eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر قرار بود آمریکا را سجده کنیم، انقلاب نمی‌کردیم شهید علی چیت سازیان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 یادش بخیر ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یادش بخیر روزایی که برای زنده و مرده هم می‌مردیم و غم هم رو برنمی‌تافتیم.... اون روز، حین عملیات، (شهید) مجتبی مرعشی رو دیدم که پیکر شهیدی رو روی دوشش انداخته و با زحمت به عقب می بره. اول فکر کردم یه زخمی رو به عقب می بره. گفتم: « زنده میمونه؟». نگاه خاصی بهم کرد فهمیدم روحش پرواز کرده مجتبی خودش را مسئول می‌دونست که که پیکر یه شهید ما هم جا نمونه. چه روزهایی بود!... چه آدم هایی!... چه لحظاتی!... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۲۱ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی (همسر شهید) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ چهارم دی ماه تلویزیون، غواصهای عملیات کربلای چهار را نشان داد که به آب می زدند. توی دلم گفتم اسماعیل می‌خواست با گروهان غواص برود؛ اما گفته بود شاید فرمانده لشکر نگذارد با غواصها بروم. ته دلم می دانستم اسماعیل حرف خودش را به کرسی می نشاند. چون از عملیات سرنوشت حرف می زد و می‌گفت این عملیات تکلیف ادامه جنگ را روشن می کند. می گفت باید با غواصها بروم که خاطر جمع شوم خط شکسته می شود. حاج خانم چشمش که به غواصها افتاد، زد زیر گریه و گفت: "اسماعیل شهید شد!" حاجی آقا گفت: "ووی ... زبونت رو به نحسی باز نکن! چی کار به بچه م داری" حاج خانم گفت: تو نگاه کن عملیات رو! کی از این عملیات زنده بیرون می آد که اسماعیل بیاد! حاجی آقا گفت: هیچ هم این طور نیست که تو میگی. حاج خانم اشک هایش را با پشت دست پاک می کرد و زار می زد: خونه خراب شدیم ... اسماعیلم رفت .... حاج خانم خبر شهادت اسماعیل را به ما داد. طاقتی را که سر شهادت امیرنشان داده بود نداشت. حال کسی را داشت که همه خانواده اش را یک جا از دست داده است. تازه آن روز فهمیدم اینکه ورد زبانش بود اسماعیل مادرمه، پدرمه، برادرمه و همه کسمه، بیراه نبود. •••• سر ماه باید معصومه را برای ویزیت پیش پزشک می بردیم. حاجی آقا و امیر خوانساری همراهم شدند و بچه را بردیم اصفهان. دکتر که دیگر ما را می شناخت پرسید: پس چطور بابای نگرانش نیومده!» خوانساری گفت: "شهید شد." پزشک خشکش زد و خودکار از دستش افتاد روی میز، بغض گلویم را چسبید. سرم را پایین انداختم و اشک‌هایم را پاک کردم. چشمهای دکتر خیس شد و گفت: "دخترم ناراحت نباش بچه ت خوب میشه." از مطب که بیرون می آمدیم، حاجی آقا پرسید: لازمه باز هم بچه رو بیاریم؟ دکتر گفت: "وضعیتش خوبه. اما دو سه ماه یه بار بیاریدش ببینمش" دکتر می‌گفت دخترم خوب است؛ اما بچه ام ضعیف و لاغر مانده بود. اصلاً رشد نمی کرد. امیدم بعد از خدا به دکتر بود که می‌گفت خوب می‌شود. دو ماه بعد، باز ساک معصومه را بستم و به اصفهان رفتیم. گفتم آقای دکتر دخترم هیچ خوب نشده. دکتر انگار بی حوصله بود، گفت دیگه پیش من نیاریدش. گفتم یعنی چی؟ گفت: من کاری که از دستم برمی اومد برای بچه شما انجام دادم. پرسیدم یعنی خوب نمیشه؟ جواب نداد. گفتم: «آقای دکتر شما امید وارمون کردید که بچه مون خوب میشه. پدرش خوشحال بود که دخترش خوب میشه ولی انگار هیچ کدوم از کاراتون فایده نداشته.» گفت: کاری که از دستم براومده انجام دادم. گفتم: شما همه ش می‌گفتید خیالتون راحت باشه صد درصد خوب می‌شه. حداقل یه درصد جای احتمال می‌ذاشتید که بچه م خوب نمی‌شه.» جوابی نداد. نتیجه آن همه رفت و آمد و هزینه ای که اسماعیل با هزار مشکل پرداخت کرده بود هدر رفت. دلم می خواست خون گریه کنم. اسماعیل که همدم و تکیه گاهم بود رفته بود. من مانده بودم و یک دنیا سیه روزی. پای جانماز می نشستم و با خدا درد دل می‌کردم و می‌گفتم در طاقت من چه دیدی که شوهرم شهید شد و من را با سه تا بچه بی کس و کار کرد و رفت. وقتی معصومه هم مثل فاطمه شد، دیگر یقین کردم بچه ها به خاطر ازدواج فامیلی معلول ذهنی و حرکتی شده اند. دکتر می‌گفت دخترهایت ۷۲ ساعت بعد از زایمان سالماند؛ اما بعد کم کم ملاج سرشان سفت می شود و در شش ماهگی ملاج سر کاملاً بسته می‌شود و دیگر رشد چندانی نمی‌کنند. طفلک‌هایم مثل یک تکه گوشت گوشه خانه بودند. خودم غذا پوره می‌کردم و توی دهانشان می ریختم و تروخشک‌شان می‌کردم. همه کارشان با خودم بود. بعد از شهادت اسماعیل، آشنایان دور و نزدیک چند بار به من گفتند این بچه ها را ببر آسایشگاه و خودت را خلاص کن. حرفها را به گوش نمی‌گرفتم چون اسماعیل بچه ها را به من سپرده بود. در همۀ نامه هایش هم سفارش می‌کرد مراقب بچه ها باشم. آخر سر یک بار آب پاکی را روی دست آشنا و غریبه ریختم و گفتم من بچه هام رو نگه میدارم و براشون مادری می‌کنم. طفلکام به خواست خودشون که اینطوری نشدن هیچی هم نباشه یادگار اسماعیل ان. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید برگرفته از کتاب انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 غروب آفتاب آقای قاآنی آمد گفتم میخواهم به مشهد بروم. گفت می خواهیم به غرب برویم و یک دوری بزنیم. بعد که آمدیم اگر شد، برو. پرسیدم کجا میخواهیم برویم؟ گفت: کردستان فکر کردم قرار است برای عملیات کربلای ده در منطقه ماووت برویم. گفتم هنوز گردانها سازمان پیدا نکرده اند و بازسازی نشده اند. گفت: نه، با همدیگر می رویم یک دوری بزنیم. نمی خواهی هلی کوپتر سوار شوی؟ بعد هم به اتفاق آقا اسماعیل و علی دوستی با ماشین به بانه رفتیم. در اطراف جاده سردشت قرارگاه خیلی بزرگی احداث شده بود که یک باند هلی کوپتر داشت. تعدادی هلی کوپتر آنجا استتار شده بود. با یک هلی کوپتر به منطقه رفتیم و دور زدیم. پایین ارتفاعات گلان جایی را برای فرود هلی کوپتر درست کرده بودند. از هلی کوپتر پیاده شدیم. دیدم که حاج باقر قالیباف آنجا ایستاده است. 🔘 با ماشین به خط رفتیم. آنجا یعنی ارتفاعات قشن و جلوی ماووت در اختیار لشکر نصر بود. سمت چپ شهر ماووت هم دست لشکر قدس بود. روی ارتفاعات ژاژیله هم تحت کنترل لشکر ۱۹ فجر بود. خط را دور زدیم و به قرارگاه شهید چراغچی لشکر ۵ نصر در بالای ارتفاعات گلان رفتیم. مسؤولين لشکر قدس، ما را برای ناهار دعوت کردند. وقتی رفتیم دیدیم چلوماهی تدارک دیده اند. ماهی جالبی بود و اصلاً استخوان نداشت. آنها از بچه های رشت بودند. ناهار را خوردیم و به قرارگاه برگشتیم. روبه روی ارتفاعات گلان ارتفاع دیگری قرار داشت که لشکر نصر روی آن، قرارگاه دومی به نام شهید خضرایی احداث کرده بود. شب را در آنجا ماندیم. فردا با ماشین، خودمان به بانه رساندیم و از آنجا به اهواز برگشتیم. 🔘 قرار شد خط پدافندی عملیات کربلای ده را از جلوی ارتفاعات تخم مرغی تا روی ارتفاعات ژاژیله از لشکر نصر و لشکر فجر تحویل بگیریم. خط را تحویل گرفتیم و شبانه خاکریز درست کردیم. از جلوی شهر ماووت شروع به احداث خاکریز کردیم و آن را تا نزدیکی ارتفاع الاغلو ادامه دادیم. مجبور شدیم به کنار رودخانه چومان مصطفی برویم و روی تپه خاکریز درست کنیم. در واقع با تحکیم این خط دفاعی، از تیر مستقیم عراقی ها در امان بودیم اما تدارکات نیرو بر روی آن ارتفاعات، کار حضرت فیل بود و فقط شب انجام می‌شد. قرارگاهی در بیست و پنج کیلومتری شهر بانه به نام شهید شریفی بنا کردیم. در همان قسمت یک پل بزرگ بود. زیر آن پل صدای جمهوری اسلامی یک ایستگاه رادیویی به نام «ایستگاه رادیویی پیام جبهه راه اندازی کرد. پیام جبهه هر روز چند ساعت برنامه داشت و به طور مستقیم در سطح ایران پخش می‌شد. کنار پل، یک ایستگاه صلواتی برای پذیرایی رزمندگان درست کرده بودند. حال و هوای این ایستگاه بسیار جالب بود. آب و هوای کوهستانی، رودخانه، چشمه ساران، درختهای بلوط و چنار و انجیر و غذای محلی، آنجا را به یک ایستگاه صلواتی باصفا تبدیل کرده بود. 🔘 من همیشه تلاش می کردم برای خوردن صبحانه به آنجا بروم. شاید هفت هشت بار خودم را به آنجا رساندم. بچه ها پنیر محلی آنجا را با چای شیرین، بــه کله پاچه و حلیم ترجیح می‌دادند‌. این ایستگاه، واقعاً خستگی را از تــن رزمندگان در می آورد. اولین مشکل این قبیل ایستگاه ها علی الخصوص در کردستان نفوذ جاسوسها بود. آنها خیلی راحت می آمدند و از بچه های بسیج اخبار می گرفتند. بچه هایی را که برای خوردن صبحانه، ناهار و یا شام می‌نشستند، خیلی تحویل می‌گرفتند. طبیعی بود که بین صحبت ها اگر سؤالهایی می‌کردند بچه ها جواب می داند. مثلاً گفتند که لشکر ما در فلان محل مستقر است. نکته جالب این است که شاید خیلی‌ها تصور می‌کردند بچه های ما را کردها شهید می‌کنند. اما این جور نبود. در خیلی جاها که ما درگیر می شدیم و آنها را دستگیر می‌کردیم ، می‌دیدیم که طرف تبریزی، تهرانی، مشهدی و یا اصفهانی است. اغلب آنها از ارتشی های فراری و ساواکی های زمان شاه بودند. اینها از خلاء فرهنگی مردم کردستان - مربوط به دوران قبل از انقلاب - سوء استفاده می کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
از شالیزار سرسبز و از میان شاخه های پرتقالی به صحنه‌ی رزم آمده‌ام تا گوش به امر امام، رو به کربلای حسین (ع) به نبرد با دشمن برخیزم به سنگر جبهه شتافتم تا دیگر بار، هزار سنگرِ خیابان‌های شهرم را نبینم و هزاران سنگر کوچه‌های میهنم را نشنوم اسلحه‌ من قبل از هر سلاحی، نان حلالِ پدرم و ایمان محکم مادرم بود که من، عبدالله شدم، بنده‌ی معتقد خداوند ... ▪︎دلتان روشن به ظهور حضرت عشق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 همسرم منزل پدرش بود. با خودم گفتم چند روز است حمام نکرده ام. به خانه بروم و حمام کنم و لباسم را عوض کنم و اگر شد سری به منزل عمویم بزنم و زنم و دخترم را ببینم. تا آن لحظه هنوز امل را ندیده بودم. خیلی دلم میخواست دخترم را ببینم که چطوری است. آیا شکل من است یا مادرش، به خانه پدرم رفتم و حمام کردم. خیلی خسته و کوفته بودم. دیدن امل و همسرم را به وقت دیگری موکول کردم. آنقدر در طول روز دویده بودم که خسته بودم. گرفتم خوابیدم. فردا صبح روز هفتم مهرماه متوجه شدم نیمه شب دیشب، عراقی ها وارد شهر شده‌اند و هویزه را به اشغال خود در آورده اند. خبر مثل پتک بر سرم فرود آمد و خیلی داغون شدم. می بایست هر طور بود کاری می‌کردم. نمی‌شد دست روی دست گذاشت و شاهد اشغال خانه ات بود. ماجرای اشغال را قاسم چنانی به من اطلاع داد. صبح زود و قبل از آنکه از خانه بیرون بروم به خانه ما آمد. ديدم كلافنه و سرگردان است. پرسیدم چه خبر شده؟ - عراقی ها دیشب وارد شهر شدند و هویزه را گرفته اند! وقتی این خبرن را شنیدم ناخداگاه تیری در کمرم احساس کردم. غافلگیر کننده ای بود. با خودم گفتم چقدر ما اشتباه کرده ایم و شهر را رها کرده و تا صبح در خانه هایمان خوابیده ایم. اما افسوس و تأسف دردی را دوا نمی کرد و باید کاری می کردم. همان دوست به من گفت: عراقی‌ها سراغ تو را هم گرفته اند و فکر کنم اگر گیرشان بیفتی در جا تیر بارانت بکنند. باید هر طور شده مخفیانه از شهر خارج شوی تا‌به چنگ دشمن نیفتی. از قاسم پرسیدم: - مطمئنی عراقی ها به دنبال من می‌گردند؟ - بله! خودم در خیابان شنیدم می پرسیدند: یونس شریفی را کجا می توانیم پیدا کنیم؟ راستش را بخواهید مو بر تنم راست شد. دانستم اگر در خانه بمانم عراقی ها پیدایم می‌کنند و در جا تیز بارانم خواهند کرد. وقتی پدرم ماجرا را شنید خیلی ترسید و دستپاچه شد و به من گفت: بابا! چقدر به تو گفتم که از شهر بیرون برو عراقی ها به تو رحم نخواهند کرد، اما تو به حرفهایم گوش ندادی و ماندی. همین طور که پدرم داشت با من صحبت می کرد حس غریبی داشتم و با خودم فکر می‌کردم که من هم برای خودم کسی هستم. اگر نبودم عراقی ها خانه به خانه دنبالم نمی گشتند تا مرا پیدا کنند و بکشند. پدرم نزد من و برادر و خواهرانم ابهت و هیبت داشت و تا آن روز من سرم را جلویش بلند نکرده بودم اما نمی دانم در آن لحظـات چـــه شد که با صدای بلند خطاب به پدرم گفتم - بابا! اگر همه از شهر بیرون بروند من نمی روم! خودت را خسته نكن! من بيرون برو نیستم. همین جا می‌مانم و هر چه هم شد بشود. رو به برادر کوچکترم که سرتیپ نام داشت کردم و گفتم سرتیپ! برو این گونیها را پر کن و بالای بام خانه یک سنگر برای من درست بکن. در همان لحظاتی که این حرفها را می‌زدم اضطراب خاصی سرتاسر وجودم را گرفته بود. احساس می کردم دارم وارد جریان خطرناکی می‌شوم که آینده اش کاملاً نامعلوم است. شور و شوق خاصی داشتم. پدرم گفت، - بالای خانه میخواهی سنگر بگیری؟ - بله! بگذار عراقیها بیایند و من همین جا با آنها درگیر می‌شوم. خشاب های تفنگم داخل کمد عروسی ام بود. چند عدد نارنجک هم داشتم که کنار خشابها گذاشته بودم. خشابها و نارنجک ها را آماده کردم و منتظر شدم تا عراقی‌ها نزدیک خانه ما بیایند و من حسابشان را کف دستشان بگذارم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🔻 همین چند سال پیش بود که ایام راهپیمایی اربعین، گذرم به پایانه مرزی چزابه افتاد و به یکی از موکب های بزرگی که متعلق به شهر هویزه بود وارد شدیم. دوست همراهم، آقای یونس شریفی را معرفی کرد و خوش بشی کردیم. وصف او را زیاد شنیده بودم و از دلاوری هایش در دوران دفاع مقدس زیاد شنیده بودم. در آن لحظات با نگاهی تحسین برانگیز به او نگاه می‌کردم و تلاش داشتم از آن فرصت کم استفاده زیادی ببرم. افراد زیادی دور و بر او بودند و به آنها کارهایی می‌سپرد. همه چی برایم جالب بود، خصوصا پای مصنوعی او که خود یادگاری از ۸ سال دفاع بی وقفه از کشور بود. خداوند حافظ ایشون و مردان بزرگ باشد..