eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 شب برای استراحت به مدرسه دریابد رسایی رفتیم. چون مقر ثابتی نداشتیم یکی دو شبی بود که تقی و ناجی و عباس و گروهی از بچه ها شب آنجا می‌خوابیدند. حاجی بودادی تدارکاتچی با یک وانت آمد و به هر نفر یک کتلت و نصف نان داد. تعدادی از بچه ها توی اتاقهای مدرسه خوابیدند. من هم در حیاط مدرسه، روی زمین دراز کشیدم. از خستگی نایی نداشتیم. یکی از بچه ها از راه رسید و گفت: «من از پلیس راه می آیم، آنجا هیچکس نیست، پرنده پر نمی زند، عراقی ها راحت می‌توانند بیایند. باید گروهی بفرستیم مراقب باشند.» به هر کس می گفتم بلند شو برو حال تکان خوردن نداشت. می گفتند خسته ایم، جان نداریم. میخواهیم بخوابیم. من هم حال و روزی بهتر از آنها نداشتم. یاد برادرم عبدالله افتادم او سید احمد عالمشاه، پرویز پور و گروهی از بچه های شهرداری و آتش نشانی هم مسلح بودند. مقرشان در آتش نشانی خرمشهر بود و شبها آنجا استراحت می کردند. به هر زحمتی بود پیاده خودم را به آتش نشانی رساندم. سر خیابان به یکی از محصلین مدرسه عراقی‌ها برخوردم. اسمش «اسد» بود. او را می‌شناختم. از بچه های محله شبیبه بود. خانواده او پیش از انقلاب از عراق آمده بودند و در خرمشهر زندگی میکردند. نگاهی به همدیگر کردیم و از کنار هم رد شدیم. عبدالله همراه آقای عالمشاه و افراد دیگر در محل آتش نشانی بودند. از عالمشاه خواهش کردم تعدادی از بچه های آتش نشانی را برای نگهبانی از محور پلیس راه بفرستد. عالمشاه به هر کدام از نیروهایش می‌گفت، آن قدر آتش خاموش کرده ایم دیگر رمقی برای نگهبانی نداریم. نان و ماست داشتند کمی هم به من دادند. مشغول صحبت با عبدالله بودم که صدای انفجارهای پیاپی خمپاره و توپ بلند شد. صداها از سمت مدرسه بود. به عبدالله گفتم صدا از طرف مدرسه است باید بروم. حاج عبدالله به یکی از بچه ها گفت مرا با ماشین برساند. رفتم توی مدرسه دیدم قیامتی به پا شده عراقیها گرای مدرسه را گرفته و آنجا را با گلوله های خمپاره و توپ شخم زده بودند. پاها و دستهایی که قطع شده بود. آقای روستایی ناله می‌کرد. تقی محسنی فر از کمر دو نیم شده بود. بیشتر بچه های آغاجاری شهید و زخمی شده بودند. در تاریکی از هر گوشه‌ای صدای آه و ناله ای بلند بود. بوی باروت تنفس را سخت می‌کرد. دیدن آن صحنه دل هر انسان شجاعی را هم می‌لرزاند. بچه هایی که آن روز حماسه‌ای را آفریده بودند، این طور ناجوانمردانه در خواب تکه تکه شده بودند. چند نفر، از جمله تعدادی از دختران امدادگر از مسجد جامع آمدند. خودرویی آنجا بود سوئیچ نداشت، یکی آمد با وصل کردن دو سیم آن را روشن کرد، زخمی‌ها و جنازه ها را توی خودرو گذاشتند و بردند. از مدرسه بیرون رفتم احساس غربت می‌کردم. بغض راه گلویم را بسته بود. تک و تنها مانده بودم که خدایا کجا بروم؟ دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود. گیج و منگ کنار خیابان نشسته بودم که خودرویی از راه رسید. بلند شدم تا هر طور شده نگهش دارم. اسلحه را به طرفش گرفتم و فریاد زدم: «ایست» ایستاد. سواری تویوتا بود؛ از تویوتاهایی که در انبار گمرک مانده بود. یکی سرش را از پنجره بیرون آورد و صدا کرد: «محمد!» دیدم محمد جهان آراست. آمد پایین خودم را در آغوش محمد انداختم بغضم ترکید، زدم زیر گریه. در حالی که های های گریه می‌کردم کنار گوشش با گریه گفتم: «محمد بدبخت شدیم، بچه ها شهید شدند.» شانه های جهان آرا به آرامی تکان میخورد اما سعی می‌کرد جلوی صدای گریه اش را بگیرد. گفت: «ما خدا را داریم خودت را کنترل کن صبر داشته باش!» احمد فروزنده هم با او بود. احمد بین بچه ها از لحاظ روحیه از همه محکم تر بود. او هم همراه با بغض اشک می ریخت. گفت: «سوار شوید برویم بیمارستان.» توی بیمارستان سری به زخمی‌ها زدیم. بیمارستان غلغله بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بعد از عملیات خیبر ؛ فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع) وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما... مهدی حال همیشگی را نداشت! گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمی‌گفت. به جان امام قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟ گفت: «مصطفی! دیگر نمی‌توانم بمانم. باور کن. همین‌را به امام‌رضا(ع) گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد». عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت می‌شد، می گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی‌چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود.... امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.... راوی: مصطفی مولوی کتاب: نمی توانست زنده بماند خاطراتی از شهید مهدی باکری نویسنده: علی اکبری ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫ صبحتون سرشار از عنایت شهدا ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂«پیشانی سوخته»        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ «میان آب» یک خاکریز سطحی زده بودند. قرار بود توپ ضدهوایی را ببریم پشت آن تا اگر هلیکوپتر یا هواپیمایی ،آمد جلویش را بگیریم؛ چون جلوتر از ما خاکریز نیروهای پیاده بود و باید از آنها محافظت میکردیم لودر که آمد، بعد از زدن چند ،بیل آب افتاد سمت چپ و راست خاکریز ما مجبور شدیم همان طور پشت خاکریز پناه بگیریم نمی توانستیم از پشت توپ دور شویم چون هر لحظه ممکن بود هلی کوپترهای عراقی سربرسند. وقت نماز شد بچههای بسیجی که پشت توپ بودند گفتند: «اینجا زمین خیس است، چه کار کنیم؟ گفتم: «فرقی نمیکند تو آب هم که بیفتیم، باید نماز را بخوانیم.» وعه خاطره / ۲۵ با همان آب دور و بر وضو گرفتند. قبل از آن دست و پایشان را خشک کردند. بعد ایستادند توی همان آب به نماز خواندن مهر را گرفته بودند توی دستشان موقع سجده دست را بالاتر میگرفتند و سجده را انجام می دادند. نماز که تمام شد بچه ها گفتند: هیچ نمازی تا به حال این قدر به ما نچسبیده بود.»(۱) 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مجموعه خاطرات تهیه و تنظیم: ستاد اقامه نماز @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۲ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چرایی انتخاب منطقه فاو خود این عملیات هم پیشینه قبلی دارد که اصلا چرا این منطقه انتخاب شد؟ ما نزدیک دو سال در منطقه هور عملیات کرده بودیم (عملیات بدر و خیبر) ولی نتایجی که اهداف اصلی عملیات بود را به دست نیامده بود. حالا این دفعه باید زمینی انتخاب می شد که هم آن دو سال هور را تقریبا" جبران می‌کرد و هم عملیات به صورت قاطع عملیاتی باشد که دنیا قبول کند که یک کار تقریبا" نظامی و حساب شده و درخور توجه داریم به دنیا و به مردم خودمان ارائه می‌کنیم. 🔹 بر این اساس پانزده منطقه و طرح عملیاتی به قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا(ص) ارسال شد. از این تعداد، دوازده تا قابل عمل نبود، یعنی اهداف جمهوری اسلامی را تامین نمی کرد. سه تا از این طرح‌ها مورد قبول شد. یکی شلمچه بود، همین کربلای پنج(که سال بعد انجام شد) یکی هم مجددا" منطقه هور بود و آخرین طرح هم منطقه فاو. در بحث و بررسی که نزدیک یک الی دو ماه صورت گرفت، در این سه طرح، عملیات در فاو به عنوان یک عملیاتی که هم نوآوری دارد هم جسارت زیادی می خواهد که کسی انجامش بدهد انتخاب شد. آن روزها بعضی از افراد وقتی می فهمیدند، تن‌شان می لرزید، می گفتند از این رودخانه چه طوری می خواهیم عبور کنیم؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۰ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 لحظه ها به کندی سپری می‌شد. صداهایی از هر طرف به گوش می رسید، این صداها براثر وزش بادهای سردی بود که ناگهانی می وزید. نیروها با چشمانی از حدقه بیرون آمده مواظب بودند، انگشتها روی ماشه ها بود؛ آنها منتظر فرارسیدن لحظه موعود بودند. سروان لطیف فریاد زد: «ای خائنین، کجایید؟ کجایید ترسوها؟ کجایید پست‌ها؟!» او بسیجی ها را مخاطب قرار داده بود کسانی که آرامش و امنیت را از ما سلب کرده بودند. در حالی که آنان در گوشه ای از اردوگاه مخفی شده بودند. ساعت یک و پنج دقیقه انفجاری هولناک در سنگر من رخ داد. نارنجک های زیر تخت منفجر شدند، کپسول گاز ترکید و پرونده ها، نقشه ها و گالون های نفت و دیگر لوازم مخصوص من همه از بین رفتند. حواس همه به سمت انفجار جلب شد. روی زمین افتادم. گریه می‌کردم و می‌گفتم خدایا چرا؟ خدایا چه کرده ام که مرا مجازات می کنی خدایا مرا ببخش» سربازان و افسران گردان دچار ترس و وحشت کشنده ای شده بودند. سروان لطیف گفت: ما بزدلیم احمقیم خائنیم چرا؟ چرا زندگی ما را در کنج خانه هایمان منفجر می‌کنند. آنها را از بین می‌بریم، از آنها انتقام می‌گیریم. سوار بر تانک شد و به سوی روستایی که خانواده های خرمشهری به آن پناه برده بودند، به راه افتاد. روبه روی روستا ایستاد و گفت: گوش کنید و شاهد باشید. من سروان لطيف هستم، شما را به آتش می‌کشم، شما حق زندگی ندارید!» سپس گلوله های تانک به سمت روستا شلیک شد. با سقوط گلوله ناله و فریاد مردم به آسمان بلند می‌شد. انفجارها پیوسته و پشت سر هم بود. به نظر می‌رسید سروان لطیف دچار جنون شدیدی شده است. من به عنوان فرمانده گردان او را در انجام چنین اقدامی آزاد گذاشتم زیرا میخواستم به فرماندهی ثابت کنم که ما با ایرانی‌ها هیچ رابطه ای نداریم. آنها دشمنان ما هستند و در میان ما کسی نیست که معتقد باشد این جنگ باطل است، بلکه همه معتقدیم بر حق است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 از آنجا به سپاه آبادان رفتیم آقای مهدی کیانی فرمانده و آقای جوادی عضو شورای فرماندهی سپاه آبادان و چند نفر از بچه های سپاه آبادان بودند. دیدیم خودشان جایی برای خوابیدن ندارند، با محمد و احمد روی چمن کنار خیابان دراز کشیدیم. تا صبح بیهوش، در خوابی شبیه کابوس به سر بردم. پس از نماز صبح محمد ماشین را به من داد و گفت: برو خرمشهر ببین چه خبر است؟ رفتم مسجد جامع، همه آنجا جمع شده بودند؛ بعضی‌ها را می شناختم، بعضیها را نمی‌شناختم. تک و توک از بچه های ما هم بودند. بعد از دو سه ساعت تماس گرفتند که محمد جهان آرا گفته همه به مدرسه کوی بهروز بیایند. همه بچه های سپاه خرمشهر محمد بچه ها را جمع کرد. هر کسی گزارشی داد؛ خبرها بیشتر حکایت شهید و مجروح شدن همرزمان بود. محمد که تا آن لحظه سرش را زیر انداخته بود سرش را بلند کرد و گفت برادرها، اگر شهر سقوط کرد دوباره آن را پس می‌گیریم. مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند! بعد، با لحنی غمگین ولی محکم گفت: «به ما وعده می‌دهند که برایمان کمک می‌آید و توپخانه قوچان در راه است؛ همه اش حرف است، هیچ کسی به دادمان نمی‌رسد. برادرها با همین تعدادی که هستیم یا از شهرمان دفاع می‌کنیم یا همه با هم شهید می‌شویم. صحبت امام حسین(ع) با یارانش در شب عاشورا برایمان تداعی شد. گفت: «هر که میخواهد برود، برود، هر که هم می خواهد بماند، بداند امروز و فردا شهید می‌شود. تکلیف من این است که بمانم، ولی شما تکلیفی ندارید هرکس میخواهد برود، برود!» بچه ها زدند زیر گریه، گفتند ما می مانیم؛ اما چند نفری هم بعد از ظهر آن روز رفتند. همان روز روحانی سیدی به نام آقای طباطبایی خسته و خاک آلوده آمد پرسید: «وضعیت چطور است؟» برایش تشریح کردم که چند روز گذشته چه اتفاقهایی افتاده است. ایشان روی چهارپایه ای نشسته بود و من هم روبه رویش روی زمین نشسته بودم. در حال صحبت دیدم پلک هایش روی هم رفت و خوابش برد. توی ذوقم خورد که دارم برای چه کسی توضیح می‌دهم. محافظی داشت گفت: دلخور نشوید حاج آقا دو شبانه روز اصلا نخوابیده است.» ایشان آقای طباطبایی حاکم شرع خوزستان و رئیس دادگاه انقلاب بود، دلش در اهواز آرام نگرفته به خرمشهر و منزل امام جمعه آقای نوری آمده بود تا کمک کند. آقای نوری ضمن اینکه اسلحه به دست بود و خوب می جنگید، مشغول سازماندهی و توزیع کمکهای مردمی در مسجد جامع هم بود. چند نفر از روحانیون خرمشهر مثل آقای محمدی هم در شهر مانده بودند و فعالیت می‌کردند. پس از آنکه محمد جهان آرا با بچه ها حجت تمام کرد راهی اتاق جنگ در هنگ ژاندارمری آبادان شد. با رضا دشتی و قاسم داخل زاده نشستیم تصمیم بگیریم چه کار کنیم. به رضا گفتم: «تو بچه ها را تقسیم کن برویم توی محورها. گفت این طور که محمد صحبت کرد، معلوم است دولت به فکرمان نیست باید کاری کنیم.» گفتم: «چه کار کنیم؟» گفت «برویم تهران به امام بگوییم. امام نمی‌داند چه اتفاقی دارد اینجا می‌افتد بگوییم ما از خرمشهر آمده ایم، گزارشی به امام بدهیم و ایشان دستور بدهد. گفتم "تا ما برویم تهران و برگردیم، خرمشهری باقی نمانده؛ من که نمی آیم." قاسم گفت: "برویم اهواز استاندار را ببینیم." •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا