eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 یادش بخیر روزهای اردوگاهی و ایام قبل از عملیات! معمول این بود که بعد از اتمام آموزش‌ها یک گام به منطقه عملیاتی نزدیکتر می‌شدیم . بساط چادرها⛺️ را در بیابان خدا پهن می‌کردیم و صدای لوله‌های چادر و بست‌ها و جار و جنجال بچه‌ها در هیاهوی مسئول تدارکات به هوا بلند می‌شد و بازار ندارم، ندارم، مکاره‌ای می‌ساخت دیدنی! همین‌که چادرها برپا می‌شد و با پتوها فرش می کردیم، چیدمان کوله پشتی‌ها و جاگیری اسلحه‌ها هم انجام می‌شد، از اردوگاه جدید و خیمه‌های برافراشته 🚩خود به وجد می‌آمدیم. در این اوضاع، توجه بعضی‌ها جالب بود و دیدنی. آنها کسانی بودند که به دور از کارهای شخصی، جایی را در وسط محوطه انتخاب می‌کردند و با بیل و کلنگ یادمانی از قبور شهدا برپا می کردند و با پرچم‌های رنگی 🚩 حصاری به دور آن می کشیدند و نمی‌گذاشتند لحظه‌ای از یاد دوستان شهیدمان 🚩 فاصله بگیریم. .. و چه دلچسب بود، اولین صبحگاهی که در جوار همان یادمان، می‌گرفتیم و با پرچم‌های رنگی🚩، حماسه ای می آفریدیم از وحدت و همدلی و هم قسم شدن برای ادامه راهی که آخرش نامعلوم بود و سختی‌اش نامفهوم. و اکنون، همان‌ها، یا در بهشت‌اند، یا پا در رکاب‌اند و یا ایستاده بر سر پیمان. و یا خسته و وارفته در روزگار امتحان‌های بزرگ. راستی! ما در کجای این راهیم؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۶ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت عصمت احمدیان (مادر) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ در را پیش کردم، دیدم زهرا با یک دست معصومه را بغل گرفته و ساک اسماعیل را در دست دیگر دارد و پایین می آید، امیر هم به دنبالش. همان وقت آقا محمد جواد هم انگار بخواهد وضو بگیرد آستین ها را بالا زد و به حیاط آمد. اسماعیل در را باز کرد و ظرف را به دست زهرا داد. روی بچه هایش را بوسید با پدرش خداحافظی کرد. آخر سر آمد طرف من، بغلش کردم گونه هایش را بوسیدم دلم راضی نشد. پیشانی و گلویش را هم بوسیدم. من را به سینه فشار داد و گفت: «با زن و بچه هام مدارا کنید. یک بار، دوبار سه بار این را گفت. دیگر مطمئن شدم برنمی گردد. راه افتاد. دو قدم رفت و برگشت نگاهمان کرد. باز جلوی در برگشت. نگاهی به تک تک ما انداخت و برایمان دست تکان داد. در را که به هم زد و رفت غم عالم به دلم افتاد. انگار از همان لحظه برایم خاطره شد. آخرین قدم هایش، آخرین نگاهش، آخرین لبخندش، آخرین بوسه اش، مثل نواری از نظرم رد می شد. تا لندکروز استارت بزند سوییچ ماشین را برداشتم و گفتم: "حج آقا بیا بریم دنبالش. این آخرین باره" حاج آقا دعوایم کرد و گفت: "به جای اینکه دنبال بچه آیت الکرسی بخونی میگی این آخرین باره؟" گفتم: «به خدا اگه دیگه اسماعیل رو ببینی! سوار ماشین شدیم و تا چند خیابان لندکروز رفتیم؛ هرچند دیگر اسماعیل برنگشت بی پشت سرش را ببیند. اسماعیل که رفت دیگر شب و روزم را نمی فهمیدم. بی تاب بودم. شب سوم دی ماه در کارگاه ماندم. نیمه شب از خواب پریدم. حال بدی داشتم و گریه می‌کردم حاج آقا گفت: «چی شده زن ؟ چرا این جوری می کنی؟» گفتم: «حج ،آقا، دیشب عملیات بوده. اسماعیل من بی جون روی زمین افتاده حالا من کجا پیداش کنم؟ کجا دنبال گم شده م بگردم؟" حاج آقا حیرت زده نگاهم کرد. آرام و قرار نداشتم. می دویدم این طرف، می دویدم آن طرف، حاج آقا دنبالم آمد و گفت: «دیوانه شده ی! امشب این کارها چیه می‌کنی؟» گفتم: «بچه م رفت! جوونم رفت! عزیزم رفت بیست و چهار ساله بی‌دستم رفت" حاج آقا گفت: «هذیون می‌گی زن» گفتم: می‌دونست تو طاقت نداری با تو خداحافظی نکرد! چهارم دی ماه تلویزیون تصاویری از عملیات کربلای چهار نشان داد؛ از غواص هایی که به آب می زدند و آتشی که دشمن روی سر بچه های ما می ریخت. گفتم بچه های مردم از این عملیات بیرون نمی آن؛ اسماعيل من هم یکیش. حاج آقا عصبانی شد. گفت: «این حرفا چیه می زنی زن؟ بچه م بر می‌گرده!» گفتم: خدا کنه! من از تو به برگشتنش تشنه ترم. زهرا بغض کرد رفت توی اتاق و پای سجاده نشست. اشک ریخت و تسبیح چرخاند. فردای آن روز داشتم به خانه برمی‌گشتم که همسایه مان، خانم سراج پور تا من را دید رفت توی خانه و در را بست. سابقه نداشت این کار را بکند آن روز انگار همه از من فرار می‌کردند، گویی آنها از اسماعیلم خبر داشتند. وقتی رسیدم خانه به حاج آقا گفتم: «پا شو بریم معراج شهدا» گفت: «بریم معراج چی کار کنیم؟» گفتم: «نمی دونم. پا شو بریم بیمارستانا الان پیکر اسماعیلم رو می آرن.» حاج آقا هم دلشوره گرفته بود، بلند شد. در معراج شهدا حاج مهدی شریف نیا را دیدیم که برای تخلیه شهدا آمده بود. دید من گریه می‌کنم گفت: «مگه دیوونه شده ی؟ از تو بعیده که این جوری بکنی من تازه از پیش حاج اسماعیل اومده م.. توی دلم گفتم حاج مهدی با این ریش سفید برای دلخوشی من دروغ نمی گوید حتماً اسماعیل را دیده قلب متلاطمم داشت آرام می‌گرفت که برگشتم طرف حاج مهدی و دیدم چشم هایش پر از اشک است. دلم هری ریخت. گفتم: حج آقا از من پنهون نکن. اسماعیلم شهید شده. خودش گفت توی این عملیات شهید میشه.» رویش را برگرداند و اشک چشمش را خالی کرد اما زیر بار نرفت و گفت: «اسماعیل زنده ست!» حاج آقا هم مدام می‌گفت: «بچه م برمی‌گرده! من دیگه همین یه پسر رو دارم. خدا ازم نمی‌گیره!» برگشتیم خانه بعد از ظهر زنگ در حیاط را زدند. تند رفتم جلوی در صادق آهنگران بود. گفتم خبری داری حج صادق ؟» گفت: «نه. اومده م بهت سر بزنم و حالت رو بپرسم.» گفتم: «دیدی اسماعیل من هم شهید شد!» حاج صادق جاخورد: - حاج خانوم می دونستی!؟ ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
این تصویری است که دوست نداشتند رسانه ای شود!! بله بعد از ۷۵ سال بالاخره صهیونیست ها آواره شدند... آنچه می بینید اردوگاه آواره های صهیونیست است.! در جنگ رسانه‌ای کوتاهی نکنیم. نشر این تصویر، یک نوع جهاد تبیین در جهت حمایت از مظلومین غزه علیه ستمگران صهیونیست است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 به سر پل نو آمدیم. یک نفر از نیروها به من زنگ زد و گفت تو همه را به شهادت رساندی و خودت برگشتی و فرمانده لشکر شدی. به او گفتم این طور که تو فکر می‌کنی نیست. شهادت لیاقت میخواهد که من نداشتم وگرنه من بیشتر از همه زور زدم. اینکه می‌گویید من فرمانده لشکر شدم حتماً شوخی می کنید. چون این طور نیست. 🔘 چهار پنج روز از بهمن ماه گذشته بود که آقای سعادتی به سر پل نو آمد. ساعت نزدیک هفت شب بود خیلی ناراحت بود. گفت خبر بدی برایت دارم حاج آقا. اخویتان از مشهد تماس گرفته اند و گفته اند که بچه ات فوت کرده و حال همسرت خوب نیست. پسربچه ای داشتم که بعد از مجروحیتم به دنیا آمد. بعد از سال ١٣٦٢ با آمپول و دارو او را نگه می‌داشتیم. قلب این بچه مریض بود. قرار بود او را برای عمل جراحی به تهران ببرند. قبل از دو عملیات کربلای چهار و پنج پزشکان گفتند ما قول زنده ماندنش را نمی‌دهیم. هادی سعادتی یک تویوتای نو آورد و گفت که از همان جا به مشهد بروم. ساعت هشت شب بود که از سر پل نو حرکت کردم. حسین احمدی و آقای رمضانی از بچه های مخابرات هم بودند. 🔘 ساعت هشت صبح به سمنان رسیدیم. خیلی خسته شده بودم، چون همه آن مدت را نخوابیده بودم و به تنهایی پشت فرمان نشستم. هیچ کس جز من رانندگی نمی کرد. میخواستم خودم را زودتر به مشهد برسانم. من از مرگ بچه ام ناراحت نبودم ولی از بیمار شدن خانمم، خیلی ناراحت بودم. می‌دانستم که اگر او بیفتد باید با جنگ خداحافظی کنم. با چهار پنج تا بچه باید می‌نشستم و خانه داری می‌کردم. وقتی که به فلکه دامغان رسیدم، اصلاً فلکه را ندیدم. رفتم و به تپه شن و ستون برق زدم. ماشین ایستاد. رادیاتور آن سوراخ شده بود. تازه به خودم آمدم که تصادف کردم. پلیس آمده بود و می گفت: کسی جلوی شما پیچیده؟ گفتم کسی نپیچیده، ما نپیچیدیم! آقای حسین احمدی سریع رفت و به بچه های تیپ ۱۲ قائم(عج) دامغان تلفن زد. بعد از یک ساعت آمدند فوراً ماشین را روی جرثقیل بردند. رادیاتور و چراغ و گلگیر را عوض کردند. ماشین مثل اولش نــو شد. ساعت یک بعد از ظهر جلوی بیمارستان قائم (عج) مشهد پیاده شدم. در بیمارستان دکتر هاشمی که از رفقای برادرم بود، تا مرا دید، فوراً خندید و گفت حاج آقا ناراحت نباش حال خانمتان خوب شده و فشارخونشان را کنترل کردیم. یک ساعت پیش او را به منزل بردند. ولی بچه شما متأسفانه مرد. گفت: اجازه کالبد شکافی را هم از همسرتان گرفته ایم، چون نفهمیدیم درد این بچه واقعاً چه بود. گفتم: اشکال ندارد. گفت بچه را به اخوی شما تحویل دادم که ببرند و دفن کنند. 🔘 به خانه که رسیدم، دیدم همه از بهشت رضا(ع) آمده اند. تا خانمم مرا دید گفت: بالاخره این قدر این دست و آن دست کردی که این بچه از دنیا رفت. گفتم دیدی که عملیات شروع شد من الان از بی خوابی دیوانه شده ام. جوانهای مردم دسته دسته پرپر می‌شوند، آن وقت تو دنبال بچه ات می گردی؟ خانمم گفت: هر کس جای خودش را دارد. چون می‌دانست من از نبرد سختی برگشته ام، برای تقویت روحیه ام اصلاً گریه نکرد. گفت چه می‌خوری تا برایت درست کنم. گفتم صبحانه و ناهار نخورده ام. همین طور کوبیدم و آمدم. بعد به شوخی گفتم کله پاچه باشد، خوب است. 🔘 دراز کشیدم و خوابیدم. ساعت پنج بود که مرا بیدار کردند. دیدم همسرم واقعاً کله پاچه پخته است. تعجب کردم گفتم چرا این کار را کردی؟ من شوخی کردم. اصلاً غذا میل ندارم. گفت فکر کردم که واقعاً میل داری. پیش محمد علی پیراسته رفتم. او گفت که الان نمی‌خواهم گوسفند بکشم. گفتم کله اش را برای حاجی می‌خواهم. او هم گوسفند را کشت و کله پاچه اش را به من داد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
الان چایی میچسبه...😊 الحمدﷲرب العالمین 🤲 @defae_moghadas
24.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌مرحبا لشکر حزب الله! مرحبا جیش رسول الله سنصلی فی القدس انشالله! سنصلی فی القدس انشالله مرحبا لشکر حزب الله! مرحبا جیش رسول الله سنصلی فی القدس انشالله! سنصلی فی القدس انشالله ما آیه والتین والزیتونیم یا حیدر! ما عاشقان جنگ با صهیونیم یا حیدر ما در دوعالم با حسین معروفیم یا حیدر! ما بچه های فکه و مجنونیم یا حیدر با صدای ابوذر روحی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 قدرت سِجّیل دید استکبار حالا قدرت سِجّیل را سرنگون کرده سپاه ما سپاه فیل را خواب و رؤیای سپاه کفر را بر هم زدیم بیخ گوش دشمنان یک سیلی محکم زدیم گوشه‌ای از قدرت بی‌حدّ ما شد جلوه‌گر یادِ تهرانی‌مقدم زنده شد بارِ دگر «ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ...» این همان خشم خداست ملت ما اهل سازش نیست اهل کربلاست وای اگر دشمن بخواهد باز هم جولان دهد بی‌گمان این بار جور دیگری تاوان دهد رهبرم لب تر کند راهی میدان می‌شوم در دل میدان شبیه تیغ بُرّان می‌شوم لشکر اسلام باز از فتح خیبر آمده آی… دوران «بزن در رو» دگر سر آمده دید استکبار حالا قدرت سجیل را موشک ما زیر و رو کرده‌ست اسرائیل را شعر: احسان نرگسی   ▪︎ روزگارتان سرشار از شادیِ پیروزی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۴ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 به پاسگاه شهابی که رسیدیم نیروهای ژاندارمری جلوی ما را گرفتند و به ما «ایست» دادند. خودمان را معرفی کردیم. ژاندارمها گفتند:. - درگیری با عراق شروع شده و کسی حق تردد به این منطقه را ندارد. همین طور که داشتم با ژاندارمها حرف می‌زدم، استعداد خودمان را دانستم که تا چه اندازه نابرابر است. عراقی‌ها بیست تا سی گلوله به طرف ما شلیک می‌کردند و سربازان ما در پاسخ آن فقط، یک گلوله شلیک می‌کردند. وقتی سربازی گلوله ای به طرف دشمن شلیک می کرد، ژاندارم هـا هلهله کنان همدیگر را تشویق می کردند و صلوات می فرستادند و یــا تکبیر می گفتند. ما نیز آنها را تشویق می کردیم و می گفتیم - يا على على يارتان، هلهههه بزنید دشمن را داغون کنید. تصور می کردیم که با همان یک شلیک می‌شود ارتش صدام را در هم ریخت! ترس سراسر وجود بچه های ژاندارمری و ما را فرا گرفته بود. دیگر از آن روحیه شاد و قوی خبری نبود و برخی حسابی جــا زده بودند. بچه ها چنان جا زده بودند که فرماندهی پاسگاه شهابی که ژاندارم بود و هنوز دشمن را ندیده، می خواست شهابی را تخلیه کند و به عقب باز گردد. جالب آنکه فاصله پاسگاه شهابی تا طلائیه در مرز حدود ده کیلومتر بود. دلمان نمی‌آمد منطقه را ترک کنیم اما ژاندارم هـا اجازه ندادند جلوتر برویم و هر طور بود ما را راضی کردند تا به هویزه بازگردیم. شبانه با دلی پر از اندوه به هویزه برگشتیم فردا صبح حامد به اهواز رفت تا شاید بتواند کاری بکند و کمکی بطلبد. فردای آن روز به هویزه برگشت و با خود یک محموله اسلحه برنو و ام یک آورد. تا آن روز این مقدار اسلحه وارد هویزه نشده بود. حامد گفت - با این تفنگ‌ها باید بسیج عشایری را در هویزه راه بیاندازیم. الان دقيقاً یادم نیست که تعداد اسلحه ها چند تا بود اما فکر می‌کنم هزارتایی برنو و ام یک بود. بلافاصله اسلحه ها را میان بچه ها تقسیم کردیم و به جوانهای داوطلب عرب آموزش اسلحه دادیم تا از خاک و وطنشان پاسداری کنند و جلوی هجوم دشمن را بگیرند. سعی کردیم علاوه بر هویزه به دیگر روستاهای اطراف نیز سری بزنیم و جوانان روستایی را مسلح کنیم و آموزشهای لازم را به آنها بدهیم. عبدالامیر هویزاوی رفت و یک گروهبان ژاندارم را گیر آورد. آن گروهبان به ما آموزشهای نظامی لازم در باب کار با انواع اسلحه، مین گذاری، نارنجک و طرز ساختن کوکتل مولوتوف را داد. هدف هـم این بود که با نارنجک و کوکتل به تانک های دشمن حمله کنیم و نگذاریم به روستاهای ما یا هویزه نزدیک شوند. من طرز کار با ام ـ یک ‌و نارنجک را تا آن روز نمی‌دانستم و نزد آن گروهبان همه اینها را یاد گرفتم. فکر می‌کردم که می‌شود با نارنجک جلوی پیشروی تانک ها را گرفت. مقر اصلی ما بخشداری هویزه شد. به عبارتی بخشداری هویزه به نوعی تبدیل به اتاق جنگ در منطقه شد. هویزه را به چند منطقه نظامی تقسیم کردیم. هویزه پنج تا شش ورودی از طرف های سوسنگرد، رفیع و روستاهای اطرافش داشت. در همه ی ورودی ها ایست بازرسی و نگهبانی گذاشتیم. تنها سلاح دفاعی نیروهای مقاومت شهری نیز همان تفنگهای سبکی بود که حامد از اهواز با خود آورده بود. برای آنکه همه مردم از شهرشان حمایت و پاسداری کنند گروه های مقاومت را براساس طایفه ها و عشیره های منطقه تقسیم بندی کردیم و هر ورودی را به یک طایفه سپردیم. آنها موظف بودند به طور دقیق همه ترددها را به شدت کنترل و بازرسی کنند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت شهید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂