🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سال ۱۳۵۹ رو به پایان بود. در شیراز خانواده ام از خانه مستأجری، به یک خوابگاه دانشجویی در خیابان زند رفته بودند. این خوابگاه تبدیل به خوابگاه جنگ زده ها شده بود. بیشتر خانواده نیروهای سپاه آبادان، سپاه اهواز و سپاه خرمشهر را در آن ساختمان جا داده بودند. خانواده ما همگی در یک آپارتمان سه خوابه زندگی میکردند؛ یک اتاق برای پدر، مادر و خانواده یکی از خواهرهایم یک اتاق در اختیار خانواده غلامرضا و در اتاق دیگر خانواده خواهر دیگرم اقامت داشتند. خوبی اش این بود که همه محرم بودند. سپاه به هر کدام از خانواده ها پنج پتو و یک چراغ نفتی داده بود. همان آقای رهنما که یک بار در سپاه با او بگومگو کرده بودم، خانواده ام را شناخته و به یکی از خانمهایی که داوطلبانه به جنگ زده ها کمک میکرد نشانی یک ساختمان شیک و لوکس مصادره ای را داده و گفته بود خانواده نورانی را به آنجا ببر اگر خوششان آمد، همانجا مستقر شوند. خانه در محله ای به اسم تپه تلویزیون قرار داشت که منطقه گران قیمت شیراز بود. پدر و مادرم برای دیدن ساختمان میروند و با ساختمانی مجلل و مجهز مواجه میشوند.
پدرم می پرسد این خانه مال کیست؟ دختر خانم می گوید این خانه مصادره ای است. پدرم میگوید مصادره ای یعنی مال کسی بوده؟ میگوید آره دادگاه مصادره کرده. پدرم میگوید نمی خواهم. هر چه آن خانم اصرار میکند، میگوید اینجا نمی توانم نماز بخوانم. آن دختر خانم که سرسختی پدرم را میبیند به مادرم میگوید حاج خانم این خانه یک میلیارد قیمت دارد مادرم نگاهی به او میکند و می گوید والله میلیون را شنیده ام میلیارد به گوشم نخورده. به مادرم میگوید اگر خانه را بگیرید از طریق دادگاه انقلاب به نامتان می شود. مادرم می گوید و الله، هر چه حاج آقا بگوید پدرم میگوید در همان خوابگاه یا خانه اجاره ای مینشینم ولی به خانه مصادره ای نمی روم. جنگ زده ها در شیراز شرایط مختلفی داشتند. عده ای به خانه هایاقوام و دوستانشان رفته بودند بعضی ها ساختمانهای خالی و نیمه کاره را تصرف کردند. عده ای هم در صحن شاه چراغ اتراق کرده بودند و با وسایلی که همراه داشتند در آنجا زندگی میکردند. آنها بعضاً دختر و پسر جوان داشتند. شاه چراغ محل آمدوشد جوانهای شیراز هم بود. مسائلی که بین جوانها میگذشت گاه منجر به نزاع بین خودشان یا بین خانواده های جنگ زده و شیرازیها میشد. وضع نابسامان در شاه چراغ آن قدر بالا گرفت. آتش نشانی زیر وسایلشان آب میگیرد. جنگ زده ها به خیابانها میریزند شعار میدهند و دوباره در شاه چراغ جمع میشوند. عده ای از جنگ زده ها در جریان درگیری با پلیس زخمی و دستگیر شدند. زمانی که به شیراز رفتم، سپاه شیراز وارد این قضیه شده بود. پس از پرس وجو برای یافتن خانواده های بچه های سپاه، آنها را در اماکن مختلف پیدا کردم. بینشان خانواده های جنگ زده دیگری هم بودند. باید به همه آنها کمک میکردم، به طور معمول به هر نفر دو هزار تومان و به بعضیها که وضع بدتری داشتند سه هزار تومان میدادم. به ندرت، برای خانواده عیالوار در شرایط بحرانی پنج هزار تومان در نظر می گرفتم. بعضی ها دعا می کردند. بعضی ها را که تشخیص می دادم وضعشان خوب است و از جایی حقوق می گیرند، چیزی نمی دادم. این افراد فحش میدادند و میگفتند شماها پارتی بازی میکنید، حواستان به مردم نیست. به جنگ زده های دیگر. که مشکل داشتند کمک هم می کردم؛ اما اولویتم خانواده های سپاه بود. میگفتند در فلان خوابگاه خانواده های سه نفر از بچه های سپاه هستند. میرفتم سراغشان میدیدم پیرزن و پیرمردی هم آنجا هستند و کسی را ندارند. میدیدم خانواده عیالواری چند بچه کوچک دارند و پتویشان کم است یا به کسی بر می خوردم که میخواست کار کند سرمایه اندکی میدادم که یک دست فروشی راه بیندازد. کمک ها فقط پرداخت پول نبود، جاهایی نیاز به معرفی نامه از استانداری داشتند دورمان حلقه می زدند؛ بعضی ها دعا میکردند و بعضی ها نه.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیزم..
نفسم...
امیدم...
همه کسام.. پهلون رشیدم
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #رمضان
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۱۶
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 در همان شب، گردان بدون درگیری، تمام مسیر را طی کرد. عراقیها شاید حدود سی کیلومتر از مواضع خودشان عقب نشستهبودند. نیروهای ما بعد از رسیدن به مواضع عراقیها، بقیۀ راه را میبایست با ماشین تا نقطۀ مرزی و ارتفاعات سایت پیش میرفتند. تعدادی خودرو از پشتیبانی تیپ تهیه شد و تمام نیروهای گردان را تا موقعیّت [سایت] جلو بردند. آن شب تا صبح، تمام نیروها در اطراف منطقۀ سایت مستقر شدند. در آن جا نیروهای زیادی از یگانهای مختلف به منطقۀ سایت رسیدهبودند. یگانها آرایش درستی در منطقه نداشتند و عمدتاً بهصورت متمرکز در منطقه قرار گرفتهبودند. کسی انتظار نداشت شب را آن جا بخوابد. عراقیها تازه به عقب رفتهبودند و هر لحظه احتمال حملۀ مجدّد آنها دادهمیشد. بالأخره سنگری برای استقرار نیاز بود. آن شب هم هوا بسیار سرد بود و این در حالی بود که آتش هم نباید روشن میکردیم. نیروهای گردان، شب اوّل را با وجود سرمای بسیار زیاد، در سایت موشکی گذراندند. تعدادی از بچّهها چادر برزنتی ماشینِ آیفای عراقی را که پر از خاک و روغن بود، پیدا کردند و روی خودشان کشیدند تا از سرمای آن شب در امان باشند.
صبح روز بعد، تمرکز عجیبی از نیروها در منطقۀ سایت دیدهمیشد. جمعیّت را که میدیدیم، باورمان نمیشد این قدر نیرو در منطقۀ عملیّاتی آمدهباشد. بسیاری از یگانها که در آزادسازی منطقه شرکت داشتند، خودشان را به سایت رسانده و تدارکات زیادی آوردهبودند. مشکل مهمّات نداشتیم و در سنگرهای عراقی فراوان یافت میشد. فردای آن روز هم موادّ غذایی و امکانات به مقدار زیادی به منطقه آوردند. صبح، هوا فوقالعاده آفتابی و صاف بود و مه رقیقی همۀ منطقه را فرا گرفتهبود. سایت موشکی، در یک نقطۀ مرتفع و سوقالجیشی قرار داشت که از آنجا وسعت منطقۀ آزادشده را به خوبی میدیدیم. طبیعت زیبای بهاری در مناطق آزادشده و خوشحالیِ موفّقیت بهدستآمده، شور و شعف خاصی را بین نیروها ایجاد کردهبود و همه به شکلی ابراز خوشحالی میکردند. نیروهای گردان هم تا قبل از ظهر، در نزدیکی سایت که مقرّ یکی از توپخانههای عراقیها به نظر میرسید، مستقر شدند. این مقر، تقریباً بر منطقه اِشراف داشت و از آنجا کلّ منطقه دیدهمیشد. وقتی از بالا به منطقۀ آزادشده نگاه میکردیم، یک دشت بسیار بزرگی تا عمق مواضع عراقیها را میدیدیم. عراق تا خطّ مرزی کاملاً عقب رفتهبود. مواضع عراقیها اصلاً دیده نمیشد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ﷽ قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ
الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ
قطعاً مؤمنان رستگار شدند
همان كسانیكه در نمازشان خشوع دارند
ای به آيين پاك آيينه
ساده و بیريا و بیكينه
اين همه روشنی، مگر داری
جای دل آفتاب در سينه
ازدحامت حضور بيداری است
در صفوف نماز آدينه
دستهايت كليد معبد عشق
با خدا آشنای ديرينه
آرمان بلند شعر من است
درك آن دستهای پر پينه
آشنا كن مرا به آيينت
ای آئينه، آی آئينه !
مومنون - آیه ۱و۲
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#فاطمه_راكعی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
17.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 خواب روزهدار
┄═❁๑❁═┄
.. اگر در ماه مبارك رمضان، خواب روزهدار عبادت است، در جبههها نیز اینچنین است ؛ خواب مجاهدی كه از عهده انجام وظیفه خویش در راه خدا بهتمامی بر آمده ، و اكنون بعد از شبی پرحادثه ، بر خاك جبهه به خواب رفته است.
مقصد ما در انتهای این كانالهایی است كه توسط دشمن برای مقابله با سپاه اسلام حفر شده است. می دانیم شما هم به یاد این شعر افتادهاید كه : عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. با وجود این كانالها دیگر برای ما نیازی به حفر سنگر وجود ندارد.
قطعهای خاطره انگیز
برای بچههای جبههای❣
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#نماهنگ #آوینی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش شهید
محمدرضا حقیقی جوان بخیر !
همان جوان خوش قد و بالایی که تبسم حتی در قبر هم اجاره نشین گوشه لبهایش بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#پاتک_به_واژهها
#یادش_بخیر
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رمضان
در اسارت
دی ماه ۶۵
عسکر قاسمی
┄═❁๑❁═┄
🔻 سرانجام ماه رمضان شروع شد و همه بچهها بدون توجه به عواقب احتمالی آن، شروع به روزه گرفت کردند، سربازان عراقی هم طبق روال گذشته، صبحانه ناهار و شام را در همان ساعتهای قبلی به اسیران تحویل میدادند.
🔻چند روزی گذشت. یک روز یکی از نگهبانهای عراقی به نام امجد که تا حدی مذهبی بود به آسایشگاه ما آمد، برای ما سخنرانی کرد و ما را موعظه کرد گفت:
شما اسیران ایرانی مگر مسلمان نیستید و ادعای مسلمانی نمیکنید، پس چرا روزه نمیگیرید؟ شما کافر هستید، کسی که دستورات اسلام را اجرا نکند مسلمان نیست و کافر است، شما ایرانیها ثابت کردید که مجوس هستید!
البته امجد خودش بهتر از ما میدانست که نظام صدام با اعمال مذهبی زیاد موافق نبود. ولی چه قصدی داشت که این حرفها را زد الله اعلم.
🔻 یکی از اسیران بلند شد و گفت: سیدی! ما همگی روزه هستیم, مجبوریم صبحانه و ناهار خود را نگهداریم برای افطار و سحر، بعد غذای خود را به امجد نشان داد و گفت: قربان! ما مسلمان هستیم و دستورات اسلام را انجام میدهیم.
بعد از این صحبت، «امجد» خیلی ناراحت شد و گفت: چرا شما سحر بیدار نمیشوید و سحری نمیخورید؟
او خبر نداشت که اسرا، سحری خود را در حالی صرف میکنند که خود را زیر پتو پنهان کرده تا از دید نگهبانان عراقی در امان باشند.
🔻 چند روز گذشت، روز دهم ماه رمضان فرا رسید، یک مرتبه دیدیم نگهبان عراقی آمد و دستور داد که همه ما با کل وسایل از آسایشگاه خارج شویم و ۵ نفر ۵ نفر پشت سر همدیگر، روی پا نشسته و سر را روی زانو قرار دهید.
بعد از آن شروع به تفتیش کردند. تفتیش به این صورت بود که باید اول لخت میشدی و کل لباس خود را به جز یک شورت ییرون میآوردی و کل وسایل داخل کوله پشتی را بیرون میریختی و بعد دانه دانه آنها را داخل کیف انفرادی یا کوله پشتی میگذاشتی.
زمانی حدوداً چند دقیقه صرف اینکار شد. در این مدت چند سرباز عراقی با کابلهایی که از جنس کابلهای برق به صورت سه تایی بود و با هم بافته بودند شروع به زدن بر روی بدن ما کردند به طوری که هر کسی توانایی ایستادگی در برابر آن را نداشت. کل بدنش پر از زخم و کبودی میشد. خلاصه همه ما یکی یکی نوبتمان شد و این جریان هم تمام شد.
🔻 وقتی داخل آسایشگاه آمدیم یکی از بچهها که کم سن و سالتر و جثه ضعیفتری داشت، بدون اینکه خراشی برداشته باشد یا کتکی خورده باشد ایستاده بود. اسم او «ابوالقاسم محرابی» از بچههای خوب خوزستان بود. او تعریف میکرد: من آخرین نفر بودم که باید تنبیه میشدم و خیلی میترسیدم، هرکدام از شماها که زیر کابل میرفتید من شکنجه روحی زیادی را متحمل میشدم و بیشتر میترسیدم.
🔻 در این بین، در دل خودم آیةالکرسی را قرائت کردم، میدانستم که آیةالکرسی خواص زیادی دارد از جمله معجزات آن محافظت در برابر دشمنان میباشد.
باور کنید هنوز آیةالکرسی تمام نشده بود که نوبت من شد. ناگهان افسر عراقی از دو نگهبانها را صدا زد که زود بیایید کارتان دارم. نگهبانها هم سریعا به طرف افسر عراقی دویدند، من هم از این فرصت استفاده کردم وارد آسایشگاه شدم از آن تنبیه نجات پیدا کردم.
هدیه به روح مطهر شهدای غریب اسارت کسانی که سالها بعد پیکر مطهرشان به وطن اسلامی بازگشت صلوات
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پس از چند روز به همراه حاج علی همسر خواهرم به اصفهان رفتیم. اوضاع اصفهان هم مثل شیراز بود. آنجا هم گفتند بین مهاجرین جنگی و مردم اصفهان نزاع و درگیری پیش آمده است. شنیدم چند جنگزده در بیمارستان اند که هیچ کس به سراغشان نمی رود. بر حسب اتفاق، دیدم یکی از آنها عبدالصاحب نوروزی پسرخاله پدرم است؛ همان که خانه شان در خسروآباد بود پرسیدم: «اینجا چه میکنی؟» گفت: «پدر و مادرتان از ذوالفقاری به خانه ما آمدند، چیزی برای خوردن نداشتیم. با دوچرخه به مسجدی در آبادان رفتم تا غذایی پیدا کنم که یک گلوله توپ خورد توی مسجد.» ترکش روده هایش را بیرون ریخته بود. با دکترش صحبت کردم، گفت: هیچ امیدی به زنده بودنش نیست. فقط نیم متر از روده اش باقی مانده بود. گفت: از روزی که او را به اینجا آوردند کسی به ملاقاتش نیامده است. گفتم: خانواده شان خبر ندارند. چه اتفاقی برایش افتاده است.
پرسیدم: چه چیزی برایش خوب است؟ گفت: گردو را پودر کنید با شکر بدهید.
مقداری گردو گرفتم دادم همان مغازه دار پودرش کرد با شکر مخلوط کردم بردم بیمارستان و به او دادم.
میدانستم خانواده علی هاشمیان در مبارکه اصفهان هستند. به مبارکه و خانه علی هاشمیان رفتم. خانواده محترم و باعزتی بودند. خواستند از خاطرات علی بگویم. خاطراتی از شجاعتها، هوش و تدبیر و جنگیدن هایش زیر آتش دشمن و چگونگی شهادتش را برایشان نقل کردم. فضای تأثرانگیزی ایجاد شد. دیدم دخترخانمی حدود نوزده ساله خیلی بی تاب است و گریه میکند. از آقایی پرسیدم: ایشان خواهر علی است؟ گفت نامزدش است. قرار بود ازدواج کنند. هر چه اصرار کردم کمکی کنم ریالی نگرفتند. گفتند همین که سر زدی و خاطرات علی را برای ما گفتی ما را زنده کردی. عموی علی در مبارکه وضع مالی اش خوب بود. خانواده علی تحت حمایت ایشان بودند.
از اصفهان به الیگودرز، ازنا، خرم آباد، بروجرد، اراک و تهران رفتم. همه جا را یکی یکی سرکشی کردم. در بروجرد چند خانواده در یک مسجد زندگی میکردند، به آنها کمک کردم. به مدرسه ای رفتم، دیدم چهار دختر بزرگ مجرد از بیست و پنج سال به بالا با پدر و مادر و دو برادر در یکی از کلاسهای مدرسه اسکان داده شده اند. سه پتو و یک چراغ علاء الدین داشتند. پدر خانواده دست مرا گرفت، به گوشه ای برد و گفت: «جوان! خدا را خوش میآید من و زنم با چهار دختر و دو پسر با سه پتو زندگی کنیم؟» چند پتو برایشان خریدم. گفت: «آقا دستت درد نکند، اما برو یا مسئول اینجا صحبت کن اتاق دیگری به ما بدهد، دخترها و مادرشان در یک اتاق و پسرها و من هم در اتاق جدا باشیم. یک حکم از جهان آرا و سپاه و حکمی از استانداری داشتم. هرجا می رفتم و حکم نشان میدادم تحویلم میگرفتند. تا آرم سپاه خرمشهر را میدیدند احترام میکردند با مسئول مدرسه صحبت کردم گفت «آقای محترم، بیایید چیزی نشانتان بدهم.»
مرا به سالن امتحانات برد. سه خانواده، آن سالن را با چادر زنانه جدا کرده بودند. گفت آن خانواده حداقل همه محرم هستند. اینجا یک خانواده، دختر جوان و یکی دیگر، پسر جوان دارد؛ بنزین و کاه کنار همدیگر!
جای دیگری وجود نداشت. وضع جنگ زده ها در بروجرد از شهرهای دیگر سخت تر بود. هوا سرد بود. بعضی ها التماس میکردند که آقا ما را از اینجا به جای گرمسیر منتقل کنید. پیرمردها و خانم های مسن با من جوان بیست و دو ساله درد دل میکردند. بعضی خانواده ها همدیگر را گم کرده بودند. به راحتی دسترسی به تلفن نداشتند، برای یک تماس باید به مخابرات میرفتند. از دحام زیادی بود. متصدی باجه اگر موفق به گرفتن شماره میشد وصل میکرد. در الیگودرز خانمی گفت: «آقا، من با سه دخترم، شوهرم را گم کردیم، نمی دانم کجاست؟» عکس و مشخصات داد، گفت: شما که به اردوگاه ها میروی، اگر جایی او را دیدی بگو ما اینجا هستیم. در برخی اردوگاه ها اختلاط زن و مرد و دختر و پسر مسائلی به وجود آورده بود که قابل بازگو کردن نیست.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویری از لحظات نفسگیر عملیات رمضان
ماه رمضان ۱۳۶۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #عملیات_رمضان
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تصویری از انگشتر شهید زاهدی که شب گذشته از حرم امام رضا (ع) هدیه گرفته بود...
🔻 حاج محمود کریمی:
دیشب با شهید زاهدی در حرم امام رضا بودیم گفت من چیزی از امام رضا میخوام و انشاءالله میگیرم
امروز شهید شد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید_زاهدی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۱۷
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 عراقیها بعد از عقبنشینی هیچ تحرّکی نداشتند. معلوم نبود چه اتّفاقی برای آنها افتاده که هیچ عکسالعملی نشان نمیدهند. نه گلولۀ خمپارهای میزدند، نه هواپیمایی. هیچ چیزی نمیدیدیم. بعضاً گلولۀ فسفری از طرف آنها شلیک میشد و در فاصلۀ بسیار دوری به زمین میخورد. سکوت مطلقی بر منطقه حاکم شدهبود. شاید بیشتر به دلیل ضربۀ بسیار سنگینی بود که خوردند و هنوز نتوانستهبودند خودشان را انسجام دهند. عراقیها یک عقبنشینی گسترده و عجیبی کردهبودند.
در شب اوّل عملیّات، و بعد از عقب آمدن ما، پیکر چند تا از شهدا در منطقه جا ماندهبود. بعد از عقبنشینی عراقیها، تعدادی از بچّههای گردان، اختصاصاً برای آوردن این شهدا مأمور شدند. هنوز زمان زیادی از شهادت آنها نگذشتهبود و به راحتی قابل شناسایی و انتقال بودند. برادرِ شهید، عظیم عموری هم که از بچّههای سپاه اهواز بود، آمدهبود و دنبال پیکر شهید عظیم میگشت. من هم برای پیدا کردن شهید، همراه او رفتم. وقتی به موقعیّت شب عملیّات رسیدیم، پیکر شهید را دیدیم که همان طور روی زمین ماندهبود.
****
- برای رساندن غذا و تدارکات با آن مسیر پر پیچ و خم و میدانهای مین، به چه شکل عمل میکردید؟
پشتیبانی نیروهای گردان بعد از پیشروی و استقرار در موقعیّت جدید، مشکلی نداشت و از جادۀ اصلی منطقه که تازه از دست عراقیها آزاد شدهبود، استفاده میکردیم. مسیر باز بود و با هر وسیلهای این امکان را داشتیم که پشتیبانی و تدارکات را برسانیم، ولی از عدم حضور نیروهای عراقی در منطقه، مطمئن نبودیم. نیروهای ما عقبۀ آنها را گرفتهبودند و اینها حتّی میترسیدند به سمت عراق برگردند. بعضاً بین تپهها مخفی شدهبودند تا در یک فرصتی بتوانند فرار کنند. با توجّه به گستردگی عملیّات، تجهیزات بسیار زیادی از عراقیها به غنیمت گرفتهبودیم. چند روزی که در آن مقر حضور داشتیم، تانکها و نفربرهای غنیمتی زیادی را میدیدم که به عقب میآورند. فکر میکنم یکی از عملیّاتهایی که غنایم بسیار زیادی را نصیب ما کرد، عملیّات فتحالمبین بود. همینطور که در بیابان نگاه میکردیم، ماشینآلات، امکانات و سلاح و تجهیزات رهاشدۀ عراقی بود.
عملیّات [فتح المبین] عملاً تمام شده و سپاه به همۀ اهداف عملیّات رسیدهبود. بعد از استقرار در موقعیّت جدید، منتظر دستور از فرماندهی بودیم. بحمدالله در این مرحله، هیچ شهید یا زخمی نداشتیم.
بعد از چند روزی که در این منطقه مستقر بودیم، حاجاسماعیل برای تعیین تکلیف، به مقرِّ تیپ رفتند. مأموریت گردان تقریباً تمام شدهبود. تا این که از طرف فرماندهی تیپ اعلام شد که میتوانید به اهواز برگردید. تمام امکانات را جمع کردیم. سلاح و تجهیزاتی که گرفتهبودیم، به محلِّ تسلیحات تیپ که نزدیکِ شهر شوش بود، تحویل دادیم و نیروها به اهواز برگشتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«زمینهای مسلح»
┄═❁❁═┄
دستِ داوود بصائری(شهید سمت راست) را گرفتم و در دست رفیق دیگرمان اکبر قهرمانی گذاشتم؛ به اکبر هـم سفارش کردم مراقب داوود باشد.از نقطه ی رهایی باید عازم خط میشدیم؛ خداحافظی کردیم و از یکدیگر قول شفاعت گرفتیم.
صبح روز بعد، پاتک سنگین دشمن روی کانال ۱۱۲ آغاز شد. حجم آتش به قدری شدید بود که از گرمای انفجارهای مداوم در داخل کانال، احساس میکردیم پوست بدنمان دارد میسوزد و ریه هایمان داغ شده است.
زیر آن آتش باران شدید، ناگهان داوود و اکبر را دیدم که کنار هم به دیوار کانال تکیه داده بودند. با دیدن این دو بچه محل در آن وادی آتش و خون، کلی خوشحال شدم؛ آنها هم با دیدن من خیلی ذوق کردند. دستی برایشان تکان دادم که به یکباره گلوله ی توپ ۱۲۰ نزدیک آنها به زمین خورد. گرد و خاک که فرو نشست،دیدم سر داوود به روی شانه اکبر افتاده و همینطور کنار هم به شهادت رسیده اند. قلبم داشت از حرکت می ایستاد با حسرت نگاهشان کردم و در دل از خدا خواستم شفاعتشان را شامل حال من گرداند.
🔹پیکر مطهرشان تا سال ۷۳ به همین شکل در منطقه فکه، زیارتگاه ملائکة الله بوده.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#زمینهای_مسلح
نوشته:گلعلی بابایی
"روایتی از حمـاسـه والفـجر ۱"
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امدادگرِ
اهل آبادان ۱
خاطرات نرگس آقاجری
┄═❁๑❁═┄
وی روزهای جنگ در سال ۵۹ و آغاز فعالیتش به عنوان یک امدادگر را این گونه روایت میکند:
🔸 روزی که جنگ شد
✍ جنگ که شروع شد ۲۰ ساله بودم. سازمان جوانان آن زمان یا همان هلال احمر الان، کلاسهای آموزشی برگزار کرده بود؛ مثل ماشیننویسی، خیاطی و ... . من هم ماشیننویسی ثبتنام کرده بودم. صبح ۳۱ شهریور داشتم آماده میشدم به کلاسم بروم که برادرم به خانه آمد و وقتی فهمید میخواهم به کلاس بروم گفت، شما این صداها را نمیشنوید؟ و بعد خبر داد که عراق حمله کرده است.
بعد هم که هواپیماهای عراقی را دیدیم و صدای خمپارهها و موشکها را شنیدیم، فهمیدیم که بالاخره بله! راستی راستی یک حملهای به خاکمان شروع شده است.
مثل خیلی خانوادههای دیگر شهر خانوادهام اصرار داشتند آبادان را ترک کنیم. یعنی میگفتند کل شهر باید تخلیه شود. ولی ما به پدرم اصرار کردیم تا اجازه بدهد ما بمانیم. البته پدرم به این راحتی راضی نشد اما بالاخره انسان متعهدی بود و آن قدر پافشاری کردم تا راضی شد در آبادان بمانم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آبادان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رحمةالله
به عشاق اباعبدالله
وقتی به شهادت رسید،
هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود
قبل از عملیات، داده بود
جلو پیراهنش نوشته بودند:
آن قدر غمت به جان پذیرم حسین(ع)
تا قبر تو را بغل بگیرم حسین (ع)
میگفت: «دوست دارم موقعِ شهادت
تیر به سینهام بخورد و شهید شوم»
دعایش زود مستجاب شد!
و در عملیات والفجر هشت
تیری سینه اش را شکافت؛
همانجایی که شعر را نوشته بود..!
راوی: رضا دادپور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
روزی امشبمان
#شهید_محمد_مصطفیپور
#شهید
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اعمال شب قدر،
یکنفر یکنفر!
سید عبدالرحیم موسوی
┄═❁๑❁═┄
▪️شبهای قدر ماه رمضان سال ۱۳۶۸ در آسایشگاه ۶، حال و هوای دیگری داشت، هرگونه تجمع مذهبی مثل نماز جماعت و خواندن دعای دست جمعی بشدت سرکوب میشد ولی از خِیر شب قدر نمیشد گذشت، بچهها نشسته و خوابیده در حال نماز و دعا بودند، ولی کنار حاج حسن، قرآن به سر کردن چیز دیگری بود. حداقل باید نوبتی هم شده اینکار را انجام می دادیم. حاج حسن یا بقول بچهها عمو حسن (حسین زاده) که به نوعی سلطان العارفین اردوگاه محسوب میشد مشغول ذکر و دعا بود. چون حاج حسن به جهت مجروحیت نمیتوانست حرکت کند.
دو نفر از بچهها حاج حسن را به آنطرف آسایشگاه بردند و پشت دیوار بین دو پنجره مستقر کردند. قرار شد آنها که بیشتر مشتاق هستند بدون اینکه جلب توجه کنند و حالت جمعی بخود بگیرند که عراقیها گیر بدن، یکی یکی کنار حاج حسن بنشینیم و دعای قرآن به سر را زمزمه کنیم، تعداد زیادی از بچهها با همان یک جلد قرآن که در اختیار آسایشگاه بود به نوبت قرآن به سر را انجام دادند. عمو حسن در حال نشسته تا اذان صبح اعمال شب قدر را انجام داد و در انجام اعمال دیگران هم سنگ تمام گذاشت.
البته بیدار ماندن تا صبح هم ممنوع بود اما اگر گوشهای بود که نگهبان متوجه نمیشد، میشد بیدار بود و نماز شبی یا مثل امشب دعایی خواند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در تهران، آقای اسماعیل زمانی نماینده استانداری در نخست وزیری بود که مایحتاج مهاجرین جنگی در شهرهای خوزستان و نیازمندیهای نیروهای مستقر در جبهه جنوب را تأمین و ارسال میکرد. حاج اسماعیل را از دوران انقلاب میشناختم. پیش او رفتم، در مورد اوضاع خانواده های مهاجر که در طول مسیر دیده بودم، توضیح دادم. جایی برای استراحت نداشتم. یادداشتی داد گفت: «برو سلطنت آباد خیابان
پاسداران. خانه تمیز و مرتبی است، آنجا استراحت کن. با حاج علی به آن نشانی رفتیم. خانه در اختیار استانداری یا دادگاه انقلاب بود؛ خانه ای لوکس با تجهیزات کامل وسط یک باغ بزرگ. خانه متعلق به یکی از درباریهای فراری بود. نگهبانی داشت که ما را به چشم آدمهای مفلوک و گرسنه هایی که صاحب منصب شده باشند، نگاه میکرد. خواستیم وارد یک اتاق شویم جلویمان را گرفت. گفت: «اینجا نروید این اتاق وسایل آقاست!» گفتم: «آقا کیه؟ صاحب این خانه که الآن نیست.»
یک جای کوچک داد. دانستیم پیش از انقلاب در این خانه کار می کرده. با او تند شدم که در آن اتاق را باز کند. وقتی باز کرد، اتاق بزرگ و مجهزی بود. خواب راحتی کردم، خستگی راه از تنم بیرون رفت. وقتی روی تخت خواب مجلل آن خانه دراز کشیده بودم، به یاد اولین سفری که به تهران داشتم افتادم. با پشت سر گذاشتن کلاس نهم در شانزده سالگی، یک شورش درونی به سراغم آمد. فضا برایم کوچک بود. نمی خواستم در آن محیط باشم. تصمیم گرفتم دنبال زندگی جدید بروم و سرنوشت خوبی برای خودم رقم بزنم. میگفتم سرنوشت خود را خود انسان باید بسازد. با خودم فکر میکردم میروم با ماشین بی ام و، کت شلوار شیک، سیگار کنت بر می گردم و زندگی خوبی برای پدر و مادرم درست میکنم؛ رؤیاهایی از این قبیل. این تصمیم را با کسی مطرح نکردم. تنها عزیز را در جریان قرار دادم. پول چندانی نداشتم. ریسک بالایی بود.
ساعت چهار بعد از ظهر فصل تابستان که مردم در هوای گرم خرمشهر خواباند بلند شدم، بی سروصدا ساک کوچکی برداشتم، چند تکه لباس و چند کتاب توی آن گذاشتم و از خانه بیرون زدم. پیش از حرکت اتوبوس عزیز رسید پاکت آجیل توی دستش بود. در حالی که بغض در گلو داشت گفت «نرو اشتباه میکنی، کار درستی نیست.» تا آخرین لحظه سعی کرد مرا پشیمان کند. تصمیمم را گرفته بودم. می دانست در تصمیمها لجوج هستم. در آورد بیست و پنج تومان کف دستم گذاشت. این پول مزد یکی دو ماه کار در مغازه پدرش بود. حدود بیست تومان هم خودم داشتم. اتوبوس به طرف تهران حرکت کرد. چند روز پیش از رفتن به تهران اتفاقی یکی از همکلاسی هایم را دیدم. اسمش بهروز بود. به او گفتم میخواهم به تهران بروم. او قوم و خویشی در تهران داشت. گفتم قوم و خویشت نمی توانند کاری برایم پیدا کنند؟» گفت: «زنگ میزنم، میگویم.»
زنگ زده بود او هم گفته بود اگر آمد تهران، سری به ما بزند. در خیابان پهلوی تهران (ولیعصر کنونی) پیاده شدم. این خیابان در ذهنم بود. شنیده بودم بزرگترین خیابان تهران است. ساکی روی دوشم بود. از اول خیابان ولی عصر، بالاتر از راه آهن داخل مغازه هایی که می دیدم خلوت است، می رفتم و میپرسیدم شاگرد نمیخواهید؟ همه جواب سربالا دادند. غروب شد گفتم خدایا کجا بروم؟ چه کار کنم؟ می خواستم بروم مسافرخانه می ترسیدم در آنجا پولم را بزنند. هوا که تاریک شد، رفتم توی یک کیوسک تلفن نشستم و تا صبح چرت زدم و خوابیدم. صبح احساس بدی داشتم. پیش خود گفتم خودت خانه و زندگی داری، اینجا چه کار میکنی؟ برای چه آمدی؟
به بهروز زنگ زدم، سراغ آشنایش را گرفتم. آدرس داد. پسری که مرا به او معرفی کرده بود پدرش در خیابان نواب نمایشگاه اتومبیل داشت. خودم را به آنجا رساندم. صاحب مغازه مردی بود حدود شصت ساله، گفتم آمدم کار کنم گفت: «اینجا مواظب مغازه باش، من خیلی وقتها نیستم. اگر مشتری آمد زنگ بزن خانه خبر بده.» کارش خرید و فروش ماشین بود. کنارش یک گاراژ تعمیر ماشین داشت. ماشین میخرید دستی به سر رویش میکشید و برای فروش توی مغازه میگذاشت. خودش بنز مشکی شیکی داشت. کت و شلوار مشکی میپوشید و کلاه شاپوی قدیمی سرش میگذاشت. از داش مشتی ها بود که میگفتند جوانی اش بزن بهادر آن منطقه بوده. خانمش توی محله چادری بود ولی وقتی میخواست جایی برود پالتو پوست می پوشید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین عکس خانوادگی
رفتی و حالا هر پنجشنبه که میشود
ما و خاطرات جمع میشویم دورِ نبودنت...
زمستان ۱۳۶۱، قائمشهر
عکس یادگاری و وداع خانواده
با قهرمان "شهید خسرو غفوری"
که در۲۲ بهمن ۱۳۶۱ در جنگل امقر
جنوب فکه در عملیات والفجر مقدماتی
به درجه شهادت نائل آمد.
صبحتون، به یاد شهیدان گلگونکفن
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂