eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اولین مکالمه پس از ۱۸ سال اسارت جانباز آزاده شهید، حسین لشکری        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه سه اصطلاح با نمک •┈••✾💧✾••┈• 🔸 شیخ اجل خمپاره ۶۰. جنگ افزاری که بیش از هر سلاح دیگر با مأمور مرگ و قبض روح شبیه است. همان که از هیچ کس جز رسول خدا اذن دخول نگرفت. درست «سر به زنگاه» سر می رسد و بدون سر و صدا کار خودش را می کند؛ بر خلاف خمپاره ها و سلاحهای دیگر که جلوتر از خودشان سوتشان و پیش از انفجارشان ترس و دلهره و هیبتشان آدم را می کشد. همان سلاحی که به «نامرد» بودن شهرت دارد. 🔹 لشکر صلواتی لشکر ۲۷ حضرت رسول صلی الله و علیه و آله که وقتی برادری به صورت کامل از آن نام می برد و نام حضرتش را بر زبان جاری می ساخت، همه از حیث مستحب مؤکد بودن ذکر صلوات بعد از شنیدن نام آن بزرگوار به تبع حق متعال و ملائکة الله باید صلوات می فرستادند. 🔸 سوره رهایی بخش سوره والعصر از سوره های کوچک قرآن. سوره ای که آرام و آهنگ و نشان رهایی و خلاصی بود. بعد از نظام جمع، راهپیمایی و کوه پیمایی، صبحگاه و احیاناً شامگاه، سخنرانی های ارشادی و توجیهی، حسن ختام همه رنج و آلام و صبر و شکیبایی جسمی و روحی، آیات بینات این سوره بود، که همه با هم با لحن دلنشینی قرائت می کردند. بای بسم الله اش که بر زبان جاری می شد، مثل آبی که روی آتش بریزند یا تن خسته و غبار آلود و گرمازده ای که به آبشار بسپارند، همه چیز کم کم خنک و مطبوع می شد و رو به آرامش می گذاشت. •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "اسیر فراری" 2⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خبر جنون گروهبان مالح خیلی زود مثل دود یک خمپاره در میان افراد تیپ پخش شد و خیلی زود این داستان سر زبان سربازها افتاد و تلاش استخبارات برای جلوگیری از شیوع این خبر کاملاً معلوم بود. مدتی گذاشت بطوری که حقیقت تا حدی برایم روشن شد. البته من تنها کسی نبودم که دچار این تحول شدم، بلکه تعداد دیگری از سربازها هم تا حدودی متأثر شده بودند. من یکبار دیگر این حالت را تجربه کرده بودم. تجربه ای که باعث شد من در همان روز اول جنگ از جبهه فرار کنم. در حقیقت من دوبار به جبهه آمدم، بار اول جنگ تازه آغاز شده بود و من بعنوان نیروی ارتش به صف نظامیان پیوستم. نیروهایی که تیپ ۳۸ کماندویی را تشکیل می دادند. این تیپ جزیی از لشکر سوم عراق بود. در همان روزهای اول جنگ وقتی که ما قدم به خاک شما گذاشتیم شهر خرمشهر مثل سفره‌ای پیش رویمان باز بود. ما وقتی به خیابانها و کوچه های خالی از سکنه و شهر رسیدیم، هیچ چیز سرجایش نبود. در یکی از همین محلات بود که دستور استراحت داده شد. این محله آرامش خاصی داشت. هوا تاریک بود ولی من صدایی از همان نزدیکی ها بگوشم رسید. صدا صدای یک بچه بود که مویه می‌کرد. فکر می‌کنم همه این صدا را می‌شنیدند. بله همه آن ۵۰۰ نفر! چون در آغاز آن صبح این تنها صدائی بود که شنیده می شد. یک سروان که فرمانده این افراد بود برای یافتن صاحب صدا از نیروها جدا شد و بطرف خانه ها رفت. من و عده ای دیگر از سربازان به دنبالش براه افتادیم. وقتی به صدا نزدیکتر شدیم که مقابل در یک خانه ایستاده بودیم. در و دیوار این خانه با ترکشها سوراخ سوراخ شده بود. از در بزرگ آهنی وارد حیاط خانه شدیم. زنی جوان کف حیاط افتاده بود و پسر بچه ای که حتماً پسرش بود تنها در کنار جنازه مادر گریه می کرد. من جلوتر رفتم، پیشانی این زن بر اثر گلوله ای که خورده بود. سوراخ شده بود. آن زن لباس عربی به تن داشت. پسر بچه آنقدر گریه کرده بود که وجود ما او را وحشت زده نکرد. صدای مادر... مادر... او هنوز هم در گوش هایم می‌پیچد، شاید تنها عاملی که باعث شد در همان ساعت اولیه ورودم به جنگ از جبهه فرار کنم دیدن همین صحنه دلخراش بود. سروان، آن پسربچه را بغل کرد و با خود بطرف نیروهایمان که هنوز در حال استراحت بودند آورد. او آن پسر بچه را به مقر خودش برد و بعدها شنیدم که او را به بغداد برده است. فرار من از جبهه تقریباً دو سال طول کشید، ولی بعدها مجبور شدم بعنوان سرباز احتیاط دوباره وارد ارتش عراق بشوم و برای مدت نامعلومی عنوان کارمند وزارت کشاورزی را فراموش کنم. من در عملیات بدر اسیر شدم. دوره احتیاط را چند ماه در قصبة القرنه گذراندم. همانطور که می‌دانید این قصبه بعلت نزدیکی با جزایر مجنون از اهمیت خاصی برخوردار شده است. بعد از القرنه واحد بطرف هورالهویزه حرکت داده شد و من حدوداً دو سال در این منطقه سر کردم و هنگام حمله نیروهای شما با تحمل مشکلات فراوانی به اسارت درآمدم. وقتی که ما بطرف نیروهای شما می آمدیم، من جنازه متلاشی شده گروهبان مالح را دیدم. پایان این قسمت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ هنوز آواز خواندنم تمام نشده که پایم به یک رشته سیم گیر می‌کند و با صورت نقش زمین می‌شوم. زمین خورده و نخورده چیزی مثل فشفشه از میان دستم در می رود و از مسیری که طی می‌کند می‌فهمم مقصدی جز زیر دم مگیل ندارد. بعد هم افسار مگیل، به نشانه رم کردن و بالا و پایین رفتن از دستم رها می شود و همان جا روی زمین غلت میخورم اما این تازه اول ماجراست. زمین شروع می‌کند به لرزیدن و یک یک چیزهایی که به گمانم مین به هم تله شده باشد، شروع می‌کند به منفجر شدن. هرچه سنگ و کلوخ و برف است روی سرم آوار می‌شود و لابه لای اینها چند لگد هم از مگیل دریافت می‌کنم. دیگر عنان کار از دستم رها شده آن قدر عصبانی هستم که خون جلوی چشمانم را گرفته و مگیل این را بهتر از هرکس دیگری می‌داند. سر نیزه ام را از غلاف بیرون می‌کشم و کورمال کورمال به دنبال دست و پای مگیل می‌گردم و هرچه از دهنم در می آید حواله اش می‌کنم. - پدرسوخته بی همه چیز من را مسخره کردی هر دفعه یک بامبولی در می‌آوری مگر به دستم نیفتی با همین سرنیزه شکمت را سفره می‌کنم الاغ عوضی. فکر کردی من همین طوری عنانم را میدهم به دستت ببری توی میدان مین و نابودم کنی. اصلا اشتباه کردم همان اول دخلت را نیاوردم. هرچه زودتر تو را از روی زمین بردارم به نفعم است. بی پدر و مادر تو که از صد تا عراقی بدتری! باید همین الان تکلیفم را با تو معلوم کنم. بیا جلو، اگر مردی بیا، پدرسوخته بیا، بی همه چیز، نمک نشناس، ستون پنجمی، همان، عراقی هستی که این کارها را می‌کنی. نشخوارگر، غارت گر بیت المال، حیف آن همه شکلات اهدایی و کوفت و زهرمار که تو شکم کارد خورده تو ریختم، بی احساس، بی عاطفه، بیا تا بفرستمت ور دست رفیق‌هایت. بیا تا یکی دیگر هم حواله ات کنم ابله نادان ناکس وقيح. نارفيق. به خودم می آیم و می‌بینم با سرنیزه دارم پالان مگیل را سوراخ سوراخ می‌کنم. اگر همان چند واحد از درس روانشناسی را پاس نکرده بودم هم، قابل تشخیص بود که این حرکات من معنی خوبی ندارد. اگر امکانش بود باید حتماً نزد یک مشاور می رفتم. یک روانشناس خوب که بتواند کارهای مرا تجزیه و تحلیل کند. اما مگیل چی؟ او عقلش سر جایش است؟ به نظر من او هم به یک مشاوره نیازمند است. مشاور حیوانات یک مهتر درست و حسابی که با شلاق حالش را جا بیاورد! بعد هم بیندازش تو خط امامزاده داوود تا روزی چند بار آن گردنه های خطرناک را برود و بیاید و دهها کیلوبار را جابه جا کند تا بفهمد دنیا دست کیست؟ اینجا خورده و خوابیده پُررو شده تقصیر رمضان و طویله داری لشکر است. اعصابم از دست مگیل حسابی خُرد شده این حرفها هم برای همین وگرنه من بهتر از هرکس دیگر می‌دانم که آن حیوان زبان بسته تقصیر ندارد. مشکوک می‌شوم نکند او هم چشمش آسیب دیده؟ خوب باید راست جاده را می گرفت و می‌رفت. دلیلی نداشت که از جاده خارج شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
1.28M
🍂 خاطره صوتی قبول قطعنامه از خاطرات دکتر احمد چلداوی با نریشن مجری صدا و سیما اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 گردانها در حال تجهیز بودند. حاج عبدالله در ستاد تیپ، چند روز پیش از عملیات بی سیمهای یگانها را کنترل می‌کرد بهمن باقری که مسئول مخابرات بود، بی سیم‌های مادر را آنجا مستقر کرد. بهمن اینانلو مسئول لجستیک بود و ترابری و سلاح و مهمات را آماده کرد. در این مدت که عراقی‌ها در خرمشهر بودند، هم از ارتشی ها، هم از سپاه سهمیه گلوله می‌گرفتیم. بهمن قناعت می‌کرد؛ اگر باید بیست گلوله می‌زدیم می‌گفت: «بابا شهر خودمان است نزنید خرابش کنید!» به جای بیست گلوله ده گلوله می‌داد. انبارهای ما پرتر از تیپ‌های دیگر بود. غروب، حالت عجیبی داشت. غروب خوزستان با صحراها و دشتهایش ترکیب خاصی به نمایش می‌گذارد. انگار خورشید رنگ خون می‌گیرد. حالت غربتی ایجاد می‌کند که وقتی نگاه می‌کنی دلت می گیرد. دو سه شب مانده به شروع عملیات، سر غروب، حس غریبی به من دست می‌داد. خدایا چه اتفاقی می افتد؟ بچه های کم سن و سال، با این شوق دو شب دیگر می‌روند، معلوم نیست چند نفرشان شهید می شوند. دلشوره خاصی به جانم افتاده بود. با استغفار و دعا از این افکار بیرون آمدم و به حال و هوای عملیات برگشتم؛ عملیاتی که قرار بود خرمشهر عزیز ما را آزاد کند. عملیات بیت المقدس شاید بیست برابر ثامن الائمه یا سه برابر فتح المبین بود. برای این عملیات سه قرارگاه عملیاتی تشکیل شد. یکی قرارگاه نصر به فرماندهی حسن باقری و سرهنگ حسنی سعدی که جنوبی ترین منطقه و نزدیکترین منطقه به خرمشهر را به عهده داشت. در شمال قرارگاه نصر قرارگاه فتح واقع شده بود که فرماندهی اش با آقا رشید و سرهنگ مسعود منفرد نیاکی فرمانده لشکر ۹۲ زرهی بود. آنها مأموریت حمله به منطقه میانی را داشتند. بالاتر از آن قرارگاه قدس به فرماندهی احمد غلامپور بود. آنها در شمالی ترین نقطه منطقه نورد اهواز دب حردان و هویزه مستقر بودند. هرکدام از این قرارگاه‌ها یگانهایی را تحت پوشش داشتند. مثلا قرارگاه نصر شامل تیپ های ۲۷ حضرت رسول (ص)، ۷ ولی عصر (عج)، ۴۶ فجر، یک گردان از تیپ ۳۰ زرهی سپاه، لشکر ۲۱ حمزه ارتش و تیپ ما، یعنی ۲۲ بدر که با تیپ ۲۳ ارتش ادغام شده بودیم. بقیه یگانهای سپاه و ارتش در دو قرارگاه دیگر تقسیم شدند. مأموریت هرکدام از آنها عملیات وسیعی بود. سخت ترین کار را به عهده قرارگاه نصر گذاشته بودند؛ چون روبه رویش خرمشهر و دژهای محکم عراق بود. تیپ ۲۲ بدر در قرارگاه نصر، شش گردان به اسامی امام علی(ع)، امام حسن(ع)، امام حسین (ع)، امام سجاد(ع)، امام صادق(ع) و امام باقر(ع) تشکیل داد. پیش از عملیات نیروهای گردانهایمان برای آمادگی جسمی در جاده ها تمرین پیاده روی می‌کردند، شبها هم قطب نما دستشان بود که کار با قطب نما را یاد بگیرند. شرط موفقیت عملیات این بود که دشمن غافلگیر شود. اساساً عبور‌ دادن بی سروصدای چهل هزار رزمنده و تجهیزات زرهی و مهندسی از روی پل خودش یک عملیات سنگین و مشکلی بود. پنج پل برای عبور از رودخانه کارون تدارک دیده شده بود. شب، پل‌ها نصب می شد، آن را امتحان می‌کردند، پیش از روشن شدن هوا دوباره باز می‌کردند و لای علفزارهای حاشیه کارون استتار می‌شد چون در روشنایی روز در دید هواپیمای دشمن بود و می زد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتی از بهشت نشست امام حسین (ع) با شهدا خبر خوش 😍 برای اونایی که در مجازی و حقیقی برای نشر فرهنگ شهدا تلاش می‌کنند و وقت می‌گذارند. برای کسانی که عکس شهدا را به در و دیوار می زنند، یادواره شهدا می گیرند، به خانواده های شهدا سر کشی می کنند، شهدا را یاد می کنند و راه شان را ادامه می دهند. ▪︎نشر حداکثری در گروههای شهدایی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دفترچه خود سازی شهید علی کبودوندی دفاتری که صاحبان خود را برای رسیدن به جمع بهشتیان، سخت یاری دادند. صبحتان سرشار از پاکی و اخلاص        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۷ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها یکی از کردها که دوست داشت با ما به ایران بیاید از ما سؤال‌کرد از خواننده‌های ایرانی که قبل از انقلاب در تلویزیون برنامه داشتند، چه خبر؟ یکی از بچه ها به او گفتند: عراق یعنی رقص و آواز ایران یعنی سینه و گریه. حالا هر کدام را می‌خواهی انتخاب کن. از این حرف او همه زدن زیر خنده. آن شب حسابی خستگی ما در شد. مدتی در شهر گشتیم و باز راهی ارتفاعات شدیم. کردهای عراقی از نظر اقتصادی در شرایط نامطلوبی زندگی می کردند. اکثر آنها در فقر و تنگدستی شدیدی بودند. به ما خبر دادند که فردی از جاشهایی که از افراد سرشناس و صاحب نفوذ در آن منطقه هست در نزدیکی ما می‌باشد. من نامه‌ای برایش نوشتم و بعد از دعوت او به اسلام و ردیف کردن جنایتهای صدام و پیش کشیدن مسائل کردستان از او خواستم که با ما همکاری کند؛ البته در صدر نامه این جمله را گنجانده بودم، از نماینده جمهوری اسلامی به آقای .. نامه به چند رابط داده شد؛ اما هیچ کس جرأت بردن آن را نداشت. بالاخره با این در و آن در زدن نامه را به دستش رساندم. او خیلی مشتاق شده بود که با ما همکاری کند؛ ولی به خاطر برگشت ما از آن منطقه فرصت نشد با او ملاقات کنیم. سرانجام عملیات شروع شد. منطقه خیلی حساس شده و رفت و آمد عراقی‌ها نیز زیاد شده بود. دیگر جای ما آنجا نبود. می خواستیم به ایران برگردیم اما به خاطر همین آمد و شد فراوان راه برگشتی برای ما نمانده بود. کردهای همراه ما نیز ما را غال گذاشتند و به داخل برگشتند. ما بودیم و خودمان. از هر دری برای برگشت وارد شدیم؛ اما تمام درها به روی ما بسته شده بود. تقریباً دیگر جا مانده بودیم. چند روز دیگر به همین منوال گذشت. بچه ها دیگر رمقی در بدن نداشتند و بلاتکلیف در ارتفاعات می چرخیدیم. بعد از چند روز عده ای از بچه ها را از یک راه به عقب فرستادیم و خودمان هم چند روز بعد از خط اول عراقی‌ها رد شدیم و به ایران آمدیم. پاهای من به خاطر وضعیت نامناسب راهها و راهپیمایی‌های طولانی زخم شده و چرک کرده بود؛ آن قدر که اوّل فکر می‌کردم باید قطع شود، ولی با چند روز استراحت خوب شد. غروبهای دلگیر کردستان عراق و روزهای باطراوتش با عملیات بسیجی‌های قهرمان در آن محور، خستگی را از تن‌مان بیرون کرد. وقتی نتیجه کارمان را یعنی استفاده از اطلاعاتی که ما به این سوی مرز داده بودیم دیدیم، دیگر شکایتی نداشتیم. راستی بعد از بازگشت به کشورمان خوابهای قضا شده را ادا کردیم و حقی را که از این شکم بی هنر پیچ پیچ بر گردنمان مانده بود، کف دستش گذاشتیم!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
‏نزدیك عملیات بود؛ می‌دونستم تازه دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون... گفتم این چیه؟ گفت عكس دخترمه گفتم بده ببینمش گفت خودم هنوز ندیدمش! گفتم چرا؟ گفت: الآن موقع عملیاته. می‌ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ دست می‌کشم و دوروبرم را برانداز می‌کنم. وسایلی که بار مگیل بود در اطراف ریخته و از خودش خبری نیست. به قول حاج صفر «خودکار یکطرف دفتر یک طرف». قید جمع وجور کردن وسایل را میزنم. تنها سرنیزه ام را برمی‌دارم و به راه می‌افتم اما از کدام طرف؟ اینجا که پُر از مین است. برای امتحان تکه سنگی بر میدارم و به طرفی پرتاب می‌کنم ناگهان زمین زیر پایم می‌لرزد. یعنی مین بود که منفجر شد؟! یک سنگ دیگر برمی‌دارم و به دورتر پرت می‌کنم. این بار چند مین دیگر که تله شده اند، منفجر می‌شوند. بی پدر، من را آورده درست وسط بدترین میدان مینی که ممکن است در جبهه های غربی وجود داشته باشد. مطمئنم عراقیها برای تدارک این باغ مین چند تا کشته دادند. دیگر حساب آدمهایی که وارد این باغ می‌شوند را بکن. حالا معلوم نیست خود ذلیل مرده اش کجا رفته؟ دستم را بیخ گوشم میگذارم و صدایش می کنم. - مگیل، آهای مگیل، سقط شدی؟ چرا پیدایت نیست؟ فکر اینکه یکی از آن مین‌ها دل و رودۀ مگیل را بیرون ریخته باشد، مثل سرما وجودم را به لرزه می‌اندازد. اما با خود می‌گویم «بهتر. مرد که مرد. فدای سرت. این حیوان چی دارد که این قدر به فکرش هستی، نه می‌تواند از تو دفاع کند، نه خطری که پیش پایت است را به تو میگوید. خودش هم که از گرگ می ترسد. میماند یک کمی بار که آن هم در میدان مین لعنتی رفت روی هوا و پخش و پلا شد. پس بود و نبودش فرقی ندارد. اما خودم هم میدانم که این حرفها فقط برای همین چند دقیقه است. منی که دلم برای گربه‌های خانه پدری تنگ شده چطور میتوانم مگیل را فراموش کنم - مگیل مگیل ... کجایی بیا میخواهیم برویم. آرام آرام از جایی که هستم حرکت می‌کنم. به یک رشته سیم خاردار می‌رسم. لعنتی معلوم نیست از کجا وارد میدان شده. در حال رد شدن از سیم خاردار لباسهایم گیر می‌کنند. دوباره نزدیک است که از کوره در بروم. مثل آدمی که دست و پایش را گره زده باشند هیچ کاری از من ساخته نیست. فشارم، رفته رفته بالا میرود و به حد جوش می‌رسد. دندانهایم را به هم می‌سایم و باز برای مگیل خط و نشان می‌کشم. قاطر هم این قدر خر؟ یادم می‌آید که برای کنترل عصبانیت به خود قول داده ام. حرفهایم را فرو می خورم و مثل آدمهای ابله می‌خندم. ابلهانه تر اینکه هیچ تقلایی برای رهایی خود نمی‌کنم. آدم به صلیب کشیده را می‌مانم. باد میوزد و دانه های برف از صورتم نیشگون سرد می‌گیرند. - بفرما همین را کم داشتیم. دوباره برف و بوران جالب است که هنوز گرمای آفتاب را هم احساس می‌کنم. فکر کنم این برفها را باد از بالای کوه می‌آورد؛ وگرنه آسمان آسمان برفی نیست. قید پالتو را هم می‌زنم خود را می‌کشم و به قیمت پاره شدن لباسم بالاخره از چنگال مسخره سیم خاردار رهایی پیدا می‌کنم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 بچه های ما باید از پلی که کنار روستای مسعودیه روی کارون زده شده بود، می گذشتند و حدود بیست کیلومتر پیاده روی می‌کردند. در این مسیر عراقی ها تعدادی خاکریزهای فرعی و عصایی شکل زده بودند و قبل از آنها هم تعدادی کمین داشتند. بچه ها ابتدا باید از کمین‌ها عبور می‌کردند، پس از آن با خاکریزهای اول درگیر می‌شدند و بعد به جاده می رسیدند. جاده حدود دو متر از دشت بلندتر بود، عراق هم دو متر روی جاده گونی چینی کرده و روی آن تیربار نصب کرده بود؛ یعنی دشمن بالای ارتفاع چهار متری کاملا به دشت تسلط داشت. بچه ها باید پس از بیست کیلومتر پیاده روی و گذشتن از خاکریزها و کمین‌ها تازه به این مانع می‌رسیدند و با آنها درگیر می‌شدند. کار سختی بود. اگر هم موفق نمی‌شدند دیگر راهی برای برگشت نبود. کسی که بیست کیلومتر با تجهیزات رفته، درگیر هم شده، چگونه می توانست روز روشن زیر آتش دشمن همین مسافت را برگردد. بچه ها باید پیش از روشن شدن هوا خودشان را به دشمن می‌رساندند، با آنها درگیر می شدند، مواضعشان را می گرفتند و مستقر می شدند؛ راهی برای برگشتن نبود. حالا این مردان بزرگ برای شروع حرکت، لحظه شماری می کردند. حس و حال عجیبی بین بچه ها بود. مثل پرنده ای که در قفس افتاده باشد، بال و پر می زدند بی تاب بودند هر چه زودتر به منطقه برسند. صبح پنجشنبه نهم اردیبهشت، دیگر هیچ کس آرام و قرار نداشت. کسی در حال خودش نبود. سلام علیک ها رسمی و گذرا بود. سریع از کنار هم رد می‌شدند. همه سعی می‌کردند اشتباهی در کارشان پیش نیاید. این بزرگترین مسئولیت زندگیشان بود. می‌دانستند یک اشتباه مساوی با شهید شدن عده ای خواهد بود. عبدالله هر ساعت گردانها را کنترل می کرد و آرام نمی گرفت. یک بار به من گفت: برو ببین بهمن چه کار کرده؟ گردانها تجهیز شده اند؟ برو از نزدیک چک کن. بهمن اینانلو کمی خشن و جدی بود. با کسی شوخی نمی‌کرد، کسی هم جرئت شوخی کردن با او را نداشت. بهمن یک انقلابی و مبارز قبل از انقلاب بود. اصلیت پدرش ترک بود. آدم باسواد و کتابخوانی بود. رفتم پیش او پرسید برای چه آمده ای؟ چه کار داری؟» گفتم: «هیچی، حاج عبدالله گفته بیایم ببینم همه چیز مرتب است؟» گفت: «آره، هیچ مشکلی نداریم.» رفت پشت چادر سیگاری روشن کرد و با حالت عصبی به سیگار پک می‌زد. مهران شیرالی معاون او، توی چادر با آرامش نشسته بود. صدایم کرد، رفتم توی چادر گفت: او همه کارهایش را انجام داده، کمی استرس دارد. گزارش کارها را از مهران گرفتم و به عبدالله دادم. عبدالله دائماً کار را با رضا موسوی و احمد فروزنده مرور می‌کرد. سرهنگ محمدی فرمانده تیپ نوهد هم بود وضعیت گردانهای او را هم مرتب بررسی می‌کرد. ساعت به ساعت از بهمن باقری در مورد آمادگی ها توضیح میخواست. بهمن بیسیم‌ها را مرتب می‌کرد. احمد هی سراغ نیروهایش می‌رفت. حمید قبیتی مسئول بهداری بود. او هم برنامه آمبولانس ها و بهداری را بررسی می‌کرد. حسن آذرنیا مسئول تعاون تیپ به بچه ها مراجعه می‌کرد با شوخی جدی می‌گفت وصیت نامه ات را بنویس. صبح روز نهم اردیبهشت شاید یکی از با خضوع ترین نمازهای عمرم را خواندم. در قنوتم ربّنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا على القوم الكافرین را خواندم و اشک ریختم. از ظهر که گذشت شور و هیجان بچه ها بیشتر شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بر گُرده‌ سیاره‌ای كوچک، در دل آسمان لایتناهی، زمین را جاذبه‌‌‌ٔ عشق در مدارِ شمس نگاه داشته است و ما را نماز ، اما نماز هم نمازی است که مجاهدِ راهِ خدا در جبهه می‌خواند. " شهید آوینی " روزتان همنفس با خوبان خدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۸ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها خبر رسید گروهی از بچه ها که جهت کار به داخل رفته بودند، به دست عراقیها دستگیر شده و بعد از شکنجه های فراوان آنها را سوار تریلر کرده و در میدان و خیابانهای چند شهر گردانده و به مردم نشان داده و مردم را مجبور کرده اند که به آنها سنگ بزنند و دشنام بگویند. در آخر نیز به فجیع ترین وضع، آنها را شهید کرده اند. با رسیدن این خبر ما خود را برای مأموریت دیگری در عمق خاک عراق آماده کردیم. چهره شاداب و بشاش مردان راه دیدنی بود. از زمانی که مأموریت ابلاغ شد تا زمانی که به راه افتادیم، هیچ کدام در پوست خود نمی گنجیدند. این بار نیز می بایست روزهای گرم تابستان را با راهپیمایی‌های طولانی و شبها را با بی‌خوابی سپری می‌کردیم. با یک گروه ۱۰ نفره و تعدادی از کردهای معارض پا به خاک عراق گذاشتیم؛ مثل دفعه قبل با یال و کوپال گردی و در نقش یک کاک. درصد اعتماد ما به گردها کم بود؛ چرا که اگر آنان جاسوس بودند، معلوم نمی شد. گذشته از آن، بچه هایی که اسیر شده بودند، در واقع به دست کردهای بلدچی به دام افتاده بودند. کردها آنها را مستقیماً به داخل مقر استخبارات عراقیها برده و دستشان را گذاشته بودند در دست برادران مزدور. حساسیت و خاصیت کار، اطمینان را حتی از سایه انسان نیز می گرفت. تنها دلگرمی ما در آن جنگلهای تنها، دشتهای وسیع، کوههای قامت کشیده و رودخانه های جاری، اول به خدا بود و بعد هم به بر و بچه های خودمان. آنها که عشق به اسلام، پایشان را به این وادیهای جانبازی و سراندازی کشانده بود. کردهای راهنما از همان اول شروع کردند به رجز خواندن که شما ضعیف هستید، شما در میان راه جا می مانید و شما نمی‌توانید همراه و پابه پای ما حرکت کنید. من به بچه ها تاکید کردم که هر طور شده باید پا به پای آنها برویم. بچه ها نیز کمر همت بستند و نشان دادند جلو هستند که عقب نیستند. متأسفانه باید بنویسم آن تعداد کردی که همراه ما بودند، پایه دیانتی محکمی نداشتند. یکی از کارهای اطلاعاتی و نظامی، بحث و گفتگو با آنها درباره مسائل مذهبی و اعتقادی بود. این بحثها خوشبختانه آثار خوبی داشت. برای مثال وقتی شرایط خطرناکی در پیش بود و یا اتفاقی می افتاد، از ما می خواستند که دعا کنیم و می‌گفتند: - «برادران! تو را به امام حسین علیه السلام دعا کنید!» وقتی می گفتیم که دعا کردیم، مطمئن بودند که خطر برطرف خواهد شد. این بار روزها استراحت می‌کردیم و شبها راهپیمایی. با عقبه نیز با بیسیم در تماس بودیم. روستا و آبادیهای بین راه را منزل به منزل طی می کردیم. در مسجد هر آبادی چند ساعتی استراحت می کردیم. رختخواب ما همان بادگیرهای تنمان بود. صورتمان را نیز با چفیه می پوشاندیم و در آن رختخواب دم کرده بهترین خوابهای طلایی دنیا را می دیدیم. خوشبختانه افراد بومی آن مناطق مردم متدین و نماز خوانی بودند و مسجدهای خوب و تمیزی داشتند که محل مناسبی برای ما بود. آنها اگر متوجه می‌شدند که ما نیروهای جمهوری اسلامی هستیم خیلی ما را تحویل می گرفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عصاهای پنهان صد هزار بار هم اگر این عکس از اسرای ایرانی جنگ را بنگریم، هیچ از اسرارش نخواهیم فهمید مگر آن‌ که با آرامی متن عجیب و تکان دهنده‌ی احمد یوسف‌زاده عزیز که خود اسیر نوجوانی از بچه‌ های موسوم به «آن بیست و سه نفر » است را در زیرش بخوانیم ، البته آرام و شمرده .... ✍ « سال شصت و یک است. ایستاده‌اند کنار دیوار بهداری اردوگاه عنبر که عکس بگیرند بدهند صلیب سرخ ببرد برای خانواده‌هایشان. چند ماه بعد عکس‌ها می رسند ایران.... مادرها نفس راحتی می‌کشند وقتی می‌بینند بچه‌هایشان صحیح و سالم روی پای خودشان ایستاده‌اند... واقعیت اما چیز دیگریست. خارج از کادر عکس، سه جفت عصا روی زمین افتاده است. یکی مال حسن تاجیک شیر، نفر ایستاده سمت چپ، پسر دایی عزیز من که استخوان رانش شکسته و به قدر یک عکس گرفتن توانسته بی عصا بایستد. قصه آن دو نفر ایستاده کنار حسن خیلی جالبتر است، آنها پاهای از زانو قطع شده اشان را پشت نفرات جلویی پنهان کرده اند که مادر هایشان متوجه نشوند و غصه نخورند! طفلی مادر هایشان!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂 🇮🇷🇵🇸@Aahdeyaran