14.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
با تصاویر دیدنی جبهههای نبرد
┄═❁❁═┄
ای راهیان کربلا وقت پیکار است
عشاق ثارالله را حق نگهدار است
دامان همت پردلان بر کمر بندید
با عزم راسخ کوله بار سفر بندید
دل را به ذکر حق به قصد ظفر بندید
ره را به خصم کافر حیله گر بندید
صاحب زمان این کاروان را جلودار است
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در مسیر خرمشهر ۵
بخشنده - گردان نور
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
بعد از آمدن نیروهای جایگزین، جهت تحویل خط دب حردان باقیمانده گردان که جا مانده از شهدا و مجروحین بود جهت سازماندهی مجدد به عقبه در اهواز رفتیم.
در سازماندهی جدید بعنوان فرمانده دسته انتخاب شدم و راهی خط اهواز خرمشهر شدیم.
شبها در سه سنگر کمینی که داشتیم در هر سنگر یک نفر نگهبانی میداد. از آنجایی که نیروهای قبل از ما تلفات سنگینی داده بودند در کانال و بریدگی جاده وضعیت بسیار حساس بود. یک دوربین دید در شب از سنگرهای عراقی در منطقه دب حردان غنیمت گرفته بودیم که شبها با آن جاده و اطراف نیزار را بررسی میکردیم.
شب کارها بسیار سخت بود. پشه های نیزار بسیار وحشتناک نیش میزدند. هر چه پماد میزدیم و میخواستم یک نماز با آرامش بخوانیم نمیگذاشتند. نگهبانی تک نفره، بسیار ترسناک و رعب آور بود. پشت سرهم نگهبانان صدایم میکردند بیا بیا.. می رفتم با دوربین دید درشبی که در اختبار من بود خوب نگاه میکردم و به او می گفتم چیزی نیست، یک لاستیک بزرگ و یا یک تنه خشک درختی است.
یک روز صبح دور هم بودیم و با هم صحبت میکردیم. نگهبان بالای سر ما هم بجای مواظبت از جاده به حرفهای ما گوش میداد. شهید کاظم مساعد بهسمت دستشویی رفت. ما گرم صحبت بودیم که یکدفعه خدا به دلم گذاشت برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، دیدم کاظم مساعد دولا دولا و آفتابه بهدست داره میاد و با اشاره به او فهماندم چی شده! چرا اینجوری؟ دیدم با انگشت به پشت سر نگهبان روی جاده اشاره میکند. تا بلند شدم دیدم دو تا کوماندو عراقی، با لباس چریکی و با کلاه قرمز رنگ و آرم عقاب با کلاش روبروی من ایستادهاند. راستش کپ کردم و هیچ حرکتی نتوانستم انجام بدهم. اسلحه نداشتم و نگهبان هم هیچ متوجه نشد بود. ناگهان شروع کردند رگبار توی سر و صورت من. حالا عجیب اینجا بود که بچه ها نشسته و نگهبان هم سر پست، هیچ حرکتی نمی کنند. همه تیرها از سر وگوش من رد میشدند و خدا کمک کرد نه من تیر خوردم نه نگهبان و نه هیچکدام از بچه ها.
در یک لحظه عراقیها پریدند پشت جاده و در نیزار فرار کردند. نیم ساعت که گذشت از توی نیزار یک نفر صدا میزد برادرها کمکم کنید کمک کمک کنیم. گفته بودند منافقین با عراقیها هستند مواظب باشید. با احتیاط تمام دسته را سریع دستور دادم اماده و اسلحه ها از ضامن خارج و گفتم تا دستور ندادم شلیک نکنید. یکدفعه فریاد زدم بیا جلو ببینمت . دیدم یکنفر مثل بچه ها که راه رفتن بلد نیست روی باسن نشسته دارد می آید. دو نفر را مامور کردم تا بروند و بیاورندش. سریع دو تا پریدند روی جاده و قبل از اینکه عراقیها شلیک کنند از بغلهاش گرفتند و سریع آورند. بنده خدا بی رمق شده بود و نای حرکت نداشت. سوال کردم چکار میکردی تا حالا و از کجا آمدی.
میگفت ما دو نفر از نیروهایی هستیم که چند شب پیش عمل کردیم. گفتم چطور زنده موندید که پاسخ داد نی و آب میخوردیم. گم شده بودیم که شما را پبدا کردیم. گفتم نفر دوم کجاست گفت توی نیزار گم شده که پیدا نشد که نشد.
در انتهای ماموریت قرار بر این شد تا با یک عملیات جاده را بگیریم ولی با عملیات موفق ارتش در منطقه دارخوین و رسیدن آنها به جاده اهواز خرمشهر، عراقیها از ترس محاصره شدن با یک اتش تهیه سنگین عقب نشینی کردند که فردای آنروز با مینی بوس تا سه راهی جفیر رفتیم.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"سرباز عراقی" ۳
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 من میدانستم در این حمله اگر زنده بمانم و به عقب برگردم دوباره باید حمله کنم و بالاخره کشته خواهم شد. بنابراین تصمیم گرفتم هر طور که شده خودم را اسیر کنم. برای اینکه بتوانم نقشه ام را عملی کنم. سینه خیز روی زمین دراز کشیدم. آتش نیروهای شما زیاد بود و میترسیدم که در همین حال هم کشته شوم، بنابراین با زحمت زیاد توانستم دو جنازه را روی خودم بیندازم و کاملاً روی خود را بپوشانم تا از خطرات احتمالی مصون بمانم. اینکار برایم دشوار و چندش آور بود ولی چاره ای نداشتم. البته در آن حال یک چیزی به دهانم خورد و دوتا از دندانهایم شکست ولی هر طوری بود تا صبح زیر جسد آن دو نفر ماندم. صبح که هوا روشن شد جنازه ها را کنار انداختم و بلند شدم. البته خیلی ترسیده بودم و مرگ را هر لحظه در کنارم احساس میکردم. همین ترس از مرگ باعث شد که من تا صبح به هیچ چیزی ـــ حتی به خانواده ام ـ فکر نکنم و تنها آرزویم زنده ماندن بود.
یک دفعه متوجه شدم که یک نفر بسیجی در نزدیکی من ایستاده و نگاهم میکند، من شعارهایی از رادیو عربی یاد گرفته بودم. بلافاصله شروع کردم به شعار دادن و آن بسیجی بهطرفم آمد و با هم دیگر روبوسی کردیم و او مرا نزد دوستانش برد. آنها تقریباً هشتاد نفر و همه جوان بودند. تقریباً چهار ساعت با بچه های بسیج بودم.
به مسئولین آنها فهماندم که میخواهم کاری انجام دهم و به او فهماندم که دلم میخواهد زخمیهای شما را به عقب ببرم. او هم قبول کرد و من یکی از زخمی های بسیجی را بر پشتم گرفتم و همراه شش نفر دیگر که تقریباً زخم های سطحی داشتند به عقب آمدیم و آنها را تحویل بهداری دادم. من واقعاً تعجب کردم از اینکه چطور اینقدر نیروهای شما کم زخمی و شهید داشتند.
پایان این قسمت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۱۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
یادم است همان شبهای آخر، با رمضان قرار گذاشته بودیم وقتی همه خواباند به کانتینر تدارکات تک بزنیم، اما حاج صفر از ما هوشیارتر بود. روی گونی اجناس، بخصوص کارتنهای پُر از خوراکی، تله موش کار گذاشته بود؛ تله موشهای بزرگ ضربه ای. رمضان و علی زودتر از من وارد کانتینر شدند. کلید برق را زدیم اما چراغها روشن نشد مجبور شدیم کورمال کورمال به دنبال چیزهایی که لازم داشتیم بگردیم، ناگهان داد رمضان به هوا رفت و پشت بندش، على. من هم تا آمدم به آنها کمک کنم دستم رفت زیر یکی از تله موشها. چه دردی داشت. انگار که یکی با همۀ وجود، دست آدم را گاز گرفته باشد. وقتی کار به اینجا رسید، صدای قهقهه حاج صفر و بچههای تدارکات را از توی چادر شنیدیم. ما هم برای تلافی فردای آن شب در غذایشان پودر قرص مسهل ریختیم. بی آنکه محاسبه کرده باشیم بین چادر تدارکات تا دستشویی ها چه راه دور و درازی است. بیچاره ها تا خود صبح در رفت و آمد بودند. آخر سر هم به سراغ یک گودال پشت چادر تبلیغات رفتند؛ گودالی که شبیه قبر کنده بودند و یک نفر از بچه های تبلیغات شبها در آن به یاد شب اول قبر مناجات میخواند. بیچاره وقتی نصف شب وارد قبر شده بود بوی بد به مشامش خورده بود. زمانی از همه چیز خبردار شد که به پشت داخل قبر خوابیده بود. لباسهایش را سوزاند و خودش هم دم صبح با آن سرمای استخوان شکن به داخل رودخانه کرخه شیرجه زد. بعد هم سینه پهلو کرد و یک هفته میهمان بهداری شد.
علی برای آنکه از عذاب وجدان برهد، چند شیشه عطر گازئیلی برایش برد. رمضان تیمارش کرد و من هم برایش چند کبک چاق و چله شکار کردم. نمیدانم چند دقیقه گذشته بود، اما من کنار بچه ها، رو به مگیل نشسته بودم و داشتم این خاطرات را برایش تعریف میکردم. جالب بود که مگیل هم برعکس همیشه دست از نشخوار کشیده بود و داشت به حرفهای من گوش میداد.
- چه عجب یکبار نشستی پای بساط دل ما
این را وقتی فهمیدم که میخواستم خرمهرههای رمضان را به گردن مگیل ببندم، زیر آن هم دسته کلید حاج صفر را آویزان کردم تا صدایش همیشه در
گوشمان باشد. اما من که فعلاً صدایی نمی شنیدم.
- ببین چه چیزهای زینتی بهت آویزان کردم. الان اگر خرها تو را ببینند کلی ذوق میکنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
خط حد گردانمان، از سمت راست، بعد از پل سابله بود. انتهای خط، خاکریز نبود. عراقی ها می توانستند از آن طرف بیایند و دورمان بزنند. وضعیت دشمن از ما هم خراب تر بود. خاکریز کوتاهی داشتند، نفراتشان موقع تردد دیده می شد. نیروی زیادی در خط نداشتند، اما تعداد خمپاره ۶۰ آنها زیاد بود. آتش خمپاره هایشان ما را زمین گیر میکرد و زخمی و شهید میدادیم.
تصمیم گرفتیم از نزدیک وضعیت دشمن را بررسی کنیم، اگر شرایط مناسبی بود به آنها حمله کنیم. با ایاد حلمی زاده و مسعود شیرالی به طرف خاکریز دشمن رفتیم. گلوله های خمپاره در اطرافمان می خورد، از دور و نزدیک صدای خمپاره میآمد. دولا دولا به خاکریز عراقی ها نزدیک شده بودیم که ناگهان پای راستم رها شد و محکم به زمین افتادم. سوزش شدیدی توی کمرم حس کردم. به پشتم دست کشیدم. دستم خونی شد. فکر کردم از پشت ما را زده اند. به بچه ها گفتم: «دارند از پشت سر می زنند.»
مسعود گفت: «نه حاج محمد، از شکمت خون می آید.» تک تیراندازهای عراقی ما را دیده و با قناسه زده بودند. گلوله از شکم، کنار مثانه وارد شده و از پشت کنار نخاع خارج شده بود. سوزش کمرم آن قدر زیاد بود که اول متوجه سوراخ شکم نشده بودم. اياد فوری مرا روی شانه اش انداخت و دوید. کشتی گیر بود و بدن ورزیده ای داشت. ایاد آدم شجاع و کم حرفی است. مسعود هم به طرف دشمن تیراندازی میکرد. سعی داشت خط آتش باز کند که از آنجا دور شویم. دشمن رها نمیکرد. روی دوش آیاد بودم که احساس سبکی کردم، دیگر درد را احساس نکردم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم توی آمبولانس هستم. ایاد و هادی کازرونی بالای سرم بودند. هادی با گریه میگفت محمد هم رفت، این هم شهید شد. خدایا بچه ها یکی یکی میروند. ایاد میگفت: «نفوس بد نزن این هنوز زنده است، الآن میرسیم بیمارستان.»
از این صحبتها بینشان ردو بدل میشد. تا اینکه هادی گفت: محمد، اگر زنده ای دستت را تکان بده.
همه رمق و توانم را جمع کردم توانستم مچ دستم را کمی بالا و پائین کنم. هادی سر راننده آمبولانس فریاد زد: «زنده ست گاز بده... گاز بده!» بار دیگر که به هوش آمدم توانستم چشمم را باز کنم. دانستم در بیمارستان سوسنگرد هستم. چیزی به یاد نمی آوردم. وقتی بیهوش شده بودم آیاد در حالی که مرا روی دوشش داشته زیر رگبار گلوله حدود دو کیلومتر دویده بود. در این مسافت بارها به زمین افتاده یا من از روی دوشش افتاده بودم. وقتی به خاکریز خودمان میرسد دیگر پاهایش نای حرکت نداشته که از خاکریز بالا بیاید. بچه هایی که آن طرف خاکریز بودند به کمکش می آیند. پزشکان در بیمارستان سوسنگرد مداوای اولیه را انجام دادند. مرا از سوسنگرد به فرودگاه اهواز اعزام کردند. یک هواپیمای سی ۱۳۰ برای حمل مجروحان آماده بود و داخلش را با طناب طبقه بندی کرده بودند. ما را توی هواپیما چیدند، گفتند وضعیت قرمز است، فعلاً نمی توانیم پرواز کنیم. حدود دو ساعت منتظر بودیم وضعیت سفید شود. در هواپیما را بسته بودند. در هوای گرم شرایط خوبی نداشتیم. مجروحها
درد میکشیدند. دو پرستار مرد فقط سرمها را وصل میکردند. هواپیما در تهران به زمین نشست. در تهران آشنایی داشتیم به نام عباس غلامی که به او عمو عباس میگفتیم. خانم عمو عباس، مریم خانم، از قبل از انقلاب با حاج عبدالله آشنا بود. عبدالله و بهمن اینانلو با او هماهنگ کرده بودند که مرا پیدا کند و به بیمارستان سعادت آباد ببرد.
آنها از اهواز مرا برای آن بیمارستان پذیرش کرده بودند. بیمارستان کنار کوه و بیابانی بود که با برف زمستانی سفیدپوش شده بود. مرا در بخش مجروحین بستری کردند. آن روزها، در بیمارستانهای دولتی بخشی را برای مجروحین اختصاص می دادند. بلافاصله مقدمات عمل را انجام دادند. و صبح روز بعد مرا به اتاق عمل بردند. عمل سختی بود و چند ساعتی طول کشید. گلوله به عصب های مثانه، پا و... آسیب زده بود. در انتهای نخاع اعصابی است به اسم عصب های دم اسبی. گلوله از بین این عصبها عبور کرده و مقداری از آن را سوزانده بود. جراحان، محل عبور گلوله را ترمیم کردند؛ اما سوختگی در عصبها هنوز مانده است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 در مسیر خرمشهر ۵ بخشنده - گردان نور ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ بعد از آمدن نیروهای جایگزین،
🍂 مربوط به خاطرات آقای بخشنده
افراد شرکت کننده در عملیات بیتالمقدس گردان نور کربلا
▪︎ از چپ به راست شهید جاوید الاثر کاظم مساعد، رزمنده عبدالعلی بخشنده، میرزایی، علیرضا تهرانی، محمود سلامات.
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 در مسیر خرمشهر ۵ بخشنده - گردان نور ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ بعد از آمدن نیروهای جایگزین،
🍂 نفر وسط ، آقای بخشنده راوی خاطرات
20.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مستند فتح خرمشهر 4⃣
از سقوط تا آزادی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#مستند
#عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کاش...
اینطور تمام میشدیم....
🍂 دشمنانِ زوزه کش ایران بدانند،
شیران این بیشه نگاهبان ایرانند ...
صبحتان پر از نور امید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 همراه با قصهگو ۱۴ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 یک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 همراه با قصهگو ۱۵
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 صبح از اهواز خارج شده ایم، سوسنگرد و هویزه را پشت سر گذاشته ایم. از یک پاسگاه بازرسی موقت گذشته ایم. دل جاده ای باریک و کم عبور را شکافتهایم، از میان مزرعه های پرپشت گندم و گله های کوچک گاو و گوسفند عبور کرده ایم تا به اینجا رسیدهایم. آرامگاهی با شکوه، اما تنها؛ در دل دشتی وسیع از هویزه تا اینجا فقط سه اتوبوس گل مالی شده دیده ایم که عده ای رزمنده را از خط مقدم به پشت جبهه می آورده اند. دشت ساکت و نجیب هویزه، از هر سو گسترده است؛ دشتی که زمانی دراز لگد مال سربازان دشمن بعثی بوده؛ دشتی که در هر وجبش، بیشک شهیدی به خون پاک خویش غلطیده؛ سرزمینی که عزیزترین عزیزان ما را آغوش خویش دارد؛ خاکی که شاهدی بزرگ بر پایداری و استقامت یک امت است. و این همه سرسبزی و باروری خاک بی شک، حاصل آن همه خونهای پاکی است که در آن ریخته شده ـ اگر چه دفاع ما در مقابل دشمن به خاطر آب و خاک نبوده است. دشت هویزه مظلوم است و شهیدان خفته در آن، مظلومتر از خود آن. مظلومیت آنان یادآور مظلومیت و تنهایی حسین (ع) و یارانش در صحرای کربلاست. این را روحانی همراه ما در نوحه بین نماز ظهر و عصر اشاره میکند. چه سیلی از اشک بر چهره ها جاری است! اینجا چه آسان دلها میشکنند. انسان چقدر خود را به خدا نزدیکتر احساس میکند. تنهای تنها اما بی نیاز از دیگران غمگین و دل گرفته، اما سبک روح.
بعد از روحانی جوان و همسفرمان، یکی از بچه ها دم می گیرد.
یاران چه غریبانه،
رفتند از این خانه،
هم سوخته شمع ما،
هم سوخته پروانه
هر سوی نظر کردم، هر کوی گذر کردم
خاکستر و خون دیدم، ویرانه به ویرانه...
او می خواند و بقیه هم بعد از هر بیت، دسته جمعی جواب میدهند و برسینه میزنند و اشک میریزند.
در شبستان بزرگ مسجد آرامگاه، جز گروه کوچک ما تنها گنجشکها هستند که از این ستون به آن ستون می پرند و سر و صدا میکنند. صدای نوحه خوان در فضای خالی و نوساز می پیچد و بلندتر از آنچه هست به نظر می رسد.
بعد از نماز خادم آرامگاه ما را به تماشای یک گورستان جدید میبرد. این گورستان در خارج آرامگاه شهدای هویزه است. چندین قبر تازه و در کنارشان یک پلاکارد بزرگ پارچه ای که نشان میدهد اینجا گورستان عده ای از اهالی عرب زبان هویزه است. این عده در زمان اشغال آن منطقه حاضر به سازش با عراقیها نشده اند و بعثیها همه را تیرباران کرده اند. اغلب آنها اعضای یکی دو خانواده هستند. آثار باقیمانده از آنان نشان میدهد که چقدر مستضعف بوده اند. دم پاییهای لاستیکی فرسوده، وسایل شخصی بسیار ارزان قیمت و....
روی یکی از قبرها بند سیاه رنگ یک پوتین یا کیسه خواب ارتشی قرار دارد. خادم آرامگاه توضیح میدهد که دست شهید را با این بند بسته بودهاند. او همچنین میگوید که خانواده های اینها گمان میکرده اند که عزیزانشان اسير بعثيها هستند تا اینکه چند هفته پیش براثر بارندگی زیاد قسمتهایی از یکی دو جنازه از خاک بیرون میآید. چوپانی که از محل دفن جنازه ها میگذشته آنها را میبیند و خبر می دهد. مأمورین و اهالی میروند و تازه میفهمند که دشمن چه بر سر عزیزانشان آورده است. بعد جنازه ها را شناسایی و به اینجا منتقل میکنند و به خاک میسپارند. خبر این موضوع را در اخبار صدا و سیما هم پخش کردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویری بسیار زیبا و دیدنی از سان دیدن مقام معظم رهبری از نیروهای دلاور سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با آهنگی شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها
🔸 حاج صادق آهنگران
آهنگساز : محمد میرزایی
┄═❁❁═┄
پا به رکاب آمادهی میدان
ای به فدایت جان و تن من
خنده ی گلها از گل رویت
از تو شب جانم شده روشن
از دل و از جان در ره جانان
ما همه رهرو در پی رهبر
ما همه سربازیم و تو سرور
تن به چه ارزد گر نبود سر
عاشق و هم پیمان تو هستیم
مهر تو دارد آب و گل ما
حرف دل ما هرچه تو گویی
هرچه تو گویی حرف دل ما
گشته ز شوق آیینه ی چشمم
پیش جمالت محو نظاره
گوش دل ما مست پیامت
ما همه چشمیم از تو اشاره
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دیشلمبو ۱
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 آخرش نفهمیدم دیشلمبو درست بود، بیشلمبو درست بود، بُوشلمبو درست بود. آخه هرکسی یه چیزی میگفت. از مردم محلی هم کسی نبود که اسم درستش رو بپرسیم. حالا اسمش خیلی مهم نیست. بذارین اینطوری بهتون معرفیش کنم. یه ماهی سیاه سبیل گربهای دهن گشاد در اندازه پانزده تا بیست سانت. ماهی که اگه دستت رو گاز میگرفت دردی به جونت میزد که فریادت به آسمون میرفت. دستت تا ساعاتی خشک میشد و باید مثل مار دور خودت میپیچیدی. هیچ درمونی هم نداشت. اما این ماهی با همه بدی که داشت آنقدر برای ما پرفایده بود که اگه فایدهاش رو بدونین از تعجب شاخ درمیارین و به یقین میرسین که خداوند هیچ مخلوقی رو بیدلیل و بیخاصیت نیافریده.
مجبور بودیم برای پاسداری از دستاوردهای عملیاتهای بدر و خیبر در دل هور پاسگاههای آبی ایجاد کنیم و روی آنها انجام وظیفه کنیم. تعدادی یونولیت یا به قول خودمونی چوب پنبه به ضخامت ۲۰ سانت و طول ۲ متر و عرض یک متر در قابی فلزی و روکشی فلزی را به هم قلاب کرده بودیم. تعدادی به عنوان راهرو بین سنگرها و تعدادی هم کنار هم قرار داده بودیم برای جای سوله سنگر. یکی دو ردیف گونی خاک پایین سوله چیده بودیم. برزنتی به عنوان سقف روی سوله پهن کرده بودیم. با نیها سنگر را استتار کرده بودیم. تا هم شکل نیزار شود و از دید دشمن در امان باشد. سنگر نگهبانی هم نوک پاسگاه قرار داشت. یک دسته حدوداً ۳۰ نفره روی پاسگاه زندگی میکردیم.
حالا اینکه چه دست و پنجهای با پشه کورهها و مگسهای خون آشام و موشهای وحشی دست و پنجه نرم میکردیم رو کار ندارم. فعلاً موضوع فایده ماهی سبیل گربهای در میونه.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دیشلمبو ۲
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سرویس بهداشتی رو در آخر پاسگاه برپا کرده بودیم. با دیواری از گونی و سنگی گالوانیزهای مستطیلی گود و قیفی شکل، بدون فاضلاب و چاه. فضولات مستقیم وارد آب میشد. آبی که دم دستمان بود. در آن ظرف و لباس میشستیم. استحمام میکردیم. دست و صورت میشستیم و گاهی آب میخوردیم.
حساب کنید اگه هر نفر روزی یک بار از سرویس استفاده میکرد چه افتضاحین بپا میشد. یه ساعت هم نمیشد در چنین جایی زندگی کرد. اما خداوند موجودی را خلق کرده بنام ماهی سیاه سبیل گربهای دهن گشاد. یا همون دیشلمبو. کار این ماهی پاکسازی فضولات انسانی بود. انگاری خوشمزهترین غذا برای آنها همین فضولات بود. همیشه چندتایی از آنها حاضر و آماده زیر سرویس گوش به زنگ بودن. به محض اینکه محموله درون آب سقوط میکرد، چنان حمله میکردن که در آنی ذرهای از آن برجای نمیماند. جاروبرقی جلوی آنها باید لنگ مینداخت. حتی در به دست آوردن محموله چنان رقابت میکردن که از سر و کول هم بالا میرفتن. کوچکترها زیر دست و پای بزرگترها له میشدن. در ابتدا که تجربه نداشتیم ترکشهای ترشهات رقابت به ما هم برخورد میکرد و نجس می شدیم. اما بعداً مقداری چوب پنبه خورد کردیم و داخل سرویس ریخیتیم. بعداز آن از تشعشعات در امان بودیم و میتوانستیم به تماشای رقابت آنها بشینیم.
حالا فایده آن ماهی دهن گشاد سبیلو رو فهمیدین یا نه؟
اگر نبودن چه کثافتی رو آب پخش میشد. اما با وجود آنها تمام آب و دور و اطراف و محوطه پاسگاه پاک و طیب و طاهر بود. اگر آنها نبودن امکان یک روز زندگی کردن در پاسگاه نبود و بوی تعفن تمام منطقه را فرا میگرفت.
الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۱۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از میان وسایلی که بین راه ریخته یک کلت پیدا میکنم و یک بیسیم پی آر سی. ذوق زده میشوم. برای یک لحظه فکر کردم همه چیز تمام شده. ... چرا زودتر به فکرش نیفتادم؟! الان با گردان تماس می گیرم و کمک می خواهم.
بیسیم را روی سینه ام میکشم و کنار مگیل مینشینم. مواظب هستم فرکانسش دست نخورد اما این چه کار احمقانه ای است. به فرض که من توانستم با گردان تماس بگیرم، چگونه جواب آنها را بشنوم. به فرض که آنها جواب دادند می خواهم بگویم کجا هستم! با کی هستم! چه جوری باید مرا پیدا کنند. گرچه این افکار مأیوس کننده اند اما دسته گوشی را فشار میدهم و صحبت میکنم. بابا، بابا رسول، بابا، بابا رسول، توی بد مخمصهای افتادیم. بچه ها سوره عنکبوت را خواندند. من هم چراغ هایم شکسته، توی یک دره عریض و طویل نزدیک خط گیر افتادم. کمکم کنید بابا بابا رسول
همین طور که دارم این جملات را میگویم. با سیم گوشی هم بازی میکنم، ناگهان همه چیز روی سرم آوار میشود. حرفم را قطع میکنم و بغض به جای كلمات هنجره ام را پُر میکند. سیم گوشی به مویی بند است. ترکش ترتیبش را داده و همه حرفهای من باد هوا بوده. هیچ پیغامی ردوبدل نشده؛ حتی یک کلمه. گوشی را با حرص میاندازم و یک اردنگی هم نثار مگیل میکنم. حیوان به طمع آنکه میخواهم چیزی به او بدهم پوزه اش را به صورتم نزدیک می کند و پفتره ای جانانه تحویلم میدهد.
ای لعنت به تو چرا همه چیز را شوخی میگیری؟! مگر با تو شوخی دارم.
اصلا ما چه سنخیتی باهم داریم؟ چرا رهایم نمیکنی و نمیزنی به چاک؟ از عصبانیت مثل دیگ زودپز شده ام. اگر میتوانستم ببینم لابد از خشم سرخ شده بودم و از گوشهایم دود بیرون میزد. حقیقت این است که من مگیل را نگه داشته ام این منم که به او احتیاج دارم؛ وگرنه او ترجیح میدهد آزاد باشد، به جای اینکه با من گردنه ها و راه های پر از برف و گل و شل را بپیماید و آن همه بار را به پشت بکشد، میتواند همین دوروبر علفی چیزی پیدا کند و بخورد. او میتواند در کنار سنگ و صخره ها بنشیند
و نشخوار کند.
ببخشید خیلی عصبانی هستم. خیلی خوب است که تو اینجایی و من را از تنهایی در می آوری.
از سردی هوا حدس میزنم که باید شب فرا رسیده باشد. مگیل را کنار اسباب و وسایلش روی زمین مینشانم و خود را در کنارش مچاله میکنم و زیر پانچو میروم. این حالت را خیلی دوست دارم. احساس میکنم دیواری به نازکی پلاستیک بین من و هوای سرد و برفی حائل است و آن بیرون با همه تاریکی و وحشتش با داخل اتاق پارچهای ما فرق دارد. گرگهای درنده و گشتیهای عراقی که ممکن است در لحظه سر برسند هیچ دخلی به این طرف دیوار، که مالامال از امنیت و آرامش است ندارد؛ آن هم در کنار مگیل با گرمایی که از شکمش بیرون میزند و بوی دوست داشتنی پهن و طویله و پوست بدن مگیل
مثل پشت پلکهای من میپرد. پس تو هم تیک عصبی داری؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ذکر مصیبت و توسل به اهلبیت (ع) ، مایه تقویت روحیه معنوی در جبههها
بهمن ماه ۱۳۶۴
بیمارستان طالقانی خرمشهر
رزمندگان اسلام درحال توسل و استماع
ذکر مصیبت اهلبیت (ع) قبل از عزیمت
به عملیات والفجر هشت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#لشکر۱۰_سیدالشهداء
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پس از دو روز مرا به بخش بردند. هر روز فیزیوتراپی میکردم. هفته ای سه روز ملاقات بود. مردم با شیرینی و گل می آمدند. اغلب، آشنایان و اقوام مجروحین بودند. کسی را در تهران نداشتم. می نشستم و نگاه میکردم. نه کسی با من کاری داشت، نه من حوصله کسی را داشتم. دردم زیاد بود. روی پاهایم نمی توانستم راه بروم. سوند وصل کرده بودند. شبها که بیدار میشدم سوار ویلچر شوم، توان نداشتم.
یکی دو بار خواستم بروم وضو بگیرم کنار تخت و ویلچر روی زمین افتادم. جیغ وداد پرستارها درآمد. دعوا کردند که چرا از روی تخت بلند میشوی؟ چرا خبر نمیدهی؟ بعضی وقتها زنگ میزدم، آنقدر سرشان شلوغ بود، نمی آمدند. درد امانم را بریده بود به حدی که شبها ناله میکردم، نمی گذاشتم هم اتاقی ها بخوابند. آنها هم مجروح بودند؛ یکی دستش قطع شده، یکی پایش ترکش خورده بود، تا اینکه رسول آمد. عبدالله او را فرستاده بود.
می رفت پرستارها را صدا میکرد می آمدند مسکن میزدند. مسكنها اثری نداشت. پرستارها به پزشک گزارش دادند، برایم مرفین نوشتند. شبها مرفین میزدند تا بتوانم بخوابم. با این وجود، باز دم دمای صبح دردم شروع میشد. قرص مسکنی بود که به آن قرص آمی تریپتیلین ۲۵ میگفتند. شبها مرفین می زدند روزها از این قرص های سنگین میدادند. به خاطر این مسکن ها گیج و منگ شده بودم. روز و شب را تشخیص نمی دادم. مثلاً ساعت دو بعدازظهر بلند می شدم میگفتم دو رکعت نماز صبح میخوانم قربه الی الله، رسول می خندید، میگفت: «محمد، الآن نماز ظهره، باید نماز ظهر بخوانی.» به او گفته بودند چیزی به برادرت نگو بگذار هر موقع خواست نماز بخواند. گاه بین نماز ظهر و عصر میخوابیدم. منگ بودم. بعضی وقتها که میخواستم از تخت پایین بروم، سرم گیج می رفت. کادر پرستاری بیمارستان برای این تعداد مجروح کافی نبود. دختر خانم هایی از دانشگاه آمده بودند و کمک میکردند. فقط یک دوره پانزده روزه دیده بودند. پرستارها حتی اجازه آمپول زدن به آنها نمی دادند. تختها را تمیز میکردند و کارهای خدماتی انجام میدادند. دو دختر نجیب و خوبی آنجا بودند. لهجه آذری داشتند. پرستارها سفارش کرده بودند مراقبم باشند از تخت پایین نروم. حتی مدتی دستم را با طناب می بستند که از روی تخت بلند نشوم. برایم سخت بود. رسول هم حریفم نمی شد. به من میگفت شیر خفته. آن خانمها زحمت زیادی برایم کشیدند. دخترهای مؤدبی بودند. بعضی وقتها مرا سوار ویلچر میکردند، می بردند حیاط بیمارستان از بوفه آبمیوه و تنقلات میخریدند. اسم یکی از خانم ها صندوقچی بود. ان شاء الله هرجا هستند سلامت باشند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برشی استثنایی از مستند «روایت فتح» در خیابان های تهران و لحظات بدرقه رزمنده ها.
🔸وقتی دوربین روایت فتح علت گریه یک خانم را می پرسند و او پاسخی می دهد که حتی ما را نیز در عصر حاضر شرمنده می کند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دل به دل راه دارد
دل به هم بسته ایم بی اغراق
توسل به ساحت قدسی آقا جان
اباعبدالله الحسین علیه السلام
▪︎ حاج منصور ارضی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#توسل
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سنگر جهاد
كلبہی معراجِ مردان گمنامی بود که
يك شبه ره صد ساله را پيمودند ...
آدینهتان روشن به انفاس حضرت حجت (عج)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مهربانی خدا با ما
در بیت المقدس
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 فرمانده گفت:
نزنید....، بابا نزنید، بذارین بیاد ببینیم چه برامون آورده.
این رو به بچههایی که داشتند به کامیونی که از سمت عراقیها به طرف ما میومد آرپیجی شلیک میکردند، میگفت.
حدوداً ساعت ده یازده روز اول مرحله اول عملیات بیتالمقدس یعنی یازدهم اردیبهشت ماه بود. حدود ۲۵ کیلومتر راه را به همراه گردان انشراح آغاجاری به فرماندهی سردار حاج اسماعیل بهمئی از دارخوین بعداز گذشتن از رودخانه کارون تا جاده اهواز خرمشهر طی کرده بودیم. حسابی تشنه بودیم و لبهامان از سوز عطش خشک شده بود و پوست انداخته بود.
در آنجا بود که روضه تشنگی حضرت اباعبدالله (ع) و یاران باوفایش را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم.
یک قمقمه آب که بیشتر همراه نداشتیم. اگه کیلومتری یک قُلُپ هم خورده بودیم تمام شده بود.
دمدمای ظهر بود. بالای خاکریز بلند کنار جاده اهواز خرمشهر نشسته بودیم و مراقب پاتکهای عراق بودیم.
کامیونی که گمان نمیکرد بسیجیها توانسته باشند این همه راه را طی کنند و جاده را تصرف کنند، بیخیال به سمت جاده میآمد. بالاخره به جاده رسید و موقعی فهمید چه اشتباهی کرده که کار از کار گذشته بود و راننده و شاگردش اسیر ما شده بودند.
بار کامیون همان بود که انتظارش را داشتیم.
«نصرت الهی».
وعده خدا محقق شده بود.
إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ
یک کامیون پر از قالبهای یخ تازه. شاید از آب فرات. همان که بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام و یارانش دریغ کردند. یخها کفاف چند لشکر را میداد.
کامیون را به این سمت جاده منتقل کردیم.
با سرنیزه یخ خورد کردیم و درون قمقمه ریختیم. یخمکی دلپذیر شد. یخ در بهشتی جانفزا. جلا دهنده قلبِ آتش گرفته ما. سرد و گوارا. آبی بود بر روی آتش. لبهای خشکیدهمان به آب رسید. جانی تازه گرفتیم. کاش در دشت نینوا هم مَشک سقا به خیام حرم میرسید و اطفال و اهل حرم سیراب میشدند.
خدا را به خاطر نصرتش حمد و سپاس گفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂