🍂 پشت تپههای ماهور - ۵۴
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل نهم
خانم ایرانی الاصل صلیب سرخ چند دقیقه ای درباره وظایف سازمان ملل صحبت کرد و آخر سر گفت: «ما میخواییم اینجا شما رو ثبت نام کنیم برا برگشتن به ایران ولی هیچ اجباری نیست. اگه کسی نمیخواد برگرده موقع پر کردن فرم میتونه بگه که من نمیرم.»
با دستش به گوشه ای از محوطه که انتهای سلول ما بود؛ اشاره کرد و گفت: «مامور ما اون جا نشسته تا شما رو ثبت نام کنه ازتون سوال میکنه که میرید ایران یا نه؟ اگه جوابتون نه بود از این اردوگاه آزاد میشید، ولی به ایران برنمیگردید.»
خانم جوان، بیست دقیقه ای صحبت کرد و بعد از آرزوی سلامتی و موفقیت برای ما رفت سراغ قاطع بعدی.
یک میز و صندلی گذاشته بودند در راه روی ورودی. همان نماینده ای که نشان داده بود؛ روی آن نشسته بود و به ترتیب حروف الفبا اسامی را میخواند و ثبت نام شان میکرد.
هنوز نماینده های صلیب آنجا بودند که تیغ آوردند و گفتند: «باید ریش هاتون رو بتراشید.»
ته ریشهایمان تازه داشت پر میشد و صورتهای استخوانیمان زیباتر جلوه میکرد. اول مقاومت کردیم و گفتیم این همه مدت حرف شما رو گوش کردیم ولی این دفعه میخواییم با ریش بریم ایران. افسر عراقی در جواب مان گفت: این یک مسئله ی انظباطیه و اگه رعایت نکنید تخلف حساب میشه.»
آقا کمال گفت: «کدوم تخلف؟ ما داریم آزاد میشیم و باید آزادی عمل داشته باشیم.
افسر عراقی عصبانی شد و گفت: «اگه از دستور سرپیچی کنید، اصلاً اجازه نمیدیم برید ایران. بعید نبود لجبازی کنند و اجازه ندهند همراه بقیه به ایران برگردیم. همان طور که شب گذشته «رضا» وثوق و چند نفر دیگر را بی سر و صدا از اردوگاه خارج کرده و معلوم نبود که کجا بردهاند. این خبر را صبح از بچه های سلول بغلی شنیدم و خیلی ناراحت شدم.
داشتیم ریشمان را میتراشیدیم که سی چهل اتوبوس وارد محوطه شدند وبه صف ایستادند. تعدادمان زیاد بود و بچه ها را به دو گروه تقسیم کردند. گروه اول هزار نفر بود و گروه دوم هشت صد نفر. من جزو گروه دوم بودم اما آقا کمال و بیشتر دوستانم جزو گروه اول بودند.
وقتی فهمیدم که گروه دوم یک روز بعد آزاد میشوند حالم گرفته شد. لحظات آخر واقعاً بی تاب شده بودم.
گروه اول فرمشان را پر میکردند و بعد از تحویل وسایلشان به طرف اتوبوسها میرفتند. تا لحظه آخر توی محوطه ماندیم تا بچه ها را بدرقه کنیم.
دل کندن از علی و آقا کمال خیلی برایم سخت بود. موقع خداحافظی کمی بیشتر توی بغل آقا کمال ماندم و اشکهایم شانه اش را خیس کرد. صورتم را توی دستهایش گرفت و پیشانیام را بوسید و گفت: نگران نباشیها .. همین فردا شمارم آزاد میکنن.»
انشاا...
اشکهایم را پاک کردم و صورتش را بوسیدم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حقیقیت این است که هر چه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم، اسلام دست از سرمان بر نمیدارد..
شهید ابراهیم همت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #شهید_همت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 إسمــال یـا إزمــال !!!
محمد فریسات
•┈••✾💧✾••┈•
می گفت خدا ما را در جنگ و در اسارت تنها نگذاشت و با امدادهای غیبی یاری مان کرد. شاهد مدّعایش هم یک خاطره ی جالب و طنز بود : عراقی ها فحاشی و کتک کاری برایشان کاری همیشگی بود. مثل آب خوردن. ما ایرانی ها هم یک خصوصیتی داریم که برخی اسم ها را مختصر می کنیم. مثلا به اسماعیل می گوییم إسمال، ابراهیم را می گوییم إبرام، به فاطمه می گوییم فاطی....هر وقت یک مقام یا یک مسئول می خواست به اردوگاه بیاید، یکی از ما اسرا را - که جزء مفقودین بودیم ـ برای آن مقام مسئول قربانی می کردند. خیلی راحت. قرار بود فردا هم یکی قربانی شود. ما هم چاره ای جز توسل به امام زمان نداشتیم. زیارت عاشورا هم خواندیم _ من به شما توصیه می کنم حتی در روز عروسیتان هم زیارت عاشورا را ترک نکنید. _ عراقی ها مرا مأمور ترجمه کردند. گفتند به اسرا بگو سرشان را پایین بیندازند و اسم هرکسی خوانده شد با دویدن بیاید جلو و با احترام بگوید نعم سیّدی! یکی از بچه ها انتهای صف سرش را پایین نگرفته بود برای همین عراقی با عصبانیت فریاد زد : إزمال! چرا سرت را پایین نمی گیری؟ ناگهان یکی دیگر از بچه ها به نام اسماعیل چاووشی که اهل اصفهان و از بچه های ارتش بود، یک دفعه با دو آمد جلو و رو به عراقی داد زد: نعم سیدی!
عراقی اول ترسید فکر کرد ایرانی آمده بزندش! کمی فرار کرد به عقب. اما با تعجب دید اسیر ایرانی مقابلش ایستاده و حرکتی نمی کند. با چشمانی گرد شده ازش پرسید: آٔنت إزمال؟!! (در زبان عربی الاغ میشود إزمال ! ). دوست ما هم فریاد زد: نعم سیدی! عراقی دوباره پرسید: أنت آدم؟ باز هم جواب داد نعم سیدی! من چون عرب بودم و هر دو زبان فارسی و عربی را بلد بودم فهمیدم ماجرا از چه قراراست. خنده ام گرفت و همه زورم را برای بستن لب هایم جمع کردم اما نشد! عراقی با کابل بر سرم زد و پرسید: شینهو؟ ماجرا چیه؟ برگشتم سمت دوستم و پرسیدم: اسم تو چیست؟ گفت اسماعیل چاوشی! گفتم: خب مگر این بعثی چی صدا زد که دویدی؟ گفت: مگر نگفت إسمال؟ خب منهم اسمم إسمال است دیگر...😂😂
همه اسراء خنده شان گرفته بود.
ماجرا را وقتی برای آن افسر عراقی تعریف کردم او هم کلی خندید. و به این طریق آن روز جان بچه ها حفظ شد و کسی قربانی نشد.
خداوند از جایی به ما کمک می کرد که فکرش را هم نمی کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دشنه،.. بر لب تشنه ..
خنجر،.. بر تار حنجر..
مداحی آهنگین بسیار زیبا
🔸 با نوای
حاج حسین فخری
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی 1⃣
"سه روز وحشت زده در هور"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در سال ۱۹۸۲ با درجه گروهبانی در گردان ٦ تیپ ٩٤ خدمت می کردم. تیپ مذکور از جمله یگانهایی بود که در جبهه شرق بصره حضور داشت. این یگان در ساعت ده شب یکی از روزها با اجرای آتش پر حجم نیروهای ایرانی را در شمال خرمشهر مورد هجوم قرار داد. نیروهای ما از خاکریز مقابل نفوذ کرده مواضع ایرانیها را به تصرف در آورده و ابتکار عمل را بهدست گرفت.
پس از تثبیت اوضاع و جمع بندی میزان خسارات و غنایم، در نیمه های همان شب یگان ما در معرض حمله ای گسترده قرار گرفت و درگیری شدیدی بین دو طرف عراقی و ایرانی، واقع شد. در جریان این درگیری یگان ما سقوط کرد و فرمانده یگان که هدایت اوضاع را از از دست داده بود، به نفرات خود دستور داد هر گونه که صلاح میبینند عمل کنند ؛ یا از صحنه بگریزند و یا خود را تسلیم نمایند. در آن لحظه من و دوستم در یکی از سنگرها نشسته بودیم گلوله ای به ساق پای او اصابت کرده بود و من با دارویی که در اختیار داشتم بر زخم او مرهم می گذاشتم. با قطع شدن خونریزی به همراه دیگر نفرات یگان به پشت خط عقب نشینی کرده و به تحکیم مواضع دفاعی خود پرداختیم. اما نیروهای ایرانی بار دیگر مواضع ما را مورد هجوم قرار دادند و ما برای دفع این حمله به اجرای آتش پرحجم متوسل شدیم.
یک ساعت بعد، من به نزد ستوان یکم، مالک، فرمانده گروهان رفتم، تا به او اطلاع دهم که مهمات تمام شده است. او با سرهنگ دوم عامر فرمانده یگان تماس گرفت. عامر نیز با سرهنگ عبدالله ساقی خورشید فرمانده تیپ تماس برقرار نمود ولی نتیجه ای حاصل نشد و هیچ گونه کمکی به دست ما نرسید. در نتیجه فرمانده گروهان ستوان مالک به ما دستور داد از بقیه مهمات مراقبت کنیم و آنها را به هدر ندهیم تا وضعیت مشخص شود. وضعیت چند لحظه بعد مشخص شد...
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
داستان
سخت ترین شهادت در اسارت را
در کانال دوم حماسه جنوب(شهدایی)
مطالعه فرمائید 👇
و او را واسطه قرار دهید که اهل کرامت است
لینک زیر ↙️
@defae_moghadas2
🍂
🍂 برای شهید محمود رضا حقیقی که در جزیره سهیل، ستاره سهیل شد
چشمه چشم پدر چون رود بود
یک نفر از جمع ما مفقود بود
مادرت تابوت را وا کرد و گفت:
"این دو تکه استخوان، محمود بود؟:
اینکه آوردند از جبهه تویی
دیر کردی رفتنت هم زود بود
بچهغواصی که بر پهنای رود
مثل موجی که نمیآسود بود
غوطه ور در آب غواص جوان
که دل اروند را پیمود، بود
۱۴ سال است و گمنامی و عشق
قصهاش بسیار رمزآلود بود
نرگس طالبی نیا
از مجموعه ستاره سهیل
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 به ساعت نه شب نزدیک شده بودیم. هوا تاریک شد. دشمن تانکهای خودش را عقب میکشید.
قرار شد بچه های تخریب و اطلاعات در منطقه بمانند و با دشمن بجنگند. تکهای شبانه و ایذایی را روی تانکهای دشمن پیش بینی کردیم. حاج باقر قالیباف اعلام کرد که یک دسته نیرو برای سمت راست میخواهد. بچه هایی که عاشق حمله بودند، سریع جلو آمدند. خلاصه دسته دسته نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم.
🔘 یکی از طرح های خیلی خوبی که حاج باقر قالیباف در آنجا به کار برد، همین بود. قایقها محدود بودند. آهسته آهسته نیروها را بیرون کشیدیم. بچه های تخریب جلوی ما را مین گذاری کردند تا اول صبح اگر دشمن خواست پاتک کند، مانع داشته باشد. بچه های اطلاعات هم آر.پی.جی ۷ برداشتند و به دو سه دسته تقسیم شدند.
🔘 قرار شد شبانه مرتب به عراقی ها حمله کنند. تانکهای عراقی خودشان را جمع وجور میکردند. من با برقبانی صحبت کردم. برقبانی گفت: نیروهای ما روی تانکها رفته اند و نارنجک توی آنها میاندازند!
گفتم شوخی میکنی؟ این حرف را نزن.
گفت: من انسانی نیستم که دروغ بگویم. بیا خودت ببین. بقیه نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم. بچه هایی که قایق سوار می شدند، خوشحال بودند که از جناح راست می رفتند تا به دشمن حمله کنند.
🔘 نمی دانستند از جزیره مجنون سر در می آورند. آنجا یک سه راهی بود. اگر از آن رد میشدند سرو صداشان در می آمد. قرار نبود به عقب برگردیم. هیچ انسانی قادر به مجسم کردن میدان نبردی که ما دیدیم نخواهد بود. شما فرض کنید زمینی به مساحت پنجاه کیلومتر مربع را ده فروند هواپیما مرتب بمباران کند، چه اتفاقی می افتد؟ جز این سیصد چهارصد تانک و چیزی بالغ بر دویست توپ آتش بریزند و تازه، هلی کوپترها نیز بزنند. آیا این منطقه پودر نخواهد شد؟ انسانهایی که در این منطقه مانده اند و میجنگند باید چه روحیه ای داشته باشند؟
🔘 آتش به قدری سنگین بود که من مکرر و در طول روز، صدای مادر و دخترم را میشنیدم. میشنیدم که پسرم و همسرم با من حرف میزدند و از من میخواستند که مواظب خودم باشم. صدای مسلسلها لحظه ای قطع نمی شد. بیش از پنجاه دستگاه دوشکا از سوی دشمن روی بچه های ما آتش میریختند. روز هفتم برای ما روز عاشورا بود. جوانی بود که در مخابرات مشهد کار میکرد. آدم غریبی بود. او وقتی به جبهه آمده بود روزهای اول به اندازه پنجاه شصت کارتن سیگار عراقی جمع کرده بود. خودش هم سیگار می کشید. در تمام مدت درگیری روز هفتم که ما میجنگیدیم، از روی در پایین نیامد. یک دانه سیگار روشن میکرد و گوشه لبانش می گذاشت. همه جا را زیر نظر می گرفت. وقتی رد میشد ما میدیدیم سیگار روشنی گوشه لبانش دود میکند. با ماشین مهمات برای ما می آورد.
🔘 هلی کوپترهای عراقی، مرتب ماشین او را هدف میگرفتند اما هیچ گلوله ای به ماشین او نمیخورد. او تا شب نیروها را تجهیز میکرد و مهمات برایشان می برد بدون این که به خودش ترسی راه بدهد.
ساعت ده شب بود که ایشان را ایستاده دیدم. با دستم به پشتش زدم و گفتم: خسته نباشی. گفت: شما بیشتر از من زیر آتش بودی. پرسیدم فکر نکردی که هلی کوپتر عراقی تو را بزند؟
گفت: من آن لحظه ای که پشت ماشین می نشستم، جزو شهدا محسوب میشدم. ماشین مهمات را که میبردم، هر لحظه منتظر بودم. تا غروب آفتاب مهمات رساندم. الان که میبینید، زنده ایستاده ام.
🔘 مطلب مهم اینجا بود که تا وقتی ایشان توی ماشین بود، هیچ گلوله ای به ماشین نخورد. به محض آنکه من گفتم لازم نیست مهمات ببری، ماشین او را با گلوله زدند. مهماتش منهدم شد و از بین رفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
شب های عملیات
از روزهای قبل که چند گام به منطقه عملیاتی نزدیک تر می شدیم، فعالیت بچهها هم بالا میگرفت. یک جنب و جوشی بین ستادیهای گردان راه میافتاد.
و حسابی از خجالت دستههای گردان و تکه پرانیها و متلک هاشون از دوره کم کاریمون در میآمدیم.
تدارکات گردان با تکمیل لباس و خوراک و رساندن و تقسیم جیره جنگی و..
تسلیحات گردان با تامین و تمیز کردن اسلحه ها و تامین مهمات و انتقال آنها به خط درگیری..
پرسنلی و تعاون گردان با چک کردن کارت و پلاک و گرفتن وسایل شخصی و وصیتنامه ها و پذیرش تازه واردهای شب عملیاتی و..
مخابرات گردان با هماهنگی خود با بیسیمچیهای گروهانها و لشکر و نوشتن رمزمکالمهها و فرکانسها و کشیدن تلفنهای قورباغه ای و چک کردنها و..
اطلاعات گردان با آخرین بررسی های تغییرات زمین دشمن و راههای حمله و شناسایی خط دشمن و..
بهداری گردان با تقسیم باند و پد و آتل و برانکارد و پیدا کردن مقرهای بیمارستان های صحرایی و هماهنگی آمبولانس ها و راننده و حمل مجروح و ..
و همه اینها در حالی بود که میبایست در حالت استتار کامل و کم تحرکی صورت میگرفت تا بیخودی منطقه برای دشمن آشکار نشود.
حال و هوای اون شبهای بچهها و یکدل شدنشون رو جز اهلش درک نخواهند کرد.
وقتی زیر پوستی نیم نگاهی هم به این داشتیم که:
"فردا چه میشود!
کی میماند و کی میرود
و آیا موفق میشویم!"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نگاهم یاد یاران کرده امشب
دلم یاد رفیقان کرده امشب
تصاویر دیدنی از بسیجیهای دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یاد جبهه یاد یارانم بخیر
یاد کوچ هم قطارانم بخیر
یاد ایام خوش دلدادگی
یاد دوران صفا و سادگی
یاد ماندن ها درون دشت ها
یاد رفتن های بی برگشت ها
یاد سختی های میدان های مین
یاد سنگرها و شب های کمین
یاد آن ایام و دوران جنون
یاد غلتیدن میان خاک و خون
یاد شب های شلمچه یاد هور
یاد معبرها و هنگام عبور
یاد شب های مناجات و دعا
یاد گریه های بی روی و ریا
غ ع فتحی
▪︎ روزتان، سرشار از یاد شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۵۵
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل نهم
اتوبوسها راه افتادند و پشت سرشان گرد و خاک راه انداختند. چند دقیقه ای ایستادم و دور شدنشان را تماشا کردم. یکی از بچه های سلول دو کنارم ایستاده بود. نفسش را با حسرت بیرون داد و زیرلب گفت: خوش به حال شون از این جهنم راحت شدند.
دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «ایشاا... نوبت ما هم میرسه.»
شانه هایش را بالا انداخت و با خنده تلخی گفت: «امیدوارم!» .
خنده اش ته دلم را خالی کرد اما سعی کردم بدبینی را از خودم دور کنم و امیدوار باشم. سرم را به طرف آسمان گرفتم. آفتاب داغ ظهر مستقیم می تابید. اسمم را صدا کردند. دویدم و رفتم توی صف ثبت نام. برخورد مأمور صلیب سرخ خیلی مهربان و محترمانه بود. بعد از آن همه خشونت و حقارتی که تحمل کرده بودیم؛ آن برخورد خوب خیلی برایم دل چسب و لذت بخش بود. نماینده صلیب سرخ اسم و مشخصاتم را توی دفتری یادداشت کرد و ازم میپرسید: «میخوای بری ایران؟»
سریع جواب دادم: «بله حتما!»
جلوی اسمم علامت زد.
توی دلم گفتم این چه سوالیه که میپرسی؟ من تمام این دو سال به عشق برگشتن به ایران زندگی کردم و بهترین آرزوم همینه. دوست داشتم حرف دلم را بلندتر بگویم اما نتوانستم. فقط تاکید کردم یه موقع خدای نکرده اشتباه علامت نزنید. من حتماً میخوام برگردم ایران.
سرش را از روی برگه برداشت و نگاهم کرد.
- نه مطمئن باش، درست علامت زدم.
خیالم راحت شد فرم مشخصات سه برگی را به دستم داد تا پر کنم. اولین بار بود که میدیدم وقتی روی برگ اول چیزی مینویسم بدون گذاشتن کاربن نوشته هایم روی برگهای دیگر هم کپی می شود.
یکی از فرم ها را پیش خودش نگه داشت. دوتای دیگر را به من داد و گفت: یکی از این فرمها رو موقع ورود به ایران ازت میگیرن و یکی دیگه رو هم پیش خودت نگه دار.
فرم ها را گرفتم از او تشکر کردم و آمدم بیرون. اردوگاه دیگر خلوت شده بود. بچه ها آزادانه به آسایشگاههای دیگر رفت و آمد میکردند. عراقی ها هم کاری به کارمان نداشتند تعدادشان هم خیلی کم تر شده بود.
فرمها را بین وسایل شخصیام گذاشتم و رفتم سلول بغلی. تعدادی از بچه ها کف سلول دراز کشیده و پاهایشان را راحت دراز کرده بودند. دیگر نگران تنگی جا نبودند. من هم کنار محمود هاشمی دراز کشیدم و چرت کوتاهی زدم.
بلند شدم تا نمازم را بخوانم. به طرف شیر آب گوشه سلول رفتم. داشتم وضو میگرفتم که یکی از سربازهای عراقی وارد شد و با چوب دستیاش چند
ضربه به در باز کوبید و داد زد: «انحاص ! بربا ! یا ا... بربا!»
چندباری برپا داد اما بچه ها اعتنایی به حرفهایش نکردند و از جای شان
جم نخوردند.
سرباز عصبانی شد و بقیه دوستانش را خبر کرد. ریختند توی سلول و با مشت و لگد و چوب و چماق افتادند به جان بچه ها و بیدارشان کردند. یکی شان فحشهای بدی میداد و میگفت یالا پاشید بزغاله ها! فکر کردین چون میخواین برین دیگه همه چی تموم شد؟ نخیر! تا وقتی که از اینجا بیرون نرفتید هنوز اسیرید.
آن روز تا شب از ما بیگاری کشیدند. سلولها را جارو کردیم و خاک پتوها را تکاندیم. کوهی از لباسهای چرک و کثیف را گوشهای جمع کرده بودند. مجبورمان کردند که همه را به سلول یک منتقل کنیم.
شب خسته و کوفته شده بودیم اما بازهم خوابمان نمی برد. اشتیاق دیدن ایران هوش از سرمان برده بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 الوعده وفا
دیدی گفتم می رسم به کربلا
میگم سلام..... امام حسین "ع"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
#اربعین
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی 2⃣
"سه روز وحشت زده در هور"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 یگان ما از سه طرف محاصره و بجز منطقه هور طاهری راه فراری باقی نماند. امکان مقاومت نیز وجود نداشت. من و دوست مجروحم به طرف هور فرار کردیم و به مدت ۳ روز وحشت زده و سرگردان از نی و تخم پرندگان آبی تغذیه می کردیم. در همین مدت وضعیت را از نزدیک دنبال کرده و پس از اینکه ایرانیها کنترل اوضاع را به دست گرفتند من و دوستم که از شدت درد رنج میبرد، سعی کردیم با پای پیاده به سمت بصره حرکت کنیم. در طی مسیر به یکی از پاسگاههای نیروهای عراقی رسیدیم. آنها پس از تشخیص هویت عراقی ما که به نوعی بازجوئی شباهت داشت، به کمک دوستم شتافته و او را به واحد سیار پزشکی انتقال دادند. سپس با واحدهای پشت جبهه تماس گرفتند و آنها نیز مأموری فرستادند تا ما را به خطوط عقبه انتقال دهند.
۱۵ روز بعد سازماندهی یگان در عقبه تیپ صورت گرفت و پس از رفع نقایص یگان با تیپ ۱۷ زرهی ادغام گردید. آنگاه دستور جا به جایی با یگان ٢٤٢ صادر شد. هنگامی که به خاکریز مقدم رسیدیم، نیروهای ایرانی حمله گسترده ای را آغاز کردند و در جهت تسخیر مواضع یگان ما لحظه به لحظه پیش می آمدند. من و فرماندهان گروهان و عده ای از درجه داران تصمیم به فرار گرفتیم و در انجام این تصمیم، دو روز به سمت واحدهای عراقی پیاده روی کردیم. از سرنوشت یگان اطلاعی نداشتیم و تنها به رهائی از این بن بست میاندیشیدیم. تا اینکه به منطقه مجنون رسیدیم و سعی کردیم در یکی از سنگرهای متروکه نفرات عراقی مخفی شویم. در تاریکی شب واحدهای نظامی را مشاهده کردیم که به سمت ما در حرکت بودند. پس از اینکه نزدیک شدند، متوجه شدیم واحدهای نظامی عراق هستند. از سنگر خارج شدیم و در مورد هویتشان سوال کردیم. معلوم شد نیروی کمکی واحد کماندویی مقداد هستند و وارد منطقه ای شدهاند که حمله در آن صورت گرفته است. ستوان یکم مالک خود را به فرمانده واحد کماندویی معرفی کرد و فرمانده نیز به او اطلاع داد که دستوری از جانب لشکر زرهی در مورد عقب نشینی یگان ما صادر شده است. آنها ما را به وسیله یکی از خودروهای یگانشان به منطقه الدير بصره انتقال دادند.
بعد از تحمل همه این مصیبتها، مطلع شدیم سازماندهی انتخاب فرمانده جدید و تأمین نفرات مورد نیاز از افسر تا درجه دار راهی هورالهویزه خواهد شد چرا که بسیاری از افسران و درجه داران یگان کشته و عده ای دیگر به اسارت درآمده بودند.
وضعیت یگان ما تثبیت شد. منطقه ای که در آن واقع شده بودیم بسیار آرام بود و گاه و بگاه توپخانه در فاصله بسیار زیاد از یگان ما اجرای آتش می کرد. بعد از آرامشی که نزدیک به شش ماه ادامه یافت با مشارکت مردان قورباغهای حمله غواصها آغاز شد و موضع یگان ما سقوط کرد.
سعی فرمانده گروهان در برقراری تماس با قرارگاه به دلیل قطع خط ارتباطی به جایی نرسید. بالاخره با تلاش بیسیم چیها، با قرارگاه تیپ تماس گرفته شد و فرمانده تیپ اطلاع داد که در عقبه تیپ نیرو پیاده شده است و کاری از او ساخته نیست.
بار دیگر مصیبت آغاز شد. تنها کاری که در توان داشتیم عقب نشینی و فرار از صحنه درگیری بود و توانستیم با استفاده از تاریکی شب خود را به عقبه یگان در ناحیه هور برسانیم.
این گریزها تا عملیات کربلای پنج ادامه یافت و در همانعملیات با اسارتمان به پایان رسید.
┄═• پایان این قسمت •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 کبوتر حرم
پدرم دوستی در سپاه به اسم سردار خالقی داشت که از سفر کربلا کبوتری برای پدر به سوغات آوردند و گفتند که این کبوتر را از حرم گرفته اند و آنها روز عاشورا خون گریه میکنند.
چون اسم امام حسین (ع) روی این کبوتر بود پدر با عشق به این کبوتر نگاه میکرد و منتظر بود تا روز عاشورا شود و این صحنه را از نزدیک ببیند.
اما یکی از روزها که این پرنده در خانه رها بود گربه حمله کرد و آن را از بین برد؛
شاید باورتان نشود احمد کاظمی که نام او لرزه به تن دشمن می انداخت بالای سر این کبوتر گریه میکرد.
چنانکه یکی از همسایهها که صدای گریه پدرم را شنیده بود گمان برده بود که برای یکی از اعضای خانواده ما اتفاقی افتاده است؛
شهید کاظمی در کار با کسی تعارف نداشتند ولی در باطن دلشان بسیار لطیف و نازک بود.
▪︎ به نقل از محمد مهدی کاظمی
فرزند ارشد #شهید
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#شهید_کاظمی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 بردن یک تیپ با بیست، سی قایق کار سختی بود. آخرین لحظه که نیروها جریان را فهمیده بودند روی دژ ریخته بودند. هر کس هر قایقی گیر می آورد، سوار میشد. من سعادتی و نجفی کنار ایستاده بودیم و نگاه میکردیم. ناگهان قایقی آمد و گفت: مرا حاج باقر قالیباف فرستاده تا شما را ببرم.
گفتم بیا آن طرف در خط مقدم بایست. ما با نیروها میرویم.
🔘 ساعت دوازده شب بود که آتش فرو کشیده و پراکنده بود. بچه های اطلاعات با آرپی جی عراقیها را میزدند و آنها نیز جواب میدادند. به هادی سعادتی گفتم: برو سوار قایق شو.
فکر کردم شنا بلد است. یک موقع دیدم می رود زیر آب و بالا می آید. بچه ها بدون آنکه متوجه باشند، پا می گذاشتند روی سر بسیجی و رد می شدند. آنها با او پل درست کرده بودند و قدم توی قایق می گذاشتند. کفش هایم را درآوردم و زیر آب رفتم. از دو تا مچ پا سعادتی را گرفتم بالا آوردم و داخل قایق پرت کردم. قایق می خواست حرکت کند و برود که دست انداختم، طناب قایق توی دستم افتاد. قایق را به سمت خودم آوردم سپس سوار شدم و با بقیه رفتم.
🔘 در همین لحظه قایقی را دیدم که از بغل دستم بر میگردد. برقبانی ترکش خورده بود. ایشان را میبردند. آخرین فرمانده گردان هم مجروح شد، دو کیلومتر که آمدیم دیدیم حاج باقر قالیباف کنار نیزار و جـایی که آبراه تنگ میشود ایستاده. ما هم با قایقمان کنارش پهلو گرفتیم و ایستادیم. هادی سعادتی حالش خوب نبود من که او را داخل قایق انداختم، کتفش آسیب دیده بود. از لباسهای او آب می چکید. او را داخل قایق حاج باقر گذاشتم و روی او را با پتو پوشاندیم.
🔘 با حاج باقر صحبت کردم که ناگهان متوجه بچه های بسیجی شدم. قایق کنار ما پهلو گرفت. جوانی را دیدم که در طول نبرد شاهد بودم با چه شدتی میجنگید و آرپی جی میزد. او امان را از عراقیها گرفته بود. به هر طرف که حمله میکرد به قول شاهنامه، مثل گله گوسفند از جلویش فرار می کردند، اما آن وقت دیدم که جوان زانو در بغل گرفته و با حالت غریبی مینالد. سرش را بین دو زانو گرفته بود. قایق را کنار زدم و نزد او رفتم. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم حالا که کار تمام شده و به مملکت خودمان بر میگردیم چرا ماتم گرفته ای؟! میدان جنگ از این بازیها دارد.
گفت: از این که سخت جنگیده ام یا تعداد زیادی شهید داده ایم ناراحت نیستم. برادرم شهید شده و من نمیدانم چه کنم.
گفتم اینهایی که شهید شده اند، همه برادران تو هستند. گفت درست ولی من نمیدانم اگر برگردم جواب مادرم را چه بدهم. او برادر کوچکترم بود. مادرم او را به من سپرده بود. گفت از خودت جدایش نکن. چطور بگویم من زنده مانده ام؟ جنازه او را توی قایق کنار خودم گذاشته ام.
🔘 نگاه کردم دیدم جنازه ای توی قایق است. جـوانـی بـود کـه بیشتر از شانزده یا هفده سال نداشت. پیشانی بند یا حسین مظلوم هم بسته بود. وقتی او را دیدم، بی اختیار گریه ام گرفت. دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم: بالاخره مادری که دو تا فرزند خود را به این سرزمین بلا فرستاده، حساب همه چیز را کرده، تو غصه نخور. گفت: من میدانم مادرم آدم قرص و محکمی است ولی من از روی او خجالت میکشم. چطوری با جنازه این بچه برگردم؟ بعد رو کرد به آسمان و گفت: امیدوارم تا آن طرف آب جنازه من را هم کنار او بگذارند. حالا دیگر صدای به هم خوردن نیها و غرش گاه به گاه توپها و مسلسل ها را توأم با صدای هلهله شادی نیروهای عراقی میشنیدم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام بر آنانکه قلب شان
از امام حسین (ع) رخصت گرفته بود
سربندشان به نام او زینت گرفته بود ...
▪︎ صبحتان در آرزوی کربلا و دمشق
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_جعفر_توز
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂