🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
یک روز بعد، از درمانگاه مرخص شدم و وقتی به سلول برگشتم؛ بی حال و بی رمق بودم. یک گوشه افتاده بودم و یک ریز استفراغ میکردم. دمیرچه لو ظرفی پیدا کرده بود و همین که میخواستم بالا بیاورم آن را جلوی دهانم میگرفت. گاهی نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم، یکدفعه بالا می آوردم و زمین را کثیف میکردم. بچه ها پارچه ای پیدا میکردند و مشغول تمیزکاری می شدند.
با این که، حال خودشان چندان تعریفی نداشت اما با من مهربان بودند. به خاطر اسهال بچه ها صف دست شویی داخل سوله شلوغ بود و بوی بد آن حال آدم را به هم میزد. «کرمانی» گوشه ای ایستاده بود و بلند بلند ترانه می خواند تا صداهای توی دست شویی به این ور دیوار نرسد. کار هر روزش بود و این بار ترانه هایش به خاطر اسهال بچه ها طولانی تر شده بود. دوباره حالم بد شد و همراه آقا کمال رفتم بهداری. اگرچه داروی خاصی نمی دادند اما دسترسی به حمام و دست شویی و صابون راحت تر بود. اجازه دادند یک روز دیگر هم آنجا بمانم و استراحت کنم. یکی دو نفر از بچه های سالم را آورده بودند تا از ما پرستاری کنند.
آن روز حال چندنفر وخیم شد. مدام از هوش میرفتند و خون بالا می آوردند. آن ها را سوار تویوتای ارتش کردند و بردند بیمارستان داخل شهر. وقتی برگشتند، دو نفر بودند. یکیشان توی بیمارستان شهید شده بود. میشناختمش، جلال ابراهیمی نامی بود از ساری که چهره ی زیبایی داشت.
بعد از آن قضیه، بیماری ما را جدی گرفتند و کپسولهای بیشتری دادند. حالم کمی بهتر شده بود که برگشتم سلول. بچه ها خیلی هوایم را داشتند. غذای بیشتری برایم نگه میداشتند. تفاله های چای را جمع میکردند و میگفتند اگه تفاله تلخ بخوری بدنت ضدعفونی میشه.
کنار پنجره برایم جای مخصوص درست کرده بودند تا هوایم عوض شود. محبت بی دریغ شان شرمنده ام میکرد. با رسیدگی و توجه بچه ها حالم بهتر شده بود و خوشحال بودم که دوباره سلامتی را یافته ام.
داشتیم با آقا کمال توی محوطه قدم میزدیم که دیدیم یک نفر گوشه دیوار بی حال و بی رمق افتاده و پشت سرهم عق میزند. نزدیک تر رفتیم، لباسهایش خونی شده بود و مگسها دوره اش کرده بودند. از بچه های سلول دو بود. با دستم مگسها را از دورش پراکنده کردم و پرسیدم: «چرا اینجا نشستی؟»
آقا کمال دستمالی از جیبش درآورد و خون دورلب او را پاک کرد. کمک کردیم بلند شود. دوستانش از راه رسیدند و لباسهای تمیز برایش آوردند. تبش بالا بود و هذیان میگفت. لباسهایش را عوض کردیم و بردیمش بهداری.
همان سربازی که در بهداری با بچه ها مهربان بود جایگزین یکی از نگهبانهای سلول ما شد. اسمش «علی» بود و میگفت: شیعه است و اهل کربلاست. کم و بیش فارسی میدانست و میتوانست منظورش را برساند. مثل سربازهای دیگر نبود، گیر الکی نمیداد و کتک مان نمیزد. حتی اگر پیش افسرها مجبور میشد کسی را بزند ضربه هایش آرام و نمایشی بود. می گفت مادرم گفته حق نداری اسرارو بزنی.
مدت کمی نگهبان سلول ما بود. جاسوسها متوجه رفتارهای دوستانه او شده بودند و پیش فرمانده چغلی اش را کرده بودند. چندروزی از او بی خبر بودیم تا اینکه یک روز دیدیم سرش را تراشیده اند و کتک زنان از تپه ماهور کنار اردوگاه بالا و پایین میبرند. بعد یک سال دیدیم که توی برجکها نگهبان ایستاده و گاهی از آن بالا دور از چشم عراقیها برایمان دست تکان میداد. به خاطر همین رفتارهایش بود که بعد از هشت سال خدمت در ارتش، هنوز به سمتی دست نیافته بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 انگشتر سردار سلیمانی
و بیان شیرین و طنز فرمانده
آنقَدَر سوختۀ روضه انگشتر بود
ماند آخر فقط انگشت و
عقیق یمنش
شعر: محمود حبیبی کسبی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#سردار_دلها
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 «کاکاسیاه»
براساس خاطرهای از
برادر جانباز علی رنجبر
«قسمت سوم»
حسن تقی زاده
°°°°°°°
با وجودی که لباس گرم زیر لباس میپوشیدیم، کاپشن و کلاه و جوراب پشمی و پاپوش میپوشیدیم، باز سرما ما را اذیت میکرد. برای ما که بچه جنوب و گرمسیر بودیم غیر قابل تحمل بود؛
چون ما به چنین سرمایی عادت نداشتیم. اما فرمان امام بود و باید اطاعت میکردیم. همیشه در حالت آماده باش بودیم. با وجود سرمای زیاد باید شبها به بالای پشتبام میرفتیم و از محل نگهبانی میدادیم؛
نگهبانی به صورت دونفره انجام میشد. چون باید از همه طرف حواسمان رو جمع میکردیم که مورد هجوم و حمله غافلگیرانه دشمن قرار نگیریم؛
هرچه لباس گرم داشتیم میپوشیدیم و پتویی را هم با خود میبردیم و دور خودمون میپیچیدیم. اما سرما بیش از حد بود. اگر آب دهانمان را هم بیرون میانداختیم در هوا یخ میزد!
سرما تا مغز استخوان ما نفوذ میکرد و خون در رگهای ما یخ میزد. در شبی که نوبت نگهبانی من و دوستم محمدقلی ارجمند بود «در ماموریتهای بعدی در جبهه جنوب اسیر شد» گفتم باید فکری بکنیم تا بتوانیم سرما را تحمل کنیم و کمتر اذیت شویم.
دست به ترفندی زدم و به دوستم گفتم بیا کنار دودکش بخاری بشینیم. پتو رو روی خودمون تا سرمون کشیدیم. لوله بخاری رو هم به زیر پتو بردیم!
بخاری با آتش زدن هیزم درون آن گرم میشد. ترفندم خوب جواب داد و گرمتر شدیم. فقط صورتمان را بیرون گذاشته بودیم. برای اینکه صورتمان هم گرم شود، کمی لای پتو را باز میکردیم تا گرمای زیر پتو صورتمان را هم گرم کند!
حس خوبی بود چون گرمای آن صورتمان را نوازش میداد. برای اینکه از هر دو طرف پشت بام حراست کنیم روبروی هم نشسته بودیم. من پشت سر محمدقلی و او پشت سر من را میپایید؛
دو ساعت نگهبانی را با آرامش بهتری به پایان رساندیم. وقتی نگهبان بعدی آمد جای خود را با آنها عوض کردیم. آنها هم از همین ترفند ما استفاده کردند؛
پشت بام بسیار تاریک بود و همدیگر را درست نمیدیدیم. پایین که آمدیم و به درب اتاق رسیدیم دیدیم بچهها با دهان باز و چشمان از حدقه بیرون زده به ما نگاه میکنند و دستی هم بر اسلحه داشتند. من که از نگاه آنها تعجب کرده بودم گفتم....
ادامه دارد....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۴
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرقت خودروها از خرمشهر
سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی
ایستگاه برق مانعی در مقابل پیشروی نیروهای ما ایجاد نکرده بود، اما این اندیشه بر فرماندهی ما حاکم بود که خرمشهر یک شهر عراقی است و دفاع از آن به منزله دفاع از بصره و اهمیت آن کمتر از اهمیت بصره نیست. افسران مأمور توجیه سیاسی، این چنین تبلیغ می کردند. وقتی سرلشکر ستار النعیمی از واحدهای ما در خرمشهر دیدار کرد از او سؤال شد که آیا این احتمال وجود دارد که ایرانیها در محمره خرمشهر به ما حمله کنند؟ گفت: بله آنها به ما حمله خواهند کرد زیرا آنها محمره [خرمشهر] را شهر خودشان می.دانند و ما هم آن را از خودمان میدانیم و تا آخرین گلوله از آن دفاع خواهیم کرد و در صورتی که ایرانیها جرأت پیدا کنند و یک بار دیگر بخت بد خود را آزمایش کنند ما دریایی از خون روان خواهیم کرد.
پس از ورود نیروهایمان به خرمشهر ما شاهد اتومبیلهایی از قصر ریاست جمهوری در این شهر بودیم. به دوستم سرهنگ دوم رفعت الخزرجی گفتم عجیب است این خودروها اینجا چه میکنند؟!
گفت: این اتومبیل ها آمده اند تا از خودروهای غیر نظامی موجود در خرمشهر صورت برداری کنند. از او سؤال کردم بعداً می خواهند چه کنند؟ گفت: این کار زیر نظر سرهنگ دوم حسین کامل (داماد صدام) و همچنین عدی پسر صدام حسین انجام میشود.
گفتم: عجب، بعد چه میشود؟
سرهنگ رفعت که مسؤول استخبارات لشکر هشتم بود گفت آنها میخواهند کلیه خودروهای موجود در خرمشهر را تصرف کنند و برای این کار یک گروه را مأمور کرده اند این خودروها را به بغداد منتقل کنند. گفتم: عکس العمل فرماندهان موجود در منطقه در مقابل این کار چگونه بوده است؟ گفت: عکس العمل آنها این بوده است که طی نامه هایی به واحدها ابلاغ کنند که مانع سرقت اتومبیلها توسط سربازان و افسران بشوند تا گروه حسین کامل و عدی صدام آزادانه عمل کنند و این کار دارد عملاً انجام میشود، به نحوی که گروه ۲۳۶ نفره حسین کامل و گروه عدی صدام که متشکل از ۲۵۰ نفر است توانسته اند خودروها و طلاهای موجود در خرمشهر را جمع آوری کنند.
در این اقدامات سپهبد ستاد طالع خليل الدوری که بعداً فرمانده سپاه سوم شد نیز به طور محرمانه دست داشت. این شخص از طریق تلفن عملیات سرقت را پیگیری میکرد و تعدادی از افسران با درجات مختلف هر روز عصر در بندر خرمشهر که تحت اشغال تیپ ۳۳ نیروهای ویژه گردان هشتم بوده با او جلسه داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل ششم
🔘 بعد از این که نیروهای تیپ امام رضا (ع) به مرخصی رفتند از قرارگاه دستور دادند، رفیعی هادی سعادتی و من، تیپ امام صادق(ع) را تحویل بگیریم. قاآنی هم فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) شد. حاج باقر قالیباف جانشین او و آقای حاج تقی ایمانی هم معاون دوم فرمانده تیپ شدند.
🔘 تیپ امام صادق(ع) را تحویل گرفتیم. ابوالفضل رفیعی فرمانده تیپ شد. هادی سعادتی جانشین اول و من جانشین دوم شدم. ابوالفضل رفیعی برای نیروها صحبت کرد. به آنها مرخصی دادیم. تعدادی اتوبوس تهیه شد و کل نیروها را با اتوبوس روانه مشهد کردند. نیروها که حرکت کردند، به سازماندهی تیپ پرداختیم. در آن زمان، مسؤول محور عملیاتی تیپ نقش مهمی داشت. مهدی قرص زر که زمانی جزو سنگر پلنگها بود، به عنوان مسؤول محور تیپ امام صادق (ع) از مشهد دعوت به همکاری شد. آقای آصف مجیدی هم جانشین ایشان در محور شد. علی موحدی هم به عنوان مسؤول عملیات تیپ انتخاب شد. علی نظری نیز مسؤولیت اطلاعات تیپ را به عهده گرفت.
🔘 کادر تیپ امام صادق(ع) سازمان خوبی پیدا کرد. بعد از این کار، رفیعی گفت: هادی سعادتی تازه از مرخصی آمده و تا ما برگردیم، تیپ را جمع وجور می کند. قبول کردم و همراه او به سمت مشهد حرکت کردیم. به دزفول آمدیم. حاج باقر قالیباف و تعدادی از بچه ها نیز آنجا بودند. با یک هواپیمای سی- ۱۳۰ به سمت مشهد پرواز کردیم. در مشهد هوا خیلی خراب بود. هواپیما نتوانست بنشیند و به تهران برگشت. روی این حساب خیلی دمغ شدیم.
هوا تاریک شده بود. در محل نیروی هوایی تهران نماز را خواندیم. حدود هشتاد، نود نفر آدم مانده از کاشانه بودیم. در آنجا به ما شام افسران ارشد را دادند. این نوع پذیرایی برای ما خیلی جالب بود.
🔘 رفتیم، سربازی هم همراه ما به داخل آمد. وقتی ستوان نیروی هوایی یک سرباز را همراه ما دید گفت: بلند شو برو دم در، پدرت را در می آورم با اجازه کی داخل آمدی؟
رفیعی دست سرباز را گرفت و گفت: ایشان با اجازه من آمد. ستوان گفت نه قربان، ایشان نباید اینجا بنشیند. باید بروند. غذای اینها فرق دارد. رفیعی به سرباز گفت: بنشین همینجا و غذایت را بخور. ستوان یقه سرباز را گرفت و یک لگد به او زد. خواست او را ببرد. آقای رفیعی به قدری ناراحت شد که ناگهان زد تو گوش او و با پرخاش گفت: وقتی به تو میگویم با اجازه ما آمده شما چرا برخورد میکنید؟ ستوان حسابی برزخ شد و از در زد بیرون.
🔘 غذای آن شب مرغ بود. سرباز بیچاره با ولع خاصی غذایش را میخورد. بعد از غذا، آقای رفیعی گفت: من باید بروم این مشکل را حل کنم. رفت جناب سروان را پیدا کرد و پس از صحبت مفصل، او را قانع کرد که سرباز را ببخشد. بعد هم صورت او را بوسید و به او گفت: من هم پاسدارم و هم یک روحانی. نمیتوانم نسبت به کسی که به من پناه بیاورد، بی توجه باشم. شما هم بیشتر ملاحظه این افراد را بکنید. بعد هم صورتش را جلو آورد و گفت یک کشیده توی صورتم بزن. گفت: ستوان بیچاره آن قدر هیجان زده شد که به گریه افتاد! بعد هم گمان نمی کردم این بچه های سپاهی تا این اندازه انعطاف داشته باشند. فردا صبح قرار شد با یک هواپیمای دیگر به مشهد برگردیم اما گفتند که هوا خراب شده، بارندگی زیاد است. عده ای از بچه ها بلیت قطار گرفتند و رفتند. ما فکر کردیم با هواپیما زودتر می رسیم. ولی بعد از ظهر هم نشد. بالاخره بلیت قطار اجباری شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
با نوای
حاج صادق آهنگران در
محمل مبند بر اشتران
ای ساربان ای ساربان
شعر: استاد حاج غلامرضا سازگار
اجرا در جمعرزمندگان تیپ الغدیر یزد
سال ۱۳۶۴
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تهدید نظامی ایران و تعرض نظامی به ایران به صورت بزن و در رو، دیگر ممکن نیست. هر کس تعرضی بکند، بشدت عواقب آن تعرض دامنگیر او خواهد شد.
صبحتان همواره با روحیه و انقلابی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۰
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
با سرد شدن هوا لباسهای نظامی را گرفتند و یک دشداشه گورخری راه راه بهمان دادند. بچههایی که خیاطی بلد بودند، سریع دست به کار شدند. آن را از کمر بریدند و طرح جدید بهش دادند. پایین تنه اش را شلوار کردند و بالا تنه اش را پیراهن. وقتی عراقیها برای سرشماری آمدند؛ با دیدن لباس های جدید چشمهایشان چهارتا شد. بچه هایی که اینکار را کرده بودند؛ از صف بیرون کشیدند و کتک مفصلی زدند. میگفتند: «شما به عرب ها توهین کرده اید. باید تا شب اینهارو به حالت اولش برگردونید وگرنه دمار از روزگارتون در می آریم.»
لباسها به حالت اول برگشتند اما کوتاه و ناجور شدند. سربازها برای این که عصبانیمان کنند تا مدتها گورخر صدای مان میزدند. زمستان که از راه رسید بهمان پتو دادند. در آن هوای سرد، دیوارها و کف سیمانی سلول را با پودر لباسشویی شستیم و بعد پتوها را روی زمین انداختیم. تعدادی را هم نگه داشتیم تا شبها زیر سرمان بگذاریم یا روی مان را بپوشانیم. زمستان فرصت خوبی برای گرفتن روزه قضا بود. روزها کوتاه شده و کمی آرامش پیدا کرده بودیم. سهم شام را توی لیوان میریختیم و برای سحری نگه میداشتیم. سهم ناهار را هم برای افطاری میخوردیم. صبحانه را هم به بچههایی میدادیم که روزه نمیگرفتند.
اوایل سراین قضیه تنبیه مان میکردند و اگر میدانستند روزه هستیم لیوان پر از آب دستمان میدادند و مجبورمان میکردند همه را سر بکشیم. هفته ای یکی دوبار هم برای تفتیش می آمدند. اگر غذاهای توی لیوان را پیدا میکردند جلوی چشم مان آنها را خالی میکردند روی زمین و با پا له شان می کردند. ما را مسخره میکردند و میگفتند: «شما مجوسید!) مسلمان واقعی ما هستیم!»
جالب این که همان مسلمانهای واقعی روزههای شان را می خوردند و ما
در آن شرایط سخت حاضر نبودیم حتی یک روزه بیروزه باشیم.
چیزی که آن روزها امیدوارمان میکرد و روحیه ی صبرمان را بالا می برد. توکل به خدا و ایمان قلبی به او بود. ایمانی که با معنویاتی چون نماز و روزه تقویت میشد.
بعد از افطار، هر کس سوره ای را که از حفظ بود با قرائت میخواند و بقیه گوش میدادند. به فکرمان رسید همین سورههای حفظی را در دفترچه ای یادداشت کنیم و به صورت مکتوب نگه داریم تا همیشه از آن استفاده کنیم. برای درست کردن یک دفترچه کوچک کلی زحمت میکشیدیم. ته مانده سیگارها را از محوطه جمع میکردیم و زرورقهای دورش را باز می کردیم. بعد آنها را صاف میکردیم و به هم میدوختیم، هر قاطع بیشتر از یک خودکار نداشت که دست ارشد گروه بود و فقط در مواقع ضروری از آن استفاده میشد. خودکارهای اضافی را ارشدمان از دفتر فرماندهی یا بهداری کش می رفت.
یکی دوماه همان قرآن دست نویس را استفاده کردیم و با تحویل سال نو، عراقیها در یک اقدام غیرمنتظره به هر سلول یک جلد قرآن کریم دادند. بهترین هدیه ای که میتوانست حال روحیمان را عوض کند. آنها بدون این که متوجه باشند یک دوست بسیار خوب به ما هدیه دادند. دوستی که تک تک حرفهایش روحیه صبرمان را چند برابر میکرد.
سال دوم اسارت به هر قاطع یک تلویزیون دادند. هر شب آن را نوبتی به یکی از سلولها میبردند و آخر سالن روی چهارپایه چوبی قرار میدادند. تنظیم آن دست خودشان بود.
در محوطه هر قاطع یک بلندگو هم نصب کرده بودند که به اتاق فرماندهی وصل میشد. اگر خبر یا اطلاعیه ای داشتند، از طریق آن اطلاع می دادند. گاهی هم آهنگهای تند عربی پخش میکردند.
استقبال زیادی از تلویزیون نشد چون برنامههایش مناسب حال ما نبود. معمولا وقتی روشن بود پشت به تلویزیون مینشستیم. عراقی ها از این کار ما عصبانی میشدند. گاهی مجبورمان میکردند رو به تلویزیون بنشینیم و
برنامه هایش را نگاه کنیم. من فقط یک بار یکی از برنامههای تلویزیون را چهل شب دنبال کردم آن هم زمان مرگ عدنان خیرالله بود. هر روز سر ساعت مشخصی برای شادی روحش قرآن میخواندند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 «کاکاسیاه»
براساس خاطرهای از
برادر جانباز علی رنجبر
«قسمت چهارم»
حسن تقی زاده
°°°°°°°
گفتم:
_ هُوی پِه چِتونه؟ مگه جن دیدین؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟
یکیشون با ترس و لرز و با لکنت زبان و بریده بریده گفت:
_ عَ عَ عَلی آقا شمایین؟
_ آره پس فکر کردی جن اومده؟ یعنی توی همین دو ساعت قیافه ما رو فراموش کردین؟
_ پس چرا سرتا پاتون عین چوب سوخته شده و مثل کاکاسیاها فقط سفیدی دندونتون پیداست؟ انگاری کلاغ سیاه همه جاتون سیاه شده؟
ما فکر کردیم نیروهای کومله هستین که خودتون رو استتار کردین و به ما کمین زدین!
_ چی چی میگی برای خودت؟ کاکاسیاه و کلاغ سیاه دیگه چیه؟ انگاری حالت خوب نیست و حسابی ترسیدی؟
اما وقتی مطمئن شدن و فهمیدن که ما هستیم دست روی شکمشون گذاشتن و شروع کردن کِرکِر به ما خندیدن، منم که حرصم گرفته بود گفتم:
_ زهر مار به چی میخندین؟ مگه قیافه ما خنده داره؟ بجای خسته نباشید دارین بهمون میخندین؟ انگار حالتون خوش نیست!
یکیشون بزور کمی جلوی خندهشو گرفت و به آینه اشاره کرد که برو خودت رو توی آینه نگاه کن!
یکی دیگهشون هم میگفت دیگه لازم نیست به کومله حمله کنیم و کافیه یکی از شما رو بفرستیم توی سنگرشون تا از ترس زهلهترک بشن و سنگکوب کنند؛
هر کدومشون یه چیزی میگفت. یکی دیگهشون میگفت اگه یه کلاه چراغدار میگذاشتین سرتون فکر میکردیم کارگر معدن هستین و تازه از توی معدن بیرون اومدین؛
منم رفتم توی آینه نگاه کردم و قیافه خودم رو که دیدم اول وحشت کردم. بعد خودم هم از قیافم خندم گرفت. چون واقعا مثل کاکاسیاه فقط دندونام معلوم بود. عین تکاورا شده بودم که خودشون رو با واکس سیاه میکنند تا استتار بشن و دشمن اونا رو نبینه؛
نه تنها دست و صورتمون که تمام لباسهامون هم سیاه شده بود. هرچند از گرمای لوله بخاری استفاده کرده بودیم اما از دودش غافل بودیم که چه بلایی سرمون میاره. وقتی خندم تمام شد رو کردم به بچه ها و گفتم...
ادامه دارد....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سفر بخیر
شهیدی که شدی عاقبت بخیر
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۵
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرقت خودروها از خرمشهر
سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی
سرگرد ستاد سلمان اسعد الاحمد که افسر ستاد تیپ سوم بود. به من گفت یک روز با سپهبد الدوری ملاقات داشتم. جلسه درباره سرقتها بود. سپهبد الدوری طوری سخن میگفت که گویی از یکی از دانشکده هایی که متخصص در این کار تربیت می کنند، فارغ التحصیل شده است. اما به ما میگفت من از کار شما در تعجبم. شما نمیدانید چه باید بکنید؟ هیچ قابل قبول نیست که یک گروه ۲۳۶ نفره روزانه فقط صد دستگاه خودرو جمع آوری کند. ما انتظارمان چند برابر این رقم است. آیا شما میدانید در صورتی که این تعداد – دو برابر - خودرو عازم بغداد شود آقای عدی مسرور خواهند شد؟ پس بیشتر تلاش کنید، نگران هیچ چیز نباشید. فکر نکنید کسی میتواند با شما مخالفت کند. بله ممکن است تعدادی افراد پست که در این راه با ما به رقابت پرداخته اند مخالف ما باشند. جناب عدی صدام و همچنین آقای حسین کامل از آقایان فرماندهان لشکرها خواسته اند که نسبت به سرقتها شدت عمل به خرج دهند و مانع این کار بشوند، این ترفند برای این است که فرصت برای شما فراهم شود تا با آزادی کامل کارتان را انجام دهید. سپهبد طالع خلیل الدوری افزود: ما در این باره از علما استفتا کرده ایم و آنها فتوای این کار را صادر کرده اند. برای آنها هم سهمیه ای در نظر گرفته شده است. در اینجا یکی از افسران به نام سرگرد ستار الناصری خنده اش گرفت. سپهبد متوجه شد و خطاب به او گفت احمق! الاغ! چرا میخندی؟ پست فطرت آیا در سخنان ما کلام خنده داری بود؟
سرگرد جواب داد: سرورم عبارتهای شما باید مؤدبانه باشد. شما باید به حاضران احترام بگذارید. تو از آنها برتر نیستی، تو سردسته دزدانی! غیر از این است؟
یکی از افسران ارشد آهسته در گوش طالع خلیل الدوری گفت کهاین افسر رابطه نزدیکی با جناب رییس جمهوری دارد. در اینجا بود که طالع الدوری حسابی جا خورد و سخنان خود را پس گرفت و گفت: من از افراد حاضر و برادرم الناصری نسبت به آنچه بیان شد عذرخواهی میکنم. ما کارهای روزانه خودمان را که شامل موارد زیر میشد از سر گرفتیم.
۱ - سرقت خودروهای سبک
۲- سرقت خودروهای سنگین
۳- سرقت موتورسیکلت و دوچرخه
۴- سرقت دستگاههای فنی کارگاه ها و کارخانه ها.
۵- سرقت مالی خانواده ها
۶- سرقت فرشهای نفیس ایرانی
۷- سرقت دستگاههای الکترونیکی مانند تلویزیون و رادیو
۸- سرقت ماشینهای کشاورزی
۹- سرقت کالاهایی چون پوشاک و مواد غذایی.
در واقع گروههای سرقت موفق شدند در مدت کوتاهی صدها دستگاه خودرو و هزاران دستگاه وسایل الکترونیکی سرقت کنند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 چهار پنج روز بیشتر در مشهد نبودیم که فرمان دادند سریع برگردید. باز دوباره با یک هواپیمای سی ۱۳۰ به دزفول برگشتیم. از دزفول مستقیم به سایت چهار و پنج رفتیم. آقای غزالی که آن زمان فرمانده سپاه خراسان شده بودند به منطقه آمد و تغییراتی در فرماندهی لشکر و نیروهای تحت امر آن ایجاد کرد.
🔘 مرتضی قربانی را به عنوان فرمانده لشکر ۵ نصر منصوب کردند. کادر تیپ امام جواد(ع) هم به کلی تغییر کرد. شاملو و مهدیان پور را به مشهد فرستادند. غلامرضا احمدی به عنوان فرمانده تیپ شهید برونسی جانشین اول و شوشتری جانشین دوم شده بودند. تیپ امام صادق(ع) را هم که ما تحویل گرفتیم. مرتضی قربانی برای کل کادر لشکر سخنرانی کرد. او گفت که این بلوزی که تن من است به خون شهدا آغشته شده است. ابوالفضل رفیعی از این جمله خیلی ناراحت شد. برخاست و گفت: روی بلوز ما، ماست که نمالیده اند.
🔘 قربانی توضیح داد که منظور او بی قدر کردن حضور نیروهای خراسان در جنگ نبوده و گفت: میخواستم حضور خودم را به بچه های لشکر بگویم! در ثانی ما دست همکاری به سمت برادران خراسان دراز میکنیم.
🔘 فصل هفتم
دستور شناسایی عملیات والفجر یک صادر شد. من با سید مجید مصباحی که در واحد عملیات تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بود، رفتیم و منطقه را تا محل رودخانه بازدید کردیم. نیروهای اطلاعات تیپهای
امام صادق (ع) امام جواد (ع) و امام رضا(ع) به آنجا رفتند. از پل یازینب و پیچ انگیزه به سمت ارتفاعات مجاور در شرق شهر زبیدات، کل منطقه ای بود که ما زیر نظر گرفتیم. طرح به این صورت بود که از سمت چپ زبیدات اول لشکر ۳۱ عاشورا وارد عمل می شد، سپس لشکر ۵ نصر حرکت میکرد. لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بعد از آنها میرفت. لشکرهای دیگر نیز به تدریج میرفتند تا به ارتفاعات حمرین میرسیدند.
🔘 شناسایی ها که آغاز شد ما در ابوغریب، قرارگاه تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را زدیم. فاصله چادرها از هم حدود پنجاه قدم بود.
بهار سال ١٣٦٢ منطقه بسیار سرسبز و زیبا بود. گردانهای ما از روستایی که اسمش را شهید آهنی گذاشتیم، گسترش پیدا کردند و تا ارتفاعات ابوغریب میرسیدند. در آنجا نیز دو گردان از ارتش با گردانهای ما ادغام شدند. در اغلب موقعیتها وقتی با نیروهای ارتشی ادغام میشدیم یکی از بچه های سپاه فرمانده بود.
🔘 حاج رمضانعلی عامل که از جمله نیروهای شناخته شده بود، در قرارگاه نزد ما بود البته کار ستادی را دوست نداشت. بیشتر مایل بود در کارهای عملیاتی شرکت کند. به اتفاق او سوار موتور شدیم و رفتیم تا منطقه را دور بزنیم. نقاط خوبی را برای استقرار و حرکت تیپ امام صادق(ع) پیدا کردیم. محل استقرار گردانها مشخص شد. برای هماهنگ کردن با تیپ ۲۳ ذوالفقار ارتش به مقر آنها رفتیم. ناهار را آنجا بودیم. بحثی در افتاد که به نتیجه هم نرسید! قرار شد که مسؤولین تیپها و لشکرهای دیگر نیز بیایند تا بلکه بحث به نتیجه برسد. قرار بــر این شد فرماندهی هر دو تیپ به عهده آقای قاآنی باشد. طبق معمول دو افسر ارتش نیز به عنوان معاونین او در رأس تیپها معین شدند. علی موحدی چاله ای کنده بود تا خمره آبی را در آن بگذارد. می گفت که خمره را پیدا کرده است. همیشه هم آن را پر از آب می کرد. ظرفی گذاشته که بچه ها با آن از خمره آب برمی داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ حماسی
| تصاویر تماشایی از قدرت موشکی ایران
#انتقام_سخت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اشکهای تو...
یتیمی تو...
خردسال بودنت...
مرا یاد خرابههای شام میاندازد
و بهانه گیریهای دختری برای پدرش!
¤ توفیقتان، دیدار منتقم خون حسین (ع)
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از ما استخوان هایی خواهد ماند
که حسین را
دوست خواهند داشت
و روحی که آواره توست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۱
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
سرجایم دراز کشیده بودم و چشم دوخته بودم به پره های پنکه سقفی که تند و پرصدا می چرخیدند. آن شب از آن شبهای استثنایی بود که پنکه ها را
روشن کرده بودند و بوی نامطبوع سلول و گرمای هوا کم تر اذیت میکرد. در تابستان که دمای هوا گاهی به چهل میرسید، فقط چند روز در میان پنکه ها را روشن میکردند. سقف و دیوارها نم میکرد و به قدری عرق میکردیم که لباسهایمان خیس میشد و میچسبید به تن مان. صبح مگسها و شبها حشرات ریز و موذی آرامش را ازمان میگرفت و کلافه مان میکرد. حرکت پره های پنکه را دوست داشتم، چون یادم می آورد که زندگی هنوز جریان دارد و هزاران چرخ میخورد و عوض میشود. یا حداقل زیر نور چراغ ها و تنگی جا چشمهایت را خسته میکند تا چند ساعتی را چشم روی هم بگذاری و بی خبر از دنیای اسارت بخوابی.
حرکت پره ها را نگاه میکردم و توی دلم آرزو میکردم کاش عقربه ساعتهای اسارت هم به همین تندی میچرخید و هرچه زودتر روز موعد فرا می رسید. توی همین خیالات بودم که آقا کمال شانه ام را فشار داد. قرآن را روی سینه ام گذاشت و آرام دم گوشم گفت هی فتاح! بیا بگیرش امشب نوبت توئه ... التماس دعا
دست روی جلد چرمی قرآن کشیدم و بوسیدمش. چه قدر دلم برای حرف های مهربان و وعده های آزادی خدا تنگ شده بود. نگاه به دژبان کردم که آن طرف شیشه سرجایش چرت میزد. پاهایم را جمع کردم و نشستم. علی کش و قوسی به تنش داد و پاهایش را باز و بسته کرد. ته دلم خوشحال شدم از اینکه کمی جا برایش باز شد و توانست غلطی بزند.
نصفی شبی زیر نور چراغهای روشن همه بچه ها را می شد دید. در این هوای گرم خیلیها پتو روی سرشان کشیده بودند تا نور اذیتشان نکند. همه در چند ردیف روبروی هم دراز کشیده و پاهایشان را به هم قلاب کرده بودند. چند نفری هم که جا برای دراز کشیدن نداشتند؛ پشت به پشت هم تکیه داده و به حالت نشسته خوابیده بودند. از وقتی که تصمیم به یادگیری و حفظ قرآن گرفته بودم؛ شبها کمتر میخوابیدم. گاهی اصلاً خواب به چشمم نمی آمد و تا لحظه ای که دژبان گیر
نمی داد؛ غرق در آیه های قرآن میشدم و مشتاقانه میخواندمش.
تجوید و روخوانی درست را از آقای آزمون یاد میگرفتم و شبها تمرین میکردم. روزهای اول برای یک ساعت تمرین کلی منتظر میشدم تا نوبتم برسد.
بعدها که دیدم همه نصف شبی میخوابند و معمولاً قرآن دست کسی نیست اراده کردم تا برای تمرین شبها بیدارم بمانم.
لای صفحات بسته قرآن را نگاه کردم. فلشهای زیادی برای علامت گذاری گذاشته شده بود. فلش من کمی کوتاه تر از بقیه بود. دست کشیدم و آخرین صفحه ای را که شب پیش علامت گذاشته بودم باز کردم. سمت چپیام مدام داشت تنش را میخاراند و سمت راستیام توی خواب حرف میزد و هذیان میگفت. معلوم بود که حسابی ترسیده. وقتی صدای گریه و نه گفتنهایش بلند شد؛ خواستم بیدارش کنم. نگاهش که کردم شپش بزرگی گوشه ابرویش را مک میزد. دست بردم بگیرمش که رفت لای موهای کم پشتش.
از وسط پیشانی تا روی گونههایش کبود شده بود. تکانش دادم و آرام صدایش کردم. چشمهایش را باز کرد و هراسان پرسید: «ها چی شده؟ حمله کردن؟»
دست روی سرش کشیدم و با خنده گفتم: «نه داداش! داشتی پرت و پلا میگفتی بیدارت کردم که بگم؛ اوضاع آرومه. حالا بخواب.»
آب دهانش را که از گوشه لبش راه افتاده بود، پاک کرد. پاهایش را از لای پاهای ابوالفضل بیرون کشید و توی هوا باز و بسته کرد. خواست برگرداند سرجایشان که تعادلش را از دست داد و محکم کوبید روی رانهای او. صدای آخ و واخ کرمانی بلند شد و به خودش پیچید. داد زد: «آخه بی مروت مگه صدبار بهت نگفتم که مواظب لنگهای درازت باش. کرمانی صدایش را بالا برد
- ای خدا ما تو این اسارت هم شانس نیاوردیم. تا صبح انگشت شست این صیدافکن تو دماغ منه.
خنده ام گرفته بود دعوای این دو نفر همیشگی بود و هیچکس هم حاضر
نمی شد کنار صیدافکن مازندرانی بخوابد جز کرمانی که قدش کوتاه تر بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂