eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تنها چیزی که از اکبر باقی ماند، وصیت نامه‌اش بود. وصیت نامه ای که مهرداد در زیر نور شمع برای او نوشته بود. اکبر می گفت و مهرداد می‌نوشت: «بسم.... الرحمن الرحيم. خدمت پدرومادر و عزیزم سلام عرض می‌کنم...» گفتم: - اکبر این که وصیت نامه نیست. نامه‌س! - عیب نداره هرچی هست بذار بنویسه... - بنویس، امیدوارم حال شما خوب باشد... تقاضای عفو و بخشش کرد و یکی دو خط آخر را هم دعا سپس و سلام رساند. اکبر تنها امید پدر و مادرش بود. یک روز صبح به جمشید گفتم: بریم اطراف مسجد اصفهانیها، یه سری به خونه ما بزنیم و برگردیم. اتفاقاً جمشید هم می‌خواست برای انجام کاری به آنجا برود. او از بچه های تازه وارد سپاه و جزء نیروهای ذخیره بود. ساعت ۹ راه افتادیم. یکدفعه یادم آمد که جمشید قصد غسل کردن داشت. پرسیدم با کدوم آب میخواهی غسل کنی؟ آب نیست. صبح بود که آب لوله های شهر بوی بدی می‌داد. مثل آبی که در حوض مانده و بو گرفته، برای آن که بقیه راه را تنها نروم اصرار کردم که بعداً غسل کند. اما بی فایده بود. هر چه اصرار کردم جمشید قبول نکرد. در حین صحبت که می کرد ماشینی را دیدیم که گوشه ای پارک شده بود و بنزین از آن چکه می کرد. ترکش به باک‌اش خورده بود. جمشید گفت، حیفه این بنزین همین جوری هدر بره. می‌شه اون رو به آمبولانس‌هایی که زخمی می‌برن داد. - تو این کارو بكن من حتما باید تا قبل از ظهر غسل کنم. بعد هم با عجله از من خداحافظی کرد و رفت. تقریباً ظهر شده بود. همان لحظه که با ظرفهای بنزین وارد مسجد جامع شدم چشمم به یکی از بچه ها افتاد که در گوشه ای اخم کرده و ایستاده بود. با کنجکاوی جلو رفتم - چی شده ؟! - هیچی! اما چین پیشانی و گره ابروهایش چیز دیگری می گفت. بعد از آن که وضو گرفتم به داخل مسجد رفتم و منتظرش شدم تا برای نماز بیاید، اما خبری نشد. این بار با کنجکاوی بیشتری به سراغش رفتم. وقتی او با اصرار من روبه رو شد جریان را برایم توضیح داد. به این شرط که به کسی چیزی نگویم: - جمشید شهید شده تبسم تلخی روی لب‌هایم خشکید. اواسط نماز بود که ناگهان به یاد حرف جمشید افتادم: "من حتما باید تا قبل از ظهر غسل کنم." گر چه نمازم را نشکستم و آن را تا انتها خواندم، اما به سختی توانستم خودم را کنترل کنم. هیجان عجیبی به من دست داده بود و دلم می لرزید. انگار کسی مرا از درون تکان می‌داد. خدایا او چطور می‌دانست که باید تا قبل از ظهر غسل کند؟ مدام حرف جمشید در ذهنم می پیچید و حالم را دگرگون می کرد. اکثر بچه های خرمشهر اسلحه نداشتند و فقط زخمی‌ها را حمل می کردند. بعضی‌ها با استفاده از فرغون و بعضی دیگر با ماشین‌هایی که تایرهایش تیر و ترکش خورده بودند. وضعی که لحظه وخیم تر می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
شاید بعضی از جوون‌ترها با مسئله‌ پیش‌بینی شهادت کمی سخت کنار بیان و در بهترین حالت دنبال علت و علل اون باشن.
من فکر می کنم بیشتر عزیزانی که در جبهه با شهدا در یگان ها و شهرهای خودشون مانوس بودن، برخورد با این پیش بینی ها رو در تجربه‌شون دارن. (که می‌تونن به اشتراک بذارن)
بهرحال باید گفت، این حالت با توجه به نمونه هایی که علمای بزرگی مثل ایت الله بهجت و امثالهم داشتن در این سطح امری عادی تلقی میشه و حداقل حقیر چند نمونه رو به چشم و گوش دیدم و شنیدم.
🍂 خاطرات شما از کرامات همرزمان شهید ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ رضا: سلام ، داوود علی پناه از بچه‌های لرستان و خرم آباد بود که با گردان ما آمده بود. فرمانده گروهان شده بود و کلی تجربه آموزشی و جبهه ای داشت... دکتر به او گفته بود به پایت استراحت بده و الا.... با لبخندی گفته بود مگر چقدر می خواهم از پاهایم کار بکشم. فقط تا همین عملیات آینده.. و خیلی نکات دیگر.. صبح روز حرکت بسمت عملیات بدر ، بعد از نماز صبح، شاهد تیپ زدن او بودم. اونم با زدن عطر و لباس اتو زده سبز سپاه که معمول عملیات نبود. و بدون ماسک شیمیایی وقتی مورد سوال و اعتراض قرار گرفت، گفته بود من اول صبح رفتنی هستم، شیمیایی رو، صبح عملیات میزنن که کار ما به آنجا نمی کشه. و همینطور شد. در بین الطلوعین آسمانی شد با زخمی زیبا بر لباس سبز شهادت ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شهید برونسی شهید برونسی، عارف‌مسلک بود و با خوابی که دیده بود شهادت خود را پیش‌بینی کرده بود؛ یکی از هم‌رزمان شهید می‌گوید: «شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک می‌ریخت، علت را که پرسیدم آقای برونسی گفت: «دارم از بچه‌ها خداحافظی می‌کنم…خوابی دیده‌ام.» شهید برونسی خوابش را برایمان تعریف کرد اما از ما خواست که تا زمانی که زنده است آن را جایی نقل نکنیم. او گفت: «به‌صورت امانت برای شما نقل می‌کنم؛ در خواب بی‌بی فاطمه زهرا (س) را دیدم که فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهارراهی بود که در محل فرود هلی‌کوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره - الاماره می‌رود.» شهید برونسی سپس گفت که باید در همین چهارراه نماز بخواند. سرانجام خواب او در همان جا و همان وقتی‌که گفته بود، به زیبایی تعبیر شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🍂 چهار برادر در اسارت برادران آقایی علی علیدوست قزوینی °࿐༅ ◇ ༅࿐° ▪︎ چهار برادر هم اردوگاهی شدند! ما را به موصل یک آوردند، آقا باقر را قبل از ما به موصل یک آورده بودند و بعد از مدتی با تقاضا از صلیب سرخ، آقا یحیی را نیز از اردوگاه رمادیه آوردند. حالا چهار برادر دورهم جمع شده بودند و همه ده سال اسارت را با هم بودیم. مدت کمی هم، هم آسایشگاه بودیم، تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدیم. ▪️رنج مضاعف خانواده آقایی‌ها ماه‌ها در اسارت، فقط به فکر خودمان بودیم. هیچ وقت هم متوجه نشدیم این چهار برادر از این‌که شاهد اسارت همدیگر هستند چه می‌کشند! تازه این یک طرف قصه بود، طرف دیگر قضیه پدر و مادر این عزیزان بودند که خانه و زندگی خود را از دست داده و بعنوان آواره جنگی در کرمانشاه سکنی گزیده بودند. حال و روز این پدر مادر را می‌توان از حال روز پدران و مادران خودمان که یک فرزندشان اسیر بود فهمید! روزگار می‌گذشت و اسارت سپری می‌شد. داستان ۱۸ اسفند ۶۲ را همگی هم بندی‌ها، بیاد داریم و این برادران به ردیف پشت سر هم از ماشین پیاده می‌شدند، در حالی‌که خودشان کتک می خوردند شاهد کتک خوردن برادرانشان نیز بودند. ▪️ چشم روشنی برادران! نامه‌ها می‌رفت و می‌آمد، فقط آقا جعفر متاهل بود و یک دختر داشت، عکس‌های این کوچولو باعث آرامش برادران بود. در نامه فقط خبرهای خوش را می‌نوشتند. ▪️شهادت پدر در وطن! در حالی‌که برادران آقایی اسارت طولانی خود را پست سر می‌گذاشتند، در تاریخ ۲۰ اسفند سال ۶۳ هواپیماهای جنگی عراق کرمانشاه را بمباران می‌کنند و پدر بزرگوار این عزیزان، "شهید محمد آقایی" به فوز عظیم شهادت نائل می‌شود. از این به بعد باید این مادر به تنهایی این بار سنگین زندگی را بدوش بکشد. اسارت فرزندان، شهادت همسر، آوارگی جنگی و سرپرستی سایر فرزندان! خدا به داد دل این مادر برسد. ▪️مادر طاقت نیاورد! ایام سپری شد و ۲۶ مرداد سال ۶۹ از راه رسید. باز هم باهم آزاد شدیم ولی هنوز برادران آقائی از شهادت پدر خبر ندارند، در مرز خسروی همشهریان خبر شهادت پدر را به آنها می‌دهند و آنها ایام قرنطینه را با داغ پدر سپری کردند و از طرف دیگر به مادر خبر دادند که عزیزانت آزاد شده‌اند و بزودی به دست بوسی شما مشرف خواهند شد، ولی قلب این مادر طاقت نمی‌آورد و با شنیدن خبر آزادی عزیزانش از کار می‌افتد. وقتی برادران به خانه می‌رسند دیگر مادر هم عروج کرده بود، غم پدر و مادر یکباره بر دل‌های این عزیزان می‌نشیند و حالا جعفر نیز به پدر و مادر پیوست! روحشان شاد. آزادگان اردوگاه موصل ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لحظات مجروحیت و شهادت عاشقان و یاوران مهدی در دوران دفاع مقدس.... عملیات رمضان "نگاه کنید !!! "اینکه اینجا افتاده "عشق یک مادر بود "همدم و همراه یک زن بود "تکیه گاه یک دختر بود "عصای پیری یک پدر بود همه اینها را گذاشت و گذشت همچون مولای مظلومش علی(ع)....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۵ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 قبل از درگیریهای خرمشهر، تیپ ما به بهانه تحمل خسارات سنگین و تلفات، منطقه را ترک کرد و تیپ‌های دیگر که تعدادشان کم نبود باقی ماندند. هنگام عقب نشینی در حوالی خرمشهر، خانواده ای را مشاهده کردم که همگی به قتل رسیده و نقش زمین شده بودند. از شخصی که در آنجا بود علت قتل آنان را سؤال کردم. گفت: اینها به ارتش عراق خیانت کرده اند. ساعات وداع با شهر خرمشهر بسیار سخت بود؛ شهری که ما آن را به ویرانه تبدیل کرده بودیم. ستون در حال حرکت بود که ناگهان گلوله های توپخانه سنگین ایران به واحدهای در حال حرکت ما اصابت کرد و سه خودروی ما را به آتش کشید. کلیه سرنشینان آن سه خودرو به هلاکت رسیدند. شنیدم که یکی از سربازانمان گفت: بلایی عظیم بر سرمان آمده تا ما را مجازات کند! زخمی ها را سریعاً به عقب منتقل کردیم و کشته ها را که همگی تکه تکه شده بودند در همان منطقه دفن کردیم. فرمانده لشکر درباره تیپ ما گفته بود: تیپ ۸۰۲ تیپ دزدهاست و مأموریتی جز عملیات دزدی انجام نمی‌دهدا وقتی پرسیدیم چرا حملۀ ایرانیان را غیر ممکن می دانید، پاسخ داد: سپاهیان ایرانی قادر به آزادسازی خرمشهر نیستند؛ زیرا تجهیزات پیشرفته و کثرت نیروهای عراقی مستقر در شهر اجازه نفوذ هیچ قدرتی را نمی‌دهد! چشمتان روز بد نبیند در شبی از همان شب ها که شکوه و عظمتش وصف ناشدنی است، زمین زیر پاهایمان به لرزه درآمد. فریادهای رعد آسای الله اکبر خروشید. توپها و هواپیما و تانکها و نیروهای پیاده ما حرکت کردند و همه چیز در خرمشهر به جنب وجوش افتاد و ایرانیان آمدند. احمد زیدان، تلگراف خود را به فرماندهان لشکرها و تیپ ها با این جمله آغاز کرد: "ایرانیان آمدند..." سپاهیان اسلام هجوم خود را به طور همزمان از سه محور آغاز کردند؛ از شمال شرق و غرب. پیشروی آنها از محور شرق با تانک های عراقی به غنیمت گرفته شده در شکست حصر آبادان شروع شد. نبرد سختی در گرفت. تیپ‌های عراقی در این محور، از پل‌های «طاهری» محافظت می کردند. به علت وجود سلاح های مدرن و آمادگی عراقی ها در اوایل نبرد چنین به نظر می‌رسید که نظامیان عراقی قادر به مقابله و ایجاد مانع در برابر رزمندگان شجاع و مؤمن ایرانی خواهند بود. سرهنگ ستاد نزار الخزرجی به عنوان فرمانده لشکر، نیروهایش را خوب هدایت می‌کرد و صلاح عمر العلی، فرمانده یکی از سپاه های عراق در آن زمان نیز با لشکرهایش در این محور درگیر شد. این فرمانده بعدها به علت شکست نقشه‌هایش اعدام شـد. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات بدر 🔘 هلی کوپترهای عراقی برای این هشتصد نفری که حالا اسیر شده بودند، خواروبار و مهمات می آوردند، وقتی دیدند آنها را اسیر گرفته ایم وسایل و مهمات را توی هور رها کردند و رفتند. با چهار توپ پدافند هوایی ٥٧ و ١٤/٥ میلی متری که مال عراقی‌ها بود به سمت هلی کوپترها آتش کردیم. ما کسی را که به پدافند آشنا باشد نیاورده بودیم. یکی از پدافندها را علی پور استفاده می‌کرد. اول نمی‌توانست شلیک کند، چون سوزنش را عراقی ها برداشته بودند. مسؤول و خدمه آن را از میان اسیران بیرون آوردم و گفتم که باید آن را راه بیندازی والا تو را می کشم. از جیبش سوزن را بیرون آورد و جا گذاشت. 🔘 آتش سنگین عراقی‌ها روی جاده خندق آغاز شد. در این موقع مرتضی قربانی و آقای غلام پور رسیدند. کنار هور رفتم. دیدم آقای علوی روحانی لشکر ۵ نصر عمامه اش را به کمرش بسته و یک آیه قرآن را می‌خواند. مضمون آیه این بود که بعد از سختی ها بالاخره فتح و نصرت خواهد رسید و انسان اگر در سختی استقامت کند، انتظار پیروزی را هم باید داشته باشد. در همین موقع آقای قالیباف آمد. خیلی حالش منقلـب بـود. گفت: بچه های تخریب را بفرستید بیایند تا جاده را برش بزنند. من کسی را ندارم که آنجا را نگه دارد. پرسیدم: هادی سعادتی کجاست؟ گفت: سعادتی حالش خوب است چراغچی هم تیر و ترکش خورده و مجروح شده. دیگر چیزی در دستم ندارم. 🔘 آقای اکبر نجاتی از ناحیه شکم تیر خورده بود. آقای سعید رئوف به شکمش تیر خورده بود. برونسی و طاهری به شهادت رسیده بودند و از بچه های لشکر ۵ نصر کمتر فرماندهی باقی مانده بود. بلافاصله سید علی ابراهیمی را خواستم و گفتم که یک مقدار نیرو جمع و جور بکند. بچه های تخریب را هم به آنجا فرستادیم. بچه ها، پودر آذر را که ساخت ایران است به طول پانصدمتر روی جاده خندق ریختند. جاده منفجر شد و دهنه ای به عرض بیست متر را باز کردند و شکافتند. جریان آب آن قدر شدت داشت که به هیچ وجـه نمی‌شد راه رفت. عراقی‌ها در آن طرف سنگر زدند، جایی که خندق واقعی درست شده بود. 🔘 از اسیر شیرازی سؤال کردم بچه های زخمی ما را چه کسی به شهادت رساند؟ در بین عراقی‌ها یک سرگرد را نشان داد و گفت: او با گلت آنها را کشت. ناگهان هیاهوی عجیبی میان بچه ها پیچید. آنها با سر و صدا می گفتند: عراقی ها از پشت حمله کردند. شایعه غلطی بود. واقعیت این بود که هاور کرافت برای بردن اسرا آمده بود. ساعت پنج بعدازظهر بود. نتوانستیم اسرا را با هاورکرافت به عقب بفرستیم. چون صدای هاور کرافت در منطقه پیچیده بود و دیگر برگشت مجددش امکان پذیر نبود. بچه های جهاد در همان غروب آفتاب با پل‌های خیبری از پــد نــه، جاده را به پد امام رضا(ع) وصل کردند. ساعت نه شب، اولین ارتباط ما با خشکی برقرار شد. جاده که وصل شد، دژبانی گذاشتند. 🔘 قرارگاه نظرش این بود غنایمی که گرفته ایم از منطقه خارج نکنیم . ما هم تلاش داشتیم که غنایم را برای خودمان نگه داریم. اسرا را که تخلیه کردیم، خیلی خسته شده بودم. به فلکه ای که طبرسی نام گرفته بود رفتم. آقای احمدی، شریفی و ابراهیمی هم بودن. گفتم بقیه اسرا را با قایق تخلیه کنید. مریض احوال و خسته بودم در حقیقت بریده بودم. با احمدی، مصباح، شاملو و منصوری که فرمانده گردان دژبانی بود، به سنگری رفتیم که مال عراقی ها بود. سنگر بزرگی بود. نشستیم که یک مقدار صحبت کنیم. دیگر نفهمیدم چه شد که خوابیدم. نماز نخوانده بودم. اینها هم هیچ نگفتند. آقای احمدی گفته بود بیدارش نکنید. آقای شریفی می گفت: چنان خر و پف می‌کردی که ما از سنگر بیرون رفتیم! من آمدم و نشستم روی شکمت و هی بالا و پایین رفتم ولی تکــان نمی خوردی و بیدار نمی‌شدی. 🔘 زمانی بیدار شدم که دیدم صدای اذان صبح می آید. البته نمی‌دانستم صبح است. با خودم گفتم اذان مغرب و عشا است. رفتم بیرون و فوراً تیمم کردم و به خواندن نماز مغرب ایستادم. بعد هم نماز عشا را شروع کردم بلند شدم و می‌خواستم بیایم که آقای احمدی و آقای شریفی گفتند: حاج آقا نظر نژاد، نماز صبح را هم بخوان. تازه فهمیدم که چه مدت بیهوش افتاده ام.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
36.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران خیل یاران حسین ، هم شعاران حسین ای دلیران بسیجی ، ره سپاران حسین باشد عزیز فاطمه ،‌ کاروان سالارتان از بهر فتح کربلاست ، این همه ایثارتان خیل ملک اندر فلک ، عاشق دیدارتان ای رو به معراج شرف، چون شهیدان حسین 🔸 همراه با تصاویر ناب جبهه‌ای        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر آن شب‌ها ╌╌⊰○⊱╌╌ یادش بخیر نماز جماعت های مغرب و عشاء پادگان دوکوهه اونهم در میدان بازی که با کمترین نور محیطی، کنار هم صف می کشیدیم و در آرامشی وصف ناشدنی و فارغ از همه گرفتاری‌های دنیوی، نیتی می کردیم و به پرواز در میومدیم. یادش بخیر بسیجی‌های عارفی که کلاه اورکت‌شون رو سپر ریا قرار می‌دادن و به سجده می‌رفتن و شانه‌هایشان به لرزه در میومد. همون شانه هایی که زیر بار سنگین تجاوز دشمن قرار گرفته بود. و چه زیبا و دوست داشتنی بود ، دیدن افرادیکه حتی از نشستن روی موکت هم پرهیز می کردند و زمین پر از ریگ رو ترجیح می‌دادند. خاکیِ خاکی.. همان‌ها که در شب حمله همچون کوه جلو دشمن می ایستادند و پس نمی کشیدن. هر چه با تقوا تر، محکمتر این خصلت ها، همه سایه ای بود برگرفته از حرکات و سکنات مولایمان امیرالمومنین علیه السلام که بعد از قرن‌ها در این زمان در وجود جوونهامون متجلی شده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دوکوهه سلام ما به صبح و صبحگاهت نسیم کربلا دارد پگاهت ... ▪︎امروزتان پر امید به شفاعت شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۳) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آن روز ما به دو گروه تقسیم شدیم. عده ای به همراه «مرتضی قربانی» از کوچه گلفروشی رفتند و ما هم از طرف مسجد جامع به طرف مدرسه «دورقی» حرکت کردیم. محمدتقی عزیزیان هم با ما بود. «حمود» سلاحش را رو به بالا گرفته بود و هوایی شلیک می کرد. گفتم مهمات نداریم بی هدف نزن. عراقی‌ها که پرنده نیستن! - هر چه بادا باد. من و منصور (برادر حمود) بدون آن که هدف خاصی داشته باشیم به پشت بام رفتیم. حمود هنوز هوایی شلیک می‌کرد و با بقیه بچه ها که آنها هم گاهی این کار را می‌کردند، کوچه را پشت سر می گذاشتند و جلو می رفتند. لحظات حساس و خطرناکی بود. مطمئن بودیم در جایی مخفی شده اند. منصور دو گلوله شلیک کرد و پس از آن، یک نفر را دیدیم که از دیوار آنسوی پشت بام بالا آمد. او به عربی می گفت: من تسلیمم من کاری نکرده ام! ابتدا فکر کردم که یکی از بچه های خودی است که دارد شوخی می‌کند، چرا که خیلی شبیه خودمان بود اما او تندتند به عربی می گفت: - الله اکبر... خمینی رهبر ... من تسليمم. فوراً به بچه هایی که از کوچه ما را می پاییدند گفتم که هیچ کدامشان شلیک نکنند و بعد با زبان عربی به آن عراقی فهماندم که جلو بیاید. او جواب داد که نمی‌تواند و بعد یکی از دست‌هایش را که بالا نگهداشته بود پایین آورد و سرش را خاراند. در آن لحظه ما متوجه نشدیم که او با انگشت‌هایش به عراقی‌ها علامت می‌دهد. - بیا تسلیم شو. بیا جلو... کاریت نداریم. در این فاصله بچه ها در خانه ها و پشت بام‌های اطراف پراکنده و سنگر گرفتند. تفنگ من یک گلوله بیشتر نداشت و منصور اصرار می کرد که او را بکشیم گفتم: - اون تسلیم شده. خلاف شرعه اما منصور دست بردار نبود در همان لحظه متوجه عده ای شدیم که از روی پشت بامها و لابه بلای دیوارها مشغول فرار هستند. بلافاصله درِ راه پله را باز کردیم اما کسی نبود. عراقی‌ها خوابیده و نیم خیز از پله ها فرار می کردند. به محض آن که متوجه نیرنگشان شدم، گلوله آرپی جی ام را هدف گیری و شلیک کرد که به همان پله ای که عراقی رویش ایستاده و به ظاهر تسلیم شده بود اصابت کرد. فوراً به بچه ها اشاره کردم که بعثی‌ها در حال فرارند و بلافاصله با منصور پایین آمدیم. اگر دیر می جنبیدیم به عراقی‌ها فرصت داده بودیم ما را سالم نگذارند، چرا که ما پانزده نفر بودیم و از سه طرف در محاصره دشمن. من و حمود، نفری دو نارنجک از «جلیل ارجمند» گرفتیم و به طرف خانه هایی که عراقی‌ها در آن مخفی شده بودند راه افتادیم. عمو جلیل هیچ وقت با خودش اسحله نمی آورد. فقط یک کوله پشتی داشت که آن را پر از فشنگ ژ ۳ و نارنجک می‌کرد در حالی که رگبار عراقی.ها زمین را شخم می‌زد. با حمود به طرف خانه ها دویدیم. وقتی برگشتیم پشیمان بودیم که چرا نارنجک بیشتری با خودمان برنداشتیم. روز عجیبی بود. در حالیکه بقیه نارنجک‌ها را میان بچه ها تقسیم می کردم گفتم: هرجا رسیدید پرت کنید. مهم نیست کجا می افتد. همه جا پراز عراقی است! تا آن روز با نارنجک نجنگیده بودیم و طرز کارش را نمی دانستیم، اما ضربه هایمان به دشمن خیلی کاری بود. نبرد به جایی کشیده شد که دیگر کمتر از پنجاه متر با عراقی‌ها فاصله داشتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 از سفری دراز برگشته‌اند که رنج های عزلت و غربت، جسم و روح آن‌ها را آزرده است... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به این عکس‌ها، خیره شو خیره شو به اون روزهای پر از خاطره   نخواه گرمی خوابه چشم کسی بزاره که بیداری یادت بره   یه باری از امروز،رو دوشته که واسش یه عمره زمین میخوری   همه منتظر تا ببینن کجا تو از جاده‌ی عشق، دل می‌بُری! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۶ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 نبرد طاهری، یکی از شدیدترین جنگهای خرمشهر بود که در نهایت نیروهای اسلام با به محاصره درآوردن سه لشکر کامل، محور مذکور را به کنترل خود درآوردند و شکست سختی را به این سه لشکر تحمیل کردند. رزمندگان ایرانی با انگیزه ای مشخص و تاکتیک عملیاتی بسیار دقیق و حساب شده مواضع ما را یکی پس از دیگری از دستمان خارج کردند و طی یک عملیات حساب شده غافلگیری از یک محور به سمت خرمشهر هجوم آوردند. برای ما این تصور پیش آمد که حمله اصلی اشغال خرمشهر از این ناحیه انجام میشود و ما را سرگرم یک نبرد سنگین در این محور ساختند و نقشه دقیق خود را با یک حمله شدید اجرا کردند و راههای اصلی ارتباطی جنوب‌خرمشهر را کاملاً بستند و ما را در حلقه محاصره قرار دادند. شبی کاملاً ظلمانی و تاریک بود. دلهره و هراس، تمام وجودمان را گرفته بود. افراد زمینگیر شده بودند. توانایی حرکت در هیچکس وجود نداشت. من سعی می‌کردم سربازان را به مقاومت و پایداری تشویق کنم. فرماندهی کل، وعدۀ پاداش‌ها و ترفیعات را به ما اعلام کرده بود و هر یک از ما تنها آرزوی رهایی از مهلکه را داشتیم. ساعت‌ها سپری می شد و ما در محاصره به سر می بردیم. از لحاظ آذوقه و نیازهای دارویی کمبودی نداشتیم؛ لکن فرماندهی کل برای اینکه به ما بفهماند که به فکر ماست، به وسیله هلی کوپتر مواد غذایی و دارویی برایمان می‌فرستاد. تبادل آتش توپخانه، زمین را به لرزه درآورده بود. لحظه به لحظه به کشته‌های ما افزوده می شد. وقتی به منطقة النشوه رسیدیم، تیپ‌های زیادی در منطقه مستقر بودند و در حال آماده باش به سر می‌بردند. افراد و نیروهای این تیپ ها، از دیدن خودروهای ما که آثاثیه و لوازم منازل مردم خرمشهر را به یغما می برد خوشحال و خندان بودند. یکی از سربازان ما، خطاب به نیروهایی که به ما می خندیدند، گفت: هیچ چیز برایتان باقی نگذاشتیم همه چیز را دزدیدیم، حتی طلا و جواهرات و پنکه های سقفی و ... سپس وسایل دزدی را بالا برد و نشانشان داد. مناظر بسیار خجلت آوری بود. هیچ رنگ و بویی از انسانیت در میان این نیروها وجود نداشت و خبری از اخلاق انسانی آنان نبود. در حالی که ستون در حرکت بود، بی سیم چی گردان به من گفت: «قربان فرمانده تیپ دستور توقف صادر کرده است.» توقف کردیم و در همان منطقه که در نزدیکی النشوه بود، مستقر شدیم و یک اردوگاه آموزشی برای افراد مهیا کردیم؛ در حالی که معلوم نبود که چه سرنوشتی برایمان رقم خورده است. خبر رسید که قوای ایرانی با نیروهای بسیار در مقابل خرمشهر متمرکز شده اند. نگرانی و دلهره افراد را در بر گرفت. ناراحتی های روحی بین سربازان مشاهده می‌شد و هرکسی در پی یافتن راهی برای گریز از مهلکه بود. صدام با سرهنگ ستاد احـمـد زیــدان تماس گرفت و آخرین تحولات و اخبار منطقه را جویا شد. سرهنگ چنین پاسخ داد: «قربان، خرمشهر با مردان دلاور ما پایدار است و به صورت دژ محکمی هر نیروی مهاجمی را خرد می‌کند!» صدام حسین خوشحال شد و خرمشهر را همچون یک دژ عراقی دانست که متجاوزان را به گور خواهد فرستاد! ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حماسه مادران شهیدان حماسه ای ناگفته و ناشناخته سالها اشک غم از چشم پر از ناله چکید قامتی راست ز سنگینی این غصه خمید این همه سال چه آمد به سر دل، چه گذشت مادر از دوری فرزند عزیزش چه کشید ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات بدر 🔘 ما باید کمین می‌زدیم. آقای مصباحی رفت که مکانهای کمین را مشخص کند. بعد هم باید می آمدیم و به طور کامل خط دفاعی درست می‌کردیم. دژ را بررسی کردیم. لشکر ۵ نصر در قسمت بالای دژ موضع گرفت. ما کیسه فرستادیم آنها را پر می‌کردند و می‌بردند. دژ درست شد، دژی روی جاده خندق آن شب تا ارتفاع یک متر و خرده ای کیسه چیده و پشت آن را خاکریز زده بودیم. 🔘 خط دفاعی درست شد. روز بعد به آقای مقدادیان گفتم: بیا برویم مقداری پل متحرک بیاوریم تا آبراه شعبان را درست کنیم. عراقی ها لشکر امام حسین (ع) را عقب زده بودند. دیگر در آن قسمت جناح نداشتیم و برای نفوذ دشمن رها شده بود. پل ها را در عقبه به هم بستیم و آوردیم و رفتم بالای پل‌ها خوابیدم. حدود دو ساعت طول کشید تا به جلو برسیم. مقدادیان و حسین زاده سکاندار قایق بودند. گفتم یواش بروید و سعی کنید که اینها چپ نشود. یک موقع دیدم نمی‌توانم نفس بکشم. خودم را تکان دادم دیدم زیر آب هستم! بعد از مقداری دست و پا زدن، سعی کردم بیرون بیایم. 🔘 پل ها در آب افتاده بود. امیدم قطع شد. داشتم غرق می‌شدم. یک مرتبه سرم را از کنار یک پل بیرون آوردم و بالا آمدم. دیدم هر دو سکاندار با صدای بلند سرود می‌خوانند. هر چه جیغ کشیدم، گوش نمی‌دادند. علی پور که از پشت سر با قایق می آمد متوجه من شده بود. صدا کرده بود. مقدادیان نگاه کرده بود و دیده بود من نیستم. پل ها را از قایق باز کردند و فرار کرده بودند. فهمیده بودند که من اگر بالا بیایم کتک شان می‌زنم! علی پور آمد و من را توی قایق خودش برد. بعد هــم پل ها را آوردیم. پل‌ها را به هم وصل کردیم. قرارگاهی محکم و کمین مورد نظر احداث شد. 🔘 حاجی شریفی و معافیان به انتهای فلکه امام رضا(ع) رفتند و در یک سنگر عراقی، چای و شکر گیر آورده بودند. کتری را گذاشته و نشسته بودند به چای درست کردن. یک موقع دیدم آقای میرزایی آمد و گفت که حاجی شریفی چای درست کرده. رفتیم و دیدیم شریفی با حسین معافیان نشسته اند و چای می‌خورند. گفتند: شکر هم هست. نشستیم و چای خوردیم. نگاهی به پشت سنگر کردم. دیدم یک نفر عراقی آنجاست. گفتند این بدبخت است از ترس ما مخفی شده و کاری ندارد. دایم زاری می‌کند و اسلحه اش را نشان می‌دهد! گفتم: او را بردارید و ببرید. داخل سنگر بهداری عراقی‌ها، قرارگاهمان را زدیم. چون محل اورژانس عراقی‌ها بود از تمیزی برق می‌زد. 🔘 سنگر دو بخش داشت: بخش پزشکان و دیگری بخش بیماران. مقدادیان که لباسهای خیس خودش را در آورده بود قابلمه ای پیدا کرده بود و مرتب با دستش به ته قابلمه می‌زد. خودش را هم تکان می‌داد و..... جلوی در سنگر را گرفتم. داخل سنگر تاریک بود. سه چهار تا تیپا به او زدم گفتم اگر دستم به تو برسد، می‌دانم چکارت کنم. او تا صدای مرا شنید گفت حاج آقا، غلط کردم. اشتباه کردم... گفتم لاکردار مرا توی آب خندق می‌کنی و آواز می‌خوانی؟ اینجا هم آمدی و برای عزای من تمپو می‌زنی! 🔘 حاجی شریفی رسید و گفت حالا این دفعه را به خاطر من ببخش. مقدادیان هم گفت: بابانظر مرا نزن، ریش حاجی شریفی از ریش تــو ریش تو سفیدتر است. گفتم: زود برو و لباسهایت را بپوش. بیرون رفت و وقتی برگشت دیدم یک نفر با لباس پلنگی می آید. اونیفورم عراقی تنش کرده بود. شلوار گشاد و سیاه رنگی به پا داشت و کت و کاپشن نو پلنگی هم دستش بود. گفت: بابانظر! این را هم برای شما آوردم. خیلی ناراحت شدم از این که می‌رفتند لباسهای عراقی را بر می داشتند، خیلی بدم می آمد. لباس را از دست او گرفتم و داخل گل ها انداختم. بعد با پا لگدشان کردم و گفتم: من به روزی نمی افتم که کهنه عراقی ها را بپوشم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر عملیات بدر ╌╌⊰○⊱╌╌ سه راه خندق .. و ما ادراک ما سه راهی خندق! گرگ و میش هوا بود که نیروهامون بعد از یک درگیری نسبتا سنگین، در سمت چپ سه راهی خندق و رو سیل بند اون مستقر شدن. همه منتظر لشکر ۵ نصر بودیم تا از را برسه و در این نقطه دست در دست هم بذاریم و دو لشکر ۵ و ۷ ولیعصر عج رو پیوند دهیم. ولی دریغ و صد دریغ از رسیدن اونها. عراق هم فهمیده بود که در این نقطه شکافی بین دو لشکر درست شده و می تونه از همینجا نفوذ کنه. به همین خاطر چپ و راست تک می‌زد و دیوونه وار نیرو وارد می کرد. ولی بچه‌ها با چنگ و دندون ایستادند و شهید دادند و این نقطه مهم رو نگهداشتن. فردای اونروز هم، چشم انتظاری ما به یئس نشست و باز خبری نشد. عصر روز دوم خبر رسید ادوات نظامی عراق رو جاده منتهی به خندق آماده اند تا دم دمای صبح کارتون رو یکسره کنن. باید پیش‌دستی می کردیم که کردیم. ِاونشب، با زدن ابتدا و انتهای صف ماشین آلات دشمن، آتش بازی عجیبی راه انداختیم، جاده هم ارتفاع داشت و بقیه ا ادوات نه راه پیش داشتن و نه پشت. اونشب تک شون رو خنثی کردیم ولی نه از لشکر ۵ نصر خبری شد و نه لشکر امام حسین علیه السلام تا الحاق کنیم. تا روز هفتم مقاومت کردیم و دستور تعویض نیرو رسید و با باور پیروزی، به پد ۸ اومدیم و بعد از ۱۰ روز مرخصی، برگشتیم و فهمیدیم که همه رو پس دادن و برگشتیم سر نقطه اول. ..و داغ سنگین و شکننده دوستای شهیدمون در سه راه خندق، جز با پیام حضرت امام التیام نیافت. پیامی که سرشار بود از امید و دستور آماده شدن برا عملیات بعدی. یعنی والفجر ۸ و فتح بزرگ فاو.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه ای از فیلم عملیات بدر شرق دجله ، سال ۶۳ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اگر می‌توانی بُدو، اگر نمی‌توانی باید راه بروی اگر نتوانستی راه بروی باید سینه‌ خیر بروی ولی هرگز تسلیم نشوی ... ▪︎روزتان پر تلاش، در راه خدمت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂