eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 آثار به جامانده از موانع مصنوعی عراق برای پیشگیری از هلی برن نیروهای ایرانی در خرمشهر ۱۵ شهریور ۱۳۶۱ عکاس : امیرعلی جوادیان ▪︎روزهایتان بر مدار نصرت الهی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۵ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ شهریور
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۹) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌ بچه ها بغض کرده بودند و گریه می‌کردند. اما باید دستور را اجرا می کردیم. می‌دانستیم که این دفعه با دفعه های قبل فرق دارد. ستوان یکی از بچه ها را به دنبال نیروهایی که با او آمده بودند فرستاد. من و یکی دیگر از بچه ها هم برای خبر کردن بقیه رفتیم. بعضی ها از زور خستگی، هنوز خواب بودند. جمع کردن نیروها تا ساعت دو طول کشید. بچه ها می گفتند: - این طوری نمی‌شه شهر رو خالی کرد. باید یه کاری کنیم تا دشمن فکر کنه نیروی ما توی شهر زیاده. بجز نیروهای تازه وارد بقیه بچه‌ها کوچه پس کوچه های شهر را می‌شناختند و می‌دانستند که کدام کوچه به کجا ختم می‌شود. بچه ها خشابها را پر کردند و در فلکه خیابان اردیبهشت، فلکه دروازه و جاهای دیگر مستقر شدند و شروع به تیراندازی کردند. دشمن جواب رگباهایمان را می‌داد. یکی از بچه ها از نبش خیابان اردیبهشت یک گلوله آرپی جی به سمت فلکه شهدا شلیک کرد، اما عراقی‌ها بلافاصله جواب دادند و با آرپی جی یک بستنی فروشی را منهدم کردند. همان کسی که گلوله را شلیک کرده بود می‌گفت: جواب می‌دن این خود کشیه. نمی‌شه جلوتر رفت! گفتم: بده من برم بزنم. اگه نزنیم دشمن گستاخ می‌شه و می آد جلو. هر لحظه اش هم به ضرر ماست. باید برای جمع کردن نیروها، دشمن روسر گرم کنیم. دوباره تیراندازی را از سر گرفتیم. مدتی بعد فشنگ‌هایمان تمام شد. یکی از بچه ها گفت: - نصف صندوق مهمات توی انبار تکاورهاست. بچه‌ها صندوق را آوردند و در تاریکی دوباره خشابها را پر کردیم. در این فاصله جسد دو نفری که یکدیگر را زده بودند و دو زخمی دیگر را به مسجد جامع فرستادیم. تجهیزات زیادی در مسجد باقی مانده بود. بی سیم های نویی که هنوز استفاده نکرده بودیم، مین‌های ضدتانک، قبضه های آرپی جی و ژ۳ ، غنیمت‌های روز گذشته، کلاشینکف ها و... مقداری از آنها را بار ماشین کردیم و مجروحین و شهدا را رویشان خواباندیم. خیلی دردناک بود. دل و روده یکی از زخمی‌ها بیرون ریخته بود و دیگری پایش خونویزی داشت. ماشین را فرستادیم و خودمان آماده عقب نشینی شدیم. سکوت سنگین و مرگ آوری روی شهر سایه انداخته بود. گاهی خودمان سکوت را با رگباری می‌شکستیم و دشمن هم بلافاصله جواب می‌داد. وقتی نیروها جمع شدند، از خیابان «صفا» به طرف پل حرکت کردیم. همه جا سکوت مطلق حاکم بود. پرنده پر نمی زد. از ناراحتی نفهمیدم که چطور به پل رسیدیم. به ستوان گفتم: - پس اون سرهنگه که می گفت اینجا می‌مونیم کجاس؟ - نمی دونم. - ولی می گفت اینجا می‌مونم. - حتماً ول کرده و رفته. نمی دانستیم چکار باید بکنیم. یکی از بچه ها گفت: - من بلدم بچه ها رواز روی پل رد کنم. در زیر پل نرده هایی بود که ۲۵ الی ۳۰ سانت پهنا داشتند. بچه ها را به نوبت از آنجا عبور دادیم. من و دو نفر دیگر مانده بودیم. گفتم: - من بر می گردم مهرداد گفت: - کجا ؟! - توی شهر، شاید مونده باشه... - کسی توی شهر نیست. - می‌خوام یه کم دیگه تیراندازی کنم. - بی فایده س ؟ - من میرم - پس منهم می آم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
۲۵ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 الا اهل عالم‌پیامم بگیر شدم از ازل من ولایت پذیر امیری حسین و نعم الامیر        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۵ شهریور
🍂 طنز جبهه "شوخی های اشکی" •┈••✾🔘✾••┈• در يكی از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگودينی پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها‌ سالم بودن خيلی خوشحال شديم. جلوی مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقی بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی كردند. يكی از بچه ها پرسيد: آقا ابرام! جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم مكثی كرد، در حالی كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين اشاره كرد. سراسیمه به طرف ماشین رفتیم. يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتی كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاری شد و چند نفر دیگر با گريه داد زدند: جواد! جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه مي‌كردند، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چیه، چی شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچه ها با چهره هايی اشك آلود و عصبانی به دنبال ابراهيم می گشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان! ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۵ شهریور
🍂 یادش بخیر چای خوردن های عصرانه جبهه‌ای، وقتی که یک نفر ایثارگرانه کتری بزرگ روحی رو پر از آب تانکر می کرد و جوش می‌اورد و مشتی چای خشک می‌ریخت تو کتری. نه از فلاسک خبری بود و نه قوری لیوان های جای مربا رو می‌شست و پر از چای تازه دم می‌کرد و همه حلقه می‌زدیم دور اون و خاطرات عملیات قبل رو زنده می‌کردیم. لذت چای در شیشه مربا و قند در کاسه روحی، ناگفتنی بود. و باید گفت؛ بهترین آدم‌های زندگی، اونهایی هستن که وقتی کنارشون بشینی، چایت هم اگر سرد بشه، دلت گرم می‌شه... ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۵ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ شهریور
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۲۲ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 نتایج عملیات رمضان هنگامی که عراق ایرانیان را در پشت دیوارهای بصره دید، از تنها حربه ای که می‌توانست به کار گیرد و حمایت استکبار جهانی را جلب کند، با طرح ادعاهایی مبنی بر اینکه جمهوری اسلامی به خاک عراق تجاوز کرده است و قصد براندازی حکومت عراق را دارد، سعی در نجات خود از مهلکه داشت. فریاد عراق، سراسر جهان را پر کرده بود که جمهوری اسلامی قصد اشغال عراق و غارت ثروت ملی آن را دارد. کشورهای عربستان سعودی، کویت، اردن و مصر، با تمام توان انواع کمک ها را به عراق گسیل داشتند. وزیر دفاع مصر به عراق آمد و از قرارگاه‌های عملیات منطقه، بازدید کرد و طی این بازدید پیشنهاد کرد که یک پل هوایی بین عراق و مصر برقرار شود؛ که بلافاصله این پیشنهاد به مرحله اجرا درآمد و ارتباط شبانه روزی هوایی بین مـصـر و عراق برقرار شد و تجهیزات و مهمات مورد نیاز عراق از این طریق تأمین گشت. نیروهایی نیز از ارتش مصر برای جنگیدن در کنار عراقی ها به عراق آمدند. البته هدف مصری ها کسب درآمد و جمع آوری دلار بود. هنگامی که صدام از اهداف آنان آگاه شد، دستور اعزام نیروهای مصری را به جبهه بصره صادر کرد. جبهه بصره در آن موقع بدترین و شکننده ترین جبهه ها بود و شدت حملات نیروهای ایرانی تاب و توان مقاومت را از همه می‌گرفت. مصری ها متوجه سختی شرایط شدند و دانستند که بایستی هیزم این آتش باشند. بعضی از آنان در همان روزهای اول گریختند. یکی از افسران اداری لشکر دوازدهم عراق، سرهنگ صبحی الدجیلی از فراریان مصری پرسید: "آیا می‌دانید مردم عراق به فراریان از جبهه ها ترسو می گویند؟" یکی از مصریها پاسخ داد: "ای عمو... اگر صد بار به ما بگویند ترسو، بهتر از این است که یک بار بگویند خدا بیامرز!" شدت جنگ و فرار مصری ها از جبهه ها باعث شد دستورالعمل جدیدی صادر شود و تأکید فرماندهی کل در دستورالعمل ایــن بـود که برخورد با مصری های فراری از جبهه مانند برخورد با سربازان عراقی خواهد بود و وظایف یکسان و مجازاتهای یکسان برای برخورد با متخلفان در نظر گرفته شده است. هشتاد سرباز مصری، به علت فرار از جبهه توسط جوخه های اعدام عراق به هلاکت رسیدند و اجساد این افراد به طور جداگانه به مصر منتقل شد. این حقیقت را شیخ کشک، مبارز نابینای مصری، از مخالفان حسنی مبارک در خطبه های نماز جمعه مصر برای مسلمانان مصری فاش کرد و گفت اجساد مصریهایی که در فرودگاه قاهره تحویل شدند، همگی وضعیت مشکوکی داشتند و بر بدن آنان آثار شکنجه و تعذیب دیده می‌شد! بعضی از این اسرار توسط وفيق السامرایی مدیر اطلاعات عراق که جدیداً از عراق فرار کرده و به یکی از کشورهای خارجی پناهنده شده است فاش شد. وی در این مورد گفته است تعداد زیادی زندان زیرزمینی وجود دارد که پاسداران امام خمینی و بسیجیان در آنها محبوس هستند. آنان هنوز هم در زیرزمین ها محبوس اند و هر روز تحت شکنجه و آزار قرار می گیرند. این اسرار برای اولین بار فاش می‌شوند و حتماً به چاپ خواهند رسید. بلندگوهای تبلیغاتی عراق در هنگام عملیات رمضان تغییر موضع دادند و همین امر نشان دهندۀ تفکر متزلزل و بی پایه حزب بعث است. مردم عراق نیز پس از این زمان بود که به ماهیت نظام و ارتش خود پی بردند و آنها را غیر قابل اعتماد دیدند. به همین دلیل، اکثر مردم هشیار عراق به اماکن مقدسه و عتبات عالیات رفته، در پناه اهل بیت(ع) قرار گرفتند. بعد از عملیات رمضان، عراق آماده و مساعد برای دگرگونی سیاسی بود و همه چیز برای تغییر ترکیب سیاسی عراق وجود داشت؛ ولی در اواخر امر آمریکا هیئتی برای جلوگیری از تغییرات عراق به منطقه گسیل داشت و حمایت همه جانبه خود را برای ابقای صدام اعمال کرد و او را از جهت سیاسی و نظامی تقویت یافت و پایگاه خود را در منطقه تثبیت کرد. ┄═• پایان •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
۲۵ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ شهریور
🍂 جرئت نداشتم استخوان و جمجمه پوسیده کسی را که همه علاقه و عشق زندگی ام بود را ببینیم. یکی انگار سرم را خم کرد. دیدم اسماعیل توی تابوت خوابیده است ریش‌های مشکی اش را شانه زده بود و لبخند دور چشمهایش چین انداخته بود. چنگ زدم بغلش کردم. هق هق زدم. - به خدا خود اسماعیله. حاج خانم اسماعیل را مثل کودک قنداقی به آغوش کشید تکانش می داد و با او حرف می زد و گریه می‌کرد. چشم دوختم به تابوت زیر لب گفتم: «پسردایی به وعده ت وفاکردی و اومدی اما چقدر دیر! فکر نکردی کمرم از این مصیبت خرد می‌شه! فاطمه مان از دنیا رفت، امیر سه ساله و نیمه مان حالا هجده ساله شده. معصومه خوب نشد، پسردایی! حتماً تا الان پیکر همه نیروهات برگشته که تو هم دلت اومده بیایی. اشک بی اختیار از صورتم می چکید. یادم افتاد که ... روایت زهرا امینی •⊰┅┅🔅┅┅⊰• 🔸 خاطرات جدید و بسیار جذاب از کتاب بی آرام (سردار حاج اسماعیل فرجوانی ) به روایت همسر بزودی در کانال حماسه جنوب 👇 @defae_moghadas 🍂
۲۵ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ شهریور
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 گردانها را ده دوازده روز در آب آموزش دادیم. در منطقه دو قرارگاه احداث کردیم، یکی قرارگاه اصلی لشکر بود که بنه تدارکاتی و اورژانس بهداری و پشتیبانی رزمی در آن قرار داشت، دیگری قرارگاه تاکتیکی که اطلاعات عملیات و فرماندهی در آن مستقر بود. چند سنگر تاکتیکی هم برای پشتیبانی احداث شد. مسؤول پشتیبانی یا جانشین او موظف بود در موقع عملیات، از طریق این سنگر در دسترس فرماندهی لشکر باشد. مسؤول پرسنلی هم در سنگری که در کنار فرماندهی درست کرده بودیم، قرار می گرفت. او کارش تأمین نیرو بود. در موقع عملیات درصد تلفات مشخص و بلافاصله برای جایگزینی اقدام می‌شد. در آن مدت کوتاه، علی پور زحمت طاقت فرسایی را تحمل کرد تا توانست وضعیت قرارگاهها را شکل بدهد. 🔘 دو حمام در قرارگاه اصلی زده شد که یکی از آنها مخصوص مصدومین شیمیایی بود و در اختیار بهداری لشکر قرار گرفت. از جاده شلمچه به طرف اول گمرک، ساختمانی قرار داشت که قبلاً متعلق به اداره گمرک بود. ساختمان دو طبقه و خوبی بود که سقف آن باید درست می شد. یک قسمت را به مصدومین شیمیایی و قسمت دیگر را به مصدومین غیر شیمیایی اختصاص دادیم. حدود ده دوازده لولۀ دوش فقط به مصدومین شیمیایی اختصاص داده شد. حدود ده دوش نیز به نیروهای دیگر. یک حمام هم سرپل نو با دو دوش احداث شده بود که یک دوش برای شیمیایی ها و دیگری برای غیر شیمیایی ها بود. 🔘 قصد از احداث این حمام مداوای مقدماتی مصدومین در مراحل اولیه بود. یک دوش هـم کنار اورژانس و در داخل قرارگاه تاکتیکی برای مصدومین شیمیایی در نظر گرفته شد. می‌دانستیم که در این منطقه دشمن هر چه بمب شیمیایی داشته باشد بر سر ما خواهد ریخت. پنج قبضه مینی کاتیوشا، پانزده قبضه خمپاره ۱۲۰ و دوازده قبضه خمپاره ۸۱ میلی متری پشت خط اول قرار دادیم. نیروی زمینی به هـر لشکر، سهمیه آتش داده بود. واحد مهندسی ما چهارده پانزده دستگاه بلدوزر داشت. در خط، کمتر از امکانات جهاد سازندگی استفاده می‌کردیم. علی پور یک دستگاه گریدر و دو دستگاه غلتک سبک آورده بود. ما از این غلتک ها علاوه بر کوبیدن زمین، به عنوان سنگر استفاده می کردیم. 🔘 در عملیات بدر و در جاده خندق، کیسه گونی روی غلتک می چیدیم و روشنش می‌کردیم. فرمانش را قفل می‌کردیم که منحرف نشود و روی جاده خندق رهایش می‌کردیم و پشت سرش راه می افتادیم. عراقی‌ها تیراندازی می‌کردند و تیر به جلوی غلتک می خورد و کمانه می کرد. وقتی که ما نزدیک آنها می‌‌شدیم مجبور بودند جا را خالی کنند و به ما بدهند! شب نوزده دی فرماندهان واحدهای لشکر و چهار فرمانده گردانهای خط شکن به قرارگاه فرا خوانده شدند تا به آخرین توجیه فرمانده لشکر آقای قاآنی گوش بدهند. فرماندهان یگانهای اطلاعات عملیات، بهداری، ستاد، مهندسی، پشتیبانی گردان انصار و چهار گردان خط شکن در قرارگاه حاضر شدند. آقای قاآنی تذکر لازم را داد. 🔘 زمان خداحافظی فرا رسید. قرار شد نیروها پشت خط بروند. وقتی بچه ها با هم خداحافظی می‌کردند صدای گریه تا بیرون سنگر می آمد. طاقت نیاوردم، از سنگر بیرون آمدم. عده ای از بچه هــا بـا حالتی خداحافظی می‌کردند که انگار باز نخواهند گشت. دستها را به گردن همدیگر انداخته بودند. در تمام دوران جنگ، خداحافظی مثل خداحافظی کربلای پنج ندیدم. آقای قاآنی دستور داد که همراه او پشت خاکریز اول بروم تا عملیات را از دو محور شروع کنیم. برنامه ریزی عین برنامه ریزی عملیات والفجر هشت بود. در خط آتش ما، ده دوازده دستگاه توپ ١٠٦ استقرار پیدا کرده بود. بچه های تخریب هم در جای خودشان قرار گرفته بودند. من و آقای قاآنی به داخل سنگری رفتیم که پشت نهر خین درست کرده بودند. رمز عملیات همیشه از قرارگاه به خط اعلام می‌شد اما در شب عملیات کربلای پنج از خط به قرارگاه اعلام شد. آن شب باران نرمی شروع به باریدن کرد. دلم ریخت. با خودم گفتم: اگر این باران شدت بگیرد، حرکت بچه ها کند می‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۵ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حقیقتی اینجاست دست خدا با جماعتی است که بر محور حق گرد هم آمده باشند و اصلا وحدت جز در میان موحدین تحقق نمی‌یابد. شهید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۵ شهریور
🍂 ای بُغض فروخفته مرا مَرد نگه دار تا دستِ خداحافظی‌اش را بفشارم ... ▪︎ قاب زیبای مادر و پسری از لحظه‌‌ٔ خداحافظی "جواد رحمانی نیکونژاد». او در شهریور ۱۳۶۲، در سردشت و در درگیری با گروهک‌های ضدانقلاب به شهادت رسید. ۱۵ شهریور ۱۳۶۱ عکاس : امیرعلی جوادیان ▪︎روزهاتان در پناه لطف الهی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۶ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ شهریور
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۰) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌سه نفری راه افتادیم. به کلینیک بهبهانی که رسیدیم، یک نفر ایستاده بود. می گفت: - می‌دونید چی شده، دستور عقب نشینی دادن پل هم دست عراقی‌هاس.. دوست ما با عصبانیت فریاد زد - کی دستور داده؟ غلط کرده هر کی گفته. مگه الکی‌یه؟ همین جا اعدامش می‌کنیم. دارن خیانت می‌کنن. شهر دست ماست. او خیلی ناراحت بود و نمی‌توانست خودش را کنترل کند. صدایش بغض آلود شده بود. پرسیدیم: - می آی بریم یا نه؟ - نه، اون همه مهمات توی کلینیک قایم کردیم. - باید بریم، دیگه کسی توی شهر نیست. - چرا! هست ! و بعد رفت تا دوستانش را صدا کند. - بچه ها بلند شید، شهر رو خالی کردن، هیچکس نیست. الان عراقی‌ها می‌آن همه‌مون رو دستگیر می‌کنن... بچه ها سراسیمه از خواب بلند شدند و آمدند. به آنها گفتم: - زیر پل آزاده، می‌تونید از اونجا برید. عراقی‌ها روی پشت بام فرمانداری و مدرسه بازرگانی مستقر بودند و همه جارا زیر نظر داشتند. ما به شهر برگشتیم. و مشغول تیراندازی به طرف دشمن شدیم. فایده ای نداشت. باید برمی گشتیم. برای آخرین بار به مسجد جامع خیره شدیم. دلمان نمی‌آمد، چرا باید شهر را خالی می کردیم؟! با حسرت و اجبار راه می‌رفتیم. هیچ کس توی شهر نبود. خودمان را به شط رساندیم. تکاورها در کنار شط جمع شده بودند. سرهنگ هم میان آنها نشسته بود و در حالیکه سرش را میان دستهایش بود، خودش را می‌خورد. - یا الله دیگه. پس کو این قایقی که می‌خواستن بفرستن؟ زود باشید دیگه، صبح شد. الان عراقی‌ها می‌رسند! به مهرداد گفتم: - بیا بریم. مهرداد رفت و تیوپی را که برای روز مبادا مخفی کرده بود آورد. احتمال می‌دادم که تیوپ طاقت سه نفرمان را نداشته باشد و غرق بشویم. به محمدی گفتم: - تو برو از پل ردشو ما دوباره می‌ریم توی شهر. اگر خبری نبود بر می گردیم. محمدی ایستاد و نگاهم کرد. اشک از چشمانش سرازیر شد و بدون هیچ حرفی روی اسکله رفت و لباسهایش را در آورد. بلافاصله دویدیم و او را گرفتیم. برای یک لحظه فکر کردیم که می خواهد خود کشی کند: - چکار می‌خواهی بکنی؟! - می‌خوام با شنا برم اون طرف. با شما نمی آم. شما دو نفر با تیوپ بیاین که زنده برسین. اوج از خود گذشتگی و ایثار. بی اختیار بغض گلویم را گرفت. لحظات حساسی بود. لحظاتی که انسان خودش را فراموش می‌کند. نمونه این فداکاریها را می‌توانستیم حتی در سخت ترین درگیریها ببینیم. آنقدر بین زخمی‌ها تعارف بود که همیشه امداد گرها را عاصی می کردند. - خب بالاخره یکی تون روی برانکارد بشینه تا ما ببریمش. بقیه مجروحین را با فرغون می‌بردند یا با آمبولانس‌هایی که چرخشان پنچر بود و قادر به نقل و انتقال سریع نبودند. خدا میداند چه تعداد از مجروحین در چنین شرایطی شهید شدند. با این حال هیچ تسلیم نشدند. خرمشهر با همدمظلومیت‌اش صدام را به ذلت کشانده بود. اشکهای محمدی را پاک کردم و هر دو او را بوسیدیم‌ - نمی‌خواد با شنابری. ما با هم می‌ریم توی شهر و به دوری می‌زنیم. بعد بر می‌گردیم و می‌زنیم به آب. یا غرق می‌شیم، یا می‌رسیم اونطرف! می خواستیم به طرف شهر برگردیم که یکی از بچه ها رسید. - هیچ فایده ای نداره. هوا داره روشن می‌شه. ساعت چهار صبحه. تا به اون طرف شط هوا روشن شده برسیم. چند نفر رو دیدیم که از سمت پل به طرف ما می آمدند. پرسیدیم: - چه خبر؟! می‌خواستیم از پل رد بشیم که دو تا از بچه هارو زدن. هر دو افتادن توی آب. آنها به دنبال وسیله ای می‌گشتند تا با آن از آب عبور کنند. در آخرین لحظات تصمیم ناخواسته خود را گرفتیم و به طرف شط رفتیم. چند نفر از بچه ها سوار یدک کشی شده بودند و پاروزنان به آن طرف می‌رفتند. هر سه لباسهایمان را در آوردیم. سه نارنجک همراه من بود که آنها را بین خودمان تقسیم کردم. همیشه یک نارنجک را برای آخرین لحظه نگه می‌داشتم یا ضربه بزنم یا این که خودم را بکشم. اسارت در تصورم نمی گنجید. نارنجک خود را داخل کفشم گذاشتم و پس از بستن بندها، کفشها را به گردنم انداختم. لحظاتی بعد، در حالی که سلاح را روی تیوپ گذاشته بودیم، هر سه به آب زدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
۲۶ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهدا خیلی کارها را نکردند که شهید شدند...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۶ شهریور
🍂 طنز جبهه "التماس دعا" •┈••✾🔘✾••┈• در ماموریت شرهانی بسر می بردیم. این ماموریت از هر لحاظ ماموریت خاصی شده بود. آتش دشمن، هوای سرد، فضای متفاوت و.... سنگر گرم و نرمی برای خود درست کرده بودیم و در آن هوای یخ زده حکم هتل ۵ ستاره را به خود گرفته بود. مخابرات گردان بودم و ضرورت ماندن در کنار بی سیم. دوست هم سنگرم برای خواندن نماز شب از جای خود حرکت کرد تا گرمای لذت بخش سنگر را به آب و هوای سرد زمستان بدهد و وضویی بگیرد. در همان حال که سر را مقداری از زیر پتو بیرون می آوردم به او گفتم:"التماس دعا دارم!" لحظه ای در جای خود ایستاد و سر را به طرفم چرخاند و با کمی اخم 😉 گفت:"دندت نرم! خودت بلند شو و برای خودت دعا کن". مانده بودم در برابر پاسخ تند و غافلگیرانه اش چه بگویم جز مبادله لبخندی😄😄😄 محمد رضا خرم پور ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۶ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ شهریور
کتاب بی‌آرام، از انتشارات سوره مهر، یکی از کتب جدید و جذابی می‌باشد که خیلی زود چاپ اول آن به اتمام رسید و گویا حوزه اقدام به چاپ دوم نیز نموده. این کتاب دارای ۱۰ راوی و ۱۵ روایت از زندگی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی فرمانده تیپ یک لشکر حضرت ولیعصر "عج" است که توسط خانم بهبودی به زیبایی تحریر شده است. بلطف الهی، سه فصل خانوادگی کتاب، آنهم بخاطر حضور پررنگ خواهران گرامی در کانال، جهت نشر، از زبان همسر و مادر شهید انتخاب شده، امید است مورد توجه دوستان و همراهان قرار گیرد.
۲۶ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ شهریور
🍂 🔻 بی آرام / ۱ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ صدای حاج خانم توی سرم پیچید: - داداشی، اومده یم خواستگاری زهرا. مامان گفت: «به سلامتی، برای کی؟ حاج خانم گفت: «کی بهتر از اسماعیلم!» یک مرتبه همه ساکت شدند. حاج خانم سنگینی فضا را شکست: - زن داداش نمی خواید جواب بدید؟ مامانم با دستپاچگی گفت: "والله چی بگم" سرم را بالا آوردم و توی دلم گفتم: - خدایا قربانت بروم؛ همین دیروز بود که با خودم گفتم یا زن اسماعیل می‌شوم یا اصلا ازدواج نمی‌کنم. اما آن لحظه فکر نمی‌کردم اسماعیل بیاید خواستگاری ام. آخر حاج خانم دختری از فامیل را برای اسماعیل نشان کرده و سال ها او را «عروسم» صدا زده بود. حالا چه شده بود که به خواستگاری من آمده بودند. صدای مامان روی سرم آوار شد - دختر، شیر سماور رو ببند قوری سررفت. سینی پر آب شد. تا به خودم بجنبم مامان شیر سماور را بست و دستمال به دست من را کنار زد. زیر لب با خودش غرغر می‌کرد که صدای بابا حرفش را برید: - دخترم، بابا، چی می‌گی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: "هر چی خودتون صلاح می‌دونید." مامان دست از دستمال کشیدن برداشت و با تعجب نگاهم کرد. بابا از آشپزخانه بیرون رفت. با اشاره او، مامان پشت سرش. سرم را چسباندم به در. مامان و بابا پچ پچ می‌کردند. - قبل این ندیده و نشنیده می‌گفت نه! - این جواب با حرفای قبلش زمین تا آسمون فرق داره. مامان سینی چای را گرداند و گفت: «حاج خانوم، اجازه بدید فکر کنیم.» - مگه فکر کردن می خواد؟ ما با هم فامیلیم. بابا را خطاب کرد و گفت:"مگه ما فکر کردیم داداش؟" و آب و تاب داد به صدایش. - اسماعیلم فردا می‌خواد بره جبهه. شما باید الان جواب بدید. صدا از دیوار درآمد از مامان و بابا درنیامد. یکهو صدای حاج خانم بلند شد: - زهرا ... زهرا خانوم .... صدایم توی سینه حبس شده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «بله» - بیا تو عمه ! خودم را جمع و جور کردم اما انگار قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد. حاجی آقا زودتر از همه سرش را به طرف آشپزخانه چرخاند. سلام کردم. نگاهم کشید به حاج خانم و ناهید خانم و شرید روی اسماعیل. حاج خانم من را کنارش کشید و گفت: «خب، عمه، تو چی میگی؟» زبانم سنگین شده و صورتم گر گرفته بود. پلک هایم تند تند می پرید و انگار می خواست آبرویم را ببرد. نگاهم به فرش خیره مانده و نفس هایم تند شده بود. لام تا کام حرف نزدم. حاج خانم گفت: «خب مبارکه!» و در قندان را برداشت و پولکی تعارفم کرد. یکی برداشتم. قندان را کشید طرف اسماعیل و گفت: "دهنت رو شیرین کن مامان که تا آخر زندگی تون شیرینی باشه" و زد به شانه اسماعیل و گفت: «مامان، برو جبهه. ان شاء الله وقتی برگردی عروسیت رو می‌گیریم.» ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۶ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عجب از عالم ظاهر که ما را در جستجوی شهدا به قبرستان ها می‌کشاند. اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده اند. ما قبرستان نشینان عالم عادات به غلط مزار شهدا را قبرستان میخوانیم. چرا که گوش هایمان نجوای ارواح جاویدان را نمی شنوند. شهید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۶ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ شهریور
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 قلبم در شب عملیات کربلای پنج خیلی تپش داشت. حالت عجیبی داشتم. وقتی خدمت آقای قاآنی رفتم، تعجب کرد. پرسید: چرا رنگت این طوری است؟ گفتم: امشب تپش قلب دارم. این باران مرا نگران کرده. گفت: شاید باران، باران رحمت باشد و کمک‌مان کند. 🔘 ساعت ده بود که قرار شد رمز عملیات اعلام شود. رمز عملیات یافاطمه الزهرا(س) بود. آقای قاآنی بعد از خواندن آیــه انـا فتحنـا لـک فتحاً مبينا،‌ سه بار رمز را اعلام کرد. بعد به من گفت: غواص ها را بفرست تا به جزیره بروند. دم سنگر ایستاده بودم دیدم آقای قاآنی بسیار آرام می گوید: خدایا،‌ کمکم کن. شاید چهار پنج بار این جمله را به زبان جاری کرد. به من گفت - چرا حرکت نمی کنی؟ گفتم: رفتم. راه افتادم. به محض این که عملیات آغاز شد غواصها در کمتر از دو دقیقه خط را شکستند. پشت سر آنها پل را انداختیم. علی پور هم رسید و با بلدوزرها شروع به پر کردن نهر خین کرد. سه گردان را به راحتی و با سرعت به داخل جزیره بوارین نفوذ دادیم و دو سه کیلومتر پیشروی کردیم. عراقی‌ها را زیر آتش گرفتیم و نگذاشتیم پلی را که بین بوارین و کانال ماهی بود، خراب کنند. 🔘 آقای قاآنی دو تا بیسیم به من داده بود. یکی از آن بیسیم‌ها مال قرارگاه بود. این بیسیم در اختیارم گذاشته شده بود تا من که در جلو می جنگم مکرر سؤال نکنم در چپ و راست چه می گذرد. آقای قاآنی پشت خط آمد و به آقای شوشتری خبر داد ما خط را‌شکستیم. بگویید لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) چه کرده؟ ایشان گفت: هنوز کاری نکرده اند ولی تلاش دارند که در ام الرصاص پیاده شوند. دیدم نیروهایی مثل لشکر ۵ نصر که در سمت دژ بودند، خوب عمل کرده اند. صدای آنها مرتب می‌آمد که مثلاً ما فلان جا و فلان جا را گرفتیم و داریم جلو می‌رویم. 🔘 صبح ساعت هشت آقای قاآنی آمد و گفت: سریع نیروها را بیرون بکش. فهمیدم که عملیات اصلی در پنج ضلعی گرفته است. گردانها را بیرون و به عقب آمدیم. می‌خواستیم از شهرک المهدی (ع) به سمت پنج ضلعی برویم. ما در آنجا کانالی زده بودیم که قرار بود یک بلدوزر روی آن کار کند. برای بازرسی به آنجا رفتم، دیدم علی پور و رمـضـانی بـه شـدت مجروح شده اند. آقای قاآنی هم ناراحت بود. هر دو پای علی پور خـرد شده بود. آقای رمضانی هم شکمش پاره شده بود. او را به پشت خط انتقال دادند اما شهید شد. ساعت چهار بعد از ظهر بود قرار شد قرارگاهی برای لشکر، روی دژ آماده کنیم. با هادی سعادتی، مجید مصباح، مهدیان پور و مظلوم، روی دژ رفتیم. سنگری را که متعلق به یکی از گروهانهای عراقی بود، پیدا کردیم. وسایل ارتباطی مان را بردیم و ارتباط لازم را برقرار کردیم. 🔘 غروب آقای قاآنی آمد، دستور داد گردانها را جلو ببریم. با شریفی و علی ابراهیمی عقب آمدیم و سه گردان را جلو بردیم. قرار شد اول صبح، از سمت پاسگاه شلمچه عراق عملیات کنیم و به سمت شهرک دوعیجی برویم. این شهرک، کنار نهر دو عیجی قرار داشت. این نهــر، جاده شنی خرمشهر - بصره را قطع می‌کرد و به سمت کانال ماهی می رفت. ابتدا کل منطقه را تا جاده گرفتیم. کنار جاده خاکریز احداث کردیم. از جاده آسفالتی که از نهر دو عیجـی بـه شهرک دوعیجی می رسید هم عبور کردیم. 🔘 از کنار پاسگاه به آنطرف نهر رفتیم و سرپل را گرفتیم. لشکر امام حسین (ع) به سمت پل دو عیجی رفت. عراقی ها در این قسمت استقامت زیادی کردند. روز اول فقط توانستیم یک سرپل از دشمن بگیریم. دم غروب آقای قاآنی دستور داد که من در خط بمانم. شب، عمليات ما آغاز شد. فقط دو تا از هلالی ها را از چنگ دشمن در آوردیم. از جایی که ما نفوذ کرده بودیم تا خود شهرک، دو یا سه کیلومتر بیشتر راه نبود. شهرک دو عیجی گلوگاه همه جاده هــا بود، یعنی جاده هایی که از کنار نهر خین و نهر جاسم و از داخل پنج ضلعی می‌گذشت. اگر می‌توانستیم شهرک را بگیریم آن مرحله از عملیات تثبیت شده بود. اگر هـم آنها ما را عقب می زدند، همهٔ نیروهایی که در کنار کانال ماهی بودند، باید عقب نشینی می کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۶ شهریور