eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
جریانات مقاومت در خرمشهر، در اون حال و هوای جنگی و پر برخورد، واقعیاتی هستن که قابل کتمان نیست و حیفه بخواهیم برخی از اونها رو سانسور کنیم
برخورد با اون استوار و صحنه های مشابه، طبیعتا بوده ولی باید حواسمون به دو نکته باشه
یکی ، آموزش های خشک ارتش برای زمان صلح، نه جنگ، که بشدت آزادی عمل رو از یک ارتشی می گرفت. و دیگری عدم درک اونها توسط نیروهای مردمی و انتظار خارج از مقررات ارتش
و الا نیروهای تکاور ارتشی در بیشتر صحنه ها فرماندهی گروهی از همین نیروهای مردمی رو بعهده می گرفتن و چقدر از شجاعتشون در نبرد خرمشهر تعریف و تمجید می‌کردن
🍂 آنشب تاریک شهید جهانشاه چغاخوری جهانی مقدم ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ گاه ناخواسته ذهن به روزهایی می رود و خاطره و نکته ای به یاد می آورد که در آن سال های جوانی، درک و فهمش ضعیف بود و گویی برای سن و سال امروزمان باید به یاد می سپردیم. جهانشاه چغاخوری رانندگی خودرو تدارکات را به عهده داشت. کم حرف بود و نکته سنج، صبور و بی ادعا، آرام و با لبخندی بر لب، گاه نکته ای می گفت که نشان از پختگی اش داشت و حکمت دانی اش. آن‌شب به اتفاق او از پادگان به سمت کرخه می.رفتیم. تک خودرویی بودیم که از سه‌راه دهلران وارد مسیر پادگان کرخه شدیم. روی باند فرود اضطراری که رسیدیم برای چند ثانیه چراغ لنکروز را خاموش کرد. تاریکیِ محیط، وحشتناک بود. با ظلمات مطلقی روبرو شده بودیم که تاریکی را بسرعت می شکافتیم و پیش می رفتیم. هول‌وولا سراسر وجودمان را گرفته بود. انتظار هر اتفاقی در آن ثانیه ها متصور بود. چراغ که روشن شد، نفس راحتی کشیدیم و آرام گرفتیم‌. و او گفت که مرگ در لحظه‌ انسان را فرا می گیرد. نه راه پس داریم و نه‌پیش. باید گذاشت و گذشت... از سختی راه گفت و از کوتاهی عمر، از سختی راه و از دست‌های خالی و... آن شب، ما را در فضایی قرار داد و سخنی گفت و چندی بعد، خودش با شهادت رفت. و امروز چقدر جایشان خالیست تا گاهی با تلنگری راه نشانمان دهند و دست های خالی‌مان را به رخ‌مان بکشند. نقل به مضمون ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۱ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هدف تیپ ۳۳ دفاع از منطقه و دریافت مدال های شجاعت بود و می خواست با آتش خود مانع هر نفوذی شود! جوی های خون راه افتاده بود. روحیه افراد رو به تحلیل می‌رفت و همه در فکر خلاص و رهایی از این وضع بودند. نیروهای ما به این تیپ پیوستند و به علت کشته شدن فرمانده تیپ ، ما همگی تحت امر فرمانده تیپ نیروهای مخصوص، سرهنگ ،ساجت قرار گرفتیم. وی برای تقویت روحیه و پیشگیری از تضعیف روانی افراد، شعاری آماده کرد و از ما خواست تا آن را همه با هم بخوانیم مضمون شعار این بود: حرکت به پیش؛ ما با تو هستیم؛ دو لشکر از لشکریان صدام حسین. هدف از این شعارها گرم نگه داشتن افراد و آمادگی نیروها برای جنگیدن بود؛ زیرا هنوز محور عملیاتی در دست ما بود. احمد زیدان با ما تماس گرفت و دستور داد که عقب نشینی نکنید. جواب دادیم که راهی برای عقب نشینی نداریم؛ همه پل ها و راه ها به تصرف ایرانیان درآمده است. به سمت جنوب خرمشهر مسافتی در حدود پانصد متر را طی که ناگهان گروهانهای ما افرادی را مشاهده کردند و پس از‌اندکی توجه و دقت معلوم شد به عربی صحبت می کنند. آنها با زبان عربی می گفتند بیایید بیایید ما عراقی هستیم. ما ارتش صدام هستیم. ما به علت اشتباهات مکرری که قبلاً مرتکب شده بودیم و مصیبت هایی که بر اثر درگیری با افراد خودی بر سرمان فرود آمده بود، در اینجا کمی تأمل کردیم و ترسیدیم که برای سومین بار، بدبختی دیگری برای خودمان ایجاد کنیم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم اسلحه خود را در پشت و به کمر آویزان کنیم و با حالتی که دستها، هیچ تماسی با اسلحه نداشته باشد به سمت آنها حرکت کنیم؛ اما ناگهان نیروهای شجاع ایرانی با انواع اسلحه به ما یورش آوردند. خمپاره اندازها تانکها و زره‌پوشها به کار گرفته شدند و ما را در جهنمی از آتش قرار دادند. تنها کسانی جان سالم به در بردند که توانستند بگریزند یا اسیر شوند. در همین حین موشکی به صورت فرمانده گردان دوم اصابت کرد و صورتش را سوزانده و او را کشت. همچنین یکی از افسران استخبارات، سرگرد عزیز ضرغام نیز کشته شد. ضربه هولناک و فاجعه ای وصف ناشدنی بود. اجساد افرادمان در اطراف کارون بر زمین ریخته بود. نمی‌دانستیم چه کنیم. اگر آن صحنه ها را می‌دیدید به شدت این فجایع پی می بردید. سربازان عراقی ضجه می‌زدند و اشک می‌ریختند و خرمشهر در آتش می سوخت. خرمشهر آن روز شاهد بزرگترین شکست متجاوزان در تاریخ جنگهای معاصر بود. یکی از فرماندهان عراقی، آخرین لحظات آزادی خرمشهر را برایم چنین روایت کرد. وقتی فهمیدم نظامیان همراهم انگیزه مقاومت و جنگیدن را از دست داده اند و به هیچ شکلی قادر به رو در رویی با رزمندگان اسلام نیستند از عبدالواحد آل رباط خواستم که نیرویی برای شکستن خط بفرستد. وی گفت که تمام نیروهایش لت و پار شده اند و فعلاً هیچ کمکی نمی تواند بکند. فهمیدم که خرمشهر از تمام جهت‌ها در محاصره است و شکستن حلقه محاصره، امری غیر ممکن است. به محافظانم گفتم که باید از اروندرود بگذریم و بلافاصله به سمت جنوب شهر حرکت کردیم. باران می‌بارید و بمبهای ایرانی، عراقی‌ها را درو می‌کرد نمی‌دانم در آن لحظات چه حالی داشتم. افکار عجیبی به سرم می‌زد؛ حتی تصمیم به خودکشی گرفتم. به چشم خود معجزاتی دیده بودم که حیرانم کرده بود. میلیونها دلاری که صرف سیستم دفاعی خرمشهر کرده بودیم، به راحتی با ایمان استوار رزمندگان اسلام درهم کوبیده شد و با شکستن این موانع روحیه عراقی‌ها پایمال شد. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
چقدر این خاطرات غرورانگیزه، اونم از زبون دشمن یه جورایی یادآور می‌شه، جزای کسانی رو که به خاک کشورمون دست درازی کردن و جنایت به بار اوردن.
حالا بذارید تا صحنه های تصویریش رو هم پیدا کنم تا درک بیشتری از اون صحنه ها داشته باشیم 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صحنه ای دیدنی از فرار نیروهای عراقی که از نزدیک ثبت شده در عملیات والفجر ۸ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در آخرین روز ماه صفر دعا کنیم خداوند عاقبت همه ما رو بخیر کنه 🤲 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 گروهانی از تیپ سوم را در خط قرار دادیم. باقی نیروها داشتند آموزش آبی خاکی می‌دیدند. مشخص بود که عملیات آینده باید در منطقه آبی باشد. کل شناسایی‌ها با غواص صورت می گرفت. آقای مصباحی مسؤولیت دو گردان غواص را عهده دار بود. تخریب هم در اختیار جلیل محدثی فر بود. در عملیات آینده نیروهای غواص باید خط دشمن را می‌شکستند و جا پای اولیه را در منطقه باز می‌کردند. آن وقت نیروهای گردان پیاده می‌توانستند وارد عمل بشوند. 🔘 شناسایی ها به این شکل بود که سه غواص داخل آب فرو می رفتند. از ٢٤ تا ٤٨ ساعت طول می‌کشید تا برگردند. شب حرکت می‌کردند و به منطقه دشمن می‌رفتند. بنابر این مجبور بودند روز داخل آب بمانند و در فرصت‌هایی که پیش می آید از آب خارج شوند و منطقه را کنترل و یادداشت کنند و شماره گذاری انجام بدهند. بعضی از غواصان سه چهار ساعت پیوسته داخل آب می ماندند. برای آنها فرصتی پیش نمی آمد که بیرون بیایند. از یک طرف شناسایی ها تا نزدیکی ابوالخصیب و از طرف دیگر تا بصره صورت می‌گرفت. قرار بود جزایر ام الرصاص، بوارین و ماهی - فیاض - تصرف شود و نیروهای ما به سمت پتروشیمی بروند و در نهایت سه راهی را که به منطقه بصره فاو و ام القصر منتهـى می شود، تحت کنترل در آورند. 🔘 نیمه آبان ١٣٦٤ گروهی از نیروهای سمنان در کنترل مـا قـرار گرفتند. فرمانده یکی از گردانها برادر شاهچراغی، فرمانده یکی دیگر از گردانها، استاد حسینی و فرمانده سومین گردان، خانی بود. فرمانده گردان چهارم هم مهدوی نژاد بود. بچه‌های آموزش، ماکت مطلقه ام الرصاص، بوارین و جزیره ماهی را تهیه کرده بودند که برای شب عملیات فرمانده گردانهان را توجیه کنیم. شناسایی که صورت گرفت قرار شد قرارگاه بزنیم. خط را تحویل گرفته و نوع سلاح ها را تغییر دادیم. به جای کلاشینکف به بچه های تک تیر انداز ژ سه دادیم که عراقی ها فکر نکنند نیروهای سپاه به این طرف آمده اند. 🔘 می‌دانستند که اگر سپاه بیاید عملیات نزدیک است. در این قسمت، لشکر ۲۱ حمزه از ارتش حضور داشت. قرار بود آنها در جناح راست عمل کنند و کمک ما باشند. فرمانده لشکر سرهنگ ناصری بود. آنها لشکر خود را نیروی مخصوص می‌دانستند و نیروهای خیلی خوبی هم بودند. قرار شد قرارگاه تاکتیکی لشکر امام رضا(ع)، کنار پل نو و نهر عرایض احداث شود. آقای قاآنی بیشتر اوقات مسؤولیت زدن قرارگاه را به عهده بنده می‌گذاشت. صد متر مانده به پل، ساختمانی را در نظر گرفتیم. این ساختمان در قسمت راست نهر عرایض و داخل یک روستا بود. 🔘 قرارگاه تاکتیکی را همان جا زدیم. یک پل فلزی آنجا بود. از پل که عبور می‌کردیم به سمت قبرستان می‌آمدیم و از قبرستان، به جاده اصلی و آسفالت می رسیدیم. این جاده به داخل شهرک المهدی و جاده ترانزیت بصره - خرمشهر منتهی می‌شد. در حاشیه جاده، دژبانی احداث کردیم تا عبور و مرور را به طور کامل در کنترل بگیریم. خط پدافندی ما کنار نهر خین بود که از اروندرود جدا می شد و جزیره بوارین را تشکیل می‌داد. یک گردان از لشکر حمزه، سمت بالای جاده را تحویل گرفت. چیزی بالغ بر یک کیلومتر هم برای ما ماند. ما روی آن قسمت کار می‌کردیم. کارخانه ای در آنجا بود. 🔘 سنگر فرماندهی و قرارگاه تاکتیکی را داخل کارخانه احداث کردیم. یک گردان نیرو را برای شب عملیات در آن مخفی کردیم. در یک قسمت از قرارگاه کانالی کندیم و آن را به نهر خین وصل کردیم. یک کانال هم از قسمت دیگر کندیم، آن را به بالاتر از نوک نهر خین اتصال دادیم. در آن قسمت یک خاکریز زدیم. یک خاکریز هـم پشت دیوار خانه ها درست کردیم. پشت خاکریز برای یک گردان سنگر درست کردیم. تمام راههای ارتباطی را با کلنگ کندیم. بعضی راه ها به یک کیلومتر می‌رسید و بعضی به دویست یا سیصد متر بسنده می شد. در واقع چهار کانال ارتباطی کندیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حلول ماه ربیع الاول شروع امامت امام جواد علیه السلام مبارک باد ▪︎ عاقبت‌مان بخیر و شفاعت‌مان با حسین "ع" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۹) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کسی جرات بیرون رفتن نداشت. هر که می رفت، بلافاصله هدف قرار می گرفت. هر چه فکر می‌کردم عقلم به جایی نمی‌رسید. بالاخره با دو نفر از بچه ها تصمیم گرفتیم به هر طریق که شده، از دیوار عبور کنیم و خود را به کشتارگاه برسانیم. تعدادی تریلی و ماشین فرسوده پشت دیوار بودند. به محض عبور از دیوار و دراز کش شدن، رگبار گلوله های دشمن آجرهای بالای سرمان را سوراخ سوراخ کرد. چاره ای نداشتیم و اگر بلند می شدیم رفتنی بودیم. ناچار با احتیاط زیاد، یکی یکی از سوراخ دیوار به عقب برگشتیم. آن روز تا غروب دشمن به تلافی روز گذشته چند نفر از بچه ها را زخمی کرد. عراقی‌ها دیگر فهمیده بودند که اگر تنها با نیروی زرهی وارد شهر بشوند شکست خواهند خورد. به همین دلیل، این بار نیروهای مخصوص و آموزش دیده را وارد نبرد کرده بودند ؛ آن هم برای نبرد با ما که هنوز چیزی از جنگ نمی‌دانستیم. تکاورهایی که شب قبل با ما بودند، تصمیم گرفتند به همراه ژاندارمها و نیروهای متفرقه عقب نشنی کنند. اما چون نمی‌دانستند از کدام طرف بروند، راه را به آنها نشان دادیم. - از داخل خط مکروی به استادیوم بروید و از آنجا به خیابان حشمت تو مسجد اصفهانیها و در آخر به مسجد جامع ... آنها که رفتند. فقط بیست نفری باقی مانده بودیم. بیست نفر در مقابل آن همه تانک و نیروی پیاده. نزدیک غروب، آخرین گلوله هایمان به سمت دشمن روانه شد. بیش از هر چیز دیگر، موج انفجار خمپاره ها بود که به ما فشار می آورد. حجم آتش دشمن بسیار سنگین شده بود. دیده بانها از فاصله ای کمتر از پنجاه متر ما را می‌دیدند و مقرمان را به عقب گزارش می‌دادند و بعد خمپاره اندازها روی سرمان گلوله می‌ریختند. یک سلعت بعد، با وخیم تر شدن اوضاع قرار گذاشتیم که پنج نفرمان بمانیم و دشمن را سرگرم کنیم تا بقیه خود را نجات دهند. من و چهار نفر دیگر ماندیم و بقیه رفتند. وقتی مطمئن شدیم که بچه ها دور شده اند، خانه خانه و پشت بام به پشت بام به طرف کشتارگاه حرکت کردیم. از هر نقطه ای که می گذشتیم بلافاصله همان محل را به خمپاره می‌بستند... زیر سقف یکی از خانه ها مخفی شده بودیم. آنها از دیواری که صبح در دست ما بود عبور کردند. ترجیح دادیم برگردیم، چرا که از پنج نفر تنها سه نفرمان باقی مانده بود و ما در برابر آن همه نیرو و تک تیرانداز قادر به انجام کاری نبودیم. بغض گلویمان را گرفته بود. پس از آن همه جنگ و گریز حالا باید عقب نشینی می.کردیم. چرا؟! فقط به این دلیل که نیروی کمکی نمی‌رسید. شنیدیم محمدیان راضی به بر برگشت نبود. - برگردیم چی بگیم؟ اگر امشب مقاومت کنیم دشمن دیگه جلو‌نمی آد. - فشنگ نداریم. - باشه. تا آخرین گلوله می‌جنگیم. ما داخل سوپر مارکتی در کوی بندر، پناه گرفته بودیم. با شدیدتر شدن آتش دشمن مجبور شدیم پنجاه متر عقب نشینی کنیم. در این گیرودار، تعدادی کبوتر را دیدیم که از گرسنگی در حال مردن بودند. با عجله مقداری نان خشک را زیر پوتین ام خرد کرده و با کمی برنج که در اطراف ریخته بود مخلوط کرده و جلوی کبوترها باشیدم. بعد قمقمه ام را آوردم و مقداری آب در ظرفشان ریختم. در همین حین فریاد حمود بالا رفت - بیایید برگردیم. عجله کنید... اما محمدیان هنوز روی تصمیم اش استوار بود. -من برنمی گردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ... و همینطور بود که امام حسین تنها ماند... شهید بابک نوری        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه دعای سر پست و.... ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ دعای کمیل از بلند گو پخش می شد ، در گوشه و کنار هر کس برای خودش مناجاتی داشت. آن شب میرزایی و جعفری بالای تپه نگهبان بودند. میرزایی حدود دو کیلو انار با خودش آورده بود بالای تپه تا موقع پست بخورد. هنگام دعا که عبارت خوانی می کردند او هم انارها را فشرده می کرد و ضمن همراهی با ذکر مصیبت و گریه، آنها را یکی یکی همانطور که سرش پایین بود می مکید! به او می گفتم بابا یا بخور یا گریه کن هر دو که با هم نمی شود. ولی او نشان می داد که نه.... انگار می شود! ☺️ ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جواب دندان شکن به عماد میرزا صالحی •┈••✾••┈• در یکی از روزهای تابستان، نگهبان «عماد» بر سر یک چیز الکی از آسایشگاه ۹ یک بهانه ای گرفت و نفری یک کابل تو کمر ما زد و ما رو قریب یک ساعت در اون هوای گرم در آفتاب و بصورت سر پایین رو زانو نگه داشت. بعد از یک ساعت که خودش هم زیر سایه بانها ایستاده بود آمد و گفت: سرها بالا و شروع کرد به امام خمینی (ره) توهین کردن و ادامه داد: صحیح ؟ دوست داشت که ما جواب بدیم بله ! اما علیرغم گرمایی که تحمل می‌کردیم هیچ جوابی ندادیم. خیلی عصبانی شد و دوباره برای حدود نیم ساعت ما را در همان حال در آفتاب سوزان نگه داشت ولی صدایی از ما در نیامد. دیگه ناامید شد و بعد از چند تا دری و وری، ما را رها کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۲ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در مسیر حرکت [و فرار] به سمت جنوب خرمشهر بودیم که ناگهان خود را در یک میدان مین یافتم. سربازان همراهم با سعی و تلاش، مین‌ها را خنثی کردند و ما را از آن ورطه رهانیدند. من هم لباس هایم را درآوردم، درجاتم را کندم و خود را به آب زدم. با شنا از اروندرود عبور کردم و به قرارگاه لشکر ۱۱ رسیدم. این قرارگاه قبلاً سقوط کرده و اینک تیپ ۶۰۵ در آن مستقر بود. 🔸 نبرد شدید در طاهری خرمشهر شاهد سنگین ترین نبردها بود و در مناطق موازی با این شهر نیز درگیریهای شدیدی جریان داشت. پل طاهری از محل‌هایی بود که از ابتدای عملیات، به منطقه درگیری مبدل شده بود. در ساعت چهار صبح روز ۱۹۸۲/۱/۱۷ به سوی پل طاهری آمدیم. پس از گذشت ۴ روز از درگیریهای آزادی خرمشهر توسط رزمندگان ایرانی ما توانسته بودیم یک نیرو از واحدهای باقی مانده مهیا کنیم. این واحد، عبارت بود از یک گردان به اضافه، یک گروهان که فاقد اسلحه پشتیبانی بود و ابزار مهندسی نیز همراه نداشت. این گردان برای شکستن محاصره سازماندهی شده بود. در نزدیکی پل طاهری، جنگ سختی در گرفته بود. ایــن نبــرد بـه حدی شدید بود که با جنگهای بزرگ تاریخ برابری می کرد. تیپ‌های ،۴ ۴۳، ۳۵ و گردانهایی از واحدهای تانک در دام رزمندگان ایرانی افتاده بودند و پس از مدت کوتاهی، تمامی نفرات این تیپ‌ها و واحدها به هلاکت رسیدند. سرهنگ ستاد طلعت الدوری می گفت: «من به چشم خود شاهد جانفشانی نیروهای مسلمان ایرانی بودم که با شجاعت به مواضع ما یورش می آوردند و با آغوش باز به استقبال شهادت می رفتند.» شاید این صحنه های شهادت طلبی رزمندگان ایرانی را تا کسی با چشم نبیند، نتواند باور کند؛ ولی ما خودمان شاهد بودیم و دیدیم که حرکت متهورانه آنان چگونه ترس و دلهره در دل سربازانمان می‌کاشت. ما نیز در این نبردها شرکت کردیم و برای عقب راندن رزمندگان ایرانی از خرمشهر وارد عمل شدیم که ناگهان واحدهای زرهی و تانکهای ایرانی تمام خطوط ارتباطی و پل ها را قطع کردند و راه‌های عقب نشینی ما را بستند. با سرهنگ ستاد فاروق فرمانده لشکر ۱۳ تماس گرفتم و به او گفتم: «ایرانیان راههای پشت سر ما را بسته اند و از پشت قصد هجوم دارند.» او جواب داد: از فرماندهی کل به من اطلاع داده اند که به زودی نیروهای کمکی به شما ملحق خواهند شد. وضعیت ما در منطقه پل طاهری و خرمشهر بسیار اسفبار بود. سروان احمد هاشم فرمانده یکی از گروهانها به من گفت: «قربان نیروهای ایرانی در حال حرکت به سوی ما هستند.» در این لحظات بود که متوجه نقشه دقیق ایرانیان برای محاصره و پاک سازی منطقه شدم. دستور دادم که توپخانه با آتش پرحجم منطقه را به آتش بکشد. بلافاصله آتش توپخانه روی محورهای اعلام شده فروریخت. منطقه یکپارچه در آتش می سوخت و اجساد نیروهای ما در منطقه پل طاهری پراکنده شده بود. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 درمان غرور مسئولین با نسخه شهید ابراهیم همت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ _همت کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 کارهای اطلاعاتی از طریق واحد اطلاعات پیگیری می شد. نیروهای غواص با تمام وجود آموزشهای نهایی را می‌گذراندند. آنها برای این که بتوانند ٤٨ ساعت را در آب بمانند، تمرین می کردند. پودرهای گرم کننده ای که آقای قاآنی برای جلوگیری از کلیه درد غواصان تهیه کرده بود نظیر نداشت. از گردو و عسل خالص که بیش از حد گرم بود برای غواصان استفاده می‌کردیم. صبحانه آنها سوب مرغ و ناهارشان برنج و گوشت بود. شام هم نظم خاصی داشت. با همه اینها الان اگر به این بچه های غواص مراجعه کنید، پنجاه درصدشان از درد کلیه زجر می‌کشند 🔘 آقای قاآنی اداره قرارگاه را به عهده من گذاشته بود. تا زمانی که گردانها را نیاورده بودیم و خودمان در قرارگاه استقرار داشتیم، آن را لو ندادیم و هیچ دکلی هم برپا نکردیم. دهم دی١٣٦٤ به من گفتند که تحت کنترل قرارگاه قدس هستیم. آقای عزیز جعفری مسؤولیت قرارگاه قدس را داشت. آقای شوشتری به عنوان جانشین ایشان و آقای آزادی هم مسؤول عملیات آنها بود. ساعت ده صبح بود که اطلاع دادند آنها قرار است نزد ما بیایند. 🔘 وقتی به محل دژبانی قرارگاه رسیده بودند دژبان به آنها اجازه عبور از روی پل را نداده بود. دژبانی به من اطلاع داد که اینها می‌خواهند با ماشین بیایند و ما طبق دستور شما گفته ایم باید پیاده بشوند. آقای آزادی پافشاری کرده بود. حتی به مقام بالاتر آقای جعفری اشاره کرده بود اما دژبانی توجیه بود که به دلیل مسائل امنیتی به هیچ وجــه کـسـی حـق تردد با ماشین را در روز ندارد. در نهایت آنها ناچار شده بودند کـه این راه را پیاده طی کنند. یک موقع دیدم عرق ریزان آمدند. آقای جعفری گفت: حالا دیگر ما را راه نمی دهی؟! به استقبال آنها رفتم و عذرخواهی کردم. گفتم که سیستم کار ما این است. وقتی هم کارتهای ورود و خروج را به آنها نشان دادم، از دقت در مراتب امنیتی خوشحال شدند. گفتم اینجا اگر کوچک ترین بی احتیاطی بشود قطعاً دچار اشکال خواهیم شد. فاصله ما با دشمن خیلی کم است. دشمن دید کاملی روی جاده ما دارد. جعفری از خط بازدید کرد. گزارش کار نیروهای ارتشی را که بی احتیاطی کرده بودند دادم، گفتم که آنها در این مدت چهل شهید و مجروح داده اند در حالی که در این مدت تعداد شهدا و مجروحین ما به پنج نفر هم نمی رسید. 🔘 به قاآنی دستور داده شده بود که لشکر امام رضا(ع) را با لشکر حمزه (ع) هماهنگ کند اولین جلسه مشترک با لشکر ۲۱ حمزه در سر پل نو قرارگاه فرماندهی ارتش برگزار شد. ابتدا سرهنگ ناصری ستاد فرمانده عملیات، رئیس جانشین خودش و فرمانده تیپ‌هایش را معرفی کرد. نوبت به آقای قاآنی رسید. ایشان، بنده و آقای مصباحی را به عنوان مسؤول عمليات و رئیس اطلاعات لشکر معرفی کرد. 🔘 فرمانده تیپ به فرمانده گردان خط که یک سرهنگ دوم بود، گفت: به ایشان بگویید که برادران سپاه با شما چه رفتاری داشته اند. گفت: ما چندین بار خدمت حاج آقا نظر نژاد رفتیم ولی ایشان اجازه نداد ما از جاده استفاده کنیم. تعدادی از مجروحین ما در اثر این بی توجه ای شهید شده اند. آقای مصباح نیم خیز شد که چیزی بگوید گفتم بگذار حرف هایش را بزند. او گفت که می خواسته سیم تلفن وصل کند تا با من تماس داشته باشد اما باز من نپذیرفته بودم و گفته بودم اینجا قرارگاه تاکتیکی لشکر ماست. شما باید از طریق قرارگاه لشکر خودتان تماس داشته باشید و باید خط گردان را به گردان وصل کنید. سرهنگ ناصری رو کرد به آقای قاآنی و گفت ببین بچه های ما در چه مظلومیتی هستند. 🔘 قاآنی گفت: آقای نظر نژاد، شما توضیحی ندارید؟ گفتم: اجازه می‌فرمایید؟ سرهنگ ناصری گفت: بفرمایید. گفتم: جناب سرهنگ شما وقتی بخواهید نیرویتان را که در خط در معرض دید دشمن است تعویض کنید، روز این کار را می‌کنید یا شب که سر و صدایی نباشد و کسی متوجه نشود؟ سرهنگ ناصری گفت: این کار را در شب انجام می‌دهیم. گفتم: پس چرا این آقایان در روز انجام دادند؟ سرهنگ ناصری خطاب به مسؤول حفاظت لشکر گفت: سرگرد چرا این کار را کردید؟ من گفته بودم که شب این کار را انجام بدهید. گفتم: اگر گردانی در جایی آفند یا پدافند کند که روزی دو درصد زخمی و شهید داشته باشد بی عرضه ترین گردان خواهد بود. چرا از جناب سرگرد سؤال نمی‌کنید که چرا در مدت ده روز، چهل مجروح و شهید داده اند؟ 🔘 سرهنگ ناصری گفت: سرگرد، حاج آقا چه می گویند؟ سرگرد مانده بود که چه بگوید. قاآنی واسطه شد که قدری تعدیل کند. گفتم آقای قاآنی ایشان به من اهانت کرده، دروغ می‌گوید. با این شخص باید برخورد شود. من به ایشان گفته ام که مجروحین‌تان را به اورژانس ما بیاورید تا ما آنها را تخلیه کنیم، اما حق آوردن آمبولانس را ندارید.