گزارش به خاک هویزه ۹
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 همسرم منزل پدرش بود. با خودم گفتم
چند روز است حمام نکرده ام. به خانه بروم و حمام کنم و لباسم را عوض کنم و اگر شد سری به منزل عمویم بزنم و زنم و دخترم را ببینم.
تا آن لحظه هنوز امل را ندیده بودم. خیلی دلم میخواست دخترم را ببینم که چطوری است. آیا شکل من است یا مادرش، به خانه پدرم رفتم و حمام کردم. خیلی خسته و کوفته بودم. دیدن امل و همسرم را به وقت دیگری موکول کردم. آنقدر در طول روز دویده بودم که خسته بودم. گرفتم خوابیدم.
فردا صبح روز هفتم مهرماه متوجه شدم نیمه شب دیشب، عراقی ها وارد شهر شدهاند و هویزه را به اشغال خود در آورده اند. خبر مثل پتک بر سرم فرود آمد و خیلی داغون شدم. می بایست هر طور بود کاری میکردم. نمیشد دست روی دست گذاشت و شاهد اشغال خانه ات بود. ماجرای اشغال را قاسم چنانی به من اطلاع داد. صبح زود و قبل از آنکه از خانه بیرون بروم به خانه ما آمد. ديدم كلافنه و سرگردان است. پرسیدم چه
خبر شده؟
- عراقی ها دیشب وارد شهر شدند و هویزه را گرفته اند!
وقتی این خبرن را شنیدم ناخداگاه تیری در کمرم احساس کردم. غافلگیر کننده ای بود. با خودم گفتم چقدر ما اشتباه کرده ایم و شهر را رها کرده و تا صبح در خانه هایمان خوابیده ایم. اما افسوس و تأسف دردی را دوا نمی کرد و باید کاری می کردم. همان دوست به من گفت:
عراقیها سراغ تو را هم گرفته اند و فکر کنم اگر گیرشان بیفتی در جا تیر بارانت بکنند. باید هر طور شده مخفیانه از شهر خارج شوی تابه چنگ دشمن نیفتی.
از قاسم پرسیدم:
- مطمئنی عراقی ها به دنبال من میگردند؟
- بله! خودم در خیابان شنیدم می پرسیدند: یونس شریفی را کجا می توانیم پیدا کنیم؟
راستش را بخواهید مو بر تنم راست شد. دانستم اگر در خانه بمانم عراقی ها پیدایم میکنند و در جا تیز بارانم خواهند کرد. وقتی پدرم ماجرا را شنید خیلی ترسید و دستپاچه شد و به من گفت: بابا! چقدر به تو گفتم که از شهر بیرون برو عراقی ها به تو رحم نخواهند کرد، اما تو به حرفهایم گوش ندادی و ماندی. همین طور که پدرم داشت با من صحبت می کرد حس غریبی داشتم و با خودم فکر میکردم که من هم برای خودم کسی هستم. اگر نبودم عراقی ها خانه به خانه دنبالم نمی گشتند تا مرا پیدا کنند و بکشند. پدرم نزد من و برادر و خواهرانم ابهت و هیبت داشت و تا آن روز من سرم را جلویش بلند نکرده بودم اما نمی دانم در آن لحظـات چـــه شد که با صدای بلند خطاب به پدرم گفتم
- بابا! اگر همه از شهر بیرون بروند من نمی روم! خودت را خسته نكن! من بيرون برو نیستم. همین جا میمانم و هر چه هم شد بشود.
رو به برادر کوچکترم که سرتیپ نام داشت کردم و گفتم سرتیپ! برو این گونیها را پر کن و بالای بام خانه یک سنگر
برای من درست بکن.
در همان لحظاتی که این حرفها را میزدم اضطراب خاصی سرتاسر وجودم را گرفته بود. احساس می کردم دارم وارد جریان خطرناکی میشوم که آینده اش کاملاً نامعلوم است. شور و شوق
خاصی داشتم. پدرم گفت،
- بالای خانه میخواهی سنگر بگیری؟
- بله! بگذار عراقیها بیایند و من همین جا با آنها درگیر میشوم. خشاب های تفنگم داخل کمد عروسی ام بود. چند عدد نارنجک هم داشتم که کنار خشابها گذاشته بودم. خشابها و نارنجک ها را آماده کردم و منتظر شدم تا عراقیها نزدیک خانه ما بیایند و من حسابشان را کف دستشان بگذارم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🔻 همین چند سال پیش بود که ایام راهپیمایی اربعین، گذرم به پایانه مرزی چزابه افتاد و به یکی از موکب های بزرگی که متعلق به شهر هویزه بود وارد شدیم.
دوست همراهم، آقای یونس شریفی را معرفی کرد و خوش بشی کردیم.
وصف او را زیاد شنیده بودم و از دلاوری هایش در دوران دفاع مقدس زیاد شنیده بودم. در آن لحظات با نگاهی تحسین برانگیز به او نگاه میکردم و تلاش داشتم از آن فرصت کم استفاده زیادی ببرم.
افراد زیادی دور و بر او بودند و به آنها کارهایی میسپرد.
همه چی برایم جالب بود، خصوصا پای مصنوعی او که خود یادگاری از ۸ سال دفاع بی وقفه از کشور بود.
خداوند حافظ ایشون و مردان بزرگ باشد..
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۳
به قلم سعید علامیان
🔸 اطلاعاتعملیات
حسن باقری در ابتدای ورود به اهواز دانست که بار زمین مانده جبههها، شناخت دشمن است. کسی اطلاعات دقیق ندارد که بتواند رفتار عراقیها را تحلیل کند. او بنیان اطلاعاتعملیات را گذاشت و با استفاده از نیروهای بومی شروع به شناسایی کرد.
کمتر از دو هفته پس از شروع جنگ دست اتفاق احمد سیاف زاده و حسن را در کنار هم قرار داد تا توان و تجربه عملیاتی احمد با شناخت و اطلاعات حسن شبیخونی را علیه ارتش متجاوز شکل دهد؛ بهخصوص که احمد پس از فقدان علی غیوراصلی به دنبال اجرای شبیخونی نظیر عملیات حماسی غیور اصلی بود.
حسن باقری در همان روزها به عملیات اهواز آمد. پیراهن سپاهی و شلوار معمولی تنش بود.
گفت چه قدر نیرو داری؟
گفتم یک اتوبوس پاسدار دارم.
حسین علم الهدی با گروهی از سپاه هویزه مترصد عملیات علیه عراقیها بود. گفت من هم قدری نیرو دارم. محمد حجازی دو اتوبوس پاسدار از اصفهان آورده بود. علی هاشمی هم گروهی از سپاه حمیدیه داشت. بیشتر نیروهای عرب سپاه اهواز برای حسن باقری کار میکردند...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۲۲
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
خوب و بد زندگی را تحمل کرده بودم. به خاطر عشق و علاقه ای که به اسماعیل داشتم به خیالم هم نمیرسید که شهید شود. بعد از شهادتش هفته ای رد نمی شد که به خوابم نیاید. مدتی بعد از شهات اسماعیل، کارت شناسایی سپاهش را از من خواستند. همۀ خانه را زیرورو کردم؛ پیدا نشد. آخر، یک شب در خواب به من گفت دختردایی این همه دور خودت نچرخ کارت توی فلان کشو است! از خواب که بیدار شدم گیج و منگ بودم. یادم نمی آمد کدام کشو را گفت. بعد یک روز وسط کارهایم یک مرتبه یادم آمد. بی معطلی رفتم و دیدم همان جاست که گفته بود. گاهی توی خواب از مشکلاتم برایش میگفتم و او راهنمایی ام میکرد. همیشه میگفت هر جا باشم تنهایت نمیگذارم. راست میگفت؛ واقعاً تنهایم نگذاشت. تا پانزده سال هر بار زنگ در خانه را می زدند توی دلم میگفتم حتماً پسردایی است. شاید پسردایی باشد! کاش پسردایی باشد! و هر بار که در باز میشد فقط بغض بود که در گلویم میشکست. سال آخر عمرش تا میآمد به اهواز، میرفت سراغ ساخت خانه مان. راستش من هم بدم نمیآمد و انتظار با هم بودن را میکشیدم. همه کارهای ساختمان را انجام داده بود، مانده بود کاشی کاری حمام و سرویس بهداشتی. اما آرزوی من تقدیرم نبود و اسماعیل نتوانست کار خانه را تمام کند. بعد از شهادتش فرمانده لشکر، سید حمید مسعود نیا را فرستاد خانه را تکمیل کرد.
حاج خانم پیام فرستاده بود که پیکر حاج اسماعیل را آورده اند؛ بیا.
دست و پایم انگار با من نمی آمد که بروم خانه. حاج خانم روی تابوت را باز کرده بودند. مردم میرفتند فاتحه ای می فرستادند و برمیگشتند. پای من نمیکشید. حاج خانم صدا زد: «زهرا» بیا تو. اسماعیلمون رو آورده ان!
قدمی برداشتم، صدای یکی از همسایه ها گوشم را پر کرد: چهار تا تیکه استخوون آوردن برای دلخوشی شون.
صدای خانم های مسجد را می شنیدم
- حالا مطمئنید اسماعیله ؟!
- من دیدم؛ چهار تا پاره استخون بود و یه جمجمه !
- از کجا معلوم اینا استخونای پسرشونه ؟ یک مرتبه انگار یکی زیر بغلم را گرفت و برد پای تابوت. پلک هایم می پرید و نمی توانستم به مستطیل چوبی که اسماعیل را قاب کرده بود نگاه کنم. جرئت نداشتم استخوان و جمجمه پوسیده کسی را که همه علاقه و عشق زندگی ام بود ببینیم. یکی انگار سرم را خم کرد. دیدم اسماعیل توی تابوت خوابیده است. ریشهای مشکی اش را شانه زده بود و لبخند دور چشمهایش چین انداخته بود. چنگ زدم
بغلش کردم. هق هق زدم.
- به خدا خود اسماعیله
حاج خانم اسماعیل را مثل کودک قنداقی به آغوش کشید، تکانش می داد و با او حرف می زد و گریه میکرد. یادم افتاد تعریف کرده بود یک روز رفتم پای شیر کنار حوض حبانه را آب کنم. برای یکی از کرایه نشین ها مهمانی از هند آمده بود. هندی خوب براندازم کرد. بعد به آقا محمد جواد گفت: خانومت بارداره، بنده خدا حاج خانم نمیدانسته و باردار اسماعیل بوده !
چشم دوختم به تابوت زیر لب گفتم:
- پسردایی به وعده ت وفاکردی و اومدی اما چقدر دیر! فکر نکردی کمرم از این مصیبت خرد میشه! فاطمه مان از دنیا رفت، امیر سه ساله و نیمه مان حالا هجده ساله شده. معصومه خوب نشد.
پسردایی! حتماً تا الان پیکر همه نیروهات برگشته که تو هم دلت اومده بیایی.
اشک بی اختیار از صورتم می چکید. یادم افتاد که می گفت وقتی شهید شدم به خاطر من خودت را اذیت نکن. اشکت را بی دلیل نریز. برای امام حسین گریه کن. مدام در فکر امیر بودم، جوانی شده بود برای خودش. میگفت زندگی من با توجه بابایم می چرخد. اگر نبود نمیدانم حال و روزم چطور بود. با اینکه فقط هجده سال داشت عاقل و فهمیده بود. میگفت بابایم رابطه پدر و فرزندی را با من حفظ کرده است. در سخت ترین شرایط زندگی، دستم را می گیرد و من را از مشکلات زندگی به راحتی رد میکند. اصلاً فرزند حاج اسماعیل بودن، با این همه ارادتمند، حس و حال عجیبی دارد. همین که فکر میکنم بابایم حاج اسماعیل فرجوانی است، به من آرامش میدهد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 بعد از این که استقرار پیدا کردیم قرار شد عملیات انجام بدهیم. برنامه این بود که عملیات روی ارتفاعات گردرش انجام شود. بعد گفتند باید خط پدافندی آنجا را به لشکر ویژه تحویل بدهیم. قرار شد لشکر ما به سردشت برود. البته گفتند که قرارگاه تاکتیکی را نگه داریم. امکان برگشتن به آن منطقه وجود داشت. قرارگاه اصلی پشتیبانی را که پای ارتفاعات گلان بود نگه داشتیم و بقیه قرارگاهها را به لشکر ویژه شهدا تحویل دادیم. آقای یعقوب نظری مسؤول عمليات لشکر ویژه خط را تحویل گرفت..
🔘 به سردشت و منطقه بوالفتح که لشکر عاشورا مستقر بود، رفتیم. قبلاً در جریان عملیات کربلای دو از اهوز به پیرانشهر آمده بودیم و تجربه این کار را داشتیم. البته این که یک لشکر سنگین بخواهد ۱۲۰۰ کیلومتر راه را طی کند در دنیا بی سابقه است. در جنگ جهانی هم هیچ لشکری از متفقین از شمال به جنوب نمی رفت. همیشه از لشکرهایی که نزدیک منطقه مورد نظر هستند استفاده میشود. ولی ما ناگزیر بودیم. هر چند که در نقل و انتقالات مان مشکلات فراوانی داشتیم. از جمله آوردن وسایل و ماشین آلات سنگین بسیار سخت بود. سعی کردیم توپها را نیاوریم، چرا که توپخانه در آنجـا حـضـور داشت. انتقال آشپزخانه و نانوایی خیلی کار سختی بود.
🔘 نانوایی مــا نانوایی تنوری نبود. ماشینهای برقی بود که از آنها استفاده می شد. این ماشینها باید جابه جا میشدند که کار دشواری بود. بعضی وقتها ماشینی که تنور نانوایی را از اهواز میآورد چهار پنج روز در راه بود. در جاده هایی که در کوهستان احداث میکردیم، تویوتا هم به زحمت بالا می رفت.
در یکی از همان روزها که لشکر نصر مشغول نقل و انتقال بود حوالی محلی به نام چشمۀ امام زمان (عج) طعمه بمب های هواپیمای عراقی شدیم. با آن همه وسایل و ادوات سنگین، حرکت بسیار کند بود.
🔘 در آنجا چهارده پانزده نفر به شهادت رسیدند، دو سه دستگاه ماشین هم سوخت. آقای بافندگان در آنجا به شهادت رسید. بوالفتح، منطقه ای بود که عملیات نصر هفت آنجا انجام شده بود. مرز ایران و عراق بر روی ارتفاعات بوالفتح و دوپازا قرار دارد. یک بوالفتح ایران داریم و یک بوالفتح عراق. ارتفاعات بوالفتح عراق، دست ایرانی ها افتاده بود و عراقیها مرتب تک میکردند و ارتفاعات را پس می گرفتند. آخرین یگانی که آنجا استقامت کرد، لشکر عاشورا بود که نصف بوالفتح را از عراق پس گرفت. خط را تحویل گرفتیم و قرارگاه را در یک جای خوش آب و هوا جلوی بوالفتح ایران برپا کردیم. کنار جوی آبی که آنجا بود حمام درست کردیم. سنگرها را که درست کردیم با چوبهای جعبه های کاتیوشا، کف و دور آنها را تزیین کردیم. وضعیت غذایی بسیار بد بود. طوری که حدود ٤٥ روز اصلاً به لشکرها گوشت و پنیر ندادند.
🔘 پایین ارتفاعات بوالفتح عراق، شهرک قلعه دیـزه عراق بود که از آنجا هم به سمت کرکوک میرفت. سدی در آنجا است کـه بـرق کردستان عراق را تأمین میکند. در سمت چپ قلعه دیزه ارتفاعات بلندی به نام ارتفاعات آسوس قرار دارد. پشت سر آن ارتفاعات شیخ محمد و گوجار قرار دارد. در شمال شرقی اش هم ارتفاعات گردرَش قرار گرفته.
بعد از اینکه مستقر شدیم و خط را تحویل گرفتیم، آقای قاآنی و آقای منصوری به مشهد رفتند و من باز مجبور شدم که بمانم. رییس ستاد، آقای یوسفیان بود. فرمانده لشکر هم من بودم. پنج گردان ما عبارت بودند از گردان فلق به فرماندهی آقای فاضلی، گردان رعد به فرماندهی آقای خرمکی و گردان فجر که اسم فرمانده اش یادم نیست. ولی آقای حسینی جانشین ایشان بود. آقای قاآنی وقتی کـه مـی رفـت، گفت: یکی از گردانها را در خط و یک گردان را هم برای پشتیبانی آن نگه دارید. بقیه گردانها را مرخص کنید.
🔘 منطقه آلوده بود. جاسوسان دشمن در آنجا فعال بودند. متأسفانه از قرارگاههای صلواتی و از قهوه خانه ها استفاده می کردند. وضعیت غذایی بد بود. برای همین بچه ها به سردشت می رفتند و کباب می خوردند. یک بار آقای یوسفیان را به لشکر ویژه فرستادم تا از آنها پنج حلب پنیر و ۲۵ حلب روغن قرض بگیرد. ۲۵ حلب روغن برای یک لشکر چیزی نبود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂