eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قهرمان وطن شهید امیر مسعود منفرد نیاکی مردی که حضور در عملیات را به دیدار آخر فرزند ترجیح داد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در ساعت ۱ بامداد تاریخ ۵ مهر ۱۳۶۰ با رمز «نصرُ من‌ الله‌ و‌ فتحٌ‌ قریب» به فرماندهی نیروی زمینی ارتش و مشارکت سپاه پاسداران در محور آبـادان به شرق کارون انجـام و منجر به شکسته‌شدن حصر آبادان و بازپس‌گیری بیش‌ از ۱۵۰ کیلومتر مربع از خاک ایران شد. ▪︎ صبحتان بخیر و سرافراز از پیروزی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۳۰) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ سکینه حورسی حال بچه ها دگرگون شده بود. به دلیل مسئولیت زیاد و سنگین خواهرها، برادر جهان آرا گفتند که شهدا را به ماهشهر منتقل کنیم. یکی خواهرها مسئول این کار شد. اوضاع هر لحظه وخیم تر می‌شد. شوهرم با ماندن من در شهر مخالف بود. می گفت: "امکان داره بیان زن‌هار و گروگان بگیرن. شما نباید دست اینا بیفتید..." چند روزی را نزد خواهر عابدی بودم. باید به این طرف شط می آمدیم. همان شب، پس از رسیدن به کوی آریا خبر دادند که مهدی آلبوغبیش، همسر خواهر عابدی شهید شده. بچه های سپاه پراکنده بودند. فقط موقع شب بعضی‌شان را می‌دیدیم که یک گوشه می‌نشستند و خستگی در می‌کردند. بعد اشک از گوشه چشمشان جاری می‌شد و دعا می کردند. این صحنه ها را که می‌دیدم دلم می گرفت. دوست داشتم به سوی قبرستان پر بکشم و پیش بچه ها درد دل کنم. پیش آنها که رفته بودند! روز بعد قرار شد که خواهرها به دیدن امام بروند . من، به علت ضربه های روحی شدید نمی‌توانستم بروم. برادر جهان آرا می گفت: ترا به خدا بروید. ما که دستمان به امام نمی‌رسد. شما بروید و صحبت کنید. بروید بگویید. هر چه هست بگویید. شاید نگذارند با امام حرف بزنید. اگر نشد، بروید توی مجلس. توی مجلس حرف بزنید. به همه بگویید. در نماز جمعه ها و هر جا که شد. شهر به شهر بایستید و بگویید به خرمشهر چه گذشت. بگویید که چه عزیزانی را از دست دادیم... به تدریج از تعداد نیروها کم می‌شد. بچه ها یا می‌رفتند و یا رفته بودند. هر که مانده بود با همان ژ-۳ و ام یک می‌جنگید و مقاومت می کرد. مثل "بهنام" پسر سیزده ساله ای که به تنهایی مقر عراقی‌ها را شناسایی می کرد و به بچه ها گزارش می‌داد. مدتها در سردخانه، کارمان درست کردن تابوت برای عزیزان خودمان بود؛ در جوار پیکرهای خون آلود و قطعه قطعه شده... کاری دردناک و خارج از تحمل یک زن. وقتی در تاریکی شب اسم شهدا را می‌آوردند بدنمان می لرزید ؛ و هول و هراسی مضاعف! که این بار چه کسانی را آورده اند؟! روزی نبود که شهید نداده باشیم. (شب‌های جمعه همگی به بهشت شهدا می‌رفتیم برای فاتحه و برای قوت قلب!) پانزدهم مهر، دیگر وضع خیلی خطرناک شده بود. عراقی‌ها در شهر رخنه کرده بودند. گاهی بچه ها با ژ-۳ توپ و تانک دشمن را عقب می‌زدند و غنیمت می‌گرفتند. اما فایده ای نداشت. نیروها آنقدر نبودند که بتوانند جلوی دشمن را بگیرند. یک روز برای گرفتن غذا به مسجد جامع رفتم. آن روز شیخ شریف یکی از روحانیون بروجرد ، با گروهی برای کمک به خرمشهر آمده بود. او را نمی شناختم. فکر می کردم از قم آمده و یا این که از روحانیون آبادان است. لقمه ای توی دستش بود. با عصبانیتی که از قبل داشتم گفتم: آقا چرا به ما غذا نمی‌رسونید؟! شیخ با معصومیت خاصی گفت: خواهر - برای کی؟ - برای برادرهای سپاه - برادرهای سپاه غذا ندارند؟ - نخير... چهره اش سرخ شد و گفت: - خواهر این لقمه را بگیرید و بخورید! را گرفتم. - من نمی خوام آقا... این لقمه من روسیر نمی کنه. - خواهر، من تازه از بروجرد آمدم. همین الان رسیدم و این لقمه را گرفتم. این حرف را که گفت از طرز برخوردم شرمگین شدم و عذرخواهی کردم. با این حال شیخ اصرار می کرد که تا شما این لقمه را بر ندارید، چیزی از گلوی من پایین نمیرود و ناراحت هستم. بعد از مدتی به ماهشهر رفتم تا به بقیه خواهرها کمک کنم. اما طاقت نیاوردم به آبادان برگشتم. وضع ناگواری بود. هر شهیدی که روی خاک می افتاد، نیاز بیشتری به نیروی کمکی و تازه نفس احساس می‌شد. بعضی ها می‌گفتند: توپخانه قوچان در راه است. اما خبری نشد. البته دعای بچه ها بی جواب نماند و بعدها عده ای از برادران ارتشی، نیروهای اعزامی برادران بسیج، گروههای نامنظم دکتر چمران و سپاه تهران و اصفهان آمدند و با یاری خدا حصر آبادان را شکستند. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
زنده‌یاد سکینه حورسی از مدافعان خرمشهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دشمن با اينكه بارها تجربه كرده است كه با آهن نمی‌تواند بر ايمان ما غلبه كند، اما چاره‌ای ندارد جز اينكه از همين طريق عمل كند. او می‌خواهد ما را بترساند. خوب اين معنا را دريافته است كه اگر ما بترسيم، ديگر از ايمانمان كاری ساخته نيست. اما سربازان امام‌ زمان از هيچ چيز جز گناهان خويش نمی‌ترسند. راست می‌گفت آن برادرِ عزيزی كه ديده‌بانی می‌كرد: «اگر انسان از مرگ نترسد ديگر دشمن را بر او تسلطی نيست.» شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار حسن باقری ۵ سعید علامیان احمد آن روز به پرس‌و‌جو و ارزیابی حوادث روز اول حمله دشمن پرداخت. ارتش صدام برای تصرف سریع خوزستان از محورهای خرمشهر، شلمچه تا طلاییه، چزابه، فکه و تنگه ابوغریب و تنگه چمسری شروع به پیشروی کرده بود. احمد فردای آن روز برای تصمیم گیری به سپاه اهواز رفت. آقای شمخانی تنها نشسته بود. علی غیور اصلی آمد. از ما نقشه خواست. گفت باید بدانیم عراق امروز تا کجا جلو آمده است. معلوم شد جنگ، نقشه می‌خواهد. اما اتاقی نداشتیم که روی دیوارش نقشه چسبیده باشد! غیور اصلی کمی نقشه خوانی بلد بود. نقشه را جلویش گذاشت و فهمید در کجاها باید مقاومت صورت بگیرد. تصمیم گرفته شد نیروهای سپاه دزفول در منطقه دزفول و سپاه شوش در منطقه شوش بجنگند. سپاه اهواز هم محور بستان، سوسنگرد و حمیدیه را برعهده گرفت. همان روز [شهید] داود کریمی عضو هیئت مرکزی سپاه و تعدادی از اعضای سپاه تهران وارد اهواز شدند. سپس محسن رضایی مسئول اطلاعات کل سپاه به همراه حسن باقری به آنان پیوستند... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۱ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ معصومه که چهار ماهه‌ش شد بردیم برای معاینه. دکتر گفت: «عملش خوب و امیدوارکننده ست.» دل اسماعیل آرام گرفت. گفت: «پس ان شاء الله دخترم خوب میشه.» دکتر همان جا پسر پانزده ساله ای را نشانمان داد و گفت: «این پسر مثل بچه شما بود. عملش کردیم ببینید چطور سالم و سرپا شده!» ما با دل خوش به اهواز برگشتیم. مدام توی دلم می‌گفتم خدایا اسماعیل به هر دری زد و هر کاری توانست انجام داد تا دخترم سرپا شود؛ تو نخواه که نشود! وقتی از بیمارستان مرخص شدیم صد و ده تومان خرجمان شده بود! بنده خدا اسماعیل فقط هفتاد هزار تومان به پزشک دستمزد داده بود؛ در حالی که ماهیانه سه هزار تومان حقوق می‌گرفت. برای همین به شوخی معصومه را صدا می زد: «دختر هفتاد هزار تومنی!» خودش را حسابی توی قرض انداخته بود. علاوه بر وام هایی که گرفته بود، مبالغی هم از دو تا از دوستانش گرفت. سرپنج ماهگی دخترم، برگشت و بچه را بردیم پیش پزشک. معاینه کرد. دکتر باز هم گفت: «خیلی خوبه» رفتیم پیش دکتر پدرام و گفتیم اگر بچه ما بر اثر ازدواج فامیلی این طور شده، چطور بچه دوممان سالم است. گفت: چون ژن پسرتون سالمه. اگه بخواید بچه دار بشید باید ژنتون رو عوض کنید. اسماعیل رفت تهران و برای اسفندماه وقت گرفت که برویم ژنمان را عوض کنیم. همان روز با امیر از خانه بیرون رفت. عقب جبهه کاری داشت. وقتی برگشت گفت آقای رئوفی (فرمانده لشکر۷) را دیدم و گفتم من را از عملیات قلم نگیری که دارم می آیم. شب یلدای ۱۳۶۵ ، حاج خانم در کارگاه تولیدی اش ماند و خانه نیامد. وقتی اسماعیل نبود و حاج خانم در تولیدی می‌ماند من هم بچه ها را برمی داشتم و می‌رفتم آنجا. آن شب اسماعیل آمد و بعد از شام برگشتیم خانه پاداد. معصومه از دست اسماعیل نمی افتاد. مدام او را بغل میکرد و بالا می‌انداخت و با او بازی می‌کرد. گفتم ول کن پسرعمه ! خسته ای. گفت: دیگه معصومه خوب شده الحمد لله . تا بچه ها را بخوابانم اسماعیل به رختخواب رفت. من هم تا سرم را روی بالش گذاشتم خوابم برد. خواب پسر عمه شهیدم را دیدم؛ محمد علی نادی، پسر عمه پروین. او را سیروس صدا می زدند. عمه زاده ام لیسانس که گرفت کردستان شلوغ شد. تازه سرباز شده بود که جنگ کومله ها بالا گرفت. در غائله کردستان کومله ها تکه تکه اش کردند؛ مُهر داغ به سینه اش زدند، چانه اش را بریدند زبانش را از حلقش درآوردند، پوست ریشش را کندند، حتی چشم هایش را درآوردند! خواب دیدم سیروس آمده در اتاقمان را باز کرده و صدا میزند: «اسماعیل بیا!» اسماعیل پتو را کنار زد و بلند شد. گفتم: «پسر عمه کجا می خوای بری؟» گفت: تو بخواب حالا می آم» یک مرتبه دیدم سیروس با شتاب می دود و اسماعیل به دنبالش. صدا زدم پسرعمه، تو رو خدا وایسا می خوام باهات بیام. گفت: حالا برو، سیروس کارم داره. گوش نکردم و باز صدایش کردم. گفت: برو، بچه ها تنهان. من به موقعش می آم پیشت. اما من دویدم دنبالش یک مرتبه دریایی بین ما فاصله انداخت. نمی دانم چطوری سیروس و اسماعیل از روی آب ها گذشتند. اما من هر چه کردم نتوانستم رد شوم. پا که می‌گذاشتم توی آب فرو می‌رفتم. باز صدا زدم: پسر عمه، تو رو خدا بیا من رو هم بیر . گفت: فعلاً برو پیش بچه ها. یک مرتبه از خواب پریدم. اسماعیل را که کنارم دیدم، نفس راحتی کشیدم. گفت: «سر صبحی چرا هراسون بیدار شدی!» خوابم را تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: «خیره.» گفتم: «پسرعمه، نمیشه این عملیات رو نری؟» خندید و گفت: «نه.» - به دلم بد افتاده. - شاید بد تو خوب من باشه! افتادم به خواهش - تو رو خدا این عملیات رو نرو. - مگه میشه؟ من فرمانده گردانم! می خندید و می گفت: میگی بمونم پیش تو؟ باشه! به شوخی گذاشته بود: حالا من یه نامه ای به بچه ها می نویسم که عیالم اجازه نداد با شما بیام. شما بدون فرمانده عملیات کنید. او به خنده این‌ها را می‌گفت؛ ولی دل توی دل من نبود. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 به آن عرب زبان گفتم بدو برو علی تفقد را پیدا کن. رفت و على تفقد را آورد. گفتم سریع خودت را به مرکز پیام برسان و ببین چکار می‌کنند. قبل از آن که ارتباط قطع شود شاید می‌توانستیم یک فکری بکنیم. از طرفی هم بچه های مخابرات خودمان رسیدند. می دانستم که یک انبار بی‌سیم فوق العاده مدرن آن جاست. بچه های مخابرات همان شب و زیر آتش، بیش از ۳۰ بیسیم راکال ۲۵ واتی را که در قرارگاه خیلی کم بود، تخلیه کردند. 🔘 سر شب که هنوز کاری انجام نداده بودیم مانده بودم ۱۸۰ اسیر از عراقیرا چطوری به عقب انتقال دهیم. بـه آقـای ابوالقاسم منصوری که آن زمان جانشین دوم ستاد بود، گفتم: آقای‌منصوری تو باید این اسرا را عقب ببری. گفت: یک نفری که نمی شود. گفتم: یکی دو تا از بسیجی‌های چهارده پانزده ساله را هم با خودت ببر. گفت: بابا اینها اسلحه خودشان را نمی‌توانند بیاورند. گفتم آقای منصوری اگر اینها را به عقب نرسانی و فرار کنند یا خودت در بین راه مجروح بشوی وای به حالت. گفت: عجب گیری کردیم مگر من میتوانم جلوی ترکش را بگیرم و بگویم نخور به من؟ گفتم من نمیدانم تو اگر زخمی شوی، اینها فرار می‌کنند. 🔘 اسرا را به ستون کردیم. سرگرد عراقی که آدم سیاه و گنده ای بود، جلو ایستاد. گفتم: برو عقب پشت سر سربازها بایست. رفت و ایستاد. دیدم حرف می‌زند. گفتم حرف نزن. رفتم که نیروهای دیگر را به ستون کنم دیدم آمده و جلو ایستاده است. گفتم: برو عقب. با دست درجه اش را نشان داد. یعنی من سرگردم و نباید پشت سر سرباز بایستم. گفتم که به او بگویند باباجان تو فکر می‌کنی هنوز در لشکر عراق هستی؟ نه، تو اسیر شده ای. باز هم عقب نرفت. من هم درجه اش را کندم و کف دستش گذاشتم. بعد گفتم تمام شد. 🔘 او را بردم ته ستون گذاشتم و همه را حرکت دادم. آقای منصوری می گفت کمی بعد، باز از عقب دوید آمد جلوی سربازهایش ایستاد. به سربازهایش می گفت که پشت سر من بیایید. سربازها هم می‌ترسیدند و همه پشت سر او می آمدند. من هم اسلحه نداشتم. با خودم گفتم که عجب گیری افتادیم. دستم را در جیبم کرده بودم. هر جا که اذیت می کرد، انگشتانم را تکان می‌دادم. زود دستهایش را بالا می گرفت. آقای قاآنی می گفت: من آمدم داخل جیپ. شنیدم که تو داری با هادی از گرفتن شهرک صحبت می‌کنی. پریدم و به راننده گفتم که معطل نکن، به سمت قرارگاه برویم. در راه که می آمدم، شنیدم صحبت از جشعمی می‌کنی. در صورتی که در قرارگاه آقای شمخانی می گفت که جشعمی را بگیرید. گفتم که جشعمی در دست ماست. تا متوجه شدند جشعمی را گرفته اید از قرارگاه مرتب می گفتند که او را به قرارگاه بفرستید. 🔘 سریع گفتم یک ماشین بیاورند و جشعمی و بقیه افسران ارشد را داخل ماشین بیندازند و به عقب بفرستند. آقای اسحاقی و بچه های دیگر را خواستم به آنها گفتم که به نیروها بگویند برای خودشان سنگر درست کنند و داخل آن بروند. هیچ نیرویی حق ندارد از سنگر خارج بشود. حتی اگر توپ به داخل سنگر خورد و بچه ها زخمی شدند نباید بیرون بیایند. با نظری و خنداندل داخل یک چاله رفتیم. آقای قاآنی از پشت خط گفت: اوضاع چطور است؟ گفتم: هیچ کس به خط نیاید. دشمن امکانات زیادی به جا گذاشته. به خاطر این که نگذارد آنها به دست ما بیفتد، آتش می ریزد. گفت ما بچه ها را بفرستیم که تانکها را ببرند؟ گفتم هر طور صلاح می‌دانید ولی من پیشنهاد می‌کنم تا فردا صبح کسی به اینجا نیاید. آقای قالیباف به خط آمد. قبلاً با او قراری گذاشته بودم. گفته بود که اگر تانک گرفتیم، به او بدهیم تا او هم یک موتور دیزل برقی به ما بدهد! گفتم که بیایید تانکها را ببرید، منتها بعضی از تانک ها روی کفی تریلی است. 🔘 یکی دو ساعتی گذشت. آتش عراق باریدن گرفت. در میدان جنگ به ندرت پیش می آمد که گلوله جای گلوله بخورد. بعضی وقت‌ها دو سه گلوله دقیقاً یکجا می‌خورد. هر قسمتی از بدنمان که یک ذره از کانال بالا می آمد، ترکش میخورد. وقتی میخواستم با بیسیم چی صحبت کنم و کمی از کانال بیرون می آمدم ترکشهای ریز عین نیش زنبور به کتفم فرو می رفت. ماهیچه یک قسمت از کتفم را همان جا از دست دادم و جای آن خالی است. مثل این بود که ده هزار زنبور را یک جا رها بکنی. ترکش ها می چرخیدند و می‌زدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یقیناً کُلُهُ خَیر یک تکه جواهرید، نورید شما اسطورۀ غیرت و غرورید شما رفتید اگر چه، زود برمی‌گردید زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما شعر: حسن رفیعی به یاد سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مثنوی زیبای "و تو را برای خود پروردم" 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران خدایا چو پروانه می خوانم‌ات تو ای نور، مستانه می خوانم‌ات تو را ای خداوند حی ودود تو ای شعله شمع های وجود ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 خدایا صبح ما را صبح صالحان گردان تا مهمان صالحان باشیم اَللّهُمَ أجْعَل صَباحَنا صَباحَ الصٰالِحین ▪︎ صبحتان بخیر به دعای صاحب الزمان "عج" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 تنور شب عملیات غلام براتپور گردان ضد زره ائمه ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عملیات کربلای ۵ بود و سرمای دیماه. چهارمین شب را هم در منطقه کانال سپری کردیم. آن شب حجم آتش آنقدر بالا بود که از دور که به قبضه ها نگاه می کردی انگار آهن ذوب شده ای در حال بیرون آمدن از کوره است. قبضه خمپاره آنقدر شلیک کرده بود که پایه اش کاملا داخل زمین فرو رفته بود. وقتی بهدقبضه نزدیک شدم دیدم یکی از نیروها کنار آن نشسته و شلیک خمپاره داخل لوله می‌فرستد. وقتی نگاه کنجکاو مرا دید با خنده می گفت : تنور زیر زمینی دارم .😎😍 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به یاد شهدای مظلوم کف خیابان که برای حفظ ایران اسلامی جان دادند و ایستادند و.... حالا.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂