🍂 تهدید نظامی ایران و تعرض نظامی به ایران به صورت بزن و در رو، دیگر ممکن نیست. هر کس تعرضی بکند، بشدت عواقب آن تعرض دامنگیر او خواهد شد.
صبحتان همواره با روحیه و انقلابی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۰
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
با سرد شدن هوا لباسهای نظامی را گرفتند و یک دشداشه گورخری راه راه بهمان دادند. بچههایی که خیاطی بلد بودند، سریع دست به کار شدند. آن را از کمر بریدند و طرح جدید بهش دادند. پایین تنه اش را شلوار کردند و بالا تنه اش را پیراهن. وقتی عراقیها برای سرشماری آمدند؛ با دیدن لباس های جدید چشمهایشان چهارتا شد. بچه هایی که اینکار را کرده بودند؛ از صف بیرون کشیدند و کتک مفصلی زدند. میگفتند: «شما به عرب ها توهین کرده اید. باید تا شب اینهارو به حالت اولش برگردونید وگرنه دمار از روزگارتون در می آریم.»
لباسها به حالت اول برگشتند اما کوتاه و ناجور شدند. سربازها برای این که عصبانیمان کنند تا مدتها گورخر صدای مان میزدند. زمستان که از راه رسید بهمان پتو دادند. در آن هوای سرد، دیوارها و کف سیمانی سلول را با پودر لباسشویی شستیم و بعد پتوها را روی زمین انداختیم. تعدادی را هم نگه داشتیم تا شبها زیر سرمان بگذاریم یا روی مان را بپوشانیم. زمستان فرصت خوبی برای گرفتن روزه قضا بود. روزها کوتاه شده و کمی آرامش پیدا کرده بودیم. سهم شام را توی لیوان میریختیم و برای سحری نگه میداشتیم. سهم ناهار را هم برای افطاری میخوردیم. صبحانه را هم به بچههایی میدادیم که روزه نمیگرفتند.
اوایل سراین قضیه تنبیه مان میکردند و اگر میدانستند روزه هستیم لیوان پر از آب دستمان میدادند و مجبورمان میکردند همه را سر بکشیم. هفته ای یکی دوبار هم برای تفتیش می آمدند. اگر غذاهای توی لیوان را پیدا میکردند جلوی چشم مان آنها را خالی میکردند روی زمین و با پا له شان می کردند. ما را مسخره میکردند و میگفتند: «شما مجوسید!) مسلمان واقعی ما هستیم!»
جالب این که همان مسلمانهای واقعی روزههای شان را می خوردند و ما
در آن شرایط سخت حاضر نبودیم حتی یک روزه بیروزه باشیم.
چیزی که آن روزها امیدوارمان میکرد و روحیه ی صبرمان را بالا می برد. توکل به خدا و ایمان قلبی به او بود. ایمانی که با معنویاتی چون نماز و روزه تقویت میشد.
بعد از افطار، هر کس سوره ای را که از حفظ بود با قرائت میخواند و بقیه گوش میدادند. به فکرمان رسید همین سورههای حفظی را در دفترچه ای یادداشت کنیم و به صورت مکتوب نگه داریم تا همیشه از آن استفاده کنیم. برای درست کردن یک دفترچه کوچک کلی زحمت میکشیدیم. ته مانده سیگارها را از محوطه جمع میکردیم و زرورقهای دورش را باز می کردیم. بعد آنها را صاف میکردیم و به هم میدوختیم، هر قاطع بیشتر از یک خودکار نداشت که دست ارشد گروه بود و فقط در مواقع ضروری از آن استفاده میشد. خودکارهای اضافی را ارشدمان از دفتر فرماندهی یا بهداری کش می رفت.
یکی دوماه همان قرآن دست نویس را استفاده کردیم و با تحویل سال نو، عراقیها در یک اقدام غیرمنتظره به هر سلول یک جلد قرآن کریم دادند. بهترین هدیه ای که میتوانست حال روحیمان را عوض کند. آنها بدون این که متوجه باشند یک دوست بسیار خوب به ما هدیه دادند. دوستی که تک تک حرفهایش روحیه صبرمان را چند برابر میکرد.
سال دوم اسارت به هر قاطع یک تلویزیون دادند. هر شب آن را نوبتی به یکی از سلولها میبردند و آخر سالن روی چهارپایه چوبی قرار میدادند. تنظیم آن دست خودشان بود.
در محوطه هر قاطع یک بلندگو هم نصب کرده بودند که به اتاق فرماندهی وصل میشد. اگر خبر یا اطلاعیه ای داشتند، از طریق آن اطلاع می دادند. گاهی هم آهنگهای تند عربی پخش میکردند.
استقبال زیادی از تلویزیون نشد چون برنامههایش مناسب حال ما نبود. معمولا وقتی روشن بود پشت به تلویزیون مینشستیم. عراقی ها از این کار ما عصبانی میشدند. گاهی مجبورمان میکردند رو به تلویزیون بنشینیم و
برنامه هایش را نگاه کنیم. من فقط یک بار یکی از برنامههای تلویزیون را چهل شب دنبال کردم آن هم زمان مرگ عدنان خیرالله بود. هر روز سر ساعت مشخصی برای شادی روحش قرآن میخواندند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 «کاکاسیاه» براساس خاطرهای از برادر جانباز علی رنجبر «قسمت سوم» حسن تقی زاده
🍂 «کاکاسیاه»
براساس خاطرهای از
برادر جانباز علی رنجبر
«قسمت چهارم»
حسن تقی زاده
°°°°°°°
گفتم:
_ هُوی پِه چِتونه؟ مگه جن دیدین؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟
یکیشون با ترس و لرز و با لکنت زبان و بریده بریده گفت:
_ عَ عَ عَلی آقا شمایین؟
_ آره پس فکر کردی جن اومده؟ یعنی توی همین دو ساعت قیافه ما رو فراموش کردین؟
_ پس چرا سرتا پاتون عین چوب سوخته شده و مثل کاکاسیاها فقط سفیدی دندونتون پیداست؟ انگاری کلاغ سیاه همه جاتون سیاه شده؟
ما فکر کردیم نیروهای کومله هستین که خودتون رو استتار کردین و به ما کمین زدین!
_ چی چی میگی برای خودت؟ کاکاسیاه و کلاغ سیاه دیگه چیه؟ انگاری حالت خوب نیست و حسابی ترسیدی؟
اما وقتی مطمئن شدن و فهمیدن که ما هستیم دست روی شکمشون گذاشتن و شروع کردن کِرکِر به ما خندیدن، منم که حرصم گرفته بود گفتم:
_ زهر مار به چی میخندین؟ مگه قیافه ما خنده داره؟ بجای خسته نباشید دارین بهمون میخندین؟ انگار حالتون خوش نیست!
یکیشون بزور کمی جلوی خندهشو گرفت و به آینه اشاره کرد که برو خودت رو توی آینه نگاه کن!
یکی دیگهشون هم میگفت دیگه لازم نیست به کومله حمله کنیم و کافیه یکی از شما رو بفرستیم توی سنگرشون تا از ترس زهلهترک بشن و سنگکوب کنند؛
هر کدومشون یه چیزی میگفت. یکی دیگهشون میگفت اگه یه کلاه چراغدار میگذاشتین سرتون فکر میکردیم کارگر معدن هستین و تازه از توی معدن بیرون اومدین؛
منم رفتم توی آینه نگاه کردم و قیافه خودم رو که دیدم اول وحشت کردم. بعد خودم هم از قیافم خندم گرفت. چون واقعا مثل کاکاسیاه فقط دندونام معلوم بود. عین تکاورا شده بودم که خودشون رو با واکس سیاه میکنند تا استتار بشن و دشمن اونا رو نبینه؛
نه تنها دست و صورتمون که تمام لباسهامون هم سیاه شده بود. هرچند از گرمای لوله بخاری استفاده کرده بودیم اما از دودش غافل بودیم که چه بلایی سرمون میاره. وقتی خندم تمام شد رو کردم به بچه ها و گفتم...
ادامه دارد....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سفر بخیر
شهیدی که شدی عاقبت بخیر
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۵
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرقت خودروها از خرمشهر
سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی
سرگرد ستاد سلمان اسعد الاحمد که افسر ستاد تیپ سوم بود. به من گفت یک روز با سپهبد الدوری ملاقات داشتم. جلسه درباره سرقتها بود. سپهبد الدوری طوری سخن میگفت که گویی از یکی از دانشکده هایی که متخصص در این کار تربیت می کنند، فارغ التحصیل شده است. اما به ما میگفت من از کار شما در تعجبم. شما نمیدانید چه باید بکنید؟ هیچ قابل قبول نیست که یک گروه ۲۳۶ نفره روزانه فقط صد دستگاه خودرو جمع آوری کند. ما انتظارمان چند برابر این رقم است. آیا شما میدانید در صورتی که این تعداد – دو برابر - خودرو عازم بغداد شود آقای عدی مسرور خواهند شد؟ پس بیشتر تلاش کنید، نگران هیچ چیز نباشید. فکر نکنید کسی میتواند با شما مخالفت کند. بله ممکن است تعدادی افراد پست که در این راه با ما به رقابت پرداخته اند مخالف ما باشند. جناب عدی صدام و همچنین آقای حسین کامل از آقایان فرماندهان لشکرها خواسته اند که نسبت به سرقتها شدت عمل به خرج دهند و مانع این کار بشوند، این ترفند برای این است که فرصت برای شما فراهم شود تا با آزادی کامل کارتان را انجام دهید. سپهبد طالع خلیل الدوری افزود: ما در این باره از علما استفتا کرده ایم و آنها فتوای این کار را صادر کرده اند. برای آنها هم سهمیه ای در نظر گرفته شده است. در اینجا یکی از افسران به نام سرگرد ستار الناصری خنده اش گرفت. سپهبد متوجه شد و خطاب به او گفت احمق! الاغ! چرا میخندی؟ پست فطرت آیا در سخنان ما کلام خنده داری بود؟
سرگرد جواب داد: سرورم عبارتهای شما باید مؤدبانه باشد. شما باید به حاضران احترام بگذارید. تو از آنها برتر نیستی، تو سردسته دزدانی! غیر از این است؟
یکی از افسران ارشد آهسته در گوش طالع خلیل الدوری گفت کهاین افسر رابطه نزدیکی با جناب رییس جمهوری دارد. در اینجا بود که طالع الدوری حسابی جا خورد و سخنان خود را پس گرفت و گفت: من از افراد حاضر و برادرم الناصری نسبت به آنچه بیان شد عذرخواهی میکنم. ما کارهای روزانه خودمان را که شامل موارد زیر میشد از سر گرفتیم.
۱ - سرقت خودروهای سبک
۲- سرقت خودروهای سنگین
۳- سرقت موتورسیکلت و دوچرخه
۴- سرقت دستگاههای فنی کارگاه ها و کارخانه ها.
۵- سرقت مالی خانواده ها
۶- سرقت فرشهای نفیس ایرانی
۷- سرقت دستگاههای الکترونیکی مانند تلویزیون و رادیو
۸- سرقت ماشینهای کشاورزی
۹- سرقت کالاهایی چون پوشاک و مواد غذایی.
در واقع گروههای سرقت موفق شدند در مدت کوتاهی صدها دستگاه خودرو و هزاران دستگاه وسایل الکترونیکی سرقت کنند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 چهار پنج روز بیشتر در مشهد نبودیم که فرمان دادند سریع برگردید. باز دوباره با یک هواپیمای سی ۱۳۰ به دزفول برگشتیم. از دزفول مستقیم به سایت چهار و پنج رفتیم. آقای غزالی که آن زمان فرمانده سپاه خراسان شده بودند به منطقه آمد و تغییراتی در فرماندهی لشکر و نیروهای تحت امر آن ایجاد کرد.
🔘 مرتضی قربانی را به عنوان فرمانده لشکر ۵ نصر منصوب کردند. کادر تیپ امام جواد(ع) هم به کلی تغییر کرد. شاملو و مهدیان پور را به مشهد فرستادند. غلامرضا احمدی به عنوان فرمانده تیپ شهید برونسی جانشین اول و شوشتری جانشین دوم شده بودند. تیپ امام صادق(ع) را هم که ما تحویل گرفتیم. مرتضی قربانی برای کل کادر لشکر سخنرانی کرد. او گفت که این بلوزی که تن من است به خون شهدا آغشته شده است. ابوالفضل رفیعی از این جمله خیلی ناراحت شد. برخاست و گفت: روی بلوز ما، ماست که نمالیده اند.
🔘 قربانی توضیح داد که منظور او بی قدر کردن حضور نیروهای خراسان در جنگ نبوده و گفت: میخواستم حضور خودم را به بچه های لشکر بگویم! در ثانی ما دست همکاری به سمت برادران خراسان دراز میکنیم.
🔘 فصل هفتم
دستور شناسایی عملیات والفجر یک صادر شد. من با سید مجید مصباحی که در واحد عملیات تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بود، رفتیم و منطقه را تا محل رودخانه بازدید کردیم. نیروهای اطلاعات تیپهای
امام صادق (ع) امام جواد (ع) و امام رضا(ع) به آنجا رفتند. از پل یازینب و پیچ انگیزه به سمت ارتفاعات مجاور در شرق شهر زبیدات، کل منطقه ای بود که ما زیر نظر گرفتیم. طرح به این صورت بود که از سمت چپ زبیدات اول لشکر ۳۱ عاشورا وارد عمل می شد، سپس لشکر ۵ نصر حرکت میکرد. لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بعد از آنها میرفت. لشکرهای دیگر نیز به تدریج میرفتند تا به ارتفاعات حمرین میرسیدند.
🔘 شناسایی ها که آغاز شد ما در ابوغریب، قرارگاه تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را زدیم. فاصله چادرها از هم حدود پنجاه قدم بود.
بهار سال ١٣٦٢ منطقه بسیار سرسبز و زیبا بود. گردانهای ما از روستایی که اسمش را شهید آهنی گذاشتیم، گسترش پیدا کردند و تا ارتفاعات ابوغریب میرسیدند. در آنجا نیز دو گردان از ارتش با گردانهای ما ادغام شدند. در اغلب موقعیتها وقتی با نیروهای ارتشی ادغام میشدیم یکی از بچه های سپاه فرمانده بود.
🔘 حاج رمضانعلی عامل که از جمله نیروهای شناخته شده بود، در قرارگاه نزد ما بود البته کار ستادی را دوست نداشت. بیشتر مایل بود در کارهای عملیاتی شرکت کند. به اتفاق او سوار موتور شدیم و رفتیم تا منطقه را دور بزنیم. نقاط خوبی را برای استقرار و حرکت تیپ امام صادق(ع) پیدا کردیم. محل استقرار گردانها مشخص شد. برای هماهنگ کردن با تیپ ۲۳ ذوالفقار ارتش به مقر آنها رفتیم. ناهار را آنجا بودیم. بحثی در افتاد که به نتیجه هم نرسید! قرار شد که مسؤولین تیپها و لشکرهای دیگر نیز بیایند تا بلکه بحث به نتیجه برسد. قرار بــر این شد فرماندهی هر دو تیپ به عهده آقای قاآنی باشد. طبق معمول دو افسر ارتش نیز به عنوان معاونین او در رأس تیپها معین شدند. علی موحدی چاله ای کنده بود تا خمره آبی را در آن بگذارد. می گفت که خمره را پیدا کرده است. همیشه هم آن را پر از آب می کرد. ظرفی گذاشته که بچه ها با آن از خمره آب برمی داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ حماسی
| تصاویر تماشایی از قدرت موشکی ایران
#انتقام_سخت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اشکهای تو...
یتیمی تو...
خردسال بودنت...
مرا یاد خرابههای شام میاندازد
و بهانه گیریهای دختری برای پدرش!
¤ توفیقتان، دیدار منتقم خون حسین (ع)
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از ما استخوان هایی خواهد ماند
که حسین را
دوست خواهند داشت
و روحی که آواره توست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂