نذر کرده بودم ...
غرقِ در عشق امام زمان(عج)
پرورش بدهم فرزندم را
عینک غواصیاش را که آوردند
فهمیدم نذرم قبول شده ...
روزتان معطر به نگاه حضرت مهدی عج
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_سیدجعفر_سیدصالحی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شقایق را وحشی می خوانند،
چرا که آزاده است..
🔸 سید اهل قلم
سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#آوینی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۵
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
کردهای معارض غیر از این همکاری، خوش خدمتی خوبی هم به شکمهای عزادار ما کردند. شکمهایی که اگر لب باز میکردند، یک دنیا گله داشتند از بی اعتنایی صاحبانشان. در میان کردها شخصی بود به نام «کاک سردار» که خود کردها میگفتند عامل نفوذی بعثیهاست. ما نیز از قبل به او خیلی مشکوک بودیم که نه می توانستیم بگوییم خیرت را نخواستیم، شر مرسان و نه میتوانستیم بگوییم تو را به خیر و ما را به سلامت. باید هر طور بود از وجودش استفاده میکردیم. اتفاقاً یکی از مأموریتها، خیمه زدن روی یکی از ارتفاعات سلیمانیه و دادن اطلاعات به عقبه بود. با وجود آنکه کاک سردار آدم بزدلی بود هندوانه زیر بغلش گذاشتیم که تو آدم نترسی هستی و تجربه کافی هم داری و حتماً می توانی ما را کمک کنی. همین تعریف چنان آستین جناب کاک سردار را پرباد کرد که چیزی نمانده بود ما را منت دار خودش بکند.
همراه بودن با او دو مزیت داشت اول آنکه به مناطق و ارتفاعات آشنا بود و دوم اینکه ما در کنار او به عنوان یک عامل نفوذی - امنیت بیشتری داشتیم .
ساعت نیمههای شب را نشان می داد که از روی همان ارتفاع با عقب تماس گرفتیم تا نقشه را برایشان بخوانیم. در آن تاریکی از نور چراغ ساعت مچی کمک گرفتیم و نقشه و مراکز ثبتی را با رمز اعلام کردیم؛ ولی آن شب آن ثبتی ها را به خاطر تغییر مأموریت نزدند و این هدف را برای آینده برنامه ریزی کردند. ما همان شب برگشتیم به جای اولمان و به یک منطقه حساس دیگر رفتیم که با پوشش گیاهی خود را استنار میکردیم. اهداف مأموریت در آن محور نیز تغییر کرد و ما باز هم به جای دیگر کوچ کردیم. وقتی در کردستان عراق به جاده ای آسفالت رسیدیم بچه ها آسفالت را بوسیدند! چرا که تا آن زمان پایمان غیر از گل و خار و خاشاک، چیز دیگری به خود ندیده بود؛ البته جای نوشتن ندارد که آن بوسه فقط یک شوخی بود. دائماً محل استقرارمان را تغییر میدادیم و تقریباً تمام اطلاعات لازم برای عملیات را با بیسیم انتقال داده و در حسرت برگشتن به ایران منتظر شروع عملیات بودیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جایگاه و شخصیت حضرت معصومه سلاماللهعلیها خواهر بزرگوار امام رضا علیهالسلام
🔹 میلاد با سعادت خانم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و #روز_دختر رو خدمت شما تبریک عرض میکنم.
آغاز دهه کرامت گرامی باد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#میلاد
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂 با سلام
لطفا در نظرسنجی مطالب کانال شرکت فرمایید. 👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/87wpg?eitaafly
☑️ گزینه باز کردن در...
👆 دوستانی که هنوز در این نظر سنجی شرکت نکردهاند ، لطف کنند نظرات خود در خصوص مطالب کانال را تکمیل کنند تا در آینده از مطالبی باب میل عزیزان همراه بیشتر استفاده شود.
👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حالا که روز دختره
یادی کنیم از پدرانی که
برای دفاع از این کشور
از دخترانشان گذشتند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر فراری" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ساعت حدود ۲ نیمه شب بود که سروصدایی ما را از خواب پراند.
وقتی از سنگرها بیرون آمدیم گروهبان «صالح» را دیدم که دچار حالت روانی عجیبی بود. وحشت از سر و پایش میریخت. نعره میزد و به این سو و آن سو می دوید. عده ای از سربازان بطرفش رفتند و او را کنترل کردند. من از کنار سنگرم شاهد وحشت زدگی این گروهبان بودم. این حالت او با رفتاری که دیروز صبح داشت ابداً قابل مقایسه نبود. کسی نمیدانست که چه بلایی بر سر گروهبان آمده است و مشکل بود که بتوان حتی حدسی در این باره زد.
تقریباً بعد از گذشت ساعتی یکی از سربازان به من گفت که گروهبان مالح وقتی حالش بهتر شده گفته است که یک خواب وحشتناک او را به این روز انداخته. خواب یک شهید ایرانی که دیروز در پارکینگ خودروها دفن شده بود. گروهبان مالح گفته بود که آن شهید به خوابش آمده و گفته است که تک تک موهای سرت را خواهم کند و انتقامم را از تو خواهم گرفت.
من بعد از شنیدن این حرفها بیاد دیروز صبح افتادم.
آن روز مثل روزهای دیگر ما مشغول کار بودیم. طبق دستور فرمانده، سرهنگ حسین خضیر الیاس، باید محوطه ای را برای پارکنیگ خودرو هایمان آماده میکردیم. ما حين تسطیح آن قطعه زمین متوجه یک برآمدگی شدیم و در حالیکه مشغول کار بودیم در نهایت ناباوری پای یک جسد از زیر خاک ها بیرون زد.
وحشت و تعجب با هم به سراغم آمدند. در آن لحظات اولین فکری که به ذهن من و سربازان دیگر رسید این بود که هویت این جسد را مشخص کنیم و بدانیم که ایرانی است یا عراقی.
بعد از اینکه جسد را بیرون آوردیم من جیب هایش را جستجو کردم و یک قطعه اسکناس پیدا شد که معلوم میکرد این یک شهید ایرانی است.
همانطور که میدانید طبق رسومی که داریم باید این جسد را دوباره دفن میکردیم و ما هم بعد از کندن یک قبر آن جوان را دوباره بخاک سپردیم. وقتی که کار ما تمام شد همین گروهبان مالح سر رسید قضیه را برایش تعریف کردیم. او خندید و با حالتی که تمسخر در آن موج میزد چند نفر از سربازان هم به اتفاق او خندیدند، ولی عده ای هم از این حالت ناراحت بودند.
گروهبان مالح در حالیکه مسخره گی اش ادامه داشت با یک خیز بالای سر قبر آن شهید پرید و شروع کرد به پایکوبی. ما عربها به این حالت «هوسه» می گوئیم.
بعد از تمام شدن نمایش گروهبان، همه ما بدنبال کارمان رفتیم .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۲۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سوار بررده مگیل براه افتادیم. مگیل که داشت با زحمت از سربالایی دره بالا میرفت مرا چپ چپ نگاه میکرد و مدام پفتره تحویلم میداد.
- چی شد؟ بهت برخورد؟ به قول حاج صفر به اسب شاه گفتم یابو!؟ این یابو هم اسم عجیبی است. فکر کنم اصلش همان گور بوده؛ گور تغییر ماهیت داده. چیزی که دیگر نه به درد سواری میخورده نه به درد خوردن. آخر گور را شکار میکردند. همین گوره خر خودمان را میگویم. از قضا گوشت لذیذی هم دارد. دلت نخواهد خوراک اعیان و اشراف بوده لابد شعرش را شنیدی
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
به وسایل میرسیم. از مگیل پیاده میشوم و پالانش را میگذارم. احساس میکنم حیوان هر چه از صبح تا آن ساعت خورده در سربالایی دره از دماغش درآمده.
عیبی ندارد دعا کن به یک جای خوب برسیم از خجالتت در می آیم. وسایل را بار مگیل میکنم تا میتوانم غذا بر میدارم؛ بخصوص چای. بعد از درست کردن و نوشیدن چای دیشب به این نتیجه رسیدم که در این هوا و با این وضعیت چیز آرامش بخشی است. ضمن اینکه درست کردن آتش باعث گرما و دور شدن گرگهای احتمالی هم میشود. بعد از برداشتن وسایل به طرف جاده به راه میافتیم. در جاده مگیل راحتتر قدم بر میدارد و من به پشت او کمتر بالا و پایین میروم - روح، روح یااله امشی
مگیل سرعت میگیرد. به این فکر میکنم که اگر چشمانم میدید چه لذتیاز مناظر اطراف میبردم؛ بخصوص من که عاشق برف و زمستانم و از این بالا به همه چیز مشرف. هرچه جلوتر میرویم از سردی هوا کاسته میشود. کم کم، ابرها کنار میروند و نور خورشید حسابی گرممان می کند. مگیل آن قدر خرکیف است که گاهگاه جفتکی هم حواله آسمان میکند. برفهای جاده آب شدهاند و می توان زمین گل آلود را لمس کرد. حالا دیگر من هم از آن بالا پایین می آیم ودر جاده قدم میزنم. آخ اگر این جاده به یک راه آسفالت ختم میشد! چه میشد!
احساس میکنم روحیه گرفته ام. کیفم کوک است و حال و هوای آواز دارم. به مگیل میگویم گوشهایش را بگیرد و میزنم زیر آواز؛ آوازی که صدایش را
خودم نمیشنوم.
فلک کی بشنو آہ و فغونم
به هر گردش زنه آتش به جونم
یک عمری بگذرونم با غم و درد
به کام دل نگرده آسمونم
مگیل هم همان طور که افسارش در دستم است سرش را بالا و پایین میبرد و پفتره می کند. بعید نیست که او هم در حال آواز خواندن باشد.
سه درد آمد به جانم هر سه یک بار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی زیبا
از فیلم "اخراجیها"
شروعش شاید با ما نباشه
ولی موندن پای ایران با ماست
🔹با کارگردانی
مسعود ده نمکی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#سکانس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بحث رضا و عبدالله در جلسه بالا گرفت. حسن باقری گفت: «آقا از جلسه بروید بیرون به توافق که رسیدید به ما هم خبر بدهید. یعنی اینجا بحث نکنید .
حاج عبدالله دلخور بود. به رضا موسوی گفت: «اصلا قبول نمیکنم چون بچه های سپاه حرف تو را بیشتر گوش میکنند. رضا :گفت نه بچههای سپاه، هم حرفت را گوش می کنند، هم دوستت دارند، من هم کنارت هستم. دو روز با هم بحث و دعوا و کل کل کردند. عبدالرضا آدم با استدلالی بود و فکر و زبان تیزی داشت. وقتی دید حاج عبدالله زیر بار نمی رود گفت: ببین حاج عبدالله مگر من فرمانده ات نیستم؟ مگر نباید از من اطاعت کنی؟» گفت: «چرا» گفت: به عنوان فرمانده به تو دستور میدهم مسئولیت تیپ را به عهده بگیری. عبد الله با دلخوری سرش را زیر انداخت و به ناچار پذیرفت و گفت
به شرط اینکه از کنارم تکان نخوری. او هم قول داد در کنارش باشد.
هم زمان با عملیات فتح المبین قرارگاهی به فرماندهی احمد غلامپور تشکیل شد که شناسایی حدود و منطقه عملیات بیت المقدس را انجام می داد.
🔸 هفدهم
کم کم به زمان عملیات نزدیک شدیم. محل استقرار گردانهای تیپ بیابانی نرسیده به سه راه دارخوئین تعیین شد. سمت دار خوئین، کنار رودخانه سنگری را هم برای قرارگاه تیپ آماده کردند. حاج عبد الله، سید عبدالرضا موسوی و احمد فروزنده در قرارگاه تیپ مستقر شدند. دو سه بار به رضا موسوی گفتم، رضا من چه کار کنم؟ وضعیت جسمی مطلوبی نداشتم. با عصا راه میرفتم و میلنگیدم. رضا گفت، تو با پای لنگت نمیتوانی کاری کنی. کنار دست ما باش و کمک کن.
آدم جدی بود و بعضی وقتها بدخلقی میکرد. با دلخوری رفتم پیش عبدالله گفتم بگو من چه کار کنم؟ گفت: «همینجا در مقر تیپ، دم دست خودم باش. برای هدایت گردانها نیاز به کمک داریم. قرار شد من و فتح الله افشاری در ستاد تیپ به حاج عبدالله کمک کنیم. فریدون دشتی مسئولیت ستاد تیپ را به عهده گرفت. علی امجدی هم فرمانده عملیات شد. یگانها در دشت وسیع در مسیر آبادان تا پشت دارخوئین و بالاتر به سمت اهواز مقرهایی را به فاصله زده بودند. عراق باید می فهمید این همه چادر در این دشت چه کار میخواهند بکنند؟ بنه های تدارکاتی پر از تجهیزات و مواد غذایی، چادرهای مهندسی، تعاون و بهداری برپا شده بود. نیروهای رزمی هم در محل خودشان مستقر شده بودند. حسن باقری به مقر تیپ آمد، طرح مانور تک تک گردانها را کنترل کرد. فرمانده گردانها می آمدند و مرور میکردند. مثلا به فرمانده گردان امام حسن گفت «خب شما چه کار میخواهی بکنی؟ توضیح بده ببینم کی حرکت میکنی؟ از کجا حرکت میکنی؟ گروهان اولت، گروهان دومت چطور باز میشوند؟ می پرسید اگر این طور نشد چه کار میکنی؟ اگر آن طور شد چه کار میکنی؟ یکی یکی ریز به ریز سؤال میکرد. فرمانده گردان امام حسن(ع) بچه اراک بود؛ پسری قدبلند و هیکل دار به کل طرح ایراد گرفت. حسن باقری خوشش آمد گفت این خوبه، بگو ببینم ایراد طرح چیه؟» با صراحت به حسن باقری گفت آقا این کار خطرناک است، بالا رفتن از جاده ای که چهار متر ارتفاع دارد کار ساده ای نیست، یک خرده فکر کن!.
حسن دید او دارد همه طرح را زیر سؤال می برد محکم گفت: «نه آقا جان شما باید از اصل غافلگیری استفاده کنید تا پانصدمتری باید بی صدا حرکت کنید بعد یا علی بگویید؛ به هر حال جنگ است. با استدلال هایش همه را مبهوت خودش میکرد. چنان روحیه ای می داد که انگار کار ساده ای است. عوامل اطلاعات عملیات هم آمدند و توضیح دادند. احمد فروزنده هر شب گروهی را برای شناسایی به آن سوی رودخانه کارون، به طرف جاده اهواز خرمشهر می فرستاد. محمود برادرم جزو آن گروه بود. می گفت هر شب طبق گرای تعیین شده میرفتیم و در تاریکی شب به هدفمان که جاده اهواز خرمشهر بود نمیرسیدیم؛ فقط به یک خاکریز برخورد میکردیم تا اینکه یک شب احمد عصبانی شد و گفت از خاکریز عبور کنید. آن شب از خاکریز دشمن بالا رفتیم و متوجه شدیم این همان جاده اهواز خرمشهر است که دشمن با گونی چینی و دپوی خاک، آن را بلندتر
کرده است. میگفت شانس آوردیم دشمن متوجه ما نشد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«عنایتحضرتمعصومه(س)بهشهدا»
┄═❁❁═┄
خواسته یا ناخواسته بین احمد و حضرت معصومه (س) پیوندی برقرار بود. مراسم عقد ازدواجش هم در حرم حضرت معصومه (س) برقرار شد هیئتی رفت مشکلات عقیدتی داشتند روی فکر احمد هم تأثیرش را گذاشته بود. با آنکه هر شبهه ای که مطرح می کردند می آمد و جوابش را می گرفت اما کم کم نسبت به رهبر انقلاب بیمیل شده بود وقتی که قرار بود مقام معظم رهبری قم بیایند، میخواستیم برويم مراسم استقبال.
هر چه من و مادرش اصرار کردیم نیامد. خیلی ناراحت شدم. وقتی چشمم به گنبد حضرت معصومه (س) افتاد گریه کردم و گفتم: «یا حضرت معصومه من سلامت فکری و عقیدتی بچه ام را از شما میخواهم کاری کنید که منحرف نشود».وقتی از مراسم برگشتیم احمد خانه نبود. وقتی آمد خیلی شاد و سرحال بود با دوستانش رفته بودند مراسم استقبال.
به حدی نزدیک شده بودند که آقا به ایشان سلام کرده بود. بعد از آن مراسم بود که دیدگاهش نسبت به رهبری تغییر کرد و از حامیان سر سخت رهبری شدند. احمد، دفتری داشت که همیشه همراهش بود یک روز بازش کردم بالای صفحه ای نوشته بود نذورات.داخل صفحه نوشته بود چهار گوسفند نذر می کنم. وقتی پرسیدم گفت: «وقتی دوستم زخمی شده بود برای سلامتی اش چهار گوسفند نذر کردم» کمی پائین تر نوشته بود هر سال وفات حضرت معصومه (س) ولیمه میدهم با یک گوسفند. گفت: نذر کرده بودم اگر از شما جواب مثبت گرفتم به شکرانه اش هر سال ولیمه بدهم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عنایت_حضرت_معصومه_(س)_به_شهدا
اثر: ناصر کاوه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چشمی که
برای امام حسین(ع)
گریه نکند
به درد نمی خورد
صبحتان حسینی
و نگاهتان مهدوی (عج)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_محسن_درودی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۶
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
یک روز نزدیک یک پادگان رفتیم؛ به طوری که ۱۰۰ متر با آنها فاصله داشتیم. البته به عنوان اهالی بومی و به خاطر همین، همه فکر می کردند ما کرد هستیم. آنجا را نیز کاملاً شناسایی کردیم. کردها رسم داشتند که هر وقت به هم میرسیدند چه مرد و چه زن و چه پسر و چه جوان به هم سلام کنند. ما نیز در آنجا به هر کی که می رسیدیم، سلام می کردیم؛ آن هم به به لهجه محلی:
- بخیر، بین چونی، باشی، صحته چونه.
اگر این کار را نمی کردی مشکوک می شدند.
🔸 پاورقی: یک بار به ما شک کردند ۲ نفر که اسلحه داشتند، به ما گفتند:
- کام جماعتی؟ گفتیم: « جماعت شوسیالیست (سوسیالیست) هستیم.
البته نه به معنی سوسیالیست در اصطلاح سیاسی، بلکه یک اسم بود که از جایی
پولی و امکاناتی بگیرند. وقتی ما گفتیم شوسیالیست هستیم بیشتر به ما شک کردند و گفتند:
- "نه شما اسلامی هستید."
من که دیدم همه چیز دارد لو می رود گفتم: اصلاً هر که هستیم به شما هیچ ربطی ندارد مخالف رژیم صدام هستیم. حالا چه می گوید؟ وقتی این گونه گفتیم خیلی ما را تحویل گرفتند. گویا آنها نیز از معارضان کرد بودند. کمی در شهر با آنها گشتیم و کم کم با آنها رفیق شدیم؛ به قدری که با سران آنها ارتباط حزبی برقرار کردیم و آنها نیز ما را به عنوان یک حزب برقرار کردیم و آنها نیز ما را به عنوان یک حزب می دانستند و حسابی از ما استقبال کردند و ما را تحویل گرفتند. بعد از ۲۰ روز ما به حمام رفتیم آن هم چه حمامی. یک بشکه ۲۲۰ لیتری آب داغ که می بایست از آن آب بر می داشتی و خودت را می شتی. آنها غذای گرم نیز به ما دادند و به خاطر عروسی دختر خان در یکی از روستاها، ما را به عروسی نیز دعوت کردند. ما با چند گروه دیگر از کردها نیز آشنا شدیم و بین آنها برای ایجاد روابط با ما رقابت ایجاد شد. دیگر ما را روی سر می گذاشتند و ما برای خودمان کسی شده بودیم. حتی کار به جایی رسید که به خواستگاری یکی از دخترهای ده برای یکی از کردها رفتیم که باعث خنده بچه ها شده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂