فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ای عزیزان بدانید،
ماندنمان در گرو رفتنمان است
شهید باکری
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_مهدی باکری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۳
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
چهار روز از زندگی مان گذشته بود که اسماعیل گفت: "دختردایی یه چیزی بگم، ناراحت نمیشی؟"
- نه
- دوستام زنگ زدهان، باید برم منطقه
- من هم با خودت ببر.
خندید
- دارم میرم منطقه جنگی، چطور تو رو با خودم ببرم.
- حداقل من رو ببر اهواز که بهت نزدیک باشم.
- اگه اونجا امن بود که مامانم نمی اومد اینجا خونه بگیره.
زدم زیر گریه. حالا گریه نکن کی گریه کن! اصلا دوست نداشتم لحظه ای از من جدا شود.
فکر میکردم اگر برود، دیگر نمی بینمش؛ انگاری دیگر برای من نیست و از دستش میدهم.
دید اشکهای من تمامی ندارد. گفت:
- پاشو لباسات رو عوض کن؛ بریم بیرون دوری بزنیم.
از خدا خواسته بلند شدم و لباس پوشیدم. هوای اصفهان بهاری و مطبوع بود. قدم زدن با او که دنیایم شده بود، ذوق و شوقم را بیشتر میکرد. من که دختر شادی بودم و در لحظه زندگی میکردم موضوع رفتنش یادم رفت. سر صحبت را باز کرد:
- می دونی حضرت زهرا چند سالگی شهید شد؟
من هم که طوطی وار این ها را می دانستم گفتم: "هجده سالگی" گفت:
- نام حضرت زهرا رو داری؛ میخوام که صبر خانوم رو هم داشته باشی! اینا الگوی دین و دنیای ما هستن. زد به صحرای کربلا و صبر زینب (س). آن روز فهمیدم توکلش به خداست و توسلش به حضرت زهرا. نام بانو از زبانش نمی افتاد. نمی دانم در حرف های اسماعیل چه بود که آتشم را نشاند و آرامم کرد. قول دادم صبوری کنم تا برگردد. دیگر گریه نکردم. دلم نمی آمد دلش را بشکنم و ناراحتش کنم. خاطرم را جمع کرد که برایم پیغام میفرستد و هر یک از دوستانش که آمدند نامه ای برای من همراهشان میکند.
اسماعیل که رفت انگار رنگ و لعاب خانه را با خود برد. دیدم چه اتاق کوچکی داریم؛ اصلاً چه خانه نقلی و جمع وجوری ! تا قبل از آن انگار در قصری بی در و پیکر زندگی میکردم و خدم و حشم به من کُرنش میکردند. از وقتی اسماعیل رفت، کارم شده بود دعا کردن برای رزمنده ها. خواب و خوراک نداشتم. روزها به سختی میگذشت.
حاج خانم سرگرم کارهای خیاطی اش بود. نسرین خانم، بعد از دوره درمان شش ماهه در تهران به اصفهان آمده و در بیمارستان بستری بود. امیر در جبهه و ندا و نادیا هم مشغول درس و مدرسه بودند.
از اسماعیل خبری نبود. نه خودش آمد نه پیامی فرستاد؛ در حالی که همه وجودم اسماعیل را صدا میزد. یک روز طاقتم تمام شد. رو کردم به حاج خانم و گفتم: به خدا دیگه نمیتونم تحمل کنم. می خوام برم اهواز پسر عمه رو ببینم. حاج خانم سر چرخاند به حاجی آقا و گفت:
- ببین عروست چی میگه حاجی آقا، با دلم راه آمد، بلیت اتوبوس گرفت و راهی شدیم. در خانه حاج خانم را که باز کردند نزدیک بود از ترس پس بیفتم. سوسکهای بزرگی توی خانه پرواز میکردند! من که تا آن روز سوسک پرنده ندیده بودم داشتم زهره ترک میشدم. گفتم:"حاج خانم اینا دیگه چیان؟" گفت: "به اینا میگن بتُل. ما که نبودیم بیشتر شده ان" آن قدر که از سوسکها وحشت داشتم از حمله عراقیها نمی ترسیدم. حاج خانم گفت: «زهرا، اسماعیل می آد به خونه سرمیزنه. من کفشات رو قایم میکنم که ندونه اومدی، اصلاً بذار بگم زنت رو نیاورده یم.» گفتم باشه. فردای آن روز دم دمای ظهر، اسماعیل کلید انداخت به در خانه و آمد. چشمش که به حاج خانم افتاد رویش به لبخند بازشد.
- ا... مامان شما کی اومده اید؟
حاج خانم گفت:
- تو که بدقولی کردی و نیومدی! ما که هیچی؛ دلتنگ تازه عروست نشدی؟ گفته بودی زود میآی.
اسماعیل گفت:
- دشمن فشارش رو بیشتر کرده، نمیتونستم ول کنم بیام، زهرا چطوره؟
حاج خانم خودش را به آن راه زد:
- چه می دونم، زهرا رو میخواستی باید خودت می اومدی بهش سر میزدی. من که زنت رو نیاوردم. به من چه! زنت رو میخوای برو اصفهان، خودت برش دار بیارش.
اسماعیل خنده اش گرفت. انگار دست ما را خوانده بود. حاج خانم گفت: "ای نامرد! سر تو نمی شه کلاه گذاشت."
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 ساعت چهار بعد از ظهر بود که تانکها پاتک زدند. بچه هایی که عقب رفته بودند، وقتی دیدند ما نرفتیم همه برگشتند. به طوری که مانده بودیم آنها را چه جور پشت خاکریز جا بدهیم. سر سنگر بود. نشستم و بیرون را نگاه کردم یک دفعه دیدم توپ ١٠٦ عراقی ها به سمت خاکریز میآید. آقای علی ابراهیمی هم کنار من بود. گفتم: ١٠٦ را بزنید. زدیم یکی را کشتیم و یکی را هم زخمی کردیم. توپ ١٠٦ هم با آرہی جی منهدم شد. عراقی زخمی را به این طرف خاکریز آوردیم. سروان بود.
🔘 علی ابراهیمی که عرب زبان بود از او سؤال کرد چرا با ١٠٦ تک کردید؟
جواب داد: مجبورمان کردند. به ما گفتند یا بروید یا شما را میزنیم. میخواستند ما دو تا را سپر قرار بدهند تا بفهمند شما چند نفر هستید.
پرسیدم: فرمانده شما کیست؟
گفت: سرهنگ جشعمی
گفتم: این سرهنگ چه جور انسانی است. آدم است یا نه؟ گفت: شیعه است و آدم پر ابتکاری است. از دو شب قبــل کـه صدام حسین او را منتقل کرد به عنوان فرمانده تیپ ۷ خوب کار کرده است.
گفتم: او پشت خاکریز می آید یا نه؟
گفت: نه. فکرش خوب کار میکند اما کسی نیست که بیاید پشـت خاکریز شما را نگاه کند.
گفتم: خیلی خب این زخمی را به قرارگاه ببرید.
🔘 به علی ابراهیمی گفتم: من بر این سرهنگ جشعمی برتری دارم.
پرسید: چطوری؟ گفتم: درست است که فکر او خوب کار می کند اما مردی نیست که مثل من از خودش بگذرد به آب و آتش بزند یا پشت خاکریز بایستد. در همین موقع بچههای اطلاعات عملیات داخل نخلستان یک سرگرد عراقی را اسیر کردند. او گفت که فرمانده گردان فلان هستم. توضیح داد که در این قسمت چقدر نیرو هست. او گفت: هدف صدام، گرفتن دوعیجی و عقب زدن شماست. اگر شما را عقب بزند، همه لشکرها دور می خورند و شما مجبور میشوید تا پشت مرز ایران و عراق، عقب نشینی کنید. عراقی ها قطعاً به شما تک میزنند. سیصد تانک اینجا مشغول کار است.
🔘 دوباره به سنگر برگشتم. از بالا دیدم تانکهای عراق با سرعت شصت هفتاد کیلومتر به طرف ما میآیند. نیروهای پیاده عراقی در چهل متری ما بودند. دست بردم و گفتم آر.پی.جی بدهید. بچه ها دستپاچه شده بودند و نمیدانستند چکار میکنند. پریدم پایین و آرپی جی برداشتم. یکی از تانکهای عراقی از خاکریز عبور کرد. آر.پی.جی را زمین گذاشتم و کلاش برداشتم. تیراندازی کردم که تانک نتواند از تیربار استفاده کند. بچه ها هم نارنجک می انداختند. تانک دستپاچه شد. دنده عقب گرفت تا فرار کند. حدود بیست متر با ما فاصله گرفت. چون فاصله کم بود، گلوله آرپی جی کمانه می کرد.
خودم را عقب کشیدم و از پهلو به شنیهایش زدم. تانک داخل کانال سرنگون شد و آتش گرفت. تانکهای دیگر پشت خاکریز خودشان برگشتند. آنها متوجه شدند اگر بیست تانک هم به آنجا بیاید، چون عرض معبر کم است فقط سه تانک میتواند جلو بیفتد و باقی تانک ها ناچار هستند پشت سر آنها قرار بگیرند.
🔘 اگر غیر از این بود، برای ما مشکل درست میکردند آنها که دیدند هرچه تانک بیاید، مـا میزنیم از فرستادن تانک ها صرف نظر کردند.
درگیری تن به تن حدود سه ساعت طول کشید. حتی یک نفر از بچه ها هم فرار نکرد. از این طرف هادی سعادتی آمد و گفت آقای قاآنی با شما کار دارد. گفتم: بگو فعلاً گرفتار است.
بیسیم چی من گفت: حاج آقا من بیسیم.چی شما هستم یا پیک شما؟ گفتم: بیسیم را بینداز کنار و مهمات بیاور. به طرف جاده دویدم و از کنار در شروع کردم به آر.پی.جی زدن. آن قدر زدم که از گوشم خون آمد. گوشم برای چند ساعتی نمیشنید. بعضی از بچه ها هر سؤالی داشتند مینوشتند و جلویم می گذاشتند. از روی نوشته می گفتم چکار کنند.¹
🔘 بچه های بهداری و آقای طالب زاده مثل پروانه توی خط می گشتند. بچه های ادوات گریه می کردند و دایم دورم می چرخیدند. مثل روز عاشورا شده بود. چرا که اتکای بچه ها به چند نفر بود و مواظب بودند که اینها بمانند، ولو بقیه شهید شوند. آقای میرزایی جانشین ادوات لشکر گریه میکرد و مرتب به من می گفت: هر کاری داری، بگو تا من انجام بدهم. تو پشت خاکریز بایست که زنده بمانی.
۱- من بعد از طریق القدس اصلاً آر پی جی نمیزدم به خاطر این که گوش را از دست داده بودم میترسیدم گوش راستم را هم از دست بدهم ولی آنجا مجبور شدم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 غروب شلمچه
قطعه ای از بهشت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نامه های جبهه عجیب بود!
نامه هایی که بوی عشق میداد
نامه های بعضاً بی جواب ،😔
نامه های بیصاحب که برگشت میخورد😭
و نامه هایی با یک دنیا جملات فرهنگ ساز ...
▪︎روزتان، همراه با اخلاص
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۳)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 سید صالح موسوی
ساعت چهارونیم صبح بود که «رسول بحرالعلوم» خبر ورود تانکهای دشمن از سمت راست جاده خرمشهر - اهواز را آورد.
- می خواهند دژ خرمشهر را بگیرند!
بدون معطلی با دو نفر از بچه ها و رسول به طرف ساختمان دژ حرکت کردیم. رسول توپ ١٠٦ داشت و ما هر سه نفر به آرپی مسلح بودیم. آتش دشمن به قدری شدید بود که حتی چند متری مان را هم نمیدیدیم. در چنین شرایطی نیروهای ارتشی در اطراف پراکنده بودند و فرماندهانشان که گویا بعدها اعدامشان کردند در صدد گرفتن مرخصی برای آنها بودند. می گفتیم سلاح سنگین به ما بدهید اما آنها تمام اسلحه ها را در زاغهها انبار کرده بودند.
فقط یک قبضه توپ ۱۰۹ داشتیم که بحرالعلوم و «فتح الله افشاری روی آن کار میکردند غلام آبکار برای آوردن نیرو به پلیس راه رفت. و به من پیشنهاد کرد که همان جا بمانم تا اگر احیاناً توپ ١٠٦ از کار افتاد من با آرپی جی کار کنم.
همزمان با خروج ما از دژ سرو کله مردم هم پیدا شد. هر وقت اوضاع بد میشد نیروهای دلسوز و وفادار مردمی بلافاصله خودشان را میرساندند.
از فکله پمپ ببزین دیزل آباد تا پلیس راه رفتیم. مردم تا فاصله سه - چهار کیلومتری کنار خیابان پلیس راه پشت دیوار صف کشیده بودند.
در ساختمان پیش ساخته احتیاج به کمک بود، اما نیروهای ارتشی جلو نمی رفتند. میگفتند باید فرمانده دستور بدهد.
با برداشتن آرپی جی و فریاد الله اکبر از دیوار پایین پریدم و به سرعت جلو رفتم. چند نفری هم به دنبالم آمدند. همانهایی همیشه داوطلب بودند.
پس از تشریح منطقه توسط رضادشتی چند گلوله آرپی جی شلیک کردیم. دشمن به قصد تصرف پلیس راه آمده بود، اما ده دوازده نفر از بچه ها جلوی آنها را گرفته و عاجزشان کرده بودند. کم کم وضع تغییر میکرد و نوبت ما بود که عراقیها را زیر آتش بگیریم. تانکهای دشمن در ساختمانهای پیش ساخت و در فاصله سیمتری ما بودند.
مدتی بعد تنها سه گلوله آرپی جی برایم باقی مانده بود. یکی از گلوله ها به زنجیر تانک اصابت کرد و کارگر نشد. خیلی حیفم آمد.
رضا دشتی از زیر آواری که با گلوله تانک روی سرش ریخته بود بیرون آمد
با یکدیگر دست دادیم و پیمان بستیم که تا به آخر بمانیم و مقاومت کنیم.
با تمام شدن گلوله ها هر چه داد زدیم کسی جوابگو نبود. فوراً برای آوردن مهمات به عقب برگشتیم. با آن که پاهایم در پوتین زخم شده بود و راه رفتن برایم مشکل بود مجبور بودم که بدوم . وقتی به پلیس راه رسیدم حالت عادی ام را از دست داده بودم. برخورد تندم باعث شد فرمانده ای که در آنجا بود به درد دلم گوش بدهد:
- دشمن در دویست متری شماست. اگر الان بیان بالای سرتون چکار میکنید؟ اقلاً برای حفظ جون خودتون هم که شده بیائید مقابل دشمن بایستید. ما مهمات نداریم.
با مهمات کمی که گرفتم باز هم مردم به دادمان رسیدند. در همین حین رضادشتی هم آمد و با چند آرپی جی زن دیگر هر کدام از یک نقطه تانکها را هدف گرفتیم. پس از انهدام چند تانک بقیه آنها هم عقب نشینی کردند و با عقب نشینی تانکها نیروهای پیاده دشمن نیز از ساختمان پایین آمدند و پا به فرار گذاشتند. ما نیز فرصت را غنیمت شمرده و با فریاد الله اكبر مشغول تعقيب آنها شدیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 نگین پیشانی
«شهید سعید درفشان»
راوی: حاج صادق آهنگران
┄═❁๑❁═┄
سعید درفشان از دوستان نزدیک من و از بچه های مسجد جزایری بود. تمامی بچه ها به خاطر ایمان، معنویت، اعتقاد و شجاعتی که داشت، به شدت به او احترام می گذاشتند. او حقیقتا جوانی دوست داشتنی بود و در جنگ، شجاعت های بسیاری از خود نشان داده بود.
شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. در حین صحبت، دیدم. یک فشنگ دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جاییکه پیشونی را روی مهر میگذاری»
و با حسرت گفت: «چه کیفی داره!»
عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمید رمضانی، برای سرکشی به یکی از محورها رفته بود. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهد شهادت را چشید.
وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود. تیر به سجدهگاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂