🍂 همراه با قصهگو ۱۰
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 چهارمین و آخرین نفر بسیجی ای که در این چادر هلال احمر با او روبه رو میشویم اسمش علی شفیعی است. داوطلب است و از قم اعزام شده. او هم قبلا چندبار به عنوان بسیجی از طرف سپاه به جبهه فرستاده شده، مدتها در کردستان و قله های بلند و پربرف آن با مزدوران داخلی و بعثیها جنگیده و بعد هم به جبهه های دیگر رفته، حالا که به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شده. شفیعی حالت مخصوصی دارد. بیشتر در خود است. انگار چیزهای زیادی در درون دارد که با آنها مشغول است. کسی چه میداند شاید با خاطرات دوستانش - همسنگرانی که مدتها مثل برادر پشت به پشت هم با دشمن جنگیده اند ـ او را اینطور به خود مشغول کرده است. دوستانی که لحظات تلخ و شیرین بسیاری را با هم گذرانده اند و شاید حالا، در جبهه ای دیگر یا پیش خدایشان باشند.
اینها را از کم حرفی و نگاه مخصوص همیشگی اش حدس میزنم. مدام به دور دستها نگاه میکند؛ حتی لحظه ای که با تو مشغول صحبت است. انگار به دنبال چیزی میگردد؛ کسی را جستجو میکند؛ یا... شاید... کسی چه میداند چیزی را می بیند... هرچه هست، حالت خاص این نگاه آدم را به فکر فرو می برد. انگار صاحب آن، توی این دینا نیست. چیزی توی آن هست که لرزش خفیفی ته دل آدم میاندازد. نمیدانم شاید غم گنگی هست که انسان را به گذشته های دور فرو می برد؛ یک چیز بیشتر دیدنی و حس کردنی است تا گفتنی!
نگاه همراهان در یک لحظه متوجهم میکند که مدتی به سکوت گذشته است. گویا من هم برای لحظاتی در خود فرورفته بوده ام...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔴 سلام
روزتون بخیر
با توجه به استقبال همراهان کانال از مطالب و خاطرات اسرای عراقی، بزودی فصل جدیدی از این خاطرات تقدیم خواهد شد.
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دو دقیقه هم از دلاورمردی بچههای #سپاه در عملیات #وعده_صادق ببینیم یکم جیگرمون حال بیاد 😌
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سپاه
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻محمود رزمنده،
ارتشی قهرمان
علی علیدوست قزوینی
┄═❁๑❁═┄
🔻 اسمش محمود بود و فامیلش رزمنده، از درجهداران ارتش بود که در روزهای آغازین جنگ به اسارت بعثیها گرفتار شده بود. ابتدا به اردوگاه رمادی و از آنجا به موصل یک منتقل شده بود.
🔻 ظاهری بسیار آرامی داشت و معمولا ساکت بود. با کسی کاری نداشت و سرش در لاک خودش بود ولی در آرامی خود، دست به کارهایی میزد که قابل باور نبود. بعدها به او لقب شاه کلید دادند.
🔻در لباس مبدل!!!
او با لباس مبدل به طبقه دوم اردوگاه که ورودیهایش مسدود بود میرفت و به اتاقها سر میزد و دنبال رادیو و اشیاء مورد نیاز بود. اکثر تلاش او برای رادیو و باطری رادیو بود. همچنین به انبارهایی که در گوشههای اردوگاه بود میرفت و سر میزد!
🔻لو رفت...
تا اینکه او را لو دادند و دفعات مکرر برای بازجویی و شکنجه بردنش ولی او مردانه مقاومت میکرد و حرفی نمیزد فقط شکنجه میشد و هیچ نمیگفت. از جمله کسانی که در جریان لو رفتن آتش سوزی انبار تا حد مرگ شکنجه شد ولی لب باز نکرد محمود رزمنده بود.
🔻 اگر مالش بدهیم سیاه نمیشود
علی حسین جمالی میگفت: وقتی به همراه شهید فاتح، طبقه بالا ( اتاق بازجویی) بودیم آقای محمود رزمنده نیز بالا پیش ما بود و بازجویی میشد، او را روزی چند بار شکنجه میکردند. وقتی از اتاق شکجنه میآمد شروع به مالش دادن جای کابلها میکرد و میگفت: اگر مالش بدهیم سیاه نمیشود، ورم نمیکند.
🔻 دوباره دردسر !
یکبار دیگر پائیز سال شصت و یک؛ یک رادیو لو رفت و بعثیها رادیو را پیدا کردند، یک فرد خود فروخته، چند نفری را بعنوان اینکه این افراد از رادیو خبر دارند به عراقیها معرفی کردند، از جمله آنها مرحوم رزمنده بود آن روز به سراغ بنده (راوی) هم آمدند.
🔻مرغ طوفان!
بازجو یک نایب ضابط عراقی بسیار خشن بود و به ما میگفت: من عاشق شکنجه هستم به خانه که میروم چون کسی نیست شکنجهاش کنم با کابل به در و دیوار میزنم. این بازجو چون از نظر چهره شبیه به شاهپور بختیار (نخست وزیر معدوم شاه) بود و بختیار هم زمان انقلاب برای پنهان کردن ترسش از انقلاب اسلامی به مردم میگفت: من مرغ طوفانم! حالا بچهها به این بازجوی عراقی هم می.گفتند: مرغ طوفان!
🔻رزمنده، مرغ طوفان را مسخره میکرد
«مرغ طوفان» مرحوم رزمنده را نشانده بود کنار در اتاق شکنجه و یکی در میان او را شکنجه میکرد، یعنی یک نفر شکنجه میشد میآمد بیرون مرحوم رزمنده میرفت داخل شکنجه می شد میآمد بیرون و نفر بعدی میرفت میآمد بیرون، دوباره نوبت رزمنده بود. مرغ طوفان میگفت: من مثل افراد قبلی نیستم که نتوانستند از تو اعتراف بگیرند من اینقدر تو را شکنجه میکنم تا اعتراف کنی یا بمیری!
رزمنده می گفت: سیدی چه بگویم تو بگو من چه بگویم من همان را میگویم.
مرغ طوفان میگفت: بگو رادیو دست کیست؟ رزمنده همان را تکرار میکرد و میگفت: رادیو دست کیست؟ فریاد مرغ طوفان بلند میشد: قشمار (مسخره) ازمار (الاغ) داری منو مسخره میکنی بگو رادیو کجاست؟ رزمنده میگفت: نمیدانم
این سناریو بیش از ده بار تکرار شد و رزمنده لب باز نکرد تا غروب شد و همه را آوردند پائین و فرستادن آسایشگاه.
🔻محمود رزمنده سال ۷۹ شهید شد!
گرچه آن روز مرحوم رزمنده لب باز نکرد ولی آن شکنجهها اثر خود را گذاشت و چند سال بعد از آزادی، مرحوم رزمنده پرکشید و به یاران شهیدش پیوست و از دنیا رفت، گمنام بود و گمنام هم رفت روحش شاد یادش گرامی باد.
🔻بابا مگه نگفتی منو میبری شهربازی!
محمود رزمنده یک دختر دبستانی داشت. یک روز قبل از اسارت، بهش گفته بود: اگر معدلت خوب بشه تو رو می برم شهربازی! روزگار فرصت نداد و محمود رزمنده قبل از وفای به عهدش اسیر شد. یکبار دخترش بهش نامه نوشت و گفت: بابا مگه نگفتی معدلم خوب بشه منو میبری شهربازی! من الان معدلم ۲۰ شده پس کی منو میبری شهربازی!
محمود هم به ذهنش خطور کرده بود از بچههای هلال احمر کمک بخواد. به هلال احمر ایران نوشت: خواهش میکنم اگر میشه لطف کنید و دختر کوچولوی مرا ببرید شهربازی! آنها هم کم لطفی نکرده بودند دختر و مادرش را بردند شهربازی و دخترش عکس گرفته بود برای محمود فرستاده بود! یادش گرامی
آزاده اردوگاه موصل
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از شکلاتهای جنگی که همان دوروبر پیدا کرده ام، باز میکنم و یکی دو تا به مگیل میدهم. آن قدر خوشش آمده که هر چند قدم می ایستد و خودش را به من میمالد و من باز یک شکلات دیگر میچپانم توی دهانش و میگویم «روح روح.» او هم پفترهای تحویلم میدهد و به راه میافتد. در این سرما انگار پفتره هایش آبدارتر هم شده. شال حاج صفر را که از گردنش باز کرده ام روی چشمانم میبندم و از پشت گره میزنم. دیگر امیدی به دیدن با این چشمها ندارم؛ یعنی فعلا امیدی نیست. پس بهتر است درش را تخته کنم. این شال سبز مخملی را حاج صفر از میان کمکهای مردمی پیدا کرده بود و برای خودش برداشته بود. چشم یک گردان دنبالش بود. با ریشه های قرمز و یک یاحسین زرکوب. شال منحصر به فرد و زیبایی بود. میگفت من سیّدم اما شجره نامه ندارم. میشوم سید. بعد از این، بعد از اینش را دیگر خودتان حساب کنید. بدبختی حاجی هم نبود. بچه ها برای احترام لقب حاجی به او داده بودند. یعنی خودش میگفت که حاجی نیست. میگفت: «من حاجی لندنی هستم. قبل از انقلاب با هواپیما عازم حج بودیم که چند نفر هواپیماربا، که گویا از عربهای مخالف فلسطینی به حساب می آمدند هواپیمای ما را دزدیدند و به لندن بردند وقتی برگشتیم بچه محلها به من میگفتند: "حاجی لندنی!"»
برای چند دقیقه فکر کردن به حاج صفر باعث میشود که سختی راه را احساس نکنم، اما قدم از قدم برداشتن کار سختی است. در این کوهستان با چشم باز و گوش شنوا حرکت کردن کار شاقی است؛ با چشم بسته و گوش کر که دیگر
جای خود دارد.
به حساب من حالا باید شب از نیمه گذشته باشد. خوبی قاطر این است که ظلمات محض هم میبیند. اگر میشنیدم لابد صدای زوزه گرگها و سگهای وحشی از دور شنیده میشد. یادم میآید که برای خودم یک اسلحه همبرداشته ام. یک کلاش تاشو که بتوانم از خودم محافظت کنم. اما در این تاریکی اگر صدای گرگها را میشنیدم بیشتر وحشت میکردم.
باد سردی به صورتم میخورد. بینی ام سر شده؛ انگار که دیگر وجود ندارد. همراه باد، دانه های درشت برف را هم احساس میکنم که یک به یک گونه هایم را خیس میکنند. از بساط مفصلی که بار مگیل کرده ام یک پانچو بیرون میکشم و بر تن میکنم. مثل کوره گرم است و مرا از برف و سرما در امان میدارد. از قضا یکی دیگر هم برای مگیل آورده ام. مگیل هم از پانچو بدش نمی آید. بعد از یکی دو ساعت راهپیمایی، یک شکلات هم برای خودم باز میکنم؛ اما نصفه نیمه مگیل آن را از دستم قاپ میزند. میگویم: این شب بینایی قاطرها خوب به کارت میآید من بیچاره که نمیبینم، نکند شبانه بروی سروقت آذوقه مان؟ مطمئنم مگیل به جای گوش دادن به حرفهای من مشغول نشخوار است. همانجا روی زمین برفی مجبورش میکنم تا بنشیند. خودم را کنار مگیل زیر پانچو پنهان میکنم. سوز و سرما بیشتر شده و برف همچنان میبارد. اگر این اوضاع ادامه داشته باشد بعید نیست که زیر برف مدفون بشویم. با خدا مناجات میکنم. دنبال عبارات دعای سحر هستم تا حال و روزم را برساند، اما فرقی نمیکند که فارسی باشد یا عربی. میخوانم و به خواب میروم؛ در حالی که از سرما و ترس چمباتمه زده ام و کمی گرمای کمر مگیل را احساس میکنم آن قدر خسته ام که خواب را به هر چیز دیگر ترجیح میدهم و بعد دیگر هیچ نمیفهمم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دنیا ارزش این همه
اهمیت دادن نداره.
آدم اگه بتونه توی این دنیا
برای خدا کاری کنه، ارزش داره.
شهید ابراهیم هادی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
برادرم غلامرضا موتور داشت و ساعت یک تا پنج بعد از ظهر گشت میزد؛ چند معتاد را که برای دزدی به خانه ها میرفتند گرفته بود. حوزه علمیه خرمشهر هم تبدیل به یکی از پایگاه ها شد. به آنجا مقر حوزه علمیه میگفتیم. محل سازماندهی بچه های انقلابی بود. احمد فروزنده و چند نفر دیگر از بچه ها در شهربانی مستقر شدند. افراد سازمان مجاهدین خلق [منافقین] به بهانه اینکه ممکن است اسلحه به دست دیگران بیفتد به تدریج تعدادی از سلاح ها را لای پتو پیچیدند و از شهربانی خارج کردند. چند روز که گذشت، تعدادی از اعضای مجاهدین خلق آمدند و کم کم داشتند اختیار شهر را به دست می گرفتند. وقتی به شهربانی آمدند بلافاصله تعدادی آدم گذاشتند، نگهبانها و قفلها را عوض کردند. جلسه میگذاشتند، ما را دعوت نمیکردند. آدم هایی را می چیدند که با آنها ارتباط نزدیک نداشتیم. احساس کردیم داریم به حاشیه میرویم. علی جانبزرگی گفت: «محمد اینها مشکوک اند، ممکن است اتفاقی بیفتد. شاید کودتایی شود، بیا تعدادی اسلحه از اینجا بیرون ببریم. شب ها پست میدادیم. او گفت: «شب، پست بالای پشت بام شهربانی را میگیرم با هم از دریچه بالا وارد اسلحه خانه شویم.» گفتم: «فکر
خوبی است.»
خانه ما نزدیک شهربانی بود. شب طناب و ساک از خانه برداشتم. پشت شهربانی هتلی به اسم «آناهیتا» بود. از آنجا خودم را به پشت بام شهربانی رساندم. علی منتظرم بود. طناب را گرفت و با چراغ قوه از سقف توی اسلحه خانه رفت. ساک را برایش انداختم. هفت قبضه کلت رولور، سه قبضه مسلسل یوزی، تعدادی نارنجک و مقدار زیادی فشنگ ریخت توی ساک، آن را از راه هتل آناهیتا به خانه ما بردیم و توی اتاقک بالای پشت بام پنهان کردیم. مادرم فردای آن شب سراغ ساک رفته بود. بنده خدا در عمرش اسلحه ندیده بود. با دیدن این همه سلاح و مهمات ترسیده بود. وقتی به خانه آمدم، داد و فریاد راه انداخت که اینها را دور کن، اینها شر هستند. برای ما دردسر میشوند! یک هفته از پیروزی انقلاب گذشته بود. جریانهایی مثل مجاهدین خلق، امتی ها و مارکسیستها با سخنرانیها و جلسات متعدد تلاش می کردند با یارگیری بر اوضاع مسلط شوند. اصغر افشار، رهبر مجاهدین در خرمشهر بود. خواهرش معصومه افشار جایی به نام عصمتیه راه انداخته بود و شماری از دخترهای خرمشهر را آموزش میداد. علی حیدری به من گفت: محمد بیا مقری برای خودمان پیدا کنیم. علی پرتحرک بود؛ کم حرف میزد و خوب فکر میکرد. گفتم چه کار کنیم؟ گفت برویم خانه رئیس ساواک؛ هم ببینیم چه خبر است، هم اگر بشود، آنجا را بگیریم. با جعفر کازرونی هم صحبت کردیم. او از بچه های مبارز شهر بود که در جریان تظاهرات تیر خورد و زخمی شد. او را در خانه یکی از بچه ها بستری کردند و برایش دکتر بردند. بچه چابک و زرنگی بود. موضوع را با آقای محمودی فضلی - همان طلبه ای که در ایام تظاهرات با هم آشنا شده بودیم - مطرح کردیم. او هم استقبال کرد. با محمود برادرم پنج نفر شدیم و به خانه رئیس ساواک رفتیم. خانه اش در جایی به اسم بنگله بود. کنار شط خرمشهر، کوچه باریکی از کنار شهربانی به آنجا میرسید. محوطه ای بود که خانه رئیس شهربانی در آنجا بود. جعفر و محمودی قلاب گرفتند، من و علی حیدری از روی در پریدیم توی حیاط. سه نفر با کت و شلوار مشکی و یک سگ سیاه توی حیاط بودند. صدای پارس سگ بلند شد. آنها از دیدن ما ترسیدند، ما هم از دیدن آنها ترسیدیم. گفتند: «اینجا چه کار میکنی؟» گفتم: «شماها اینجا چه کار میکنید؟»
پس از کمی بگو مگو، داد زدم: «بچه ها بیایید، اینجان.» آنها که تصور میکردند عده زیادی بیرون خانه کمین کرده اند، از در پشتی پا به فرار گذاشتند. در را باز کردیم، جعفر و محمود هم آمدند تو. خانه ای با اتاقهای متعدد، دکوراسیون لوکس و آنتیک، فرشهای دست بافت و گرانقیمت، کت شلوارها منظم آویزان شده، کفشها واکس زده، مدال های شاهنشاهی توی یک جعبه چیده شده و فریزر و یخچال پر از مواد غذایی. خانه در میان محوطه سبز پوشیده از چمن و درختکاری شده بود. فکر نمیکردی در خرمشهر هستی، شبیه خانه هایی که در فیلمهای خارجی دیده بودم. تعدادی بطری مشروب توی یخچال بود. یک جعبه آبجو و بساط منقل و وافور تریاک هم توی یکی از انباری ها پیدا کردیم. به خانه رفتم، چهار قبضه کلت و یک جعبه فشنگ برداشتم و به آنجا بردم. پس از دو روز بچه های دیگر هم باخبر شدند و آمدند. آنجا کم کم شلوغ شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادتان هست
شرط کردیم ؛
هر کس شهید شد
جاماندگان از قافله را
در روز قیامت شفاعت کند
یادتان هست؟!
┄═❁●❁═┄
شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری
ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که
دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟
حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه
سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست
شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند
به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی
که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله
اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست
چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن
الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالی تو
دلم دوباره گرفته زبیخیالی تو
تو التماس نگاه کدام پنجرهای
که نقش بسته نگاهم به طرح قالی تو…
صبحتان سرخوش از نگاه شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #عکس
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱۱
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 فراموش کرده ام که سوال بعدی را مطرح کنم. اولین سوالم بعد از پرسیدن اسم و اینجور چیزها، این است.
- کلاس چندمی؟
- دوم نظری رشته ریاضی بودم ول کردم
- چرا؟
مثل اینکه از این سؤالم قدری دلخور میشود. طوری نگاهم میکند که انگار میگوید تو کجایی؟! و بعد، مفصل توضیح میدهد. خلاصه کلامش این است که: «وقتی دشمن توی خاک ماست، وقتی ضد انقلاب میخواهد کشور ما را تکه تکه کند، وقتی عزیزترین دوستان من جلوی چشمم به خون می غلتند، چطور میتوانم فکرم را روی درس متمرکز کنم و درس بخوانم.» ،راستش نمیتوانم قبول کنم که بهترینهای ما فردا در اداره ها و مؤسسات زیر دست یک عده بی خیال و شاید بی تعهد بشوند. از طرفی لحن این عزیز، آنقدر لبریز از احساس و عاطفه است که وادارم میکند دیگر در این باره چیزی نگویم.
- از خاطراتت در جبهه برایمان بگو.
- خاطره که زیاد است؛ اما یکی از بچه ها هیچوقت از یادم نمی رود. اسمش محسن بود. آتشپاره ای بود. آنقدر زرنگ بود که بچه ها اسمش را گذاشته بودند محسن چریک. حتی سیزده سالش هم نبود. وقتی تفنگ دست می گرفت، بچه ها به شوخی بهش میگفتند «محسن، تفنگ از خودت بزرگتر است. با این وجود راستی راستی یک چریک بود.
سال ۹۱ بود توی کردستان بودیم. ما در حال پدافند بودیم. هشت تا مجروح داشتیم. وسیله هم نداشتیم بفرستیمشان عقب. برف هم آمده بود و راهها بند بود. بولدوزر نیامده بود. بی سیم زدیم، بیست و پنج نفر از خود کردهای دهات اطراف را فرستادند. قرار شد محسن همراه آنها برود. او بود و هشت تا مجروح که نمیتوانستند حرکت کنند و بیست و پنج نفر که هیچکس آنها را نمی شناخت.
بعداً فهمیدیم که عده ای از آنها، از ترس گروهکها، وسط راه، بچه های مجروح را زمین میگذارند و می خواهند نبرند. آنها، بقیه را هم تحریک میکنند. خلاصه بچه ها را با همان جال می گذارند روی زمین. محسن دو خشاب تیر داشته. اول سعی میکند با حرف آنها را وادارد که این کار را نکنند؛ اما اثر نمیکند. بعد یک خشاب تیرهوایی شلیک میکند؛ باز هم اثر نمی کند. آن وقت یک تیر از بغل پای یکی از آنها رد میکند و تهدیدشان میکند تا اینکه بچه ها را بر می دارند و می رسانند
پشت.
- محسن که در این جریان طوریش نشد؟
نه، تا یک ماه بعد هم با هم بودیم. بعد او را فرستادند پایگاه حیات. پایگاه محسن اینا بالا بود و پایگاه رزگاریها آن طرف، پایین، توی دره. رزگاریها میکشند بالا تا پایگاه اینها را بگیرند. وقتی کار بچه های ما سخت می شود، سه نفر از بچه ها - که محسن جزوشان بوده - از پایگاه میزنند بیرون و میروند جلو، تا دشمن را سرگرم کنند. بعد از مدتی درگیری، محسن تیر می خورد و از همان بالا میافتد توی دره. روز بعد هم، جسدش را توی دره پیدا میکنند.
- فامیلی اش چه بود؟
- یادم نمی آید حرف چهار سال پیش است. آنجا همه بچه ها همه محسن صدایش میکردند. از همه کوچکتر بود. انگار برادر کوچک همه بود. کسی فامیلی اش را نمیگفت اما میدانم بچه شمال بود. از منطقه سه اع ام شده بود. می گفت کلاس اول راهنمایی بوده.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شنیدن و خواندن سرگذشت سربازان و رزمندگان جنگها، همیشه دارای جذابیت و کشش برای مخاطبان بوده و هست. خصوصا اینکه خاطرات مربوط به رزمندگان دفاع مقدس که برخلاف همه کشورها، روح شجاعت در عین عطوفت و انصاف را در خود داشته و این روایات از زبان دشمن، چه بسا خواندنیتر هم باشد که هست.
مرتضی سرهنگی شاید اولین محققی باشد که از همان سالهای نخست جنگ به فکر انجام مصاحبه با اسرای دشمن افتاد و در اردوگاهها حضور پیدا کرد و مطالب بی بدیلی به ثبت رسانید.
وی معتقد است:"وقتی سربازی وارد کشوری میشود و با پوتین خود بر آن شهر و خاک قدم میگذارد، مانند یکپادشاه بیتاج و تخت است و هر کاری بخواهد انجام میدهد.
ابتدای جنگ من در منطقه و در جنوب حضور داشتم و میشنیدم که این سربازان در خرمشهر، سوسنگرد، بستان و … چه کارهایی انجام دادهاند. پس احساس کردم میتوانند حرف بزنند و از جنگ بگویند. بههمینخاطر سراغ اسرای عراقی رفتم. بعدها متوجه شدم نصف جنگ در دست اینها است و اگر قرار باشد شناختی از جنگ پیدا کنیم، باید خاطرات اینها را مرور کنیم."
🔸 این خاطرات به زودی در کانال حماسه جنوب به اشتراک گذاشته میشوند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«من اسیر زندهام»
┄═❁❁═┄
در میان صداهای بچهها، با فریاد «کات»، سکوت حاکم میشود. چند لحظه بعد، صدای خنده ابوترابی و آندریاس شنیده میشود. بخش دیگری از صحنه روشن میشود و آنها را نشان میدهد.
ابوترابی: چه روز خوبی بود برای بچهها... هم کلی تفریح کردیم، هم جلو تبلیغات عراقیها را گرفتیم...
آندریاس: چه فیلم مسخرهای شده بود!... وقتی دیدیم، خیلی متأثر شدیم. فهمیدیم که همهاش دروغ بود و شما در چه شرایط سختی به سر میبرید. چه زیرکانه پیامتان را به ما رساندید... چرا نیازهای خودتان را بهشان نمیگویید؟
ابوترابی: ما ایرانیها در عزت، اسارت را تحمل میکنیم، ولی هرگز به عراقیها نمیگوییم کفش و لباس و نان نداریم... اگر بتوانیم مشکلاتمان را خودمان حل میکنیم و اگر نتوانستیم، با آن کنار میآییم... آقای آندریاس، من معنی دردناک پوشیدن آن پالتوها و دمپاییها را خوب میدانم. ولی از آن شرایط برای خودمان لطیفه ساختیم. چیزی که شما از ما نمیدانید، این است که اگر در بدترین شرایط هم قرار بگیریم، باز هم میتوانیم از آن تعریف تازهای بکنیم و به آن بخندیم...
آندریاس: من این کار شما را درک نمیکنم... آخر چرا؟!
ابوترابی: در حقیقت این یک نوع مبارزه منفی است که بتوانیم با ساده کردن شرایط، نیرویمان را برای روز موعود ذخیره کنیم... چند روزی است که از ضابط احمد خبری نیست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#من_اسیر_زندهام
خاطراتی بر اساس زندگی آزاده سید علیاکبر ابوترابی
نویسنده: عبدالحی شماسی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی / ۱
"متخصص مین"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 روزی به من دستور دادند که از منطقه مهران به میمک بروم. وقتی به میمک آمدم، اتفاقاً حمله نیروهای شما آغاز شده بود و عده زیادی از نیروهای ما در حال عقب نشینی بودند. من هم بدلیل اینکه افسر مهندس و متخصص «مین» هستم به همراه آنان به عقب برگشتم. در اینجا اتفاق بدی روی داد. زیرا نیروهایی که عقب نشینی میکردند به یک گروه اعدام برخورد کردند و من هم جزو آنها بودم. یک سرهنگ دوم گردن کلفت که اهل تکریـت بود همه نیروها را نگه داشت. این سرهنگ وقتی که دید من افسر هستم از من پرسید برای چه عقب نشینی میکنید؟ گفتم همین چند لحظه پیش به این منطقه رسیده ام و کارم مهندسی است. من نمیتوانم بمانم و بجنگم، آن سرهنگ گفت نخیر باید میماندی و جنگ میکردی.
من متوجه شدم که این سرهنگ را نمیتوان متقاعد کرد. به همراه سیصد نفر سرباز که در دو گروه صد و دویست نفری
عقب نشینی کرده بودند منتظر ماندم تا ببینیم چه پیش می آید.
بعد از چند ساعت ما را به قرارگاه فرماندهی بردند. در بین این نیروها بیست نفر هم افسر بود که همه را در آشپزخانه قرارگاه زندانی کردند. بعد از بازجوئی های زیاد به آنها گفتم که من افسر مهندسی هستم و برای یک ماموریت به این منطقه آمده ام. فرمانده تیپ من در مهران بعد از شنیدن خبر دستگیریم نامه دوستانه ای به یکی از فرماندهان نوشت و همین نامه باعث شد که مرا آزاد کنند. من به مهران برگشتم و شش ماه تمام در منطقه بازداشت بودم و به مرخصی هم نرفتم. اما سرنوشت آن افسران و سربازان زندانی شده، سرنوشت بدی بود، زیرا من به چشم خودم دیدم که افسران را در مقر لشکر اعدام کردند و سربازان را دوباره به جبهه برگرداند تا یک پاتک را بر علیه نیروهای شما تدارک ببینند. البته من قبلاً شنیده بودم که ارتش ما نیروهای مخصوص اعدام در پشت جبهه تشکیل داده است ولی باور نمیکردم تا آنکه آنروز به چشم خود دیدم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
زیر فضای دم کرده پانچو از خواب بیدار میشوم، دست میکشم تا مگیل را پیدا کنم. دستم به پالان مگیل میخورد. حتما خودش هم هست. از زیر پانچو بیرون می آیم. گرچه هوای بیرون سرد است اما میتوانم گرمای تابش آفتاب را روی دست و صورتم احساس کنم. این میرساند که ابرهای دیشب پراکنده شده اند و حالا هوا آفتابی است. از زاویه نور خورشید هم پی میبرم که هنوز اوایل
صبح است.
دیشب با مگیل خیلی راه آمدیم. انصافا هوای مرا هم داشت. برای نوازش کردن مگیل دستم را به هر طرف میبرم اما اثری از او نیست. فقط پالان پر از آذوقه اینجا هست و چند تا روکش بازشده شکلات جنگی. معلوم است صبحانه اش را هم خورده. این ابله کجا غیبش زده؟
ترس ته دلم را خالی میکند. شعاع بزرگتری را با دست جست وجو میکنم؛ اما نیست که نیست. با خود میگویم لابد علفزاری چیزی پیدا کرده اما با وجود این همه برف حتی اگر علفزاری هم باشد زیر این قالیچه یخ زده مدفون میشود. دستم را مثل قیف جلوی دهانم میگیرم و صدایش میزنم
- مگیل! مگیل کجایی؟
لابد انتظار دارم که جوابم را بدهد. این بلاهت پیشه حتی نمیداند چه بلایی سر من آمده چه برسد به اینکه بخواهد مرا کمک کند. خدایا تکلیف ما را با این الاغ روشن کن.
بلند میشوم و خودم را از برف میتکانم. مشغول برداشتن وسایل از روی زمین هستم که ناگهان دستم به جای سمهای مگیل، که انگار روی برفها حجاری شده برخورد میکند. انگار دنیا را به من دادهاند. با دست جای سمها را لمس میکنم و جلو میروم. دیگر انگشتانم از سرما دارند منجمد میشوند که ناگهان به توده ای نرم و گرم برخورد میکنم و بعد حس بویاییام به کار میافتد. بله خودش هست؛ سرگین مگیل. تر و تازه و هنوز گرم و بعد دستم به پاهایش می خورد که ایستاده و مشغول چراست. دستهایم را با کمی برف پاک میکنم. اما اصلا به دلم نمیچسبد.
- تو خجالت نمیکشی من بینوا را گذاشتی و خودت اومدی اینجا که چی؟
آن قدر عصبی هستم که میخواهم با مشت بکوبم توی ملاجش، اما خودم را کنترل میکنم. بیچاره حق دارد به هر حال هر چقدر به او شکلات بدهم جای علف و کاه و یونجه اش را نمیگیرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
یک روز صبح خبر دادند محمد جهان آرا میآید. او مبارز شناخته شده ای بود. یکی از اتاقها را برای جلسات اختصاص داده بودیم. محمد توی اتاق نشسته بود. هفت هشت نفر از بچه های شهر بودند. وارد اتاق شدیم اولین بار بود او را میدیدم؛ خوش سیما، با لبخند دلنشین و مهربان، ولی جدی. برای ما مثل فیدل کاسترو بود. رهبری با کاریزمای قوی که به دل می نشست. ابتدا گفت: «خودتان را معرفی کنید!» خودمان را یکی یکی معرفی کردیم. تقریباً همه را میشناخت. آنهایی را هم که ندیده بود میشناخت. خودش انتخاب کرده بود چه کسانی به جلسه بیایند. گفت الحمد الله انقلاب پیروز شده، انقلاب دسترنج خون شهداست. اینکه شما اینجا هستید نتیجه فعالیت مبارزین در گروه های مختلف شهرها و روستاهاست. چقدر زجر کشیدند، چقدر شکنجه دیدند تا این انقلاب به ثمر رسید. از مشروطه تا امروز چقدر شهید دادیم، چقدر آدمها ایثار کردند، چه کسانی که شهید شدند، در به در شدند تا این انقلاب به نتیجه رسیده است. گفت هر لحظه ممکن است طرفدارهای شاه سازماندهی کنند و با کودتا دوباره برگردند. باید با هوشیاری مراقب باشیم خدای نکرده اینها دوباره برنگردند. گفت: در حال حاضر حکومتی وجود ندارد، باید مراقب اموال و ناموس مردم باشیم. دست آخر گفت از این پس مسئولیت اینجا با من است، با هم جلسات روزانه خواهیم داشت.
آنجا به اسم کانون فرهنگی نظامی جوانان مسلمان و انقلابی خرمشهر، تبدیل به پایگاه اصلی بچه های انقلاب شد. عده ای از بچه ها شبها آنجا می ماندند و پست میدادند. یکی از بچه ها که رزمی کار بود به جوانها دفاع شخصی و کاراته آموزش میداد. هماهنگیها و برنامه ریزی هایمان در آنجا انجام میشد گروه دیگری هم بود که روحانیون در خانه آقای محمدی آن را هدایت میکردند. جمعی از بازاریها، اصناف و رئیس و کارکنان اداره بندر در هم آنجا جمع می شدند. آنها کارهایی برای حفاظت از انقلاب و اداره شهر انجام میدادند. یکی از برادرهای انقلابی به نام آقای محمدرضا سامعی از دانشجویان مبارز در کانادا بود که با شروع انقلاب به ایران آمد. پدرش حاج یدالله در انقلاب و جنگ، با بچه های شهر همراه بود. محمدرضا اولین شهردار خرمشهر پس از انقلاب بود. خرمشهر بزرگترین بندر ایران بود. کشتیهای بزرگ با ظرفیت بیست و پنج هزار تن در اسکله های آن پهلو میگرفتند. شیکترین خودروها و لباسها و مدرن ترین وسایل زندگی در خانه و خیابانهای آبادان و خرمشهر دیده میشد. انبارها پر از کالا بود. با وجود حوادث انقلاب، مردم مشغول کار و کاسبی بودند و وقفه ای ایجاد نشده بود. هنوز چند روزی از انقلاب نگذشته بود یکی از بچه ها پرسید: «تو در جلسه هستی؟» گفتم کدام جلسه؟» گفت: «امروز جلسه مهمی در مسجد خراسانی هاست.»
جلسه از طرف مجاهدین برگزار شده بود. محمد جهان آرا بچه هایی که احساس میکردند همفکرشان نیستند دعوت نشده بودند. با دوستم به مسجد خراسانیها رفتیم. سخنران اصلی اصغر افشار بود. به نام خدا و خلق قهرمان شروع کرد و پس از یاد شهدایشان مثل مهدی رضایی و محبوبه آلادپوش و چند نفر دیگر، گفت: باید حرکت انقلابی منهای روحانیت در کشور راه بیفتد!
صریح اعلام کرد هر کسی طرفدار روحانیت است در جمع ما جایی ندارد!
عده ای پرسیدند چرا منهای روحانیت؟ گفت: «روحانیون بروند مسجد، مردم را هدایت کنند نظر امام هم همین است.» میگفت روحانیت تا اینجا تلاش کرده دستشان درد نکند، خدا خیرشان بدهد، تکلیف و رسالتشان را انجام دادند، حالا باید توی مساجد مردم را ارشاد کنند و در اداره مملکت و شهر و انقلاب دخالت نکنند. اینها خرج خودشان را از بچه های شهر جدا کردند. حسن، برادر محمد جهان آرا هم با آنها بود. محمد جهان آرا که پیش از این جلساتی با اینها داشت پس از جلسه مسجد خراسانیها خطش را جدا کرد. آنها هم محمد جهان آرا را تحویل نمیگرفتند. او هم کاری به کارشان نداشت و مشغول کارهای کانون و حفاظت شهر بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از همانجا که می شکنیم
قوی میشویم.
شهید محمد بروجردی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رفتن از جان سوی جانان
سفرِ مردان است ...
به یاد سرداری که بین فرماندهانِ شهید لشکرهای سپاه، از همه غریبتر و ناشناختهتر ماند...
🔹 بنیانگذار و اولین فرمانده لشکر ۱۷ حضرت علیبنابیطالب (ع)
🔹 بنیانگذار و اولین فرماندهی تیپ مستقل ۱۵ تکاوران دریایی امامحسن(ع)
🔹 فرماندهی جبهه شوش در جنوب
🔸به قدری محبوب و بزرگ بود که بعد از شهادت حسن باقری و مجید بقایی، مقام معظم رهبری که آن موقع رئیس جمهور بودند در نامهای رسمی شهادت مجید بقایی و یارانش را به او تسلیت گفت.
🔸 او در آخرین نبرد عاشوراییاش در عملیات بدر بصورت گمنام و بدون مسئولیت در کنار سایر بسیجیان به نبرد پرداخت و پس از انهدام چندین پاسگاه دریائی دشمن و در سختترین نقطه عملیات برای نابودی کمینهای دشمن ؛ از ناحیه سر مورد اصابت تیر خصم قرار گرفت و در ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ جاودانه شد.
#روحش_شاد_باصلوات
صبحتان سراسر نور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#سردار_شهید_حسن_درویش
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂