eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ هنوز آواز خواندنم تمام نشده که پایم به یک رشته سیم گیر می‌کند و با صورت نقش زمین می‌شوم. زمین خورده و نخورده چیزی مثل فشفشه از میان دستم در می رود و از مسیری که طی می‌کند می‌فهمم مقصدی جز زیر دم مگیل ندارد. بعد هم افسار مگیل، به نشانه رم کردن و بالا و پایین رفتن از دستم رها می شود و همان جا روی زمین غلت میخورم اما این تازه اول ماجراست. زمین شروع می‌کند به لرزیدن و یک یک چیزهایی که به گمانم مین به هم تله شده باشد، شروع می‌کند به منفجر شدن. هرچه سنگ و کلوخ و برف است روی سرم آوار می‌شود و لابه لای اینها چند لگد هم از مگیل دریافت می‌کنم. دیگر عنان کار از دستم رها شده آن قدر عصبانی هستم که خون جلوی چشمانم را گرفته و مگیل این را بهتر از هرکس دیگری می‌داند. سر نیزه ام را از غلاف بیرون می‌کشم و کورمال کورمال به دنبال دست و پای مگیل می‌گردم و هرچه از دهنم در می آید حواله اش می‌کنم. - پدرسوخته بی همه چیز من را مسخره کردی هر دفعه یک بامبولی در می‌آوری مگر به دستم نیفتی با همین سرنیزه شکمت را سفره می‌کنم الاغ عوضی. فکر کردی من همین طوری عنانم را میدهم به دستت ببری توی میدان مین و نابودم کنی. اصلا اشتباه کردم همان اول دخلت را نیاوردم. هرچه زودتر تو را از روی زمین بردارم به نفعم است. بی پدر و مادر تو که از صد تا عراقی بدتری! باید همین الان تکلیفم را با تو معلوم کنم. بیا جلو، اگر مردی بیا، پدرسوخته بیا، بی همه چیز، نمک نشناس، ستون پنجمی، همان، عراقی هستی که این کارها را می‌کنی. نشخوارگر، غارت گر بیت المال، حیف آن همه شکلات اهدایی و کوفت و زهرمار که تو شکم کارد خورده تو ریختم، بی احساس، بی عاطفه، بیا تا بفرستمت ور دست رفیق‌هایت. بیا تا یکی دیگر هم حواله ات کنم ابله نادان ناکس وقيح. نارفيق. به خودم می آیم و می‌بینم با سرنیزه دارم پالان مگیل را سوراخ سوراخ می‌کنم. اگر همان چند واحد از درس روانشناسی را پاس نکرده بودم هم، قابل تشخیص بود که این حرکات من معنی خوبی ندارد. اگر امکانش بود باید حتماً نزد یک مشاور می رفتم. یک روانشناس خوب که بتواند کارهای مرا تجزیه و تحلیل کند. اما مگیل چی؟ او عقلش سر جایش است؟ به نظر من او هم به یک مشاوره نیازمند است. مشاور حیوانات یک مهتر درست و حسابی که با شلاق حالش را جا بیاورد! بعد هم بیندازش تو خط امامزاده داوود تا روزی چند بار آن گردنه های خطرناک را برود و بیاید و دهها کیلوبار را جابه جا کند تا بفهمد دنیا دست کیست؟ اینجا خورده و خوابیده پُررو شده تقصیر رمضان و طویله داری لشکر است. اعصابم از دست مگیل حسابی خُرد شده این حرفها هم برای همین وگرنه من بهتر از هرکس دیگر می‌دانم که آن حیوان زبان بسته تقصیر ندارد. مشکوک می‌شوم نکند او هم چشمش آسیب دیده؟ خوب باید راست جاده را می گرفت و می‌رفت. دلیلی نداشت که از جاده خارج شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
زمان: حجم: 1.28M
🍂 خاطره صوتی قبول قطعنامه از خاطرات دکتر احمد چلداوی با نریشن مجری صدا و سیما اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 گردانها در حال تجهیز بودند. حاج عبدالله در ستاد تیپ، چند روز پیش از عملیات بی سیمهای یگانها را کنترل می‌کرد بهمن باقری که مسئول مخابرات بود، بی سیم‌های مادر را آنجا مستقر کرد. بهمن اینانلو مسئول لجستیک بود و ترابری و سلاح و مهمات را آماده کرد. در این مدت که عراقی‌ها در خرمشهر بودند، هم از ارتشی ها، هم از سپاه سهمیه گلوله می‌گرفتیم. بهمن قناعت می‌کرد؛ اگر باید بیست گلوله می‌زدیم می‌گفت: «بابا شهر خودمان است نزنید خرابش کنید!» به جای بیست گلوله ده گلوله می‌داد. انبارهای ما پرتر از تیپ‌های دیگر بود. غروب، حالت عجیبی داشت. غروب خوزستان با صحراها و دشتهایش ترکیب خاصی به نمایش می‌گذارد. انگار خورشید رنگ خون می‌گیرد. حالت غربتی ایجاد می‌کند که وقتی نگاه می‌کنی دلت می گیرد. دو سه شب مانده به شروع عملیات، سر غروب، حس غریبی به من دست می‌داد. خدایا چه اتفاقی می افتد؟ بچه های کم سن و سال، با این شوق دو شب دیگر می‌روند، معلوم نیست چند نفرشان شهید می شوند. دلشوره خاصی به جانم افتاده بود. با استغفار و دعا از این افکار بیرون آمدم و به حال و هوای عملیات برگشتم؛ عملیاتی که قرار بود خرمشهر عزیز ما را آزاد کند. عملیات بیت المقدس شاید بیست برابر ثامن الائمه یا سه برابر فتح المبین بود. برای این عملیات سه قرارگاه عملیاتی تشکیل شد. یکی قرارگاه نصر به فرماندهی حسن باقری و سرهنگ حسنی سعدی که جنوبی ترین منطقه و نزدیکترین منطقه به خرمشهر را به عهده داشت. در شمال قرارگاه نصر قرارگاه فتح واقع شده بود که فرماندهی اش با آقا رشید و سرهنگ مسعود منفرد نیاکی فرمانده لشکر ۹۲ زرهی بود. آنها مأموریت حمله به منطقه میانی را داشتند. بالاتر از آن قرارگاه قدس به فرماندهی احمد غلامپور بود. آنها در شمالی ترین نقطه منطقه نورد اهواز دب حردان و هویزه مستقر بودند. هرکدام از این قرارگاه‌ها یگانهایی را تحت پوشش داشتند. مثلا قرارگاه نصر شامل تیپ های ۲۷ حضرت رسول (ص)، ۷ ولی عصر (عج)، ۴۶ فجر، یک گردان از تیپ ۳۰ زرهی سپاه، لشکر ۲۱ حمزه ارتش و تیپ ما، یعنی ۲۲ بدر که با تیپ ۲۳ ارتش ادغام شده بودیم. بقیه یگانهای سپاه و ارتش در دو قرارگاه دیگر تقسیم شدند. مأموریت هرکدام از آنها عملیات وسیعی بود. سخت ترین کار را به عهده قرارگاه نصر گذاشته بودند؛ چون روبه رویش خرمشهر و دژهای محکم عراق بود. تیپ ۲۲ بدر در قرارگاه نصر، شش گردان به اسامی امام علی(ع)، امام حسن(ع)، امام حسین (ع)، امام سجاد(ع)، امام صادق(ع) و امام باقر(ع) تشکیل داد. پیش از عملیات نیروهای گردانهایمان برای آمادگی جسمی در جاده ها تمرین پیاده روی می‌کردند، شبها هم قطب نما دستشان بود که کار با قطب نما را یاد بگیرند. شرط موفقیت عملیات این بود که دشمن غافلگیر شود. اساساً عبور‌ دادن بی سروصدای چهل هزار رزمنده و تجهیزات زرهی و مهندسی از روی پل خودش یک عملیات سنگین و مشکلی بود. پنج پل برای عبور از رودخانه کارون تدارک دیده شده بود. شب، پل‌ها نصب می شد، آن را امتحان می‌کردند، پیش از روشن شدن هوا دوباره باز می‌کردند و لای علفزارهای حاشیه کارون استتار می‌شد چون در روشنایی روز در دید هواپیمای دشمن بود و می زد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
4.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 روایتی از بهشت نشست امام حسین (ع) با شهدا خبر خوش 😍 برای اونایی که در مجازی و حقیقی برای نشر فرهنگ شهدا تلاش می‌کنند و وقت می‌گذارند. برای کسانی که عکس شهدا را به در و دیوار می زنند، یادواره شهدا می گیرند، به خانواده های شهدا سر کشی می کنند، شهدا را یاد می کنند و راه شان را ادامه می دهند. ▪︎نشر حداکثری در گروههای شهدایی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دفترچه خود سازی شهید علی کبودوندی دفاتری که صاحبان خود را برای رسیدن به جمع بهشتیان، سخت یاری دادند. صبحتان سرشار از پاکی و اخلاص        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۷ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها یکی از کردها که دوست داشت با ما به ایران بیاید از ما سؤال‌کرد از خواننده‌های ایرانی که قبل از انقلاب در تلویزیون برنامه داشتند، چه خبر؟ یکی از بچه ها به او گفتند: عراق یعنی رقص و آواز ایران یعنی سینه و گریه. حالا هر کدام را می‌خواهی انتخاب کن. از این حرف او همه زدن زیر خنده. آن شب حسابی خستگی ما در شد. مدتی در شهر گشتیم و باز راهی ارتفاعات شدیم. کردهای عراقی از نظر اقتصادی در شرایط نامطلوبی زندگی می کردند. اکثر آنها در فقر و تنگدستی شدیدی بودند. به ما خبر دادند که فردی از جاشهایی که از افراد سرشناس و صاحب نفوذ در آن منطقه هست در نزدیکی ما می‌باشد. من نامه‌ای برایش نوشتم و بعد از دعوت او به اسلام و ردیف کردن جنایتهای صدام و پیش کشیدن مسائل کردستان از او خواستم که با ما همکاری کند؛ البته در صدر نامه این جمله را گنجانده بودم، از نماینده جمهوری اسلامی به آقای .. نامه به چند رابط داده شد؛ اما هیچ کس جرأت بردن آن را نداشت. بالاخره با این در و آن در زدن نامه را به دستش رساندم. او خیلی مشتاق شده بود که با ما همکاری کند؛ ولی به خاطر برگشت ما از آن منطقه فرصت نشد با او ملاقات کنیم. سرانجام عملیات شروع شد. منطقه خیلی حساس شده و رفت و آمد عراقی‌ها نیز زیاد شده بود. دیگر جای ما آنجا نبود. می خواستیم به ایران برگردیم اما به خاطر همین آمد و شد فراوان راه برگشتی برای ما نمانده بود. کردهای همراه ما نیز ما را غال گذاشتند و به داخل برگشتند. ما بودیم و خودمان. از هر دری برای برگشت وارد شدیم؛ اما تمام درها به روی ما بسته شده بود. تقریباً دیگر جا مانده بودیم. چند روز دیگر به همین منوال گذشت. بچه ها دیگر رمقی در بدن نداشتند و بلاتکلیف در ارتفاعات می چرخیدیم. بعد از چند روز عده ای از بچه ها را از یک راه به عقب فرستادیم و خودمان هم چند روز بعد از خط اول عراقی‌ها رد شدیم و به ایران آمدیم. پاهای من به خاطر وضعیت نامناسب راهها و راهپیمایی‌های طولانی زخم شده و چرک کرده بود؛ آن قدر که اوّل فکر می‌کردم باید قطع شود، ولی با چند روز استراحت خوب شد. غروبهای دلگیر کردستان عراق و روزهای باطراوتش با عملیات بسیجی‌های قهرمان در آن محور، خستگی را از تن‌مان بیرون کرد. وقتی نتیجه کارمان را یعنی استفاده از اطلاعاتی که ما به این سوی مرز داده بودیم دیدیم، دیگر شکایتی نداشتیم. راستی بعد از بازگشت به کشورمان خوابهای قضا شده را ادا کردیم و حقی را که از این شکم بی هنر پیچ پیچ بر گردنمان مانده بود، کف دستش گذاشتیم!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
‏نزدیك عملیات بود؛ می‌دونستم تازه دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون... گفتم این چیه؟ گفت عكس دخترمه گفتم بده ببینمش گفت خودم هنوز ندیدمش! گفتم چرا؟ گفت: الآن موقع عملیاته. می‌ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂