🍂
🔻 تشنگی
در گرمای سلول انفرادی
«علی (سعید) الهی»
┄═❁๑❁═┄
🔻 در سلولهای بغداد حس میکردیم گرما به ۶۰ درجه رسیده. شاید بیرون ۵۰ درجه بود ولی داخل سلول اوضاع وحشتناکتر بود و دیگه واقعا نفس کشیدن سخت شده بود. آبی هم در کار نبود.
🔻 یکی از آزادگان مفقود الاثر و ثبت نام نشده که مدتها در سلولها زندانی بود به آب دسترسی داشت. ایشان رو که اسمش «علی گرجی زاده» بود صدا زدیم و گفتیم: آقا اگه آب داری بهمون برسون! یاد لب تشنه امام حسین و اهل بیت علیهمالسلام افتادیم. چند دقیقهای طول کشید تا یک ظرف آب از بالای سلول به ما رساند.
🔻 ظرف آب بدست ما هشت نفر رسید. آبی که در پیت آهنی آورده بود کلا چهار لیوان حجم داشت. این ظرف آب دست بهدست میشد ولی خدا گواه است تغییری در حجم آن ایجاد نمیشد. بچهها دو سری به هم تعارف کردند که هرکدام به دیگری میگفت: شما مستحق تری.
🔻 گرمای بالای ۵۰ درجه سلول با کف سیمان و سقف ایرانیت و دیوار سیمانی در ابعاد دو متر و نیم، در یک متر و نیم باعث شده بود لباسهایمان از عرق زیاد به بدن چسبیده باشد جای تعارف بیشتر نمیگذاشت. بالاخره «نجف زنگی آبادی» که مشکل قلبی داشت آب خورد و بقیه هم جرعهای نوشیدند و مقداری هم به صورت زدیم تا کمی آرامش پیدا کنیم.
🔻هشت نفری که در سلول بودند:
مرحوم رضا محمد حسینی
مرحوم محمد رنجبر تهرانی
سعید الهی
محمد علی فریدونی
نجف زنگی آبادی
محمد علی فریدونی
مسعود خرمی پور
داود توجینی
آزاده اردوگاه موصل
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۱
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 انهدام یک کارخانه بزرگ آجر
سروان سعد مصاول الكريم
سروان نقیب علت انفجار کارخانه آجرسازی را برای حاج ابراهیم، نگهبان آنجا توضیح داد و به او گفت: انهدام این کارخانه به نفع ما و شماست زیرا تعداد زیادی از افراد بسیجی و سپاهی از طریق این کارخانه به ما حمله میکنند. آنها برای کشتن افراد و سربازان ما از تک تیرانداز استفاده کنند. به ما از طریق فرماندهی دستور داده شده که به اینجا بیاییم. از طرف ما هیچ اعتراضی به این کار وجود ندارد. شما چه میگویید؟
حاج ابراهیم گفت والله پسرم چه بگویم. شما با شعارهای پرزرق و برق به اینجا آمدید. اما رفتار امروز شما بر عکس آن شعارهاست. نگاه کن ببین پسرم محمره دیگر یک شهر آباد نیست، بلکه به شهر ارواح تبدیل شده است. آن مزارع و نخلستانها را میبینی، روزگاری بهترین منظر و برکت این منطقه بود. الله اکبر بر آن روزگار! نمیدانم ما چه کرده ایم که شما با ما چنین میکنید. چه اصراری دارید روشها و ارزشهای خودتان را به ما تحمیل کنید؟ شما مردمی هستید که در سایه خشونت و شقاوت تربیت شده اید. شما مردمی هستید که راضی شده اید طاغوتها و اوباش بر گرده شما سوار شوند.....
سروان دیگر به او فرصت نداد تمام توانش را جمع کرد و آنچنان مشتی به او زد که نقش بر زمین شد و خون از دهانش جاری گردید. سروان فریاد زد: سریع تر مواد منفجره را آماده کنید. اینها کسانی هستند که فقط انفجار عاقلشان می کند. بیایید این مرد را ببرید داخل کارخانه تا نحوه صحبت کردن با دیگران را بفهمد. تمامشان کینه ما و حضرت رییس جمهور را همیشه در دل دارند.
سربازان با زور آن مرد را داخل کارخانه بردند. او فریاد میزد و کمک می خواست، اما در آن موقع هیچ انسان غیرتمندی نبود که او را از این گرفتاری نجات دهد. سروان مخصوصاً از سربازان خواست تا این مرد را داخل زیرزمین ببرند. او را به محل مورد نظر بردند و در را بر رویش بستند. او گریه میکرد و از سربازان کمک میخواست. خواهش میکنم. از شما تقاضا دارم، به من رحم کنید. من سرپرست یک خانواده پر جمعیت هستم. سروان جواب داد این حرفها فایده ای ندارد، فرماندهی تصمیم گرفته است شما را به این صورت اعدام کند. این التماسها هیچ فایده ای ندارد. سروان فریاد زد گروهبان رمزی دکمه را فشار بده.
گروهبان در جواب گفت: چشم جناب سروان اطاعت میشود!
پس از آنکه همه افراد از محل دور شدند گروهبان دکمه را فشار داد. کارخانه در اثر این انفجار به تپه ای خاک تبدیل شد به نحوی که دیگر هیچ اثری از آن باقی نماند.
فریاد استغاثه حاج ابراهیم در آوار ویران شدن کارخانه خاموش شد و هنگامی که صاحب آن کارخانه آمد و سراغ حاج ابراهیم را گرفت به او گفته شد که رفیق شما به تهران سفر کرده است. او خدا را شکر کرد و گفت: ابراهیم همیشه سفر را دوست داشته است!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 امروز حفظ نظام از اوجب واجبات است.... والله، والله، والله از مهمترین شئون عاقبت بخیری، رابطه دلی و قلبی با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب در دست اوست.
سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل ششم
🔘 دیگر تاب نیاوردم. بعد از قضیه آزادی خرمشهر به اهواز آمدم. نیروها در تدارک عقب زدن دشمن از آن طرف اروند بودند. قصد آغاز عملیات رمضان را داشتند. در مقر فرماندهی تیپ ۲۱ امام رضا (ع) مسؤولیتها تقسیم شده بود. حاج باقر قالیباف مسؤول خط بود. آقای آهنی معاونش بود. رییس عملیات هم آقای جواد بود. به آقای چراغچی گفتم آمده ام کار بکنم. گفت: حالا کنار خودمان باشید، تا بعد ببینم چه میشود. غیر رسمی به عنوان جانشین چراغچی در عملیات شرکت کردم. تیپ های ۱۸ جوادالائمه (ع) و ۲۱ امام رضا(ع) از خراسان در عملیات رمضان وارد عمل شدند. لشکر نصر هم تشکیل شده بود.
🔘 هنوز به خوبی روی پا نبودم. از طرف فرماندهی عملیات مشهد برایم مسؤولیت تعیین نشده بود. فقط به عنوان یک دوست به آقای چراغچی کمک میکردم. به همین دلیل فکر کردم بهتر است عملیات رمضان را به خود بچه ها واگذار کنم. یک ماه بعد از عملیات رمضان نیروها برای عملیات مسلم بن عقیل آماده شدند. ماهیچه های پا و دستم ترمیم نشده بودند. بی حسی آنها ناراحتم میکرد. خارشهای فوق العاده زیادی داشتم. دوباره به مشهد برگشتم.
🔘 آذرماه ١٣٦١ رسماً به عنوان مسؤول محور تیپ ۲۱ امام رضا(ع) منصوب شدم. سه تیپ امام رضا (ع) امام صادق(ع) و جوادالائمه(ع) در قرارگاه نصر تشکیل شده بودند. شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده قرارگاه نـصـر بـود. جانشین ایشان حمزه حمیدنیا، مسؤول طرح و عملیات ولی الله چراغچی، رئیس
ستاد قرارگاه آقای مهدی فرودی و جانشین ایشان آقای تشکری بودند. فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) ابوالفضل رفیعی، جانشین شان، اسماعیل قاآنی، معاون دوم ایشان حاج باقر قالیباف، جانشین من، آقای حسین خانی، مسؤول عملیات تیپ مجید مصباحی، مسؤول تیپ ۱۸ جوادالائمه(ع)، شاملو، جانشین او آقای مهدیان پور، رییس ستادشان، حمید خلخالی، مسؤول عملیاتشان آقای شوشتری، مسؤول اطلاعات شان مجید توکلی، فرمانده تیپ امام صادق(ع) آقای سعید ثامنی پور و جانشین شـان نــور الله کاظمیان بودند. هر تیبی هم دارای هشت نه گردان بود.
🔘 فرمانده گردانهای تیپ ۲۱ امام رضا (ع) عبارت بودند از گردان یاسین برادر سعید رئوف، گردان والعادیات حاج اکبر نجاتی، گردان صف، حسن جوان، گردان رعد برادر برقبانی، گردان الحدید: احمد قراقی ، گردان کوثر برادر ترابی، مسؤول اطلاعات هم علی رضایی بود. قرارگاه تاکتیکی تیپ ۲۱ امام رضا(ع) در تپه سبز بود، سه چهار کیلومتر پایین تر از جنگل که دو راهی چزابه را به فکه وصل می کرد، داخل سایت چهارم چادر زده بودیم. گردانها در چادر بودند.
🔘 یک کشتی چوخه معروفی در خراسان است، این کشتی هر روز به عنوان مسابقه در ستاد تیپ ۲۱ امام رضا(ع) اجرا میشد. جایزه آن یک اورکت کره ای بود. امور معمولی عملیات به صورت روزمره پشت سر گذاشته می شد. تا این که در هشتم بهمن ١٣٦١ دستور عملیات بزرگ از طریق قرارگاه عملیات به تیپ ۲۱ امام رضا(ع) ابلاغ شد. در آن زمان، شهید همت فرمانده یکی از قرارگاه های عملیاتی بود. فرمانده لشکر نصر آقای حمیدنیا شده بود. من با آقای ابوالفضل رفیعی، آقای قاآنی و حاج باقر قالیباف به قرارگاه رفتم.
🔘 اولین جلسه هماهنگی گذاشته شد. نقشه و کالک منطقه را آقای قاآنی به خوبی توضیح داد. ایشان مطلب را خوب بیان میکرد. یک جایی در همان حوالی به نام "در ظلمه" معروف بود، از سمت چزابه به سمت درخت سدری که در آنجا بود. ما از سمت چپ در ظلمه باید عمل میکردیم. در همان محل نیز، تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) عمل میکرد. قرار بود از آنجا روی جادۀ فکه برویم و بعد روی جاده العماره به طرف شهر و سپس تا تأسیسات نفت بزرگان برویم. روی این اصل که بسیجی و سپاهی به حد کافی در این عملیات شرکت دارند، فکر شده بود اما آنهایی که در قرارگاه نشسته و طراحی کرده بودند خیلی از واقعیت دور بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4_5832421758103194111.mp3
6.93M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 بانوای
حاج صادق آهنگران
آخرین نوحه دفاع مقدس
بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸
نماز جمعه تهران
تا آخرین نفر، تا آخرین نفس
ما ایستاده ایم
شعر: مرحوم حاج حبیب الله معلمی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوت_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 به یاری خداوند
طلوع صبح پیروزی
نزدیک است
¤ آیندهتان روشن و پیروز و بالنده
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۷
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
یک روز با همان لباسهای نظامی توی محوطه گشتیم. عراقیها چپ چپ نگاهمان میکردند و الکی گیر میدادند. از ترس اینکه بخواهیم با آن اونیفرم جدید سرشان کلاه بگذاریم و سر فرصت از اردوگاه در برویم، فکری به ذهنشان رسید.
روز بعد همه را در محوطه جمع کردند. به همان حالت پنج تایی ایستاديم و دستهایمان را پشت گردن قفل کردیم. با سطل های رنگ نشستیم و بالای سرمان ایستادند. چرتکه را به سطل رنگ قرمز زدند و پشت هر کدام مان یک علامت ضربدر بزرگ کشیدند. مثلاً با این کار می خواستند لباس هایمان متفاوت باشد.
موقع خط خطی کردن پشتمان با صدای بلند میخندیدند و هرکس سرش را بالا می آورد؛ یکی میزدند پس کله اش و میگفتند: هی سخلا!
آن لحظه حس خیلی بدی داشتم. حس توهین و حقارتی که حتی موقع کتک خوردن بهم دست نداده بود.
پاییز را با همان لباسها سر.کردیم. تا آن موقع پتو نداده بودند و روی زمین سیمانی میخوابیدیم. شبهای پاییز سوز داشت و از سرما خوابمان نمی برد. سرماخوردگی بین بچه ها زیاد شده بود. اسهال و استفراغ و سردرد امانمان را بریده بود.
مجید اعلایی کنار من میخوابید اما هر شب از سردرد ناله میکرد و صبح چشم هایش قرمز می شد. سردردش که شدید می شد، زیر پیراهنی اش را مثل هدبند به پیشانیاش میبست و سفت گره میزد. با این کار توی محوطه متمایز میشد و سربازها به او گیر میدادند. حتی یک بار کتک مفصلی از دست طلعت خورد. هرچه میگفت: «بابا! سردرد دارم» به کت او نمی رفت و کار خودش را میکرد. آن قدر با مشت به سر مجید بی چاره کوبید که از شدت سردرد، تمام شب را تا صبح زوزه میکشید.
مجید پسر با صفایی بود. یک بار نزدیک صبح در حالت خواب و بیداری بودم که احساس کردم یکی آرام کنارم دراز کشید و خودش را به من چسباند. لباسهایش نم داشت و خیسی آن را در پشتم احساس کردم. به طرفش برگشتم. مجید بود. از سرما توی خودش مچاله شده بود و میلرزید. دستهایش را گرفتم یخ بود. پرسیدم چت شده؟ کجا بودی؟
- توی حموم
با تعجب پرسیدم الان نزدیک صبحه مگه شب، قبل از خواب نرفتی حموم؟
کمی مکث کرد و آهسته گفت: همه این چند ساعتو اون جا بودم.
صدایم را کمی بالا بردم.
- آخه چرا؟ کی مجبورت کرده بود؟
خودش را نزدیک تر کشید و توی بغلم جا شد. احساس کردم دارد گریه میکند.
داشتم به حرفهای آقا کمال فکر میکردم این که شب اول قبر چه طوری میشه؟ اگه من الان تو قبر بودم وضعیتم چه شکلی بود؟ جواب خدارو چی می دادم؟ دست روی گونه های سردش کشیدم و اشکهایش را پاک کردم. حرفهای آقا کمال تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشته بود. آن شب خیلیها برای نماز شب بیدار شده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عرض ارادت سردار دلها
حاج قاسم سلیمانی
به مولایمان نایب الامام
مقام معظم رهبری
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#سردار_دلها
#کلیپ #نماهنگ
#زیر_خاکی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂