eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 روزهای دفاع. خاطرات افسانه قاضی زاده * * * * توی عمرم این همه مرده ندیده بودم. جلوی غسالخانه صدها جسد را دایره وار روی هم ریخته بودند و اطرافشان را زنجیر کشیده بودند تا کسی نزدیک نشود. هر ماشینی هم کشته می آورد، روی آنها خالی می‌کرد. خیلی‌ها شناسایی شده بودند و جسدهای زیادی هم مانده بود تا خانوادهها بیایند و کشته هایشان را دفن کنند. نزدیک غسالخانه مردم جمع شده بودند و همه منتظر بودند که شهیدشان را غسل و کفن کنند و بدهند بیرون. آن وقت هرکس جسد عزیزش را بر می‌داشت و برای دفن میبرد.» * * * * ... چند گروه مشخص توی شهر مانده بودند. یک عده که کاری به دین و مذهب نداشتند ولی می‌گفتند خرمشهر وطن ماست. یک عده هم بچه های بسیجی و مذهبی که با اعتقاد می جنگیدند و عده ای هم از روستایی ها که گفتند سر و صدا می خوابد و دلشان نمی آمد گاو و گوسفندهایشان را رها کنند. من هم می خواستم مثل آنها همه چیز را به همین سادگی ببینم؛ اما خرمشهر داشت سقوط می کرد... ... وقتی برای نظافت وارد اولین اتاق عمل شدم وحشت کردم. کف اتاق پر بود از خون و چرک و دست و پای قطع شده و پوست. بدن یک پسر پانزده شانزده ساله در اتاق بود که داشت تمیز می کرد. گفتم کسی نیست به شما کمک کند؟ چرا این قدر اتاق ها کثیف اند؟ همین جور که کار می‌کرد گفت، خانم از صبح تا حالا چندین نفر را توی این اتاق عمل کردند. بعضی از خدمه ها هم به خاطر اضطراب و نگرانی کار را ترک کرده‌اند و به خارج منطقه رفته اند. کسی نمانده که این کارها را بکند. فقط من و برادرهایم کارهای خدماتی را انجام می دهیم... از کتاب "خانه‌ام همین جاست" ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
جامانده از شهادت: سلام دست‌ شما درد نکنه ازاینکه مارا همیشه بیاد آن روزها بیادماندنی زنده نگه می‌دارید متاسفانه الانه در جامعه ما دفاع مقدس را به بهانهای دیگر بدست فراموشی واگذار نموده اند الان هر میرویم فقط صحبت از مدافعان حرم ميباشد یادواره شهدای دفاع مقدس میگیرند حتی يک خاطره کوچک هم از دفاع مقدس گفته نمی‌شود ولي برعکسش از ابتدای مراسم تا آخرش خاطره مدافعان حرم حتی از خاطرات مدافعان حریم هم چیزی گفته نمی‌شود اين حقير از راه دور دست شما میبوسم که خاطرات دفاع مقدس را زنده نگه می‌داريد از خاطرات اسير عراقی بیشتر بگذارید خیلی خیلی متشکرم
سلام و درود و عرض ادب به شما عزیزان دل در کانال حماسه جنوب مطالب بسیار خواندنی و جذاب شما را روزانه در کانال مطالعه می کنم و از خواندن آن ها حظّ می کنم و به یاد دلاور مردان عرصه دفاع مقدس می افتم. درود خدا بر شما که فداکاری ها و ایثارگری های رزمندگان و شهدای عزیزمان را به شیرینی روایت می کنید. به سهم خودم از شما تشکر و سپاسگزاری می کنم. محمود روشن ماسوله راوی و نویسنده کتاب اعزامی از شهرری .
عرض سلام و احترام خدمت شما و همه عوامل و زحمت کشان کانال حماسه غرب و جنوب و همه رزمندگان و جانبازان و آزادگان و خانواده معظم شهدا بسیار بسیار ممنون و سپاسگزارم از مطالب و خاطرات بسیار زیبا و جذاب که در کانال خوبتون ارسال میکنید اجر شما با سید الشهدا انشاالله .عبادی از شهر هزار شهید . خمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "اسیر عملیات بدر" 2⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در عملیات بدر، سه نفر از خلبانان هلیکوپتر شما اسیر ما بودند. هلیکوپترهای آنها توسط نیروهای ما در هور مورد اصابت قرار گرفته و سقوط کرده بودند. روز چهارم فرمانده گردان به ما گفت که مقاومت فایده ای ندارد و باید خودمان را تسلیم نیروهای ایرانی کنیم، من گفتم چرا همان روز اول اینکار را نکردید و متحمل اینهمه خسارت شدیم. با آن فرمانده مشاجره کردم و به او فهماندم که ما باید همان روز اول خودمان را اسیر می‌کردیم ولی او هم طبق دستور فرماندهان بالا قدرت کافی برای تصمیم گیری نداشت. این فرمانده دستور داد که نفرات جمع بشوند. ما حدود ۹۰۰ نفر بودیم. در آن منطقه خطرناک جمع شدیم تا خودمان را تسلیم کنیم. ساعتی نگذشته بود که نیروهای شما از راه رسیدند، اول یک روحانی ایرانی بود به همراه یک مجاهد عراقی. آنها وقتی به ما رسیدند آن سه آمدند. خلبانانی که تا ساعتی قبل اسیر ما بودند حالا ما اسیر آنها شده بودیم. یکی از آن سه خلبان برای ما صحبت کرد و گفت که نترسید شما در پناه اسلام هستید. آن روحانی هم همین حرف را به ما گفته بود. کمی آرامش پیدا کردیم. بعد از این جریانات به پشت جبهه منتقل شدیم. در پشت جبهه هم یک روحانی برای ما سخنرانی کرد و گفت که امروز شما از ظلم صدام رها شدید و به دامن اسلام پناه آوردید. آسوده خاطر باشید که هیچ ناراحتی برای شما وجود نخواهد داشت. من میخواهم یک منظره را برای شما توصیف کنم تا بدانید که ما چقدر باید از نیروهای شما شرمنده باشیم. در همان پشت جبهه یکی از رزمندگان شما مجروح بود. من او را دیدم و به او گفتم که آب میخواهم و او آبی را که برای خودش گرفته بود به من داد وقتی نگاهم کرد گفت که می‌دانم گرسنه هم هستی، و رفت یک قوطی کمپوت برایم آورد. من واقعاً نمی‌توانستم این منظره را باور کنم. چون اسیر او هستم. تا لحظاتی قبل این سرباز بعنوان دشمن من محسوب می‌شد الان که من یک چنین رفتار اسلامی و انسانی با من دارد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۴ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ در حالی که از خستگی رمقی برایم نمانده گوشه آغول می‌نشینم. درست در همان لحظه کسی زیر بغلم را می‌گیرد و اشاره می‌کند که با او بیایم. پس بالاخره کسی اینجا پیدا شد که به داد من برسد. به جای آنکه فکر کنم این آدمی که به استقبالم آمده با من چه کار دارد، دوست است یا دشمن، پیر است یا جوان، ایرانی است یا عراقی و زن است یا مرد، آغوش باز می‌کنم و او را در بغل می‌کشم. سلام علیکم حال حضرت عالی خوب است؟ بی آنکه کنترلی روی احساساتم داشته باشم از شوق رسیدن می‌زنم زیر گریه. - برادر جان اگر بدانی چه بدبختی کشیدم تا به اینجا رسیدم. گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملالم همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی همین طور که طرف را در آغوش گرفته ام با دست لباسهایش را برانداز می‌کنم. یک کلاه مانند عرقچین، اما کلفت که عمامه ای ریش ریش دورش بسته شده و لباسی از پارچه فاستونی با دکمه‌های پرسی و شال کمر و شلوار چین دار گشاد که می‌رساند طرف کرد است و البته بعید به نظر می‌رسد که غیر از سلام و علیک چیز دیگری از حرفها و شعری که خواندم را فهمیده باشد. باز خدا پدر رمضان را بیامرزد که چند کلمه کردی به ما یاد داد. زود آنها را به خاطر می آورم و بلغور می‌کنم. سرچاو خیر حالتان، خوبه ورشکتان هیه و بعد حرفم را می‌خورم چون ورشکتان هیه به معنی این است که مرغ دارید و این اصلا ربطی به سلام علیک ندارد. شاید هم این بیچاره دارد همه حرفهای مرا پاسخ می‌دهد اما من که نمی‌توانم جوابهای او را بشنوم. - کاکا من نمیبینم و گوشم نمی‌شنود. موج انفجار پرده گوشم را پاره کرده. ترکش هم ترتیب چشمهایم را داده. این را می‌گویم و با دست، گوش و چشمهایم را نشانش می‌دهم. بعید نیست که همه مردم روستا جمع شده باشند و مرا به عنوان یک موجود بدوی تحت نظر بگیرند. اما چه می‌شود کرد، یعنی برای من در هر صورت فرقی ندارد. یکی دو نفر دیگر هم می‌آیند و مرا به طرف یک خانه راهنمایی می‌کنند. دیگر همه چیز را می‌سپارم دست خدا. شاید آنها کرد عراقی باشند، شاید ایرانی. شاید مرا به عراقی ها بدهند و شاید هم به ایران برگردانند. در هر صورت مأموریت من به پایان رسیده است. برای اطمینان بیشتر تکه دیگری از زیرپوشم را که رنگ سفید دارد می‌کنم و بر سر اسلحه می‌زنم و در هوا می‌چرخانم؛ به این نشانه که من طالب صلح هستم. با خود می‌گویم چه کار احمقانه ای، اگر اینها می‌خواستند که از همان اول حالت را جا می‌آوردند.» اسلحه را پایین می آورم و کنار دیوار رهایش می‌کنم مابقی راه را با لبخندی مصنوعی طی می‌کنم و وارد یک خانه می‌شوم. چند نفری که دنبالم هستند، مدام دستم را می‌گیرند تا به در و دیوار نخورم اما راه رفتن ناشیانه من همه اش از ندیدن نیست. آن قدر خسته ام که اگر می‌دیدم هم همین وضعیت بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 عباس بحرالعلوم فرمانده گردان امام علی، تقریباً خوب و منسجم رفت. گردان بعدی دست حمود ربیعی بود. تعدادی از بچه های خرمشهر با او بودند. عباس خیلی بی‌تاب بود، می‌خواست زودتر برسد؛ اما مسیر را اشتباه رفته بود. حاج عبدالله می‌گفت: «عباس تو یک ساعت دیگر تا روشن شدن هوا وقت داری، هنوز دو سه کیلومتر دیگر راه داری باید خودت را برسانی عباس می‌گفت: ما اینجا با دشمن درگیر هستیم. عبدالله می‌گفت: «بابا ، اینها خاکریزهای فرعی قبل از جاده اند، قرار بود به اینها برنخورید، باید دور می‌زدید و می‌رفتید، حالا که درگیر شدید زودتر از اینها بگذرید و جلو بروید.» بقیه یگانها هم همین شرایط را داشتند. نصف توانشان در کمین‌ها و خاکریزهای فرعی اولیه که قرار نبود درگیر شوند، گرفته شد. از آن طرف حسن باقری به عبدالله می‌گفت: بگو بدوند، راه نروند، موقعیتشان را گزارش بده. مرتب کنترل می کرد: ها عبدالله بچه هایت کجا هستند؟ مطمئنی، توی خاکریز دشمن هستند؟ مطمئنی از کمین گذشته اند؟ عبدالله، هم باید جواب حسن را می‌داد هم با فرمانده گردانها صحبت می‌کرد. نزدیک های صبح بود که گردانهای ما به پانصد متری جاده رسیدند. عراقی ها منتظر آنها بودند و در موقعیت بهتری قرار داشتند. نبرد سختی درگرفت. نیروهای ما در دشت مسطح و دشمن در ارتفاع چهار متری جاده پشت سنگرهای تیربار کاملا به آنها مسلط بود. تقریبا هوا روشن شده بود که تیربارهای عراق به شدت روی بچه ها کار کرد. بچه ها زمین گیر شدند. حاج عبدالله پشت بیسیم فریاد می‌زد بلند شوید، بزنید تیربارهای روبه رویتان را.» بچه هایی که بلند می‌شدند آرپی‌جی بزنند، تیر می‌خوردند و می افتادند. صبح که هوا دیگر روشن شد عبدالله به بچه ها گفت: سریع‌برگردید در اولین خاکریز مستقر شوید. جمع کردن بچه ها از توی دشت برای فرمانده هان کار سختی بود؛ اما به هر شکل بچه ها به خاکریزهای فرعی اولیه در دو کیلومتری جاده برگشتند. حتی تعدادی از نیروها از قبل پشت همان خاکریزها مانده و جلوتر نرفته بودند، همانجا ایستادند. پشت بی سیم از بچه ها آمار خواستیم. هرکس آمار واحد خودش را داد. تیپ ما چهل درصد تلفات داد. بیشتر فرمانده دسته ها گروهانها و گردانهای ما شهید و زخمی شدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آماده‌ی پیکارم، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا مهدی تو را یارم، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا با لشگریان نور هم سنگر و هم گامم سرباز سپاه عشق رزمنده ی اسلامم بنوشته به طومار یاران حسین نامم فرزند تو سالارم ، یا فاطمه الزهرا ، یا فاطمه الزهرا با خیل سرافرازان هم رازم و هم دوشم دنیای فریبنده گردیده فراموشم در راه رضای حق می رزمم و می کوشم حاضر پی ایثارم ، حاضر پی ایثارم....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی رزمنده ها "بنز" سوار می شدند...! رزمنده‌ها هم بنز سوار می‌شدند، اما از نوع خاور روزتان زینت به تقوای الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۰ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها گروه جدید کردها ما را به مقر خود بردند. کمی که استراحت کردیم، افراد آن گروه که از اعتقادات ما بی خبر بودند برای اینکه ما را بیشتر تحویل گرفته باشند، برایمان نوار ترانه ایرانی گذاشتند! ما هم که فرصتی برای شوخی پیدا کرده بودیم شروع کردیم به اذیت کردن یکی از بچه ها. من به یکی از کردها گفتم که این ضبط صوت را پیش فلانی ببرید؛ چون او علاقه زیادی به ترانه دارد. آن عزیز که هم خیلی خجالتی بود و هم خیلی خیلی عرفانی، شروع کرد به کردها پرخاش کردن. غیر از نوار، برایمان پاسور هم آوردند. من دوباره اشاره کردم که آنها را جلو همان برادر بگذارید چون او وارد است. باز آن عزیز جوش آورد و این بار نزدیک بود با کردها درگیر شود که همین شد علت خنده ما. این کارها لازم بود و از سر مصلحت انجام می‌دادیم تا آن جنابها به ماهیت ما پی نبرند؛ که اگر بویی می بردند... به خاطر پراکندگی کار مجبور شدیم که در گروههای دو یا سه نفره راهی یکی از روستاهای اطراف شویم. خودم نیز به تنهایی برای کسب خبر و جمع آوری اطلاعات با گروه مارکسیستها، راهی یکی از روستاها شدم. شرایط برای انجام هر کاری بسیار سخت بود؛ خصوصاً اینکه به هیچ کس نمی شد اعتماد کرد. شب را در خانه یکی از کردها که فقط یک اتاق داشت همراه با خانواده میزبان گذراندیم. البته من که احساس می‌کردم این کار یعنی استراحت ما در اتاقی که زن و بچه در آن است، خالی از عیب نیست، تا صبح نشسته نشسته خوابیدم. کردها خود را نسبت به هم محرم می‌دانستند البته میزان خلاف و موارد بد اخلاقی در بین آنها بسیار کم بود؛ ولی این رسم طبعاً نمی توانست برای ما پسندیده باشد. برای خواندن نماز هم. ر تنگنا بودم؛ چرا که با یک گروه غیر اسلامی همکاری می‌کردیم و اگر می فهمیدند که این همسفرشان از اهالی قبله است پوست سرم را قلفتی می‌کندند. صبح زود بعد از اذان بلند شدم و - در حالی - که همه خواب بودند. پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم در خانه را باز کردم و رفتم به طرف چشمه در چشمه وضو گرفتم و پشت دیواری ایستادم به نماز. همین که نماز را بستم سگهای آبادی که هر وقت بوی غـریـبــه به مشامشان می خورد شروع به پارس کردن می کردند، به طرفم دویدند و دورتا دور من ايستاده شروع به پارس کردند. از دیدن دندانهایشان وحشت کردم حتی نمی گذاشتند به رکوع و سجده بروم. به هر دردسری نماز را خواندم احساس کردم بر اثر پارس سگها، همۀ آبادی متوجه من شده اند. اما به یاری خدا هیچ کس متوجه نشد. بعد از نماز، همان جا نشستم. سگها نیز آرام در نزدیک من نشستند و بر و بر مرا نگاه کردند. انگار با زبان بی زبانی از خودشان می گفتند و از صاحبان و مردم و کوچه و زندگی دور و برشان خدا میداند. آن قدر نشستم، تا آنها یکی یکی بلند شدند و رفتند. به خانه برگشتم در را آهسته بستم و دوباره سر جایم خوابیدم. هیچ کس متوجه رفت و آمد من نشده بود. کار به خوبی دنبال می‌شد و طبق قرار در روستایی، همه افراد گروه دوباره به هم ملحق شدند. به هر روستایی که می‌رفتیم چون به عنوان کردهای غیر اسلامی پا به آن روستا می‌گذاشتیم، مردم بعد از استفاده ما از ظرفهای آب و غذا، آنها را آب می‌کشیدند. اهالی روستاها می گفتند: اگر شما حزب شیوئی هستید به ما بگویید تا ما ظرفهایمان را آب بکشیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت اول» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 آقا رضا شوهر خواهر منه. این داستان را هم که می‌خوام تعریف کنم قصه واقعی خودمه. در اصل برگی از خاطرات منه. آقا رضا همیشه در زمان مجروحیت همراه من بود و کار و زندگی خودش رو رها می‌کرد و بزرگوارانه من را به شهرهایی که اعزام می‌شدم همراهی می‌کرد. در مواقعی که کارم گره می‌خورد به خاطر حل شدن کار من یه دروغهایی گفته و یه پست و مقام‌هایی به من داده که اگه یکی مثل حسام بیگ توی سریال روزی روزگاری بود و می پرسید: ای دُروغُو که میگی راسَن؟ بعد هم یه خورده پی‌گیری می‌کرد ممکن بود برای من و خودش دردسرهای بزرگی درست کنه. ماجرا به موقعی برمی‌گرده که من در ماًموریتی که به همراه نیروهای گردان فجر بهبهان عازم کردستان بودم و در راه دچار سانحه اتومبیل شدم و چندتا از مهره های کمرم شکست. بعدش هم از پایین کمرم تا گردنم را مانند زیر پوش رکابی گچ گرفته بودند. بعداز چند ماه برای باز کردن گچ می‌خواستم به تهران برم. ماجرا از اینجا شروع شد که من به همراه آقا رضا و برادرم حسین قرار بود با هواپیمای شرکتی از امیدیه به تهران بریم. چون من شرکتی بودم باید به بیمارستان شرکت نفت تهران می‌رفتم. هواپیما از این هواپیماهای کوچک سی و شش نفره بود که اسمشون فرنشیپ بود. من که روی برانکارد بودم را همانطور بدون کمربند و چیزی کف هواپیما گذاشتند و آقا رضا و حسین هم روی صندلی‌ها نشستند. به هواپیماهای بزرگ و غول پیکرش اطمینانی نبود تا برسه به این هواپیمای فسقلی و فزرتی. با تِرتِر کردن موتورها روشن شد و یواش یواش راه افتاد تا اینکه سرعتش زیاد شد و بالاخره تونست خودش رو از زمین بکِنه و بلند بشه. خلبان می‌گفت تا تهران دو ساعتی را در راه هستیم. هواپیما که خوب اوج گرفت و به بالاترین حد پروازی خود رسید و چراغ کمربند ایمنی را ببندبد خاموش شد آقا رضا بلند شد و اومد کنارم و گفت: شنیدم که معاون وزیر نفت توی هواپیماست. نمی‌دونستم وزیرش کیه تا بدونم معاونش کیه. چون که من همش در جبهه بودم و کاری به وزیر و وزرا نداشتم.گفتم: _ خُب باشه به ما چه؟ _ می‌خوام برم پهلوش. _ که چی بشه ؟ _ می‌خوام برم راجع به تو باهاش صحبت کنم. _ چه صحبتی مثلاً ؟ _ می‌خوام بگم داریم میریم تهران به خاطر درمان، که اگه آنجا مشکلی داشتیم سفارش کنه کارمون رو راه بندازن. من هم غافل از اینکه می‌خواد بره به وزیر چه حرفی بزنه و بگه من کیم و چه جوری منو معرفی می‌کنه گفتم برو. رفت روی صندلیش نشست و کمی این پا و آن پا کرد و لابد کمی فکر کرد که بره به آقای معاون چی بگه و چه پست و مقامی به من بده و بعد هم بلند شد رفت طرف معاون وزیر. محافظ‌های معاون وزیر که شاهد ماجرا بودند خواستن مانع نزدیک شدنش به آقای معاون بشن که دستور داد بزارین بیاد. ایستاد کنار معاون و یه خورده باهاش صحبت کرد. آقای معاون هم یه چیزهایی بهش گفت و بعد هم رفت سر جای خودش نشست. چند دیقه بعد اومد کنار من و گفت:        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر ما سال ۶۱ هجری قمری را درک می‌کردیم صحرای کربلا چهره دیگری می‌یافت. کاروان کربلا هنوز در راه است.... شهید سید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت دوم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 چند دیقه بعد اومد کنارم و گفت: _ رفتم پیش آقای معاون. _ خُب. _ بهش گفتم اونی که روی برانکارد خوابیده فرمانده لشکر فجره و کارمند شرکت نفت هم هست. من از طرف سپاه ماًموریت دارم برای درمان به بیمارستان شرکت نفت تهران ببرمش. _ خُب اون چی گفت؟ _ گفت با تهران هماهنگ کردی؟ من هم گفتم نه. بعد گفت برو حالا بشین تا خبرت کنم. من که از تعجب چشام گرد شده بود و دهنم باز مونده بود و از حرفش شوکه شده بودم وقتی حرفاش تموم شد گفتم: _ فرمانده لشکر فجر ؟ میدونی لشکر فجر مال کجان؟ _ نه والا. _ بابا لشکر فجر مال استان فارسه چه ربطی به من داره؟ _ من یه فجری شنیده بودم چی میدونم دیگه. _ اولاً گردان فجر و نه لشکر فجر. دوماً من من فقط فرمانده یکی از گروهان‌هاشم. _ حالا من دیگه گفتم. _ خدا کنه یه وقت آقای معاون نخواد از سپاه یا لشکر فجر استعلام بگیره، والا هم برای من، هم برای خودت دردسر بزرگی درست میشه. آقا رضا رفت سر صندلی خودش نشست و من هم رفتم تو فکر فرماندهی لشکر فجر که حالا اینو چیکار کنم. اگه یه وقت اومدن ازم چیزی بپرسن چی بگم. چون اطلاعات من از لشکر فجر فقط اینه که مال کدوم استانه و فرمانده اش کیه. توی همین فکر بودم که خلبان گفت: تا چند دقیقه دیگه در فرودگاه مهرآباد به زمین خواهیم نشست. چند لحظه قبل از نشستن هواپیما آقای معاون آقا رضا را صدا زد و شماره تلفنی به او داد و گفت: اگه به مشکلی برخوردی با این شماره تماس بگیر تا بچه ها بیان و مشکل را حل کنند. سفارش کردم که آمبولانس بیاد فرودگاه و شما رو به هر کجا که خواستین برسونه. آقا رضا هم تشکر کرده بود و به سر جای خودش نشسته بود. هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. فوری هم آمبولانس به پای هواپیما آمد و ما را سوار کرد. چون که شب بود باید ابتدا به هتلی که طرف قرارداد شرکت نفت بود می‌رفتیم. وارد هتل که شدیم بعد از اینکه اتاقمون مشخص شد رضا و حسین من را از راه پله به طبقه‌ای که مشخص شده بود بردند. چون به خاطر برانکارد نمی‌شد که با آسانسور بالا بریم. فرداش باز آمبولانس آمد و به بیمارستان شرکت نفت رفتیم. بعداز معاینات و عکس برداری گفتند که می‌توانیم گچ را باز کنیم. اما باید قبلش یک کُرسِت کمری براش ساخته بشه که دو تسمه از بغل مهره‌ها و دو تسمه هم کنار پهلوها داره و با چرمی که روی شکم قرار می‌گیره و با کمربند به هم متصل میشه ساخته بشه. چون نمیشه که کمرش یه دفعه ول بشه. باید دو طرف مهره‌ها محکم گرفته بشه. چون نیازی به بستری شدن نبود با آمبولانس به هتل برگشتیم. اما وقتی به هتل برگشتیم....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
نماز در کنار اروند ... چه صفایی دارد 😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "اسیر عملیات بدر" 3⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 وقتی دوستانم منظره کمک نیروهای شما به‌من را دیدند تعجب کردند. من به آنها گفتم که اینها واقعا نیروهای اسلام هستند. چند نفر از دوستانم که می‌ترسیدند گفتند که همه اینها صحنه سازی است، صبر کن ببین تا چند دقیقه دیگر ایرانیها گوش و دماغ ما را خواهند برید و خون ما را برای مجروحان خودشان خواهند گرفت، مگر در آن فیلم (شیرین و وحشی) ندیدی که چه بلایی بر سر اسیر عراقی آوردند! اینها هم همین کار را با ما خواهند کرد منتها قبل از کشتن می‌خواهند به ما آب بدهند. من به آنها گفتم که شما صبر کنید تا ببینید که از این بهتر هم با ما رفتار خواهند کرد. در این میان یک مجاهد عراقی آمد و برایمان سخنرانی کرد که حرفهای او هم برای ما دلگرم کننده بود. بعد از آن ما را به اهواز آوردند. من بارها دعا کرده بودم که خدایا اگر یک رزمنده اسلام میخواهد بدست من کشته شود، قبل از او من کشته شوم. چرا که من می‌دانستم این جنگ حق علیه باطل است. من می‌دانستم که اسلام چیست. من نماز می‌خواندم. من در عراق خیلی اذیت شدم، من حقیقت را می‌دانم ولی مجبور بودم. بعثی ها خانواده مرا به آتش می‌کشیدند و من مجبور بودم به جبهه بیایم. رژیم صدام یک رژیم کافر است او وقتی که با ملت خودش چنین رفتار وحشیانه ای داشته باشد، معلوم است که با ملتهای دیگر چه می‌کند. من کسی را می‌شناختم که اهل نماز و روزه بود و سازمان امنیت عراق او را دستگیر کرد و بدنبال او مادر، خواهر و همسرش را هم به زندان بردند که مادرش در زندان مرد و بعد از آزادی آن خانواده همگی به ایران فرار کردند و شما شاید ندانید که این رژیم چه به روز مردم مظلوم و محروم عراق می آورد. الحمد لله حالم خیلی خوب است و پیروزی نیروهای اسلام را آرزو می‌کنم. ┄═• پایان این قسمت •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۵ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ داخل یک اتاق می‌شوم که با حصیر فرش شده و در گوشه آن یک تخت با یک دست لحاف و تشک است. چه مردم باشعوری! فعلاً بازجویی را تعطیل کرده اند. شیرجه می‌زنم داخل رختخواب و به چند لحظه نمی‌رسد که خواب مرا می رباید. نمی‌دانم چند ساعت خوابیده ام اما هنوز می‌توانم ساعتها بخوابم. هنوز از خواب اینگونه لذت نبرده بودم ، اما دیگر بس است. از اینکه با چکمه و با آن سر و وضع ناهنجار به رختخواب رفته ام خجالت می‌کشم. بعد از چند شبانه روز چکمه هایم را در می آورم. پاهایم بوی آب باقالی گرفته اند. همیشه رمضان بعد از راهپیمایی می‌گفت: اگر پاهایمان را توی آب دریا بگذاریم، ماهیها بینی شان را می گیرند و از آب بیرون می‌زنند. برای چند لحظه سرم گیج میرود. روی دیوار اتاق دنبال پنجره می‌گردم که ناگهان به یاد عطرهای علی گازئیل می‌افتم. یک شیشه ای را روی پاها و کف اتاق خالی می‌کنم. بوها که با هم قاطی می‌شوند مثل زهر و پادزهر عمل می‌کنند. - حاج آقا ، برادر ، کاکا، کسی اینجا نیست؟! کسی جوابم را نمی‌دهد. بعد از چند لحظه عده ای وارد می‌شوند، با یک مجمع پر از غذا و دوغ و نان گرم و خلاصه هر چیزی که برای یک آدم گرسنه لازم است. - دست شما درد نکند چرا زحمت کشیدید؟ یکی دستم را می گیرد و به ظرف غذا متصلم می‌کند؛ مثل سر سیم برق که بخواهند به چراغی چیزی وصلش کنند. - کاکا خیلی شرمنده کردید از بویی که به مشامم می‌خورد می‌فهمم غذا باید مرغ باشد. چیزی شبیه به زرشک پلو با مرغ خودمان. یادم می‌آید که در حال و احوال کردن گفته بودم "ورشکتان هیه" و این بندگان خدا هم برای من مرغ آماده کردند. - ببخشید من شوخی کردم، شما چرا جدی گرفتید؟ بفرمایید بفرمایید. نمی‌دانم آنها اصلاً داخل اتاق هستند یا نه حتماً با من حرف زده اند، وقتی جوابشان را ندادم فهمیده اند که من از گوش مرخصم، دیگر حوصله فکر کردن به این چیزها را ندارم به قول حاج صفر با لقمه های گنبدی شروع می‌کنم و یک ران مرغ را درسته با برنج و ترشی و ماست می چپانم توی دهانم. بعد از آن چند روز غذایی چنین گرم و نرم و خوش مزه غنیمتی گرانبها به حساب می‌آید؛ چیزی که اگر همه سکه‌های حاج صفر را هم بالایش بدهم باز کم است. آن قدر می‌خورم که مجبور می‌شوم فانوسقه ام را چند درجه شل کنم. خور خواب خشم و شهوت.. بیخود این عرفا این قدر خودشان را به زحمت نینداخته اند. آدم گرسنه به خدا نزدیکتر است. این را در این چند روزه فهمیدم. خدا رحمت کند رمضان را همیشه می‌گفت شکنجه من گرسنگی است. وقتی میخواهید از من اعتراف بگیرید من را گرسنه نگه دارید. همان هفت هشت ساعت اول همه چیز را لو میدهم. توی حال خودم بودم که یکی از کردها به شانه ام زد و مرا متوجه خود کرد. با دستی که روی چشمهایم کشید به من فهماند که یک نفر را می‌خواهند بیاورند تا چشمهای مرا معاینه کند. نفهمیدم که طرف پزشک بود یا عطار، اما هرچه بود چشمهایم را باز کرد و با یک محلول آنها را شست و و با باند تمیز دوباره باندپیچی کرد. گوش‌هایم را هم تمیز کرد. خون مردگی‌ها را پاک کرد و چند جای دیگر بدنم را که ترکش خورده بود، تیمار کرد. - می بینی دکتر اگر به خودم برسم خوب لعبتی می‌شوم!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂