eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 حسن خیلی به امام زمان (عج) ارادت داشت و نشانه‌ای از آن حضرت در زندگی‌اش مشهود بود ؛ بالای همه نامه‌هایش می‌نوشت: « به‌نام‌خدا و به یاد حضرت‌مهدی(عج)» راوی: همسر شهید کتاب ملاقات در فکه ▪︎ پیوسته، به یاد و راه شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۳) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 با دو کنسرو، کمی نان و پنیر، چند قمقمه آب و مقداری فشنگ و گلوله آرپی جی از مسجد حرکت کردم. به هر زحمتی که بود خودم را با ماشینی که به سمت گمرک می‌رفت به محل بلوچها رساندم. اما هیچ کس نبود. تعجب کردم... خدایا بچه ها کجا رفتن؟ نکنه اسیر شده باشن ؟!... خیلی مضطرب بودم و نمی‌دانستم که چکار باید بکنم. شب بود و مهتاب می درخشید. تصمیم گرفتم به جستجوی بچه ها بپردازم، اما حمل دوباره آن همه وسایل برایم مشکل بود. با خودم فکر کردم که عراقی‌ها همه جا هستند و به همین دلیل تصمیم به شلیک چند آرپی جی گرفتم. بدون معطلی، خانه نوری را که قرص و محکم بود نشانه گرفتم و شلیک کردم. به محض خروج گلوله از دهانه قبضه، از هر طرف زیر رگبار دشمن قرار گرفتم. عراقی‌ها از ترس تیراندازی می‌کردند و تمام گلوله هایشان پراکنده و هوایی بود. چند قدمی که عقب آمدم پایم به سیم‌های بریده شده برق که در کف خیابان افتاده بودند گیر کرد و نقش زمین شدم. فشنگ‌های داخل پلاستیک روی زمین پخش شدند. آب و غذا هم که از قبل روی زمین ریخته بودند. از زمین بلند شدم و آرپی جی را برداشتم که به عقب برگردم اما پشیمان شدم. حیفم آمد که دومین گلوله را نزنم. با این فکر به سر کوچه رفتم و در سایه دیوار سر نبش مخفی شدم. تیرها زوزه کشان از کنارم گذشتند. گلوله ام را در خلاف جهتی که دشمن تیراندازی می‌کرد شلیک کردم اما در میان راه به یکی از تیرهای برق اصابت کرد و منفجر شد. عراقی‌ها عاصی شده بودند و دیوانه وار شلیک می کردند. برای جمع آوری فشنگ‌ها دوباره به جای اولم برگشتم، چرا که فردا به آنها احتیاج داشتیم. فشنگها را داخل پلاستیک ریختم و پس از آنکه بقیه وسایل را در خانه ای مخفی کردم راه افتادم. به خاطر تاریکی هوا، در راه چند بار پایم به سیمهای بریده برق گیر کرد و روی زمین و داخل جوی آب افتادم. سر زانوهایم زخم شده بود. وضع بسیار بدی داشتم. از کوچه بامداد - واقع در خیابان نقدی - گذشتم و به خانه خودمان رسیدم. در همان حین تقی عزیزیان و برادرم فرزاد را دیدم که با چند نفر دیگر می آمدند. با تعجب پرسیدم - شما چرا ول کردید و اومدید؟! - آدم باید دیوانه باشه که بمونه اونجا! تا صبح حتی یکی مون زنده برنمی گشتیم! - باید برگردیم و بجنگیم... اما آنها قبول نمی کردند. عمو جلیل می گفت: - تو دیوونه ای بهروز، بیا برگردیم. میری کشته می‌شی. - نه جلیل بیا بریم چند تا گلوله بزنیم که لااقل دشمن امشب خونه هارو نگیره... - تو یه آدم خودخواه و مغروری هستی! - کار از این حرفها گذشته. اگه نمی آی خودم میرم. جليل آمد. حمود هم تصمیم گرفت که با ما باشد. و دست آخر، به جز دو نفر، بقیه بچه ها همه آمدند. خشابها را پر کردیم و در سایه دیوار کوچه ها راه افتادیم. شهر خالی شده بود. دیگر از هیچ کوچه و خیابانی بوی زندگی برنمی‌خاست. بعثی‌ها منازل را اشغال کرده بودند و چپاول می کردند. در جای مناسبی موضع گرفتیم و با خالی کردن نفری یک خشاب، توانستیم دو گلوله آرپی جی را بهتر از دفعه‌های قبل بزنیم. عراقی‌ها زمین و آسمان را به رگبار بسته بودند و می‌ترسیدند. بلافاصله خود را به پشت بام رساندیم و خانه هایی را که عراقی‌ها در آن بودند زیر آتش گرفتیم. وقتی فشنگ‌هایمان تمام شد به مسجد جامع برگشتیم. جایی که نیروهای خودی در آن جمع بودند. غذای اندکی خوردیم و شب را برای رفع خستگی در خانه عمو جلیل خوابیدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شهادت پاداش خندیدن به دنیا سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۶ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 قرارگاه عملیاتی سپاه سوم مانند کندویی بود که تمامی فرماندهان ارشد در آن می‌لولیدند و به دنبال یافتن راه چاره ای بودند. انگیزه این تحرکات و دست و پا زدنها، ترس از آینده بود؛ چراکه نمی‌دانستند چه سرانجامی در انتظار آنهاست. در ساعات آخر شب، وزیر دفاع عراق در محل قرارگاه حاضر شد و دستورهای اکیدی در مورد دفاع از بصره صادر کرد. اولین اطلاعیه صادر شده از قرارگاه عملیات سپاه سوم تلفات وارد شده به ارتش عراق در اولین مرحله عملیات را این گونه اعلام کرد. ۱. انهدام ۸۵ دستگاه تانک به همراه سرنشینان آن. ۲. انهدام پانزده توپ، در انواع مختلف. ۳. از دست دادن ۷۱ خودروی زرهی به همراه خدمه آنها ۴. کشته شدن ۲۷۰۰ نفر از نیروهای عراقی با درجات مختلف ۵. به اسارت درآمدن ۸۵۰ نفر از نیروها؛ با درجات مختلف. ایرانی ها مرحله دوم عملیات را از منطقه جنوب پاسگاه زید عراق آغاز کردند. نیروهای ایرانی با نظم خاصی این عملیات را شروع و با سازماندهی و تجمع نیروها یورش خود را آغاز کردند. اوضاع منطقه به نفع ایرانی ها بود و تلاش مـا تنهـا دفاع از بصره و دور کردن ایرانی‌ها از حریم شهر بود. شهر بصره در تیررس سلاح های سبک و سنگین ایرانی‌ها قرار گرفته بود و مردم شهر به وضوح رد و بدل شدن آتش گلوله ها را می دیدند. این بصره را بسیار هراسان کرد؛ طوری که بسیاری از مردم سعی به در ترک شهر داشتند. همچنین عکس العمل مردم بر ضد حکومت عراق در مخالفت با جنگ شدت یافت. حکومت بغداد پس از اطلاع از اوضاع شهر، مسئول اطلاعات و امنیت عراق برزان التكریتی را به همراهی عدنان حسین و فاضل البراک، مسئول امنیت عمومی به بصره اعزام کرد، تا اوضاع شهر را کنترل کنند. این افراد به محض ورود، جلسه ای با استاندار تشکیل داده، دستورهای لازم را به او ابلاغ کردند. از جمله دستورها این بود که مردم حق خروج از شهر را ندارند و هر کس که قصد خروج از شهر را داشته باشد، اعدام خواهد شد. مردم به ناچار تمام وسایل و اموال خود را رها کرده به شهرهای دیگر رفتند و به عتبات مقدسه پناه بردند. در این مرحله از عملیات تیپ‌های ، ۴۵، ۳۶ و ۹۳ و قوای جيش الشعبي شهر السماوه شرکت کرده بودند. نیروهای جيش الشعبی نتوانستند در مقابل یورش ایرانیان تاب بیاورند و فرمانده آنان به نام صبحی المهندس پس از عملیات اعدام شد. فرمانده تیپ ۳۶ پیاده، سرهنگ ستاد عبدالله عمر الیلی کشته، فرمانده تیپ ۴۵ نیز به شدت مجروح شد به هر حال، نیروهای ما در نزدیکی پل اروندرود استقرار یافتند. چون در جناح های دیگر قوای ایرانی پیشروی نداشتند و مواضع تدافعی مناسبی برایشان وجود نداشت، بیشتر از این خود را مجاز به نفوذ و پیشروی ندیدند و حرکت‌شان متوقف شد و طی فعالیتهای شبانه روزی واحدهای مهندسی شان، دست به احداث موانع دفاعی زدند. در این مرحله، ارتش ما ۱۲۰ تانک همراه خدمه و تجهیزات نظامی از دست داد؛ تعداد زیادی از خودروها و توپخانه ما متلاشی شد و بیش از هفتصد نفر از نیروهایمان کشته شدند آمار ذکر شده مبتنی بر اطلاعات مدیریت آمار در عراق بود.... ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 ما به وعده‌های خدا یقین داریم که أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُون این ماییم که زمین را به ارث خواهیم بُرد... "شهید آوینی"        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 بعد از شکستن خط دفاعی دشمن، در مسیر کانالی که دژ عراقی‌ها بود حرکت کردیم. بیسیم چی که پشت سرم بود یکی از بچه های اطلاعات را نیز با خودم برده بودم تا مواظب ما باشد. کانال به قدری باریک بود که نمی‌شد دو نفر پهلو به پهلو حرکت کنند. یک عراقی از سنگرش خارج شد و دو دستی گلوی مرا گرفت. دست‌های او به شدت می‌لرزیدند. من اول فکر کردم از بچه های خودمان است. وقتی برگشتم صورت سیاه چرده ای را دیدم فکر کردم ممکن است با سرنیزه مرا بزند. بلافاصله خودم را عقب کشیدم و ضربه ای به پشت گردن او زدم. از کانال بیرون افتاد. خواست حمله کند که یکی از بچه ها او را به رگبار بست. 🔘 حدود پنجاه شصت متر جلوتر، از داخل یک سنگر عراقی، صدای زد و خورد شدیدی آمد. با چراغ قوه کوچکی که داشتیم، به داخل رفتیم. یکی از بچه های ما خودش را انداخته بود روی اسلحه و دو نفر عراقی او را می زدند که اسلحه را بگیرند. سریع و از پشت، بلوز یکی از آنها را روی سرش کشیدم طوری که دست‌هایش بالا ماند! مثل گاو دور خودش می‌چرخید. ناصر از روی اسلحه بلند شد. دومی پرید و آن را برداشت. هنوز کاری نکرده بود که همراه من تیری به وسط دو ابروی او شلیک کرد. عراقی بلوز به سر ساکت ایستاد. بلوزش را که بیرون آوردیم نگاه کرد و دید محاصره شده است. فوری گفت: دخیل الخمینی ناصر گفت: این، هم می‌زد و هم فحش می‌داد. حالا ببین چه دخیلی بسته است. قانون جنگ این است اگر شب اسیر گرفتی او را باید بکشی. 🔘 گفتم: الان تو ناراحتی چون کتک خوردی. حالا بگذار ببینم او چکاره است. سروان و فرمانده یک گروهان عراقی بود. با بیسیم صحبت می‌کردم که از فاصله دویست متری، عراقی ها با آر.پی.جی مرا زدند. گلوله چنان جلوی من نشست که مشخص بود به من شلیک کرده اند. حدود هجده قطعه ترکش ریز و درشت موشک آر.پی.جی به قفسه سینه ام اصابت کرد. قفسه سینه ام از دو قسمت شکست. یک ترکش درست روی شریان دستم خورد و خون زیادی از من رفت. دو سه ترکش هم روی صورت و پیشانی ام خورد. دستم را روی چشم راستم گرفته بودم. می‌ترسیدم این چشم را هم از دست بدهم. دیدم بیسیم چی افتاده و مچاله شده. با دستم به شانه عسگری زدم، خواستم ببینم اگر زنــده اسـت، بـا او برویم. بچه ها به شدت درگیر بودند. با خود گفتم من وزنـــم سنگین است و کسی مرا به عقب نمی‌برد، بهتر است خودم را به عقب برسانم. 🔘 کنار پل که رسیدم علی پور را دیدم که نهر خین را پر می کرد. او بلدوزرها را برای این کار هدایت می‌کرد. سیدرضا خاتمی را آن طرف پل دیدم. صدایش زدم که به کمک من بیاید. نگاهی به من کرد و فرار کرد. آمدم روی پل و از پل رد شدم دیدم سیدهاشم موسوی آن طرف ایستاده. او را صدا زدم. نگاهی به من کرد و راهش را کشید و رفت. با خودم گفتم عجب آدمهای نامردی هستند. حالا که مرا در این‌وضعیت می‌بینند چرا جا می‌زنند و یکی یکی فرار می‌کنند؟! پس از چند دقیقه سیدرضا خاتمی در حالی که دست پزشکیار توی دستش بود آمد. 🔘 پزشکیار مرتب سروصدا می‌کرد که آتشباران است ولی سیدرضا خاتمی به او می‌گفت برویم، حاجی نظرنژاد زخمی است. محل ترکش ها را بست و جلوی خونریزی را گرفت. دیدم سیدهاشم موسوی با یک ماشین بسیار قراضه که هیچ در و پیکری نداشت آمد و گفت حاجی، کجایی؟ گفتم: من اینجا هستم تو کجا فرار می‌کردی سید؟ گفت: دیدم شما به این روز افتاده‌ای فکر کردم که با چه چیزی می‌توانم شما را ببرم، رفتم این ماشین را آوردم. خیلی وحشتناک شده بودم. خونریزی آن قدر زیاد بود که قیافه ام به کلی تغییر کرده بود. همه فکر می‌کردند یک طرف سرم از بین رفته. وقتی مرا به اورژانس رساندند طالب نژاد تا چشمش به من افتاد وحشت کرد. پشت تلفن به آقای قاآنی گفته بود نظر نژاد صورتش رفته است. آقای قاآنی گفته بود که اگر نصف صورتش رفته باشد، زنده نمی‌ماند. آمبولانس آمد و مرا به بیمارستان بردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
2.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اگر در جستجوی امام زمان هستی، او را در میان سربازانش بجوی از نشانه‌های خاص آنان این است که همچون نور، دیگران را ظاهر می‌کنند و خود را نمی‌بینند. شهید سید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 با محسن رفته بودیم زیارت امام‌رضا(ع) محسن محو تماشای امام رضا(ع) بود و من غرق در آینه‌ کاری‌های حرم، بهش گفتم: ببین چقدر کار کردند! نگاهی کرد و گفت: آره! قشنگه، اما زیبایی‌اش برای این است که کسی نمی‌تواند خودش را تویِ این آئینه‌های شکسته ببیند. زائر اگر بخواهد سیمش به امام رضا(ع) وصل شود، باید دل شکسته باشد. بعد ادامه داد: من از امام رضا (ع) چیزی خواسته‌ام که انشاءالله به زودی برآورده می کنند..!! از زیارت که برگشتیم، یک‌ماه نشد که خواسته‌اش برآورده شد میلِ شهادت داشت.... راوی: هم رزم شهید کتاب خط عاشقی۳ ص۲۳ نوشته حسین کاجی ▪︎ روزتان در پناه امام غریب "ع" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا