eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 تمام بدنم غرق خون بود چشم چپم کور شده بود. گوش چپم دیگر نمی شنید. پهلو و قفسه سینه ام شکافته بود ماهیچه های دستم آش و لاش بودند. پاهایم وضع بهتری نداشتند اما به نظر خودم خوب و سالم بودم. حسین آذری نوا با دیدن من شوکه شد مرتب دور می‌چرخید و می گفت نظر نژاد چشمت چه شده؟ آقای بزم آرا دوید و برای من آبمیوه آورد. پزشکیاری که آنجا بود، گفت: ایشان باید تحت درمان قرار بگیرند. به او نباید آب بدهید. به آذری نوا گفتم شما به چشم من چکار داری؟ نیروها دارند تلف می شوند. جلو بروید. اگر این آقا زخمهای من را پانسمان کند، با شما می آیم. پزشکیار گفت: شما باید به عقب منتقل شوید. وضع تان خوب نیست. 🔘 بعد از پانسمان با یک آمبولانس من را به اورژانس محور اللہ اکبر بردند. در آنجا دیدم بیش از صد نفر مجروح بستری هستند. همه منتظر آمبولانس و هلی کوپتر بودند از آمبولانس پیاده ام کردند. دکتر که در آنجا بود گفت شما خونریزی مغزی دارید. تکان نخورید. من هم با بدن لخت و یک پای در جامه دراز کشیدم. یک بنده خدایی آمد و روی شکم من شماره سیزده نوشت! می‌دانستم که شماره ها برای جنازه است. پرسیدم چکار می‌کنی؟‌آن بنده خدا ترسیده بود و فریاد زد آقای دکتر، آقای دکتر، این هنوز زنده است. دکتر گفت مگر قرار است مرده باشد؟ این شماره را پاک کن این که قرار نیست بمیرد. اول ضربان قلب را کنترل کن، همین طور تندتند شماره نگذار. 🔘 بالاخره هلی کوپتر آمد و ما را از اورژانس محور به اهواز بردند. آنجا، در محل هتل قیام، بیمارستان درست کرده بودند. دو نفر از خانمهای امدادگر برای بردن برانکارد من آمدند. هر کاری کردند، نتوانستند آن را بلند کنند. عاقبت خودم بلند شدم، راه افتادم و آنها با برانکارد خالی پشت سر من می‌دویدند و می‌گفتند برادر شما نباید تکان بخوری. گفتم شما که نمی‌توانید من را ببرید کس دیگری هم نیست که به شما کمک کند. این جا هم شلوغ است. شما فقط بگویید من باید کجا بروم؟ گفتند از پله ها پایین بروید! برای عکس برداری پایین رفتم. دکتری که عکس می گرفت، گفت: شما دیگر حق تکان خوردن ندارید. پرسیدم: چرا؟ گفت: اگر تکان بخوری می‌میری. ما خودمان شما را می‌بریم. :گفتم اینها که نمی‌توانند من را ببرند. دکتر گفت: می گویم کسی بیاید. 🔘 دو نفر آمدند و گفتند آقای دکتر مشکل است که بتوانیم ایشان را‌بالا ببریم. خیلی سنگین است. عاقبت من را چهار نفری به طبقه دوم‌کشاندند. روی تخت دراز کشیدم. یکی از آنها گفت تکان نخور تا هواپیما آماده رفتن بشود. شما را به شهر دیگری می‌فرستیم. آقای گرجی مسؤول دفتر ستاد خراسان و سه نفر از برادران پشتیبانی ستاد به عیادت من آمدند. وقتی عباس نعلبندان را با لباس پزشکی دیدم تعجب کردم. پرسیدم تو که دکتر نیستی. چرا اینجا می گردی؟ گفت: خودم را به عنوان دکتر جا زده ام تا بتوانم کار بچه های ستاد را راه بیندازم. بعد هم گفت: حاجی طوری ردیف کرده ام که شما را به فرودگاه ببرند. ساعت شش عصر با یک هواپیمای شرکت نفت ما را به شیراز بردند. در بیمارستان شماره سه ارتش برانکارد را روی نیمکتی گذاشته بودند. کسی به من توجه ای نداشت. 🔘 خانم جوانی با پوشش و مقنعه سفید بالای سرم آمد. وقتی به من نگاه کرد، سریع دوید و رفت و با یک پزشک برگشت. به محض این که دکتر وضعیتم را دید، گفت: ببریدش به اتاق عمل. زمانی که به هوش آمدم صبح شده بود. هر دو چشمم و هر دو دستم را بسته بودند. فریاد زدم پرستاری آمد و گفت: سروصدا نکن. شما حق حرف زدن ندارید. پرسیدم چرا چشمانم را بسته اید؟ گفت: به خاطر این که چشم شما را عمل کرده اند. اگر دستهای شما را نمی بستیم خودت را از تخت می انداختی، آرام بگیر و حرف نزن.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "غرب ایران" 🔸 با نوای مجتبی رمضانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک دسته گل محمدی تقدیم نگاه امروز شما ¤ روزتان پر از شکوفه‌های ایمان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۹ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل چهارم مترجم بلند گفت: به احترام فرمانده پادگان سرهارو بالا بگیرید. سرم را بالا آوردم. عراقی‌های سیاه سوخته و سبیل دار، روبروی مان صف کشیده و بروبر نگاهمان می‌کردند. نگاه‌شان عصبانی و پر از نفرت بود. سرهنگ جلوتر از بقیه عینک آفتابی به چشم داشت و دستهایش را از پشت قلاب کرده بود. بقیه افسرها کنارش صاف ایستاده بودند. سربازها هم با چوبی در دست دور اسرا حلقه زده بودند. پشت میز نشست و دست هایش را جلو آورد. دست چپش خمیر شده و انگشتهایش به هم چسبیده بود. از زیر عینکش زخمی کهنه و جوش خورده تا روی گونه اش کشیده شده بود. بلندگو را برداشت و به عربی چیزهایی بلغور کرد. سیم بلندگوی دستی زیر میز جمع شده و باندش را گوشه میز وصل کرده بودند. سربازی که کنارش ایستاده بود، جمله به جمله حرف هایش را ترجمه می‌کرد. - سرهنگ می‌گویند می‌دانم که در این دو هفته به شما سخت گذشته. ولی از این به بعد کم کم بهتان امکانات می‌دهیم. ما مثل فرماندهان شما دروغگو نیستیم. به وعده های مان عمل می‌کنیم. توی این اردوگاه نظم باید حرف اول را بزند. برای هر سلول یک ارشد و یک مترجم معرفی کنید. همه حرفها و نیازهایتان را باید به ارشد سلول بگویید. سرهنگ روی صندلی اش جابه جا شد، کمی مکث کرد و ادامه داد: شما جزو اسرای صلیب سرخ نیستید. پس بیشتر از بقیه باید حواستان را جمع کنید. با شنیدن این حرف قلبم هری ریخت. یعنی کسی از وجود ما خبر نداشت؟ پچ پچ‌های بین بچه ها افتاد. سربازها به طرفمان هجوم آوردند و تهدید کردند که ساکت باشیم. با خودم گفتم خدا به دادمان برسد. با این وضع معلوم نیست تا کی اسیر دست این از خدا بی خبرها باشیم. سرهنگ دست مجروحش را روی میز کوبید و بلندگو را نزدیک تر گرفت و حرف قبلی را دوباره تکرار کرد. صدایش شبیه جیغ کشداری شده بود. ولی ما مثل فرمانده هان شما دروغگو نیستیم. بهتان امکانات می‌دهیم تا راحت باشید. یک ساعتی صحبت کرد. از بقیه حرفهایش چیزی حالی‌م نشد. داشتم به سرنوشت نامعلومی فکر می‌کردم که برایمان رقم خورده بود. وقتی به سلول برگشتیم از بین بچه ها یکی را داوطلبانه به عنوان ارشد انتخاب کردند. اسمش فرامرز بود. قرار شد که او رابط بین ما و عراقیها باشد. زبان عربی بلد نبود و یکی از بچه ها را مترجم خودش انتخاب کرد. بچه ها را به گروه های ده نفری تقسیم کرد تا موقع تقسیم آب و غذا هماهنگ باشیم. من با مددی، سید علی دمیرچه لو، مجید اعلایی، رضا قاسم خانی، محمود هاشمی، ابوالفضل وهابی، احمد و دو نفر دیگر هم‌گروه شدم. گروه صمیمی و خوبی داشتیم. مددی و علی دمیرچه لو متاهل بودند و سن شان بیشتر از ما بود. سه نفر از بچه‌های قهرمان و ورزشکار در گروه ما جمع شده بودند. رضا قاسم خانی از بچه های تهران بود و قبل از اسارت نام و نشانی در فوتبال ایران برای خودش پیدا کرده بود. برای بانک ملی بازی می کرده. بچه ها می‌گفتند عکسش را در روزنامه ها دیده اند. مجید اعلایی اهل آمل بود و مقام دو قهرمانی جوانان را داشت. محمود هاشمی هم تکواندوکار بود و تن ورزیده ای داشت. می‌گفت دلش لک زده برای تمرین تکواندو. در آن وضعیت که حالی برای راه رفتن و حرکت اضافی نداشتیم، او گاهی بلند می‌شد و چند حرکت نمایشی از خودش نشان می‌داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما به فطرت خویش باز گشته‌ایم و در آن حسین بن علی‌(ع) را یافته ایم شهید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۴ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تغییر هویت و محو ارزشها سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش، سرباز امربر رفت، تمام آرزویش این بود که چوپان با تقاضای او موافقت کند. خودش را بر روی یک گوسفند بزرگ انداخت، گوسفند از دست او فرار کرد. سرباز به دنبال گوسفند دوید اما پایش به یک سنگ بزرگ گیر کرد و به زمین افتاد و گفت: الله اکبر از دست این فرماندهان. خدا ما را از دست شما نجات دهد. چوپان متوجه او شد و گفت پسر عمو چه می‌خواهی؟ این جمله با خود نکته جالبی به همراه داشت. سرباز فریاد زد: چه گفتی؟ چوپان جواب داد گفتم پسر عمو چه می‌خواهی؟! گفت یک گوسفند برای جناب فرمانده می‌خواهم. رنگ چهره چوپان تغییر کرد و گفت قیمت گوسفندها گران است و این گوسفندها مال من نیست. سرباز پرسید: پس مال کیست؟ گفت مال یکی از تجار بزرگ است. این تاجر کجاست؟ - با افراد دیگر، فرار کرده است. سرباز خندید و گفت بگذار فرار کند. مهم این است که دیگر ما مالک این گوسفندان هستیم. در ابتدا چوپان امتناع می‌کرد اما سرباز برای او توضیح داد که چه مجازاتی در انتظار اوست. چوپان از ترس، تمام اندامش به لرزه افتاد و گفت بیر... بیر! این گوسفندها مال شماست! بعدها این مسأله حالت عادی به خود گرفت. هر روز فرمانده یگان یک نفر یا تعدادی از سربازان را می‌فرستاد تا گوسفند یا گاوی را بیاورند. این موضوع به اطلاع فرمانده نیروها تايه النعیمی رسید. او به شوخی و خنده ما را خطاب قرار داد و گفت می‌بینم این روزها خوب فربه و چاق شده اید. فرمانده واحد در حالی که با دست به گله احشام اشاره می‌کرد گفت بله سرورم به خاطر این برکت‌هاست. النعیمی بار دیگر خندید و گفت پس چرا عموی پیرتان را فراموش کرده اید؟ تعدادی سرباز به راه افتادند و گوسفند چاقی با خود آوردند و پس از مدتی آن را آماده خوردن کردند. النعيمي وقتی اولین لقمه را برداشت گفت: در پیشگاه امیر شهادت بدهید که این اولین لقمه از سرزمین محمره است که من بر دهان می گذارم. فرمانده تیپ جواب داد سرورم ما قبل از این هم بهره مند شده ایم! النعیمی که همچنان مشغول خوردن بود گفت کار خوبی کردید. به زودی از جناب رییس جمهور دعوت خواهم کرد که در این سرزمین عزیز مهمان ما باشد. تعدادی سرباز در آن طرف سفره ای که پهن شده بود، ایستاده بودند و نظاره گر فرماندهانشان بودند، بالطبع آنها هم دلشان می‌خواست. رسم بر این بود که ابتدا افسران می‌خوردند و سهم اضافی هم بر می داشتند. آنگاه نوبت به آن سربازان می‌رسید که به سراغ باقی مانده غذا بروند. النعیمی به سربازان محافظ اشاره کرد و به افسران گفت مواظب این احمق‌ها باشید. فرمانده تیپ سؤال کرد آیا موضوع جدیدی رخ داده است؟ النعيمي جواب داد نه خیر اما ملاحظه کردم که بعضی از آنها میخواهند با چشمان پر از حرص و کینه خود سفره را از هم بدرند. آنگاه فرمانده تیپ به یکی از افسران اشاره کرد و از او خواست سربازان محافظ، نگهبانان و دژبان را از محل دور کند. منظره بسیار حقیرانه ای بود. بعضی از سربازان تظاهر به این می‌کردند که از افراد محافظ جناب فلانی هستند. دیگری ادعا می کرد که امر بر فلان فرمانده است. به هر حال آنها سهم خود را از پس مانده ها میخواستند. ولی سرانجام پراکنده شدند. یکی از آنها می گفت: والله مثل اینکه ما بنده و برده ایم حتی برده از ما وضعیت بهتری دارد. چون گاهی از اربابش صدقه ای دریافت می‌کند، اما اینها حتی این صدقات را هم بر ما حرام کرده اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 ساعت ده صبح بود که دکتر بالای سرم آمد. آدم سالخورده ای بود. کمی هم ته ریش داشت. گفت: خدا را شکر که خطر رفع شد. خونریزی مغزی خود به خود رفع شده است. چشمتان را عمل کردیم تا بعد ببینیم چه میشود. در صورتی که من فکر می‌کردم، چون چشم چپم بیرون آمده بود، محتویات آن را تخلیه کرده باشند. فردا بعد از ظهر دوباره چشمانم را عمل کردند. خیلی تلاش کردند تا بتوانند چشم ها را ترمیم بکنند. روز بعد به هوش آمدم. همان خانم که اول آمده بود، بالای سرم ایستاده بود. او برای من از منزل خودش سوپ آورده بود! پرسیدم: خانم، شما چکاره هستید؟ گفت شوهرم ستوان یکم ارتش و خلبان هلی کوپتر است. او هـم در این جاست. 🔘 دیدم آقایی با لباس نظامی و درجه ستوان یکمی در کنارم ایستاده. گفت آقای نظر نژاد! حالتان خوب است؟ تعجب کردم و پرسیدم شما مرا از کجا می‌شناسید؟ گفت: زمانی که در جبهه با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی خوزستان بحث می کردید، به عنوان نماینده هوانیروز آنجا بودم. در آن جلسه، اسم شما را یاد گرفتم. اینجا هم که شما را دیدم به همسرم گفتم شما یکی از مسؤولین رده بالای سپاه هستید. شما در بیهوشی بوده اید. مقداری از این سوپ بخورید. دکترها گفته اند معده شما به هم چسبیده است. به سختی مقداری از آن سوپ به من خوراندند. بعد از صحبت های او، به همسرش گفتم شوهرتان امروز من را دیده است. 🔘 شما دیشب بالای سر من آمدید، چطور مرا شناختید؟ گفت: دیشب که شما را آوردند مرتب یک آیه از سوره ناس را تکرار که می کردید من تعجب کردم. شب هم ماندم صبح به منزل رفتم، سوپ را درست کردم و به شوهرم گفتم که چنین شخصی در بیمارستان است. از مشخصات شما، حدس زد که خودتان باشید. مشتاقانه به اینجا آمد و حدس او درست بود. از آنها خواستم تا به منزل ما خبر بدهند. رفتند و با پیرمردی شصت ساله آمدند. پیرمرد کنارم نشست و صحبت هایم را یادداشت کرد. پرسید: تلفن دارید؟ گفتم خودمان نداریم. نجاری نزدیک منزل ما تلفن دارد. بعد هم شماره را به او دادم. ایشان تماس گرفته بود. آقای رضا نصیری - صاحب نجاری - به منزلمان رفته بود. او به همسر و برادرم خبر داده بود. در آن زمان پدرم هنوز زنده بود. 🔘 برادر بزرگم که کامیون داشت. با مادرم راه افتاده بودند. پسر عمه ام که روحانی است، همراه آنها آمده بود. در بین راه کامیون خراب می‌شود. به قم میروند و آن را برای تعمیر می‌گذراند، از آنجا با اتوبوس راهی شیراز شده بودند. اول صبح روز چهارم بود که سومین عمل را روی چشمم انجام دادند. روی قسمت پارگی قفسه سینه و ماهیچه پا عملهایی انجام داده بودند. آنها میخواستند از عضلات باسن به قسمتهای ضایع شده، پیوند بزنند. عاقبت به این نتیجه رسیدند که من آدم خوش گوشتی هستم. در واقع بدنم می‌توانست برای ترمیم وارد عمل شود. 🔘 زخم را بخیه زدند و بسته بودند. صبح روز چهارم بود که صدای نوحه خوانی مادرم به گوشم رسید. میخواند و میگفت جان مادر کجایی؟ به پرستار گفتم این صدای مادر من است که می آید. صدایش را شناختم. بگذارید داخل بیاید. مادر ، همسر ، پدر ، برادر، عمو پسرعمه و مادر همسرم، همه با هم بودند ! مادرم آمد و من به خاطر این که خودم را شاداب و سالم نشان بدهم، از تخت پایین آمدم و سرپا ایستادم. پدرم به مادرم گفت شما چرا این قدر زاری کردی؟ بیا ببین فرزندت از من هم سالم تر است. مریض که نمی‌تواند بایستد و راه برود. مادرم گفت: من پسرم را می‌شناسم به خاطر این که من ناراحت نشوم از تخت پایین آمده و الا قادر به ایستادن نیست. آمد و دوری در اطراف من زد تا مطمئن شود روی پاهای خودم ایستاده ام یا نه. گفتم پاهایم سالم است و فقط مقداری زخمی شده و باندپیچی کرده اند. یک مقداری هم چشمم آسیب دیده است. برادرم گفت که شما را باید به مشهد منتقل کنیم تا در آنجا درمان شوید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 امام فرمود: خون‌های جوانان ما بر مسلسل‌ها غلبه كرد ..! ..و همانطور که خون علی اکبرهای حسین (ع) بر شمشیرها پیروز شد. ¤ صبحتان منور به یاد مهدی آل محمد (ص)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۰ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم ده پانزده روزی به همان منوال گذشت. برنامه روزانه شان همان یک وعده غذا و یک ساعت هواخوری بود. در این مدت دور کل پادگان را حصار کشیدند. سیم خادارهای چند لایه حلقوی که سه متری عرضش بود و دومتر ارتفاع داشت. دور تک تک ساختمانها هم سیم خاردار رشته ای کشیدند تا از هم جدا شوند. در کل، به چهار «قاطع» تقسیم کردند که هر قاطع سه تا «قاع» یا سلول داشت. من در قاطع یک قاع سه بودم. برای هر قاطع - که ٤٥٠ نفر می‌شدیم؛ کنار دست شویی ها ساختمانی با سیمان بلوکه کرده بودند، شبیه حمام. فرماندهی و بهداری و آشپزخانه همه قاطع‌ها به فاصله کمی از هم در انتهای محوطه بودند. تعداد برجکها هم ده تایی اضافه شده بود. با پروژکتورهای بسیار قوی و نورانی نورشان در سه جهت می تابید و شبها محوطه را مثل روز روشن می‌کرد. تعداد شپش‌هایی که بین موها و تنمان جولان می‌دادند، روز به روز بیشتر می‌شد. پوستمان قرمز می‌شد و به شدت می‌خارید. بیشتر روز با خودمان درگیر بودیم. پشت همدیگر را می‌خاریدیم و شپشهای سرمان را تمیز می‌کردیم. جای خارشها، زخم می‌شد و می سوخت. یک بار پودر سفیدی آوردند برای از بین بردن شپشها. پودر کم بود. برای اینکه به همه برسد؛ آن را توی سطل آب ریختند و چند قطره ای روی لباس هایمان پاشیدند اما افاقه نکرد. پیراهن و شلوارمان پلاسیده شده و بوی گند می‌داد. گاهی از بوی عرق خودم حالم به هم می‌خورد. خوابیدن روی زمین سیمانی و نمدار باعث شده بود استخوان هایم درد بگیرد. شب ها هم چیزی نداشتیم زیر سرمان بگذاریم. یکی دونفر از بچه ها پاره آجری گیر آورده بودند و موقع خوابیدن زیر سرشان می‌گذاشتند. تحمل آن شرایط واقعاً برای مان سخت بود. جان به لب شده بودیم. کم کم صدای اعتراض بچه ها بلند شد. در آهنی سلول قیرویژی کرد و باز شد. دو گونی بزرگ جلوی در بود. با دیدن آنها تعجب کردیم فرامرز تندی از جایش بلند شد و جلوتر رفت. در مقابل توضیحات افسر عراقی، سری تکان داد و به تقلید از سربازها گفت: «نعم سیدی!» گونیها را تحویل گرفت و کشان کشان آوردشان داخل. سه نفر از نوچه هایش فرز پریدند و کمکش کردند. عراقی‌ها که رفتند، رو به ما کرد و گفت: برادرهای عزیز یک خبر خوب براتون دارم. زیر پیراهن چرک و پاره اش را با نوک انگشتانش گرفت و گفت: الحمدا... می‌خوایم از دست این لباسهای پاره پوره راحت بشیم. موقع گفتن این حرف لبهایش مثل آدامس کش آمد و دندانهای زردش نمایان شد. یکی از وسط جمعیت بلند شد و گفت: «برای سلامتی رزمنده ها و عافیت خودمون صلوات!». صلوات بلندی فرستادیم و زیر پیراهنهای پلاسیده را از تن مان در آوردیم. در آن هوای گرم کمتر کسی پیراهن نظامی تنش بود. گونی‌ها را باز کردند و نفری یک دست لباس بهمان دادند. آن هم چه لباسی! یک زیرپوش و یک شورت بلند شبیه شلوارک. جز همان دوتا، چیز دیگری توی گونی ها نبود. خنده مان گرفته بود. یک جورهایی از هم خجالت می‌کشیدیم که آن شورت ها را بپوشیم چاره ای نبود. شلوارهای توی تنمان جای سالم نداشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عاشورا هنوز نگذشته است و کاروان کربلا هنوز در راه است و اگر تو را هوس کرب و بلاست بسم الله شهید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ماجراهای روزه داری در اردوگاه ۱۲ «ابوالفضل کشوادی »         ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 به خاطر کمی غذا و فضای معنوی که بر اسرا حاکم بود و روز به روز درجه معنوی و ایمانشون بالاتر می‌رفت تعداد زیادی از اسرای اردوگاه ما دائم الروزه بودند و میشه گفت اکثر اسرای اردوگاه ۱۲ تکریت بیشتر دوران اسارت رو روزه بودند. مشکل اساسی که دوستان داشتیم گرم ماندن غذا و یا چایی بود که با پیچاندن پتو مقداری از اون گرما حفظ می شد ولی چایی رو همچنان مشکل داشتیم چون هر دو روز یکبار اون هم هر پنج نفر یک لیوان سهمیه چای بود. 🔻سیم پیدا کردم! عراقی ها از ما اسرا در طول روز برای بیگاری و یا تخلیه بار کامیون و یا رساندن آب با سطل های ۵۰ یا ۶۰ لیتری و یا کارهای بنایی و کندن کانال و زمین و استفاده می کردند. یکی از این روزها که برای بیگاری رفته بودم دیدم که پشت دیوار اردوگاه ما حدود ده متری سیم بیکار به دیوار آویزان هست و رسیدن به اون دیوار باید دور از چشم نگهبانان و از چند ردیف سیم خاردار حلقوی رد شد که با کمک و حمایت دوستان این کار رو انجام دادم. 🔻 رساندن سیم به داخل اردوگاه دردسر بعدی رساندن اینهمه سیم به داخل اردوگاه که با ورود باید تفتیش می‌شدیم من سیم ها را طوری جمع کردم و با عرض معذرت داخل شلوار کردم و خوشبختانه نگهبان ورودی اردوگاه یکی از بچه های مازندران بود و باحال و احوال مازندرانی نسبت بما کمتر سختگیری می کرد. 🔻ساخت المنت بالاخره سیم ها را وارد بند کردم و منتظر ماندم برای آوردن غذا که باز مجددا ظرف غذا رو گرفتم و بطرف آشپزخانه که اونم بیرون قسمت ما یعنی مابین قسمت ها بود از آشپزخانه یک درب روغن تک زدم و اونو چون روغنی بود زیر ظرف غذا بزور چسباندم و با دست نگهش داشتم و اون رو هم وارد بند کردم شبانه شروع کردم اونو به تقریبا دو قسمت مساوی نصف کردم و با سیم خاردار که بصورت مته برای کارهای دستی درست کرده بودیم چند سوراخ کردم و باز هم فردا یک تیکه تخته برای بین حلب ها وارد بند کردم با سیم و حلب و تخته که برای اتصال نکردن تک زده بودم المنت درست کردم و یک تکه از سیم برقی که از دیوار بالای پنجره رد می شد رو لخت و آماده اتصال کردم. تقریبا یک ساعت مانده به سحری من برای اسرا چایی سحری مهیا می‌کردم البته چای و شکر رو هم از آشپزخونه تک می زدیم. اولین شب با نگهبانی دوستان، من المنت رو نصب کردم و ظرف ۵ دقیقه ۲۵ الی ۳۰ لیتر آب جوش می اومد.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۲        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۵ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تغییر هویت و محو ارزشها سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش، موضوع سور دادن در خرمشهر بر اساس مال حرام همچنان ادامه داشت. سرهنگ دوم ستاد سلمان الخزرجی از اهالی تکریت می گوید: حتی ما خانواده ها را مجبور می‌کردیم تا خوردنی های مشهور خرمشهر را به ما تقدیم کنند. یک روز به یکی از محله های خرمشهر رفتیم. تعدادی خانواده آنجا بودند که از بخت بد خود، شکوه داشتند. به آنها گفتیم: غذا می خواهیم. آنها گفتند: ما غذایی نداریم. سروان فواد سليم الدلیمی فریاد زد چنین حرفی نزنید. حکومت جناب رییس جمهور پر از خیر و برکت و غذا است. من از افرادی نبودم که از چیز معینی می‌ترسند. قصدم این بود که اتفاقاتی را که در گذشته برایم پیش آمد تکرار کنم. از این رو به آنها گفتم یا الله یک گوسفند برای ما سر ببرید. با مردم خرمشهر در سایه زور و اشغال با مقررات جدید رفتار می کردند. ترس و وحشت بر خانواده ها سایه افکنده بود. آنان همچنان برای ما گوسفندان خود را سر می‌بریدند. من روی یک صندلی که سرباز امربر برایمان تهیه کرده بود، نشستم. سربازان در حسرت تکه کبابی دندان روی هم می ساییدند. خطاب به سربازان گفتم: گروهبان علاوی حسین گوشت این گوسفند را میان شما تقسیم می‌کند، البته بعد از آن سهم فرماندهان را کنار گذاشت. گروهبان علاوی که ظاهراً از افراد صحرانشین بود، گفت: اطاعت می‌شود جناب سرهنگ. طبق اوامر شما آن را توزیع خواهم کرد. سروان که سرگرم تهیه آتش برای کباب بود از آن طرف فریاد زد: جناب سرهنگ نیم ساعت دیگر کباب حاضر می شود. آن نیم ساعت به کندی گذشت و ما هم صبر کردیم. ستوانیار حازم السعد گفت: جناب سرهنگ همه چیز آماده است. ظاهراً برای چند لحظه ای چرت مرا گرفته بود. اما آن منظره باعث شد من از خواب بپرم. کباب با گوشت تازه دهان همه را آب انداخته بود. همه به سمت کباب حمله ور شدند؛ من به صورت این افراد نگاهی انداختم. حریصانه با گوسفند بریان سرگرم شده بودند. فریاد زدم نگهبانان !کجایند ممکن است دشمن به ما حمله کند چرا‌ فراموش کرده اید که ما در خاک دشمن هستیم؟ نگهبانان با سرعت به سمت سنگرهایشان به راه افتادند. هر کدامشان سهم کباب خود را گرفته و لای تکه نانی گذاشته بودند. آیا این درست است که گرسنگی جنایت می آفریند؟ شاید، زیرا هجوم بر یک گوسفند گرسنه از خانواده ای گرسنه تر مسأله ای است که جای بحث زیاد دارد چرا که ما عراقی ها خود را متمدن و اهل فرهنگ می‌دانیم اما امروز دیگران ملاحظه می‌کنند که افسران عراقی و سربازانشان خانواده ای را مورد حمله قرار می‌دهند و گوسفندان آنان را به سرقت می‌برند در حالی که آمده اند و شعارهای زیبایی می دهند که مهمترین آنها حمایت و حفاظت از حقوق اقلیت‌ها، آزادی دمکراسی و ایجاد حکومت خودمختار است! پیامی از سرهنگ ستاد عبدالغنی ماهر الساقی فرمانده تیپ سوم که نزدیک تیپ ما مستقر بود دریافت کردم که در آن آمده بود: سرهنگ سلمان ما با دوربین کارهایتان را زیر نظر داشته ایم. لازم است سهم ما را هم کنار بگذارید و گرنه با سر نیزه به سراغتان می آییم! به او جواب دادم اطاعت می‌شود جناب سرهنگ برای شما هم یک گوسفند سر می‌بریم. آیا این کافی نیست؟ جواب داد: اینها همان ارزشهای عربی است. خدا را شکر که زنده ماندیم و با چشم خود فتوحات جدید اسلامی را دیدیم! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 مادرم آمد و دوری در اطراف من زد تا مطمئن شود روی پاهای خودم ایستاده ام یا نه. گفتم پاهایم سالم است و فقط مقداری زخمی شده و باندپیچی کرده اند. یک مقداری هم چشمم آسیب دیده است. برادرم گفت که شما را باید به مشهد منتقل کنیم تا در آنجا درمان شوید. دکتر گفته بود تا یک هفته دیگر نمیتواند بیاید. باید خیالمان راحت شود. بعد از یک هفته ایشان را به بیمارستان دکتر علی شریعتی مشهد ببرید. 🔘 برای تهیه بلیت به بنیاد شهید رفته بودند. آنها گفته بودند: پرواز مستقیم به مشهد نداریم. او را با هواپیمای سی-۱۳۰ ارتش تا تهران می‌برند. از آنجا به مشهد بروید یک نفر هم بیشتر همراه مجروح نباشد. بنا شد عمو با من بیاید. یک شب را در تهران ماندیم. در نقاهتگاه جهاد سازندگی خیلی اذیت شدم. دارو هم کم بود. شب تا صبح درد کشیدم. فردای آن شب با هواپیمای هما به مشهد رفتیم. وقتی وارد فرودگاه مشهد شدیم، برادر پدر و همه خانواده ام آمده بودند. من به خاطر چشم و سرم اجازه راه رفتن نداشتم. وقتی مرا با برانکارد می آوردند دیدم پدرم گریه می‌کند ! خیلی ناراحت شدم. روی پله ها بودم که گفتم که برانکارد را زمین بگذارید. از روی برانکارد بلند شدم و پایین آمدم. دیدم پدرم با آستین اشکهایش را پاک کرد. این پیرمرد هفتاد ساله جلو آمد و گفت پسرم خوشحالم کردی. اگر تو را با تخت پایین می‌آوردند دلم می‌ترکید. تو مردی نیستی که روی برانکارد طاقت بیاوری. من تو را می‌شناسم و بزرگت کرده ام. از ده دوازده سالگی هرگز ندیدم به خاطر درد شکوه کرده باشی. 🔘 در بیمارستان دکتر علی شریعتی بستری شدم. شب بعد، دکتر ملکی گفت که باید شما را عمل کنیم. مرا به اتاق عمل بردند. آن شب مادرم نزد من ماند. وقتی به هوش آمدم دیدم مادرم همانجا نشسته و نگاه می‌کند. به ایشان گفتم شما بروید استراحت کنید. او گفت بابات هم بیرون است. از دیشب همین طور توی باغ قدم می زند. گفتم برویید به همسرم بگویید برای ناهار من غذا درست کند. من غذای بیمارستان را نمی‌خورم. الان هم بسیار گرسنه هستم. مادرم پرسید: چی درست کنند؟ گفتم بگویید مرغ درست کنند. پلو هم نمیخواهد. مرغ را سوخاری کنند و بیاورند. 🔘 ساعت دوازده بود که دیدم پدر و مادر همسرم آمدند. یک قابلمه هم دستشان بود. دخترم با آنها آمده بود. وقتی بساط ناهار را پهن می کردند، غذا آمد. پیرمردی هم پدر شهید کفاش بود پسر او شهید شده بود، اما جنازه اش در میدان درگیری جا مانده بود. به همسرم گفتم: جمع کن، فعلاً مهمان دارم. گفت: کسی نیست. گفتم آن پیرمرد با من کار دارد. ایشان آمد و گفت آقای نظر نژاد، به من کمک کنید. پرسیدم: چطور مگر؟! گفت: به من خبرهای ضد و نقیض داده اند. می خواهم ببینم آیـا پسرم شهید شده یا نه. گفتم تا آنجایی که من می‌دانم ایشان زخمی بود. اما در بیمارستان شنیدم که شهید شده. گفت: پشت پرده با من صحبت نکنید. گفتم بروید آقای چراغچی را پیدا کنید. ایشان دقیق بـه شـما می گوید که چه اتفاقی افتاده. خداحافظی کرد و رفت. 🔘 دوباره ناهار را آوردند. دو ران مرغ را سوخاری کرده بودند. خواستم یک دانه اش را بردارم، دیدم دخترم مانع شد. گفت: می‌خواهی تمام آن را خودت بخوری؟ پرسیدم مگر میل داری؟ گفت بله یکی مال من یکی مال تو. خیلی زود فهمیدم که او قصدش خوردن غذا نبود. میخواست یک بار دیگر به من بگوید که مرا دوست دارد. پرسیدم: پس چرا نخوردی؟ با همان زبان بچگی‌اش گفت قلبم راضی نشد که از این غذا بخورم. در همین موقع دکتر ملکی آمد. فوری پرسید: شما غذا می‌خوردید؟ گفتم: بله. گفت این کار را نباید می‌کردید. می‌خواستیم شما را عمل کنیم. باید چشمتان را تخلیه کنیم. تا چشم دیگرتان را کور نکند. گفتم حالا می‌خواهید چکار کنید؟ گفت فردا صبح عمل می‌کنیم. یادت باشد که شب نباید چیزی بخورید. 🔘 فردا صبح مرا به اتاق عمل بردند. بار پنجم یا ششم بود که عملم کردند. چشم چپم را تخلیه کردند. خیلی ضعیف شده بودم. اگر روز اول، هشتاد کیلو بودم بیش از ۵۸ کیلو برایم نمانده بود! حدود یک ماه و نیم از معالجه ها و استراحت من گذشته بود. یک چشم را عمل کرده بودند. چشم دیگر به طور کامل بسته بود. شنیدم صدای گریه می آید. صدای گریه برایم آشنا بود. خوب گوش دادم. دیدم صدای آقای دهقان و چراغچی است. دستم را دراز کردم. یک نفر دستم را گرفت. گفتم به دکتر بگویید این یکی چشم را باز کند تا شما را ببینم. 🔘 صدای گریه ها شدت گرفت. دکتر ملکی آمد. پنج دقیقه چشم‌هایم را باز گذاشتند تا بچه ها را ببینم. دهقان چراغچی، آذری نــوا، بزم آرا و گرجی را دیدم. همه گریه کردند. به چراغچی گفتم: چرا گریه می‌کنید؟ چراغچی گفت ما وقتی وارد اتاق شدیم، فکر کردیم اشتباه آمده ایم، چون هیکل شما این قدر ضعیف نبود.
گفتم: از بس که مرا عمل کرده اند بدنم ضعیف شده. ولی مطمئن باشید که من همۀ عقب افتادگی‌ها را جبران می‌کنم. شما غصه نخورید. گفتند: ما قصد داریم امشب با عده ای از بچه های بسیج در بیمارستان دعای توسل برگزار کنیم. قرار شد با مسؤولین بیمارستان صحبت کنند. آنها گفته بودند، گریه کردن برای چشم من ضرر دارد. همان شب، وقتی بعد از نماز از پنجره نگاه کردم دیدم بچه‌های بسیج روی تپه مقابل بیمارستان جمع شده اند و دعای توسل میخوانند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حسین آبروی من‌و..... حاج محمود کریمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا