eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی 1⃣ "آرامش بعد از طوفات" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در تاریخ ۱۹۸۲/۸/۱۶ به گردان دفاعی ۱۵ که ظاهراً مرکزی برای پشتیبانی از جبهه بود اعزام شدم. شش ماه بعد، گروهان ما در حین حمله به هویزه به منظور تهیه مهمات راهی بلدروز شده و سپس به گردان خودمان در استان دیاله مراجعت کردیم. طی سه ماه اقامت در گردان چند بار به مرخصی رفتم و در همین مسیر با مشاهده فراریان از خدمت نظام، که در هورهای جنوب عراق پنهان بودند بیش از پیش به پریشانی ارتش خودمان پی بردم. در تاریخ ۱۹۸۲/۹/۲۲ که یک سال از خدمت من در گردان گذشت به منطقه شمالی استان سلیمانیه محل استقرار تیپ ٤٤٤، اعزام شدم. مأموریت یگان ما پاکسازی روستاهای کردنشین و تأمین نفرات مورد نیاز جبهه بود. در یکی از روزها با بهانه واهی بعثی ها برای پاکسازی منطقه از نیروهای حزب دمکراتیک کردستان همراه ۱۳ دستگاه زره پوش عازم یکی از روستاهای کردنشین تابع شهرستان «کلر» شدیم. روستا به محاصره درآمد و ما به وسیله بلندگو به ساکنین آن هشدار دادیم هر چه زودتر منازل خود را تخلیه کنند. سپس، با صدور فرمان، حمله و تخریب آغاز شد. زنان و کودکان بسیاری، بدون راه گریز از بین می‌رفتند. حیران بودم چه کنم؟ نمی توانستم به آنها کمک کنم و راهی نیز بجز پیشروی نداشتم. با وجدانم به شدت درگیر بودم. باور کنید در آن لحظه که سیلاب اشک از دیدگانم جاری بود، صحنه روز عاشورا و مصیبت کودکان و یتیمان امام حسین(ع) در نظرم مجسم شده بود. ۱۹۸۵/۱/۱۷ به گردان ۳۳ دفاعی منتقل شدم. مقر این گردان در استان دیاله و در پادگان سعد قرار داشت. دو ماه بعد، برای حراست از فرودگاه با صرلی و سد موصل به منطقه دهوک اعزام شدیم. اما مدت کوتاهی مورد هجوم نیروهای حزب دمکراتیک کردستان قرار گرفتیم که در نتیجه یکی از افراد ما کشته و سه نفر دیگر مجروح شدند. از اقدامات غیر انسانی ما در این منطقه غارت و توسل به زور در جهت تهیه وسایل و امکانات مورد نیاز بود. به یاد می آورم یک بار، هنگام غارت یکی از منازل نوشته ای بر دیوار توجهم را جلب کرد و آنچنان تحت تأثیر قرار داد که هر چه برداشته بودم به جای خود نهادم. نوشته بود: «اگر از غرور قدرت قصد ظلم بر مردم داشتی، قدرت خداوند را که مافوق قدرتهاست به خاطر بیاور. واحد مستعمل في عامة در تاریخ ۱۹۸۶/۲/۱۰ به منطقه فاو، که مورد هجوم نیروهای ایرانی بود، اعزام شدیم ولی به علل نامشخصی وارد درگیری نشدیم. در هفدهم همان ماه به پادگان خالد واقع در استان کرکوک منتقل شدیم و پس از یک ماه اقامت در این پادگان مجدداً راهی منطقه شلمچه شدیم. در شلمچه آرامشی نسبتاً طولانی که طوفانی را در دل خود می‌پروراند، همراه ما بود. این طوفان در تاریخ ۱۹۸۷/۱/۸ با حمله نیروهای ایرانی آغاز گشت. زمین از شدت نبرد و غرش توپها و شلیک موشک‌ها، زیر پایمان به لرزه درآمد و فریادهای الله اکبر رزمندگان اسلام همچون خنجر، ژرفای روحمان را از هم می‌درید. ابتکار عمل در همان ابتدای حمله، به دست نیروهای اسلام افتاد و راه گریز از همه سو، به روی ما بسته شد. من نیز که از ابتدای حمله قصد فرار داشتم مجروح شدم و قادر به حرکت نبودم. خود را به دست تقدیر سپرده و در آن لحظه چهره تنها پسرم که می‌خواست تنهایش نگذارم، در نظرم مجسم گردید. آن شرایط مرگبار اکنون به پایان رسیده‌اند. خدا را شکر می‌گویم که مرا با دنیائی تازه و مسیری که به سوی خودش منتهی می‌شود آشنا نمود. ┄═• پایان این قسمت •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 "بهشت زمینی" السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۷۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 صدای آرام قایق‌ها و ناله زخمی‌های داخل آنها را می‌شد شنید. در خودم فرو رفته بودم. فکر می‌کردم شبی که آمدیم با چه کسانی آمدیم و حالا با چند نفر از آن همه و با چه وضعیتی بر می‌گردیم. ساعت ها در این فکر بودم و زجر می‌کشیدم. گاهی هم گلوله های توپ فرود می‌آمد و قایق را به این طرف و آن طرف می‌برد. آن شب، یکی دو ساعت بی اختیار گریه کردم. دیگر صدای اسداللهی، نعمانی و کارگر نمی آمد. صدای پروانه و مهاجر را هم از پشت بیسیم نمی شنیدیم. خدا می‌داند ما شاهد کربلای دیگری بودیم. 🔘 آن زمان اگر فرات و دجله از خون یاران حسین(ع) گلگون بود و ماه و ستارگان بر پیکر پاک شهدا می درخشیدند، آن روز هم بار دیگر بچه های ایرانی، کربلا را زنده کردند. فرماندهان وقتی منطقه را ترک می‌کردند اشک خون از چشم هایشان جاری بود. با صدای بلند گریه می کردند و می گفتند: بر می گردیم و انتقام شما را می‌گیریم. در میان اجساد شهدا چشم من به جسد سیداحمد موسوی افتاد. جوانی که چند لحظه قبل، وقتی از او پرسیدم تانک‌های دشمن از سه راهی عقب نشسته اند یا نه، گفت: می‌روم تا معلوم کنم. پیکر بی جان او را آغشته به خون، کنار خودمان می‌دیدم. از ازدواج او یک ماه نگذشته بود. آن شب تا صبح با همان صحنه ها گذشت. 🔘 ساعت هشت صبح با قایق‌هایی که داخل نیزارها مخفی کرده بودیم، آخرین نیروها را به داخل هور کشاندیم. همان موقع، قایق‌هایی را که می رفتند، به دقت نگاه کردم. چشم من دنبال پیرمردی بنام فرهادی می‌گشت. این پیرمرد در آن زمان پنجاه ساله بود. روز هفتم با پاهای برهنه مهمات برای بچه ها می‌برد. دستش را بالا می‌گرفت و فریاد می‌کشید اگر می‌خواهید حسین(ع) را کمک کنید زمانش فرا رسیده است. ای جوانان، نکند که پشت به دشمن کنید و رو به مملکت برگردید. خودش هم مردانه ایستاده بود و می‌جنگید. فکر کردم که ممکن است در همین زد و خوردها شهید شده باشد. در صورتی که وقتی قایق‌ها با آن شتاب نیروها را عقب می بردند پیرمرد در آنطرف آب بـه تنهایی مانده بود. می‌گفت چهار پنج گلوله آر.پی.جی که همراه داشتم، شلیک کردم. گفتم اگر بنا باشد کشته شوم بگذار مهمات به دست دشمن نیفتد. 🔘 در همان اثنا که آر.پی.جی‌ها را می‌زدم، متوجه شدم چهار پنج گالن بیست لیتری آب در آنجا است. آبها را خالی کردم و گالن ها را با طناب به هم بستم و روی آنها دراز کشیدم و با دست پارو زدم. به این طرف که آمدم قایقی از داخل نیزارها بیرون آمد. نزدیک که رسید، یکی گفت آقای فرهادی بیا بالا. نگاه کردم دیدم یکی از بچه های خودی است. پرسیدم اینجا چکار می‌کردی؟ گفت خیلی وقت است تو را زیر نظر داشتم و داخل نیزار انتظار می‌کشیدم تا هر وقت خودت را به آب زدی به کمک بیایم. 🔘 به جزیره مجنون برگشتیم. همه پیاده شدند. من در قایق ماندم. سعادتی و حاج باقر قالیباف گفتند: حاج آقا نظر نژاد، پایین بیایید. گفتم پاهایم دوباره گرفته اند. حالت مردگی دارند. حاج باقر قالیباف، دو سه نفر از بچه ها را فرستاد تـا مـرا بـه کنـار اسکله بیاورند. پاهایم سرما خورده بود. تمام شب پاهایم داخل قایق لوکه مانده بود. یک دستگاه کمپرسی متعلق به عراقی ها آنجا بود. بچه های تیپ ۳۱ عاشورا آن را غنیمت گرفته بودند. حاج باقر قالیباف فرستاد که این ماشین را بیاورند و بخاری اش را روشن کنند بلکه پاها را با حرارت بخاری آن نجات دهند. آنها می‌خواستند که یخ من وا برود! تأکید زیادی داشتند که این ماشین مال خودمان است. گفتند می عراقی ها که کارشان با آن تمام شده ماشین را در اختیار آقای حاج باقر قالیباف گذاشته اند. حدود یک ساعت و نیمی که داخل ماشین بودم بخاری کار خودش را کرد و بدن مرا به حالت اول برگرداند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
27.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ فوق زیبای " چشم به راه " 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ویژه تشییع شهدای گمنام دفاع مقدس        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂گفتند: قد بلندی خوش چهره‌ای خوش تیپی ؛ حالا دارم لابه لایِ استخوان‌های خاک خورده‌ات دنبالِ حرف مردم می گردم ... ▪︎ روزگارتان همراه و همدم با شهدا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۷ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل نهم سوار که شدیم و از اردوگاه که دور شدیم؛ پرده ها را کنار کشیدیم اما به شیشه ها دست نزدیم. بین پانزده اتوبوسی که از اردوگاه خارج شدند ما یکی مانده به آخر بودیم. راننده سرش را تکان می‌داد و می‌گفت صبر کنید به جاده اصلی که رسیدیم مسابقه شروع میشه . برعکس روزی که وارد عراق شدیم مسیرمان از حاشیه شهرها و بی سرو صدا بود. یکی از بچه ها که کمک دست راننده شده بود، نانها را از روی صندلی جلویی برداشت و بینمان پخش کرد. بعد از خوردن نانها تشنه شدیم. خبری از چایی نبود. یک گالن آب ولرم گذاشته بودند وسط اتوبوس‌که قابل خوردن نبود اما بهتر از تشنگی و بی آبی روز اول اسارت بود. وارد جاده که شدیم راننده دستش را بالا برد و گفت: «صلو... صلو» این حرکت راننده برایمان عجیب بود. همان موقع من هم از جایم بلند‌ شدم و گفتم: «برای شادی روح امام خمینی و شهدای عزیز صلوات. صلوات بلندی ختم شد که نشان می‌داد همه خوشحال و پرانرژی هستند. هیچ سربازی توی اتوبوس نبود تا از او بترسیم. بچه ها یکی یکی بلند می شدند و سرمشق صلوات می‌دادند. هروقت هم ساکت می‌‌شدیم. راننده پشت سرهم می‌گفت: «صلو... صلو» معلوم بود که کیفش حسابی کوک است. صلواتها که تمام شد، صدای ضبط صوتش را بلند کرد و خودش هم همراه ترانه شادی که گذاشته بود؛ چند دقیقه ای حرکات موزون و خنده دار درآورد. بعد با صدای بلند گفت: «تماشا کنید» پا روی گاز گذاشت و از دو اتوبوس جلویی سبقت گرفت. بلند بلند می‌گفت: «تشویق کنید تشویق» ما هم که دلمان لک زده بود برای شلوغ کاری و هیجان، او را همراهی می‌کردیم و یک صدا می‌گفتیم: «یالا... بالا! بارک الله» از فرصت استفاده می‌کرد و سبقت می‌گرفت. موقع رد شدن از کنار اتوبوس های دیگر از پشت شیشه به بچه ها دست تکان می‌دادیم و می خندیدیم. تا نزدیکی بغداد از همه سبقت گرفتیم جز یکی شان. داشت تقلا می‌کرد از او هم سبقت بگیرد که یکهو متوجه شدیم ماشین پلیس آژیرکشان افتاده دنبالمان و اخطار می‌دهد. راننده آن قدر هیجان سبقت داشت که حواسش به ماشین پلیس نبود. صدای ضبطش هم بلند بود. زمانی متوجه شد که کار از کار گذشته بود و پلیس دستور ایست می‌داد. وقتی نگه داشت، همه ساکت و مؤدب سرجایمان نشستیم. بیچاره دست و پایش را گم کرده بود. پیاده شد و التماس کرد. - سیدی دخیل سیدی دخیل مامور پلیس عصبانی بود و فحشهای زشت و رکیک به او می‌داد. دست کمی از افسرهای توی اردوگاه نداشت. طوری نگاهش می‌کرد که گفتیم؛ الان است او را بگیرد زیر مشت و لگد. به سربازی که کنارش بود دستور داد پلاک ماشین را باز کند. راننده بیچاره هرچه التماس می‌کرد بی فایده بود. سرباز پیچ گوشتی آورد و پلاک را باز کرد. مأمور انگشت اشاره اش را به علامت تهدید تکان داد و گفت: «وقتی برگشتی پلاکتو بهت می‌دم و حسابتو می‌رسم پدرسگ فکر کردی داری عروس می‌بری؟» همه اتوبوسها از ما سبقت گرفتند و بعد حرکت کردیم. گوشهای راننده آویزان شد و اخم هایش تو هم رفت ضبطش را هم خاموش کرد و دیگر نخندید. بچه ها می‌گفتند: «فکر می‌کردیم چون با ما دشمنی دارن رفتارشون آن قدر زشته نگو اینا بعثی ها اصلاً آدم نیستن نزدیک مرز سکوت راننده شکست و چندبار پشت سرهم گفت: «صلو... صلوات... صلوات» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی 1⃣ "نبرد شلمچه" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 من در یگان سپاه سوم مسئول راه اندازی قایقها بودم. در‌ آخرین روزهای سال ۱۹۸۶، نبرد در منطقه شلمچه با هجوم نیروهای ایرانی آغاز شد و پس از چند روز فروکش نمود تا اینکه در اوایل سال جدید یعنی نهم ژانویه ۱۹۸۷ بار دیگر توسط نیروهای ایرانی مورد هجوم شدید قرار گرفتیم. لشکرهایی که وارد صحنه نبرد می‌شدند، یکی بعد از دیگری تارومار شده و صحنه عملیات را ترک می‌کردند. تعداد کشته ها و مجروحین رو به فزونی می‌نهاد و لشکرها که نفرات و تجهیزات بسیاری را از دست داده بودند با فرمان عقب نشینی منطقه شلمچه را به نیروهای ایرانی واگذار نمودند. در تاریخ ١٩٨٤/۲/۲۱ مسئول پرتاب گلوله های کاتیوشا شدم. در حالی که مسئولیت من راه اندازی قایقها بود اما مأموریت جدید را با تهدید افسران پذیرفتم و در ساعت ۷ شب همان روز در حمله ای که نیروهای ایرانی آغاز کردند از ناحیه سینه مجروح شدم. خون زیادی از بدنم می‌رفت. یکی از افسران جراحتم را پانسمان کرد و ساعت ۱۰ شب به یکی از راننده ها اجازه داد مرا به واحد سیار پزشکی واقع در منطقه مه انتقال دهد. گلوله باران به شدت جریان داشت. آتشبار ما شديداً زیر آتش بود و ستونهای نظامی ایران در حال پیشروی بودند. پس از اینکه اوضاع نسبتاً آرام شد به بیمارستان نظامی بصره انتقال یافتم. در این بیمارستان مجروحین و کشته های زیادی از افسران ارشد و سربازان به چشم می خورد. مدت یک ماه مرخصی استعلاجی گرفتم و به منزل رفتم. پس از اتمام مدت مرخصی، با چند روز تأخیر به واحد ملحق شدم. عملیات شلمچه همچنان ادامه داشت و نیروهای ایرانی بر شدت حمله خود افزوده بودند. نیروهای ما از نظر آب و آذوقه در مضیقه بودند و هر که درصدد عقب نشینی یا فرار بر می آمد با کمیته های اعدام مواجه می شد. در همین عملیات مجدداً از ناحیه ساق پای چپ مجروح شدم. دیگر اطمینان یافته بودم که برای بار سوم باید با زندگی وداع کنم. بار دیگر به مرخصی رفتم و پس از مدتی با برقراری آرامش در جبهه به واحد آتشبار ملحق شدم. چند روز بعد دستور عقب نشینی به پشت خط صادر گردید و ارتش در مواضع دفاعی مستقر شد و پس از اینکه یگان آتشبار نتوانست فعالیتی از خود نشان دهد، لشکر ۳۱ وارد منطقه مجنون شد و با پایان نبردهای شلمچه در موضع جدید استقرار یافت. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر شهید نباشد خورشید طلوع نمی کند و زمستان سپری نمی‌شود.. سید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۷۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 عملیات که در آن قسمت تمام شد. همه بر آن شدیم که جزیره مجنون، یعنی مساحتی بالغ بر پانزده کیلومتر مربع را برای خودمان حفظ کنیم. یک ایستگاه صلواتی بین جزیره شمالی و جنوبی توسط بازاریها راه افتاده بود. در همان گیرودار آتش، با هادی سعادتی رفتیم که چیزی بخوریم. چلو خورشت آوردند. غذا را با سرعت خوردیم. دو تا پتو گرفتیم. پتوها خیس بودند. توی یک چاله رفتیم و هر دو از فرط خستگی خوابیدیم. 🔘 سردمان بود. بعد آهسته آهسته اول که می‌خواستیم بخوابیم احساس کردم گرم شدیم. دستم را به اطراف کشیدم دیدم جسم پرپشمی بین من و هادی سعادتی قرار دارد. با تعجب نگاه کردم و دیدم یک سگ است. چون آتش عراقی‌ها سنگین بود، این سگ هم از ترس، خودش را وسط ما انداخته بود. ناراحت شدم. پتو را کنار انداختم تا سگ را بیرون کنم. سعادتی گفت: حاجی، تو تازه فهمیدی؟ من از اول فهمیدم سگ گرمی است. گفتم: بابا، این سگ نجس است. گفت: ما که پاک نیستیم. نجسی از حد گذشته. با این خون و نجاست‌هایی که همه جا ریخته، همۀ ما نجس هستیم. این حیوان ترسیده و به ما پناه آورده. بگذار همین جا باشد. هم ما را گرم می‌کند و هم خودش در امان است. 🔘 هر کاری می کردم سگ بیرون نمی‌رفت. گفتم: هادی من که حالم به هم می‌خورد. نمی‌توانم نفس این سگ را تحمل کنم. سعادتی گفت: سرت را زیر پتو بکن. در همین حین، صدای موتور آمد. فاضل الحسینی صدا زد کجایید؟ چهار پنج تا پتو برایتان آورده ام. حاج باقر قالیباف پتو فرستاده که شب را همین جا بخوابید. چاله را به سگ دادیم و رفتیم در جای مناسب تری زیر پتوها بخوابیم. 🔘 صبح که شد، با موتور دنبال ما آمدند. وقتی به قرارگاه برگشتیم من کفش نداشتم. در هور وقتی که رفتم سعادتی را از داخل آب در بیاورم، کفش‌هایم را جا گذاشته بودم. بچه‌ها کفش یک شهید را برای من آوردند. هر کاری کردم دیدم دلم گواهی نمی‌دهد آن کفش‌ها را به پا کنم. گفتم: اگر تا اهواز هم پابرهنه بروم کفش شهدا را پا نمی‌کنم. بافقی، از بچه های تدارکات یک جفت کفش کتانی برایم آورد به یکی دو تا از بچه ها پیشنهاد دادم پوتین‌های خود را با کتانی‌های اهدایی عوض کنند. کسی زیر بار نرفت. من هم با آن کتانی‌ها معذب بودم. فکر می‌کردم به سن و وضعیت من نمی‌خورد اما بعدها مشخص شد که کتانی‌های قیمتی و چینی بوده اند که خیلی‌ها دنبال نمونۀ آنها می گشتند. بچه هایی که موضوع را فهمیده بودند می آمدند که بیا عوض کنیم. آن موقع دیگر نوبت من بود که ناز کنم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران هنوز از کربلایت ، به گوش آید صلایت حسین جانها فدایت ، حسین جانها فدایت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 باید مسافر کربلا شد و از میادن مینِ شیطان نفس عبور کرد تا به وادی مرام حسینی به « کربلا » رسید ... ▪︎ صبحتان همنفس با راهیان کربلا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۸ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل دهم به منطقه ی کوهستانی مرز خسروی رسیده بودیم. شیب جاده را که پایین می رفتیم؛ چشمم به تپه های روبه رویی افتاد که انبوهی از مردم پرچم های ایران را در هوا تکان می‌دادند.. با دیدن آنها، طاقت نیاوردیم و شیشه ها را پایین کشیدیم تا برای شان دست تکان دهیم. مدام صلوات می‌فرستادیم و انرژی مان را تخلیه می‌کردیم. در آن هوای گرم نسیم ملایمی از سمت ایران میوزید. سرم را بیرون بردم و ریه هایم را پر از هوای تازه کردم. هوای آزادی ایران. در قسمتی از جاده که مرز ایران و عراق بود؛ آسفالت ریخته بودند و چادرهای عراقی برپا بود. اتوبوس‌ها کنار چادرها توقف کردند تا تشریفات اداری طی شود. همان موقع یکی از بچه‌های سپاهی ایران که مسئول تحویل گرفتن اسرا بود؛ از پله های اتوبوس بالا آمد و ورودمان را به ایران خوش آمد گفت. با اولین نفر دست داد و روبوسی کرد و گفت: من به نمایندگی از همتون ایشون رو می‌بوسم. ما که تا آن موقع دلمان برای دیدن یک ایرانی لک زده بود؛ به حرفش گوش نکردیم، بلند شدیم و یکی یکی با او روبوسی کردیم. بعضی ها چنان محکم بغلش می‌کردند که انگار سال‌هاست می شناختندش. یک ساعتی توی مرز معطل شدیم. اول اسرای عراقی وارد خاکشان شدند و بعد ما پنجاه متری پیاده رفتیم و سوار اتوبوسهای دیگری شدیم. اتوبوس های ایران تمیزتر و راحت تر از اتوبوسهای اوراقی عراق بود. همان موقع خودکار یکی از بچه ها را گرفتم و تاریخ حرکتمان را روی برگه کوچکی که لای قرآن گذاشته بودم؛ یادداشت کردم. همین که از مرز گذشتیم؛ سرمان را از پنجره بیرون بردیم. مردمی که منتظر ورود ما بودند؛ صلوات فرستادند و اتوبوسها را دوره کردند. یکی عکس می‌گرفت و دیگری اسپند دود می‌کرد. وقتی دستم را از شیشه بیرون بردم. یک نفر سریع آن را گرفت و بوسید. - خوش گلمیشیز قارداش صفا گتیمیشیز! به زبانها و گویشهای مختلف سلام می‌دادند و خوش آمد می‌گفتند. از دستهایمان می‌گرفتند و کنار اتوبوس می‌دویدند. گاهی دستم چنان کشیده می‌شد که به سنگینی‌اش از جا بلند می‌شدم. بعضی ها که دورتر ایستاده بودند داد. می‌زدند: «دستاتونو بیرون نیارید ممکنه موقع دست دادن آویزون بشن و بشکنه.» انبوهی از خانواده های شهدا و مفقودین عکس به دست کنار اتوبوسها می دویدند و اسم عزیزشان را صدا می‌زدند. اشک‌هایی که از سر شوق ریخته می شد. حال مان را عوض می‌کرد. صحنه ی عجیبی بود و می‌دانستم که شیرینی آن لحظه در تمام عمرم تکرار نخواهد شد حس شیرین پرواز و سبکبالی در کنار مردمی که بی صبرانه منتظرمان بودند و عاشقانه دوستمان داشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اشعار حماسی حاج صادق آهنگران ▪︎▪︎▪︎ یک بار در نماز جمعه تهران شعر حماسی "خیز ای رزمنده شیر، خانه از دشمن بگیر" را خواندم. در متن شعر، چنین عبارت هایی آمده بود: «ای کسانی که خانه هایتان ویران شد و سوخت، ای کسانی که چنان شدید و...» بعد از اجرای من، از جماران تماس گرفته بودند. ظاهرا حضرت امام از رادیو این شعر را شنیده و کمی ناراحت شده و گفته بودند به ایشان بگویید: «مردم ما، مردم جنگ اند، مردم حماسه اند.» وقتی این مطلب را شنیدم، با خودم گفتم: «اگر ما شعری بخوانیم که مورد تأیید امام نباشد، مورد تأیید امام زمان هم نیست و خدا قبول نمی کند و اصلا برای ما فایده ای ندارد.» ذهنم خیلی درگیر این موضوع بود. برای رفع مشغولیت ذهنی ام، به جماران خدمت آقای انصاری رفتم و دغدغه ام را با ایشان مطرح کردم، آقای انصاری به من گفت: «امام روی اشعاری که بازتاب گسترده ای دارند، خیلی حساس اند. ایشان خیلی به اشعار و کارهای هنری اهمیت می دهند و اگر در این کارها ضعفی ببینند، تذکر می دهند. امام چون شما را می شناسند و در مورد بسیجی ها بیشتر حساس اند و از طرفی، ما هم در مورد کارهای شما در جنگ برایشان تعریف کرده ایم، بیشتر حساس شده‌اند.» بعد تا توانستم، نوحه ها را حماسی کردم. کمی بعد، برای اطلاع از نتیجه تغییر رویه ام، نزد آقای انصاری رفتم که ایشان گفت: «الحمدلله، امام از اشعار شما راضی اند.) از کتاب با نوای کاروان دکتر بهداروند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی به دوره انقلاب نگاه می‌كنید، می‌بینید همه كشور شهدای بزرگی تقدیم كردند؛ اما چهره شهدا و برجستگان و ایثارگران قزوینی ممتاز است؛ مثل شهید «رجایی». در انقلاب، ما مثل شهید رجایی كم داریم. در میان رزمندگان - چه ارتش و چه سپاه - شهید «بابایی» یك انسان بزرگ و یك چهره ماندگار و فراموش‌نشدنی است. در میان آزادگان، معلّم معنوی آنها، مرحوم «ابوترابی» هم از این نمونه‌هاست. من این سه چهره برجسته را از نزدیك می‌شناختم؛ با خصوصیاتشان آشنا بودم و می‌دانم اینها چقدر ممتاز بودند؛ اینها شهدای قزوینند۱۳۸۲/۰۹/۲۵ بیانات مقام معظم در دیدار مردم قزوین‌ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 عملیات خیبر سردار احمد سوداگر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 هدف ما در عملیات خیبر، تصرّف جزایر و پیشروی تا جاده‌ی بصره ـ العماره بود و قطع ارتباط سپاه چهارم و سوم عراق و تصرف کانال و پل سوئیب و نهایتاً تهدید جدی بصره. اگر این اتفاق می‌افتاد زمینه برای تصرّف بصره و فلج کردن اقتصاد عراق مهیا می‌شد. برای همین هم عراق این‌قدر نیرو گذاشت تا الحاق از طلائیه صورت نگیرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس 👈عضو شوید↙️ @defae_moghadas            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
یک کوه رشید داده‌ام ای مردم! یک باغ امید داده‌ام ای مردم! مانند شما که اهل دردید هنوز من نیز شهید داده‌ام ای مردم! 🍂 آبادان، ۱ شهریور ۱۳٦۷ عکاس: افشین شاهرودی مادری در کنار قبر قهرمان‌ِ گمنام وطن پنج‌ روز پس از آتش‌ بس جنگ‌ تحمیلی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شعر: سعیدی‌راد   کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس 👈عضو شوید↙️ @defae_moghadas            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی 2⃣ "نبرد شلمچه" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 اوایل سال ۱۹۸۸ نبردهای تازه ای در منطقه شمالی آغاز شد. در تاریخ ۱۹۸۸/۱۲/۱۲ نیروهای ایرانی منطقه حلبچه را شدیداً مورد هجوم قرار دادند و در تاریخ ۱/۱/ ۱۹۸۸ به دنبال سقوط حلبچه ما به سوی آن منطقه حرکت کردیم. ارتش کاری از پیش نبرده بود و عده ای از تیپ‌ها در خطوط پشتی استقرار یافته بودند. واحد آتشبار ما نیز به علت کمبود تجهیزات جنگی آمادگی شروع حمله را نداشت. پس از مدتی کوتاه دستور حرکت به منطقه فاو صادر گردید. وارد منطقه شدیم. تعداد نیروهای مستقر در آنجا بسیار اندک بودند. بلافاصله طرحی از سوی توپخانه برای ما پی‌ریزی شد. در آنجا چند تیپ از گارد ریاست جمهوری و چند تیپ گمنام که تاکنون آنها را ندیده بودم و نیز واحدهای آتشبار گردانهای توپخانه و نیروهای هوایی حضور داشتند. حمله از ساعت ۵ بامداد تا عصر روز دیگر ادامه یافت. ما در این حمله با تحمل خسارات بسیار، فاو را مجدداً به تصرف در آوردیم و واحد آتشبار به طرف منطقه شلمچه حرکت کرد. اواخر ماه آوریل همان سال به ما دستور دادند در مواضع دفاعی مستقر شویم. ماه بعد، نیروهای ما در ساعت ۹ بامداد نیروهای ایرانی را مورد تهاجم قرار دادند. در آن لحظه در پشت خط بودم و آرزو می‌کردم که ای کاش در مرخصی بسر می بردم. من بناچار هنگام ظهر وارد صحنه نبرد شدم. در همان روز نیروهای ما در خطوط مقدم خاکریزی را که در اشغال نیروهای ایرانی بود، بازپس گرفتند. خسارات جانی ما در مقایسه با عملیات شلمچه در سال ۱۹۸۷ بسیار ناچیز بود. نیروهای ما بعد از برقراری آرامش، به تحکیم مواضع خط مقدم پرداختند. در ساعت ۱۰ شب ۶/۱۲/ ۱۹۸۸ نیروهای ایرانی حمله وسیع خود را آغاز کردند و با پشت سرگذاشتن تیپ‌های ۲۸ و ٤۲۹ لشکر ۱۹ موسوم به نیروهای قتیبه را به محاصره در آوردند. گردان توپخانه در ساعت ۱۱ شب سقوط کرد. ما در طول شب دستوراتی از طریق دستگاه بیسیم دریافت می کردیم و به سمت نیروهای ایرانی آتش می گشودیم تا اینکه سپیده سر زد و ما در ساعت ۲ بامداد روز ۱۹۸۸/۶/۱۳ از مواضعمان گریخته و به پشت خط فرار کردیم، اما متوجه شدیم که منطقه پشت خط نیز تحت کنترل نیروهای ایرانی قرار دارد و چاره ای جز تسلیم نداشتیم. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂