eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌.. و با شروع جنگ خواسته و ناخواسته در تنوره جنگ افتادم. ما چند نفر، بدون داشتن پست سازمانی مشخص و در محرومیت مطلق زیر نظر حامد جرف، بخشدار هویزه، شروع به فعالیت و تلاش کردیم. چند روز قبل از شروع جنگ و در همان اوایل شهریور سال ۱۳۵۹ روزی حامد حرفی آمد و گفت: - عراقی ها با حدود صد دستگاه تانک لب مرز مستقر شده اند. پرسیدم: - کجا مستقر شده اند؟ حامد: گفت - در منطقه طلائیه هستند. این را گفت و اضافه کرد - فکر می‌کنم به زودی عراقی ها جنگ را علیه ما شروع کنند! در کشاکش پذیرش در سپاه بودم که در نیمه دوم شهریور ماه همسرم وضع حمل کرد و دختری به دنیا آورد. وقتــی خـبـر را شنیدم حالـت متناقضی در درونم شکل گرفت. از یک طرف احساس کردم که «پدر» شده ام و خداوند اولادی به من عنایت فرموده است، باید بروم و نوزاد تازه به دنیا آمده ام را ببینم و قنداقه اش را بردارم و او را در آغوش بگیرم و در گوشش اذان بگویم. فکری هم باید برای اسم اولین فرزندم می‌کردم. دلم می‌خواست اسمش را «اَمَل» بگذارم. از این اسم خیلی خوشم می آمد. از طرف دیگر کارهای داخلی شهر و خصوصاً امور مرزی و نظامی همه وقت و انرژی ام را گرفته بود، به طوری که فرصت نمی‌کردم به کارهای شخصی ام بپردازم. اخبار خوبی از مرز طلائیه به گوش نمی رسید و خبرها حاکی از این بود که دشمن قصد تجاوز به آب و خاک ما را دارد. در آن هیر و ویر شرمم می آمد که به خانه بروم و به همسرم تبریک بگویم و یا نوزادم را بغل کنم و ببوسم. این بود که چند بار که پدرم و عمویم پیغام فرستادند بروم و فرزند را ببینم محل نگذاشتم و نرفتم، فکر می کردم برای دیدن آنها وقت زیاد است و اکنون باید به کارهای مهم تری بپردازم. روز سی ام شهریور من کنار حامد جرفی بودم و داشتیم درباره تحرکات دشمن در روستاها و پاسگاههای مرزی در منطقه طلائیه صحبت می‌کردیم. خوب یادم هست علاوه بر من و حامد، حاج طعمه ساکی و برادر حمید آشناگر نیز حضور داشتند. حامد ماشینی داشت ما چند نفر سوار ماشینش شدیم و به مرز طلائیه رفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آنکه با نشاط و اشتیاق در صحنه جهاد به سوی حق شتابد، همانند تشنه کامی‌ست که بسوی آب میرود... شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۸ سعید علامیان برگرفته از سخنرانی‌های شهید سیاف‌ زاده سال اول[جنگ] ما دچار یک رکورد بودیم. از این جهت که ابتدا خودمان را پیدا کنیم. ما این را هم به عنوان یکی از بحران‌ها شمرده بودیم. معمولا هر بحرانی یک هفته، دو هفته یا نهایتا یک ماه طول می‌کشید و سپس حل می‌شد. ما فکر می‌کردیم این[جنگ] هم همین است. تا به خود آمدیم دیدیم جنگ ۸ سال طول کشیده و با احتساب یکی دو سال بعد از جنگ برای آزاد کردن شهرها و توجیه نیروهای UN(نیروهای حافظ صلح سازمان ملل متحد) ده سالی درگیر این بحران هستیم. روزهای نخست جنگ، سپاه آماده نبود. یک سری سپاه[در شهرها] درست شده بودند که مثلاً حفاظت از شهرها و در مأموریت‌های شهربانی، ژاندارمری و ارتش کمک بدهند. همچنین مأموریت‌های حفظ انقلاب را در شهرها در مقابل گروهک‌ها در مقابل کسانی که هنوز مقابل ما مسلح بودند(مثل کوموله و خلق عرب و...) انجام دهند و جنس شان از جنسی نبود که بشوند گردان و تیپ و لشگر بشوند مثل لشکرهایی که بعدا تشکیل شدند... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۴ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت عصمت احمدیان (مادر) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه می‌کنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم به تن تو قشنگه.» تا وقتی من یا آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت رُل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.» - اسماعیل! آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ جنگ تموم شده؟ - ما جنگ نکردیم؛ دفاع کردیم! - تو سر خاک برادرت نمی آی؛ حالا میخوای من رو ببری بیرون. - مگه آرزو نداشتید با هم بریم توی کوچه خیابونای شهر دور بزنیم؟ - داشتم. اما تو امروز یه چیزیت هست. این کت و شلوار رو هم بی جهت نپوشیدی چشم هایش برق زد. گفتم: «اسماعیل، من دیگه از دست تو کلافه شده م. جنگ یه روز، یه ماه، یه سال، الان شیش ساله جبهه ای! این همه رزمنده توی جبهه‌ن ولی برای خانواده شون وقت می‌ذارن.» سرش را پایین انداخت - جنگ فرصت خیلی چیزا رو بهم نداد! فرمان ماشین را چرخاند طرف امانیه زد کنار. گفت: «همین جا بشینیم.» با خودم گفتم نکند به زنش حرفی زده ام و حالا من را آورده اینجا که نصیحتم کند! انگار ذهنم را بخواند، گفت: «مامان، آوردمتون بیرون تا با هم حرف بزنیم. چشم دوختم به چشم‌هایش که در حصار مژه ها و ابروهای مشکی برق می‌زد. گفتم به گوشم. گفت: «مامان می‌دونید یه وقتایی پدرا و مادرا برای بچه هاشون دردسر می‌شن؟ می دونید علاقه شما ممکنه نذاره من به وظیفه م عمل کنم؟ - یعنی چی؟ مثلاً همین که دوست دارید من رو توی این لباس ببینید و کیف کنید. هاج و واج نگاهش کردم گفت می دونید چه وقت مادر باید از جوونش لذت ببره؟» گفتم: «نه» چشم دوخت به کف پوش پیاده روی امانیه. موزاییک های مربع شکلی که دور تا دورش علف خودرو سبز شده بود. گفت: «وقتی که ببینه جوونش برای رضای خدا جهاد کرده و در خون خودش غوطه وره. - اسماعیل مامان این چیزا رو برای من نخوای ها، ببین پات ناقصه، دستت ناقصه، من به همین قدر قانعم. خدا رو شاکرم که می‌بینمت. دیگه نخواه غوطه ور توی خون ببینمت‌ها! خندید - نمی بینید. حالا حالاها که جسدم رو نمی آرن. دلم می‌خواد وقتی برگردم که همه مفقودای گردانم برگشته باشن. داد زدم: «مفقود؟ خدا نکنه! من تحملش رو ندارم.» - این حرف رو نزنید. خوش به سعادتم اگه اثری ازم نمونه، اگه مفقود بشم، هر شب جمعه حضرت زهرا می‌آن و سرم رو به دامن می‌ذارن. - وای اسماعیل ... این حرفا رو نزن! تحملش رو ندارم. سرش را زیر انداخت. گفتم: «اسماعیل چی می‌خوای بگی؟ می خوای من رو برای رفتنت آماده کنی؟» برّوبر نگاهم کرد. چشم هایش برق می زد. گفتم: «اگه تو بری من چی کار کنم با بچه های یتیم تو ؟ پسرت هنوز طعم پدر نچشیده، دخترات بابا می‌خوان. تو راضی می‌شی زن بیست ساله ت تنهایی بار زندگی رو بکشه؟ - بچه های من عیال الله هستن. برای شما زحمتی ندارن. کلافه گفتم: «کی بشه این جنگ تموم بشه!» - جنگ هم تموم میشه. نگاهش را داد به جایی دور - اما اون روز وقتی اونایی رو می‌بینید که وقت جنگ فرار کرده بودن غصه نخورید. اگه. سر پیری دیدید جوونی دست پدر و مادر کهن سالش رو گرفته اشکتون در نیاد توی دلتون بگید من دو تا پسر داشتم هیچ کدوم رو برای خودم نگه نداشتم. به خداوندی خدا، اتفاقاً شما پسراتون رو برای خودتون نگه داشتید! آشفته گفتم تو داری با من وداع می‌کنی؟ اسماعیل، وقتی بچه بودی و بیرون می رفتی اگه بابات یه چیزی می‌خرید و می خوردی می‌گفتی برای مامان هم بخر بزرگ که شدی دست خالی برنمی‌گشتی خونه. تا حالا هر چی ازت خواستم نه نیاورده‌ی الان دارم بال بال میزنم و می‌گم رفتنت رو برام نخوای، اما داری روی من رو زمین می زنی!» انگار حرفم را نشنید. دنبال حرف خودش را گرفت: مامان، همه رفتنی‌ان. همه از این دنیا می‌رن. همون طور که امام حسین رفت امام هم میره. همون طور که شمر رفت، صدام هم میره. زدم زیر گریه و گفتم: «این حرفا چیه می زنی؟!» ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 بعد از اتمام کار به آقای قاآنی و نجفی توضیح دادم که تا کجا نیروها را مستقر کردیم و کجایش هنوز مانده است. در حین توضیح دادن و همین طور که تکیه کرده بودم به دیوار خاکی خوابم برد. زمانی بیدار شدم که دیدم پیرمردی اذان میدهد. فکر کردم اذان مغرب را میگوید زود آمدم پایین و تیمم کردم. داخل ماشین سه رکعت نماز خواندم. پیرمرد به طرفم آمد و گفت: دو رکعت بخوان بابا. آقای قاآنی دیشب تو را تحویل من داده و گفته که صبح برای او چای بگذار. آقای نجفـی وقتـی می رفت گفت که به قول شما بدون چای، جنگ نمی شود. نماز صبح را خواندم چای و دو تا تخم مرغ آب پز آورد. یک چیزی به من داد و گفت: حاج آقا این هم مال شماست. امانت است. یکی از برادران از اهواز آورده است. نگاه کردم دیدم همان چشم مصنوعی است. چشمم را جا انداختم و صبحانه خوردم. در آن ده روز، برای اولین بار بود که غذای گرم میخوردم. خوردن دو تا تخم مرغ خیلی به من چسبید. منتها خجالت می‌کشیدم بــه پیرمرد بگویم اگر داری هفت هشت تا تخم مرغ دیگر بردار و بیاور. بالاخره راه افتادم و گفتم اگر کسی سراغ مرا گرفت بگو به خط رفت. به خط که رسیدم آرایش گردانها را جابه جا کردم. آقا اسماعيل هــم نبود آقای ماندگار را دیدم پرسیدم کجا میروی؟! گفت: بچه های فیلمبرداری را آورده ام از پتروشیمی فیلمبرداری کنند. به سنگر فرماندهی گردان رفتم دیدم لباسهای عراقی را یک نفر جمع کرده و آنجا گذاشته است. ناراحت شدم. همه را بیرون ریختم. طرف که آمد هوا تاریک بود. فکر کرد لباسهایش را برده اند. گفتم همه را بیرون ریختم. گفت: من از سر شب دارم اینها را جمع میکنم. تو برداشتی و بردی؟ بعد یک چوب برداشت که مرا بزند همین که به روشنایی رسید مرا شناخت. گفت: حاج آقا، سلام علیکم. گفتم مرد حسابی تو اینها را برای چه جمع میکنی؟ گفت: من چهار پنج تا بچه دارم میخواهم برای هر کدام یک اورکت یادگاری ببرم. گفتم من اورکت ایرانی به تو میدهم تو بیا برو و به کار خودت برس و مهمات جمع بكن. در همین حین آقای خانی معاون دوم تیپ قائم(عج) آمد و گفت: میخواستم یک ۱۰٦ ببرم بچه های شما جلوی مرا گرفتند. خیلی ناراحت شدم. گفتم آقای خانی از شما دیگر بعید است. چند تا ١٠٦ میخواهی؟ یکی، دو به من بگو تا بدهم. ما مشکل ١٠٦ نداریم بچه ها فکر تا پنج تا، ده تا هرچه می خواهی ما برای غنایم آمده ایم. ایشان به بچه ها گفت زود ١٠٦ را پایین بگذارید. هر چه برداشته بودند پایین گذاشتند بعد که خواست برود، گفتم: بایست. به آقای احمدی که یکی از نیروهای پدافند بود، گفتم: ماشین آقای خانی را بار کن تا ببرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سید وارسته لبنانی سلام ما را برسان به سلیمانی 🔸 با مداحی حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
4.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آرام باشید ما در مسیر قله‌ایم... ▪︎ صبحتان امیدوار، اراده‌تان مستحکم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂