادیوم حرکت کردیم. در استادیوم خبری نبود اما از دور صدای تیراندازی میآمد. بچه ها گفتند به ساختمانها شلیک کنیم ببینیم جواب میدهند یا نه؟ ساختمانهای اداری استادیوم را به رگبار بستیم، پاسخی نبود. گفتم برویم جلوتر. نزدیکی های میدان راه آهن، تقی محسنی فر یکی از بچه های شجاع خرمشهر، بی سیم زد: «محمد کجایی؟ محمد کجایی؟» آرام حرف میزد. گفتم نزدیک میدان راه آهنم. گفت: «مواظب باش عراقی ها توی میدان راه آهن هستند» پرسیدم: «تو کجایی؟» گفت: «توی مسجد راه آهنم با بچه ها گیر افتادیم، نمی توانیم بیاییم بیرون، نفربرهای عراقی توی میدان راه آهن هستند.» آنها در مسجد را بسته بودند و عراقیها خبر نداشتند. گفتم: میگویی چه کار کنیم؟ گفت با هم بزنیم به عراقیها؟» گفتم: خوب هروقت رسیدم میدان خبرت میکنم، شما از مسجد بیرون بیایید ما هم از این طرف خیابان با هم بزنیم.
از خیابان بهارستان به میدان راه آهن رسیدیم. چند عراقی در آن بحبوحه مشغول نوشتن شعار روی دیوار و کلیشه زدن و چسباندن عکس صدام روی ساختمان شیر و خورشید بودند که نشان از قوت و پابه رکاب بودن تبلیغاتشان در خط اول داشت. دو نفربر و دو جیپ ۱۰۶ عراقی سر میدان ایستاده بودند. بی سیم زدم تقی ما رسیدیم. آنها بکباره از مسجد بیرون آمدند. ما هم آماده همزمان حمله کردیم و نفربرها و جیپها را به آتش کشیدیم. عراقی ها به طرف خیابان مولوی و خیابان سمت گمرک خرمشهر پا به فرار گذاشتند. حالا با تقی وسط میدان ایستاده ایم و نمیدانیم موقعیتمان نسبت به دشمن چیست. در این گیرودار که مانده بودیم چه کار کنیم چشمم به برادر کوچکم عبدالرسول افتاد. جا خوردم، گفتم رسول، اینجا چه میکنی؟» گفت: آمدم با عراقی ها بجنگم. گفتم برگرد برو خانه. گفت: «نمی روم.» دید اصرار میکنم گفت تو چرا اینجایی؟ چرا خودت نمی روی؟ دیدم قُدبازی در می آورد طور دیگری صحبت کردم. پرسیدم: از عبدالله خبر داری؟ گفت: آره با چند نفر از بچه ها توی کوی طالقانی با عراقی ها می جنگد. پرسیدم از محمود خبر داری؟» گفت: «باید همین جاها باشه» پرسیدم «غلامرضا؟» گفت: «خبر ندارم.» گفتم: رسول جان، هر پنج نفرمان اینجا هستیم، اگر اتفاقی بیفته کشته شویم، ننه سکته میکنه.» خب، چهارده سال بیشتر نداشت. گفتم: "تو سن وسالت به جنگ نمیخوره قد بازی در نیاور برگرد برو خانه" دیدم زیر بار نمی رود گفتم اگر نروی با لگد می فرستمت» گفت: می خواهی بزنی بزن، نمی روم. یک سیلی خواباندم زیر گوشش. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت و رفت. در همین حال یکی از اقوام را دیدم نامش اردشیر مصدر از بچه های انقلابی بود که در دانشگاه تهران درس میخواند با
هم روبوسی کردیم پرسیدم تو اینجا چه کار میکنی؟» اشاره به چند جوان کرد و گفت چند نفر از بچه های دانشجوی تهران را آورده ام همه مسلحایم،
پرسید: «وضعیت چیست؟ چه کار کنیم؟» گفتم: «عراقی ها از میدان عبور کردند، رفتند طرف مولوی باید مراقب سمت کشتارگاه باشیم، شما پشت ما را داشته باش. آنها را انتهای میدان چیدم. دور میدان جوی خشکی بود. خودمان توی جوی طرف راست میدان راه آهن به سمت کشتارگاه قرار گرفتیم. در حالی که از زمین و زمان آتش توپخانه و کاتیوشا و کالیبر سبک و سنگین می بارید و غبار و دود غلیظ فضا را پر کرده بود، یک باره سروکله تانکهای عراقی پیدا شد. تعداد زیادی تانک و نفربر در حالی که وحشیانه شلیک میکردند به طرف ما می آمدند. حرکت تانکها زمین را می لرزاند و توی دلمان را خالی میکرد. هیچ کداممان آنهمه تانک از نزدیک ندیده بودیم؛ مثل فیلمهای جنگ جهانی دوم بود. احساس کردم لحظه های آخر عمرم است، هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتم. بیسیم مرکزیمان همراه محمد جهان آرا بود. محمد مقری نداشت. سوار یک جیپ آهو آبی رنگ در سطح شهر میگشت و فرماندهی میکرد. بچه ها با بهمن باقری بیسیمچی محمد، تماس میگرفتند و وصیت میکردند؛ یکی میگفت به مادرم سلام برسانید بگویید حلالم کند، یکی میگفت این قدر بدهی دارم به بابایم بگو به فلانی بدهد. هر کسی وصیت کوتاهی میکرد. شنیدن این حرفها سخت و آزاردهنده بود. محمد نمی آمد پشت خط؛ سکوت میکرد. بیسیم را از دست بچه ها گرفتم، گفتم این حرفها چیه! بگذارید کارمان را بکنیم.
بهمن هم با اینکه سن و سالی نداشت محکم و با روحیه حرف می زد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپی ماندگار
از خانواده شهدای هویزه
🔸 فیلمی ماندگار از اولین حضور خانواده های شهدای مظلوم کربلای هویزه پس از آزادسازی منطقه در سال ۶۱
🔻 با نوای
حاج صادق آهنگران
در محل شهادت شهدا
🔻 این سنت زیبا بعد از سالها همچنان ادامه دارد و خانواده های شهدا از سراسر ایران همه ساله در کربلای هویزه گرد هم می آیند...
#حماسه_هویزه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #جبهه
#نماهنگ #زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدانید
اسلام،
تنها راه نجات
و سعادت ماست ،
همیشه به یاد خدا باشید....
✨ صدای کمیاب از سردار اسلام مهدی باکری
صبحتون سرشار از یاد الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_مهدی_باکری
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#
حماسه جنوب،خاطرات
#گزیده_کتاب
🍂 با تو میمانم
┄═❁❁═┄
روز حرکتِ ما مصادف بود با بمباران ستون نظامی منافقین در تنگه چهار زبر.
ستون نظامی منافقین در این تنگه به استراحت مشغول بودند تا دوباره به راهشان ادامه دهند که هواپیماهای ما به کلی منهدم شان کرده بودند.
به کرمانشاه که رسیدیم دنبال منطقه عملیاتی مرصاد بودیم. راه باز بود و ماشینها رفت و آمد میکردند وقتی به منطقه مرصاد رسیدیم، دیگر دشمنی نمانده بود که بجنگیم. وارد تنگه چهار زبر که شدیم تا چشم کار میکرد جنازه بود و ماشینها و کامیونهای سوخته و نفربرهای منهدم شده انواع و اقسام سلاحهای سنگین و نیمه سنگین و ضدهوایی که جابهجا افتاده بودند.
ستون منافقین یک ستون کامل نظامی بود ولی فکر نظامی نداشتند. فکر کرده بودند با همین ستون تا تهران میروند هر جا هم خسته شدند، استراحت می کنند. هیچ آدم عاقلی با اطلاعات کم نظامی، چنین ستونی را اینجا نگه نمی داشت. منافقین خیال کرده بودند نظام به قدری ضعیف و ناتوان شده که اینها میروند پیک نیک.
چیزی از عظمت و شوکت ظاهری منافقین نمانده بود. هواپیماها و رزمنده های ما دخلشان را آورده بودند.
با اینکه جنگی نبود اما نیروهای ما مشغول پاک سازی منطقه بودند از سوراخ شنبه های دشت و ارتفاعات، منافقین را بیرون میکشیدند. تعدادی هم پیش از اسیر شدن خودکشی کرده بودند. یک گردان نیرو که از تبریز فرستاده بودیم در منطقه مرصاد مستقر بود. راه بسته بود و دیگر رفتن با ماشین توی تنگه ممکن نبود. پیاده تا انتهای ستون رفتیم. بعد از تنگه منطقه شیبدار و گودمانندی بود. تعداد زیادی جنازه توی همین گودی افتاده بود. پشت کامیونی پانزده تا بیست نفر یک جا سوخته بودند. جنازه زنی افتاده بود که لباس نظامی به تن داشت.
کمالی را صدایش کردم: «حاجی بیا اینجا یه زن افتاده، مرده.» کمالی جنازه را که دید به گریه افتاد نتوانست خودش را نگه دارد. پرسیدم: «حالا چرا گریه میکنی؟»
گفت: «به این گریه میکنم که اینها را فریب داده، از خانواده ها جدایشان کردند. اینها چوب فریب را خوردند.»
گفتم: «حاجی! اگر الان همین جنازه زنده بود یکی مان را سالم نمی گذاشت، بیا، بیا برویم.»
🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#با_تو_میمانم
خاطرات سردار جمشید نظمی
به کوشش: رضا قلیزاده علیار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۲۰
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
شهر بستان در دست پاسداران محلی و ژاندارمری بود. مردم بسیار خوشحالی میکردند. وقتی مرا دیدند گفتند: بالأخره تویوتا را از دست بعثی ها گرفتی و به روستاهای اطراف و حتی تا سعیدیه که مرز ایران و عراق در منطقه بستان بود رفتم. اثری از دشمن نبود. به خانه و خانواده ام سر زدم. پدرم گفت: من هرگز خانه ام را ترک نمی کنم عراقی ها هم که شکست خوردند و گریختند. در هر حال وضع منطقه را خوب بررسی و به استانداری خوزستان و بسیج عشایری بازگشته و مشاهداتم را گزارش دادم. در آن زمان وظیفه ای که از سوی استانداری برایم تعیین کرده بود مراجعه به مناطق دور افتاده مثل «ام الدبس» در شمال غربی بستان و صعده و منطقه شمال حمیدیه و روستاهای کرخه کور بود که من در آن مناطق تردد میکردم و مواد غذایی و حبوبات را برای افرا درمانده از جنگ میرساندم و افراد بیمارشان را به مراکز طبی میرساندم و در عین حال آخرین اخبار مربوط به شناسایی محل استقرار دشمن در منطقه طراح و کرخه کور را می رساندم. تقریباً نقاط پر خطر را به عهده من سپرده بودند. تدریجاً کارم جنبه رسمی تری یافت و عملاً در بنیاد مهاجرین به کار گرفته شدم و مدت چهارده سال در این بنیاد خدمت کردم.
در هر حال بیست روز بعد از شکست عراق در نهم مهر ماه ۵۹ باز دشمن با نیروهای بزرگتری به تپه های الله اکبر و بستان بازگشت. این بار ما در اهواز آوارگان زیادی داشتیم. دشمن که دید، مردم محل بزرگترین شکست را بر او وارد کرده بودند به شدت شهرهای مرزی و اهواز را بمباران کرد. سیل آوارگان به سوی عبدالخان و سه راه خرمشهر در اهواز سرازیر شدند. من با تویوتای خودم سیل وار حرکت می کردم و غذا و حتی دارو بین مهاجرین که بعضی بیمار بودند توزیع میکردم و همینطور به شناسایی مواضع دشمن می پرداختم. چنانچه به سوی تپه های الله اکبر رفته و عراقی ها مرا گرفتند. گفتند: کجا می روی؟ گفتم: گاوم در همین منطقه گم شده و آمدم آن را پیدا کنم. ماشینم را تفتیش کردند و همینطور خودم. چیزی پیدا نکردند. گفتند: دیگر توی این منطقه جنگی پیدات نشود. اگر بار دیگر بیایی هم ماشینت را مصادره میکنیم و هم شما را بازداشت کرده و به العماره میبریم. من هم تهدید آنها را جدی دیدم دیگر به سوی تپه ها نرفتم اما در محور کرخه کور طراح و مناطق شمال حمیدیه و عبدالخان می رفتم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۷
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 گم شدن مواد غذایی
حوادثی که پشت سر هم اتفاق می افتاد ابعاد دیگری پیدا کرده بود. نیروها از من درخواست انتقال به محور دیگری را میکردند. به آنها گفتم که ما در شهر مستقریم و در شهر هم مقاومت وجود دارد. ما نمی توانیم افراد مقاومت را شناسایی کنیم. آنها همراه ما هستند. چه بسا آنها همین کسانی باشند که افراد استخبارات در خرمشهر با آنها رابطه دارند. گردان احتیاط لازم را برای امشب در نظر داشت. برای جلوگیری از هر گونه رخنه ای دستور دادم تا در دستشویی ها و حمام ها هم پست نگهبانی مستقر شود. لحظه ها و ساعتها پشت سر هم گذشت تا این که سپیده دمید و حادثه جدیدی مشاهده شد. آشپزها متوجه شدند که مواد غذایی گردان به سرقت رفته است. آشپزخانه تنها جایی بود که پست نگهبانی نداشت و جای مناسبی برای رخنه بود به نظر میرسید که گروه ایرانی از هوشیاری بالا و تدبیر خوبی برخوردار بود. آنها مناطق را خوب شناسایی کرده بودند و اطلاعات مفصلی درباره گردان داشتند. از فرمانده لشکر سرتیپ ستاد امر سویلم، تقاضا کردم ما را به منطقه دیگری از خرمشهر منتقل کند. او در جواب گفت: «این نشانه ترس و بزدلی است، این نشانه شک و تردید است. ما نمی خواهیم افراد ترسو در میان ما باشند.»
من ماندم تا طعم تلخ شکست و خفت و خواری را بچشم؛ دقیقه ها سپری میشد و شکستی پشت سر شکست دیگر برایم رخ میداد. دیگر دنیا هیچ ارزشی برایم نداشت. از پیروزیهایی که دیگران از نعمت های آنها بهره مند بودند و مدالهای شجاعتی که سینه ها را مزین کرده بود، خبری نبود. از سوی دیگر احساس شکست کم کم در دلها رخنه می کرد. هر یک از نیروها تصور خاصی از آینده داشت. همکاران افسر با من تماس میگرفتند و میگفتند گویا عزراییل در گردان شما جا خوش کرده است. هر روز کشته می دهید. چه گناهی کرده اید؟» سؤال های زیادی وجود داشت که هیچ جوابی برای آنها نبود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂کولی گرفتن از عراقی
در روایت آزاده ای می خوانیم:
دو نفر از بچه ها بر سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرط بندی کردند...
در همین وقت سرباز مذکور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وی پرسید: تو قوی تری یا من؟
سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت:
البته من، تو با این بدن ضعیف و لاغر مردنی و تغذیه کم، اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قوی ترم.
برادر بسیجی به وی گفت: اگر راست می گویی که زورت زیاد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را می چرخانم تا ببینم زور چه کسی بیشتر است.
سرباز عراقی با نگاهی مردد، کمی درباره این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند. نوبت به برادر بسیجی که رسید، او به ظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمی تواند آن هیکل گنده را بچرخاند.
خبر این موضوع به سرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 تانکها، جهنمی درست کردند. مرگ را با همه وجودم احساس میکردم. گفتم بچه ها حالا که قرار است شهید شویم بگذارید تانکها کاملا نزدیک شوند، بعد شلیک کنیم.
همین که تانکها به چند متری مان رسیدند، من، پرویز عرب و تقی محسنیفر با آرپی جی های آماده از جوی بیرون آمدیم و شلیک کردیم. آن لحظه فراموشم نمیشود با اینکه پاهایم از ترس و اضطراب میلرزید اولین گلوله به هدف خورد. تانکی که جلوتر از بقیه حرکت میکرد با صدای مهیبی آتش گرفت و گلوله های داخلش یکی پس از دیگری منفجر شد.
راننده تانک دوم که شاهد انفجار تانک کناری خود بود، برای اینکه با این تانک برخورد نکند دنده عقب گرفت و به تانک پشت سرش زد. تانک سومی هم دنده عقب گرفت وارد پیاده رو شد به دیوار کنار خیابان برخورد کرد و از کار افتاد. در همین هنگام جیپ فرماندهی زرهی هم که بین تانکها حرکت میکرد از ترس انفجار منحرف شد و وسط بلوار گیر کرد. هر چه گاز میداد چرخ هایش درجا می چرخید و بیرون نمی آمد. حالا ما ایستاده ایم و شاهد این صحنه هستیم. فرمانده شان که افسر جوانی حدود سی ساله بود، از جیپ پیاده شد و به طرف تانکهای پشت سرش دوید.
ما از روبه رو، سید صالح موسوی با تعدادی از بچه ها از سمت چپ خیابان و سید عباس بحر العلوم از سمت راست تانکهای عراقی را زیر آتش گرفتیم. خدمه تانکها به تصور اینکه در تله افتاده اند، از تانکها پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. فریاد کشیدم: الله اکبر... الله اکبر ... داد زدم: «عراقیها فرار کردند!»
عراقی ها را تعقیب کردیم جوانهای شهر را می دیدم که با تفنگ و کوکتل مولوتف با داد و فریاد و فحش دنبال عراقی ها می دویدند. آنها تانک ها را گذاشتند و پیاده تا سه راهی کشتارگاه فرار کردند.
فتح الله افشاری و رسول بحر العلوم و گروهی از بچه ها و تکاوران دریایی هم در کوچه پس کوچه های خیابان مولوی با دشمن که عقبه شان را ما قطع کرده بودیم درگیر شدند. عراقیها سازمانشان به هم ریخته بود، راه برگشت را هم بلد نبودند. توی کوچه ها و خیابانها سرگردان شده بودند، راه فراری نداشتند و به دست بچه ها شکار میشدند. آن روز سی و سه تانک غنیمت گرفتیم. صحنه کاملا عوض شد. ماهایی که خودمان را برای شهادت حتمی آماده کرده بودیم پیروز نبرد شدیم. در تعقیب عراقیها وقتی به سه راهی کشتارگاه رسیدیم از پشت دیوار انبار برق، رگبار شدید تیربار جلوی ما را سد کرد. در آنجا متوقف شدیم. تیربار از تانکی که پشت دیوار موضع گرفته بود شلیک میکرد. عادل خاطری کنارم بود، گفت «محمد برویم پشت دیوار ببینیم موقعیت تانک چیه؟»
من، عادل خاطری و برادرش وهاب رفتیم پشت دیوار. عادل قلاب گرفت رفتم بالا دیدم تیربارچی پشت تیربار ایستاده و دیوانه وار شلیک میکند. آمدم پایین گفتم: نارنجک داری؟ دست کرد دو نارنجک داد. دوباره قلاب گرفت، یکی از نارنجکها را کشیدم پرت کردم روی سر تیربارچی. آمدم پایین، دومی را هم به طرفش فرستادم؛ تیربار خاموش شد رفتیم بیرون انبار، دیدیم تیربارچی کشته شده یکی هم در حال فرار است. تیربار که از کار افتاد، بچه ها به طرف سه راهی پیشروی کردند. رفتم بالای سر تیربارچی یک کلاشینکوف نو کنارش افتاده بود. تا برداشتم دیدم یکی پشت سرم گفت: «بده به من!»
رسول بود. گفتم: «ا تو نرفتی؟» گفت: «نه» نمی روم، باز هم می خواهی
بزنی بزن!» یک خورجین پر از نارنجک و خشاب حمایل کرده بود. خجالت کشیدم، چیزی نگفتم .از ته دل دوستش داشتم. در این بین بهنام محمدی رسید. بهنام حدود سیزده سال داشت. او هم شروع کرد که تو را به خدا این اسلحه را به من بده. حالا زیر آتش دشمن در آن سروصدا و هیاهو که صدا به صدا نمیرسید، این دو، یکی قبضه و دیگری نوک اسلحه را گرفته و در حال کشمکش بودند. رسول زیرک تر بود، دو تا نارنجک از خورجینش در آورد به بهنام داد و گفت: «ببین دو تا نارنجک میدهم، اسلحه دست من باشه بهنام کمی مکث کرد گفت «نه چهار تا نارنجک به شرطی که اسلحه بعدی مال من. رسول اسلحه را گرفت و هر دو رفتند. با هم رفیق شده بودند. به طرف صددستگاه حرکت کردیم. خط راه آهن از نزدیک صددستگاه میگذرد. پشت خط راه آهن موضع گرفتیم. یکباره دیدیم نیروهای تازه نفس زرهی عراق دوباره سازماندهی کرده و به سمت ما می آیند. فکر میکنم بین بچه ها فقط من آرپی جی داشتم. همه فریاد زدند: «محمد بزن... محمد بزن...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کسانی که ایثار را
شرمنده کرده اند
▪︎ تصویر تیرخوردنش را بارها در تلویزیون دیدیم.
حالا خودش را ببینیم که خیلی دیدنی است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام و عرض ادب
خدا قوت برادر عزیز جناب جهانی مقدم
سالهاست که کانال حماسه جنوب رو با دقت پیگیری میکنم
از بدو راه اندازی کانال حماسه جنوب
اوایل تلگرام بود
سالهاست روایت حماسه دفاع جانانه مقدس رو دنبال میکنم
با کلیپها گریه میکنم
با مرور خاطرات اشک میریزم
کلیپهای دفاع مقدس تداعی گر روزهای حماسه و خون و ایثار است
خاطرات رو میخونم
این خاطرات بهترین گنجینه ارزشمند مردان روزهای سخت این سرزمین است
اجرتون با شهدا
خدا قوت به شما
ادامه دهنده راه شهدا هستیم
ارادتمند شما نعمتی
#نظرات
🍂
🍂 سلام خدا قوت در وانفسای هجوم هراسناک هرز نویسها فعالیت خداپسندانه شما حفاظ حفظ ایثار رزمندگان است با تمام مشغله های که دارم مطالب کانال را بی کم و کاست میخونم خداوند نگهدار شما توفیق شما را از خداوند خواستارم.
دعا گوی شما امینی
#نظرات
🍂