eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مثنوی زیبای "و تو را برای خود پروردم" 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران خدایا چو پروانه می خوانم‌ات تو ای نور، مستانه می خوانم‌ات تو را ای خداوند حی ودود تو ای شعله شمع های وجود ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 خدایا صبح ما را صبح صالحان گردان تا مهمان صالحان باشیم اَللّهُمَ أجْعَل صَباحَنا صَباحَ الصٰالِحین ▪︎ صبحتان بخیر به دعای صاحب الزمان "عج" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 تنور شب عملیات غلام براتپور گردان ضد زره ائمه ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عملیات کربلای ۵ بود و سرمای دیماه. چهارمین شب را هم در منطقه کانال سپری کردیم. آن شب حجم آتش آنقدر بالا بود که از دور که به قبضه ها نگاه می کردی انگار آهن ذوب شده ای در حال بیرون آمدن از کوره است. قبضه خمپاره آنقدر شلیک کرده بود که پایه اش کاملا داخل زمین فرو رفته بود. وقتی بهدقبضه نزدیک شدم دیدم یکی از نیروها کنار آن نشسته و شلیک خمپاره داخل لوله می‌فرستد. وقتی نگاه کنجکاو مرا دید با خنده می گفت : تنور زیر زمینی دارم .😎😍 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به یاد شهدای مظلوم کف خیابان که برای حفظ ایران اسلامی جان دادند و ایستادند و.... حالا.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار حسن باقری ۶ سعید علامیان در زمان بنی صدر در مورد روش جنگیدن حرف بود. آقای بنی صدر می گفت بگذارید تا خرم آباد بیایند؛ زمین بدهیم زمان بگیریم! می خواست سر خود و دیگران کلاه بگذارد و آن را روش جنگ می‌نامید. حسن باقری هیچ وقت داعیه‌ فرماندهی نداشت. آقا محسن از حسن خواست که فرمانده شود. حسن به دنبال فرماندهی نبود ولی در جایی که فرماندهی کل می گفت اگر تو فرمانده نشوی کار ما ضعف پیدا می‌کند، او قبول می کرد. حالا می خواهد فرمانده لشکر باشد یا فرمانده قرارگاه خاتم و کربلا. برای او فقط مهم بود جنگ جلو برود. دنبال این بود که دشمن را برگرداند و تنبیه کند. میخواست حرف امام را اجرا بکند. به دنبال تنبیه متجاوز و تحقق شعار جنگ جنگ تا پیروزی بود. در این مسیر ۲۵ عملیات کوچک انجام شد که اکثرا با جرأت و تجزیه و تحلیل اطلاعات او بود. یاران خوبی همچون آقا رحیم و آقا رشید پیدا کرد. انسان‌هایی که می‌خواستند جنگ بکنند و در پی کسی بودند که بتوانند با او مباحثه و محاوره کنند. مثلا سپاه به نتیجه می‌رسید که می توانیم این زائده(نفوذ دشمن در شرق کارون) را برداریم و حرف امام را که می گوید حصر آبادان باید شکسته شود را پیاده کنیم. او در عملیات ثامن الائمه دخالت داشت ولی فرماندهان ارتش و سپاه و در رأس آن ها شهید کلاهدوز و شهید فلاحی، فرماندهان اصلی بودند. حسن باقری بعد از سر و سامان دادن به اطلاعات عملیات، محور سلیمانیه را گرفت که به زمین نزدیک بشود. اصلا حسن باقری برای نشستن در قرارگاه درست نشده بود. حسن باید خط می گرفت. تا آخر عمرش هم در خط عمل کرد... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۲ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ همه رفتن های قبلی اش را در ذهنم پایین و بالا می‌کردم می دیدم این دفعه حال عجیبی دارم که تا حالا نداشته ام. مثل ابر بهار اشک می ریختم. انگار دلش شکسته باشد، دست از شوخی برداشت. اشک های من را پاک کرد و به سر و صورتش مالید و گفت: «وای ... چه نعمتای خوبی!» بچه ها را بغل گرفت و بوسید. به صورت امیر نگاه کرد و گفت: بابا، دلم می خواد ادامه دهنده راه من باشی. وقتی داشت لباس می پوشید گفتم: «زود برمی‌گردی؟» گفت: آره. مامان رو ببینم برمی‌گردم، بعد باید ساکم رو بردارم و دیگه برم منطقه. تا از خانه بیرون رفت فکر کردم وقتی برمی‌گردد وقت ناهار است؛ غذایی بپزم که دوست دارد. خوراک میگو بارگذاشتم. بعد از یکی دو ساعت برگشت. حاج خانم آمد بالا و گفت: «زهرا، می دونی شوهرت برای چی من رو برده بیرون؟» گفتم: «نه» گفت: «من رو برده که باهام اتمام حجت کنه.» - برای چی؟ - نمی دونم والله . حرفای الکی می‌زنه، اگه من شهید شدم این کار رو یکن مامان اگه برنگشتم اون کار رو بکن مامان. چه حالا بمیریم چه صد سال دیگه، پس چه خوش که آدم با شهادت از دنیا بره! حرف ها را گوش نگرفتم. رو کردم به اسماعیل و گفتم: «پسرعمه، برات میگو درست کردم بیا بشین بخور» گفت: «حالا بذار دختر هفتاد هزار تومنی م رو بغل کنم، یه عکس بگیرم.» رفتند روی بام و دو سه تا عکس گرفتند. گفتم: «تو وضعیت من رو می بینی و داری ول می‌کنی می‌ری! باید سر ماه معصومه رو ببریم دکتر. تو که بری من چی کار کنم؟» گفت: «دختردایی، حالا مگه من شهید شدم. چرا شماها این طوری می‌کنید؟ خدا بزرگه.» گفتم: «اصلاً دلم نمی خواد این عملیات رو بری. دلم آشوبه.» سرش را گرداند طرفم: به خدا این عملیات آخره. قولت می‌دم دیگه هیچ عملیاتی نرم بمونم پیشت. مگه تو همین رو نمی خوای؟ سر تکان دادم. گفت: «دختردایی این عملیات خیلی مهمه. این رو برم؛ اگه دیدی من بیشتر از این عملیات رفتم هر چی خواستی بهم بگوا» همین که قول داد دلم قرص شد. صدای ماشینی توی کوچه پیچید. پرده پنجره را کنار کشیدم. پاترولی روبه روی خانه پارک کرد، گفت: بچه ها اومدن، من باید برم. گفتم: غذا درست کردم باید بخوری بعد بری.» گفت: «اونا به خاطر من تا دم در اومده‌ان. زشته اونا پشت در بمونن من بشینم اینجا غذا بخورم! گفتم می‌ریزم توی ظرف؛ ببر توی ماشین با بچه ها بخور گفت: نمیشه چند نفریم اصلاً به من نمی‌رسه!» گفتم: «باشه پس میریزم توی ظرف؛ روش می‌نویسم نصفش برای تو باقیش برای اونا. لب گزید این کار رو نکنیا! قولت میدم بخورم. غذا را با مقداری نان دادم دستش. چند تا میوه هم توی نایلون گذاشتم. بنا کردم به شستن ظرفها تا آن ها لقمه ای به دهان بگیرند، شستن ظرف ها تمام شد. می‌دانستم عجله دارد. چادر به سر انداختم. دست امیرم را در مشت گرفتم و معصومه را در بغل رفتم پایین. اسماعیل ظرف خالی را داد دستم. خیالم راحت شد که ناهار خورده است. روی امیر را بوسید. رو کرد به حاجی آقا و گفت: «بابا، من روی شما خیلی حساب می‌کنم. زن و بچه هام رو اول به خدا بعد به شما می سپارم. نذاری اذیت بشن! نذاری کم و کسری داشته باشن!» تا به در برسد، سه بار برگشت و برایمان دست تکان داد. هر بار هم لبخند قشنگی صورتش را چین می انداخت. در را که بست و رفت. حاج خانم رو کرد به حاجی آقا و گفت: «حاجی، خونه خراب شدیم. حاجی آقا گفت: باز نحسی؟ این حرفا چیه می زنی . حاج خانم گفت: «به خدا اسماعیل برنمی‌گرده. رفتنش رو ببین! اسماعیل کی این طوری می‌رفت؟ یه خداحافظ می‌گفت و در رو به هم می زد و می رفت.» اسماعیل رفت و بی قراری من شروع شد. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 آتشی که عراقی ها ریختند، آن قدر زیاد بود که با خودم گفتم حتماً نصف بچه ها شهید شده اند. ولی خوشبختانه فقط یک گلوله داخل سنگر خورده بود و چند نفر زخمی و چند تا شهید شده بودند. یکی از زخمی ها مکرر داد می زد و می‌گفت: حاجی به دادمان برس گفتم: کسی به دادت نمی‌رسد. هر کس بیاید، کشته می شود. 🔘 طلبه جوانی که اهل شمال و از بچه‌های تخریب بود، می‌خواست به کمک زخمی ها برود. به او گفتم اگر بروی و کشته شوی، شهید نیستی. این بنده خدا ایستاد، از بس آرپی جی زده بود، از گوش هایش خون می آمد. داستان عجیبی داشت. من اول با او شوخی می کردم و می‌گفتم رشتیها ترسو هستند و فرار می‌کنند! می رفت و می جنگید می‌آمد و می‌گفت ببین، هنوز فرار نکرده ام! تمام هفت هشت روز جنگ را تا آخر ایستاد. گردان رفت و بچه های تخریب جابه جا شدند، ولی او همانجا ایستاده بود و می جنگید. و تا ساعت چهار ادامه داشت. عراقیها درصدی از امکاناتی را که به جا گذاشته بودند منهدم کردند. دو سوم از خودروها نابود شد و در آتش سوخت. 🔘 بچه ها، خودروهای سالم را به عقب بردند. در شهرک دوعیجی از اول عملیات تا آخر، بالغ بر ٤٨٠ اسیر گرفتیم. تعدادی از آنها که فرار کرده بودند به دام لشکر عاشورا افتادند. سیصد چهار صد نفر را هم لشکر نصر و حدود دویست نفر را لشکر ویژه گرفته بودند. در مجموع نزدیک به ۱۸۰۰ نفر در شهرک دوعیجـی بـه اسارت در آمدند. بقیه هم به سمت المندرس فرار کرده بودند. لشكر نجف اشرف هم سریع آمد و خودش را به نهر جاسم رساند. آنها و لشکر امام حسین(ع) نیروی زرهی داشتند. البته تانکهای آنها به ما هم کمک می‌کردند. خلاصه شب را به صبح رساندیم. 🔘 صبح شد. هوا معتدل بود. آتش سبک شده بود. بچه ها یکی یکی از داخل سنگر بیرون می آمدند. از سنگر بیرون آمدم دیدم خیلی سردم شده و تمام بدنم خیس است. با خودم گفتم من داخل آب نرفته ام که خیس شده باشم. یادم آمد که از سه روز قبل ادرار داشتم اما هیچ وقت بیرون نرفتم! صبح روز بعد، آقای قاآنی و آقای قالیباف به خط آمدند. آقای قالیباف به آقای قاآنی گفت: شما آبروی بچه های خراسان را خریدید. آقا اسماعیل گفت: بابا ما کاری نکردیم هر چه بود همه با هم بودیم. آقای قالیباف گفت نه کاری که دیشب شما انجام دادید کار بزرگی بود. آقا اسماعیل، باز برگ برنده را گرفتی. بعد دیدم آقارحیم و آقای رشید به خط آمدند. آقارحیم گفت: این دو نفر مشهدی، با هم چه می گویند؟ آقای قالیباف گفت به هم تبریک می‌گوییم. 🔘 آقا رشید هنوز باورش نمی‌شد که چه بر سر شهرک دوعیجی آمده. وقتی جشعمی را برای بازجویی برده بودند، گفته بود که دو شب قبل از اینکه به خط بیاید با شخص صدام جلسه داشته. بعد هم گفته بود درست است که من یک سرهنگ هستم ولی از ژنرالهای عراقی هم نزد صدام بالاتر هستم.برای همین صدام مرا شخصاً به این جا فرستاد تا این گره را باز کنم. اما متأسفانه نشد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
گذاشت و گذشت از هر چه که او را از شهادت دور می‌کرد ... 🔸 تصویری از رزمنده دلاور مازنی "شهید محمدرضا مولایی‌ قراء" که قبل از اعزام به جبهه‌ها فرزندانش را به آغوش گرفته است. محمدرضا آرپی‌جی زن ماهری بود. سرانجام در عملیات والفجر۶ در ارتفاعات چیلات دهلران حینِ زدن آرپی‌جی مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید و بعد ۱۰سال پیکر مطهرش بازگشت. ▪︎ خـدایا امروز، بجز خودت ، به دیگرى واگذارمان نكن تویى پروردگار ما پس قراردہ بى نیازى درنفسمان یقین در دلمان روشنى در دیدہ مان بصیرت درقلبمان آمیــن یا رَبَّ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی گیسوان غزل سوخته ی نخل قدیمی همدم باد شد اما تو نبودی که ببینی خاک رنگین شده از باده‌ی شیرین شهادت سهم فرهاد شد اما تو نبودی که ببینی شعر ایمان شدی و از تو و آن جمله نابت همه جا یاد شد اما تو نبودی که ببینی مسجد و مدرسه و کوچه و آن خانه کوچک باز آباد شداما تو نبودی که ببینی شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی سه خرداد شد اما تو نبودی که ببینی سالروز شـهـادت تنهاتربن سـردار، سـر لشکر شهید، سید محمدعلی جـهان آرا فرمانده سپاه خرمـشـهـر و دیگر شهدای سانحه سقوط هواپیما گرامـی بـاد.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂