🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۲۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 آتش عراقی ها در آن قسمت خیلی کم بود. تک و توکی هم که آتش داشت، از سمت قشن و گامو بود. بچه ها رادار رازیت را سالم گرفته بودند. آقای قاآنی به آقای سلیمانی گفت: تا آنجایی که قرار بود بیاییم آمدیم. لازم نیست ادامه بدهید.
من هم به او گفته بودم که اگر نیاید صبح چه ضربه سنگینی خواهد خورد. متأسفانه پایین نیامد و همانجا ماند. صبح، فشار عراقیها از همانجا بود. خمپاره خورد کنار سنگر و آقای عاقبتی مجروح شد.
هر چهار گردان ما جلو آمده بودند
به خاطر این که بتوانیم کنترل بیشتری در آن بالا داشته باشیم رضا یوسفیان را که جانشین دوم ستاد بود، با هلی کوپتر بالا فرستادیم. آقای قاآنی اصلاً اجازه نداد من ژاژیله را ترک کنم و به آنجا بروم. گفت: شما باید جواب پاتکهای عراق را بدهید.
🔘 از شب قبل چهار پنج دستگاه تانک و دو سه قبضه دوشکا روی ژاژیله گذاشته بودیم. صبح به محض این که عراقی ها از شیار به دامنه ارتفاع میرسیدند تیر مستقیم تانک به وسط آنها میخورد. سر و پا و دست بود که به طرف آسمان می رفت و پایین می آمد. یکی دو صحنه را خودم دیدم. وقتی عراقیها زیر پای بچه ها قرار گرفتند به آنها خبر دادم. آنها گفتند: حاج آقا، بگذار بیایند.
بعد که جلو آمدند این بدبخت ها را به رگبار بستند. فردا صبح عراقی ها تلاش زیادی کردند که نگذارند ما استقرار پیدا کنیم. تلاش آنها با آتش پرحجم توپخانه ما بی نتیجه ماند. آتش سنگین توپخانه روی منطقه کار میکرد. عراقیها هنوز ناامید نبودند. چون در قسمت شمال غربی ارتفاعات گردرش لشکر ویژه به ما ملحق نشده بود، آن قسمت باز مانده بود. مجبور شدند از بچه های لشکر قدس استفاده کنند. یک گردان آمد و از قسمت پایین رفت و الحاق کرد.
🔘 روز سوم لشکر قدس خط را از ما تحویل گرفت. منتها تمام کمک رسانی ها از طریق هوا بود. نمیشد از زمین هیچ کاری کرد. پشتیبانی را هلی کوپترها انجام میدادند. بارها را از زمین بر میداشتند و روی گردرش پیاده میکردند. دفعه اول که هلی کوپترها رفتند، چون توجیه نبودند، خیلی بالا رفتند. عراقیها هم از آن طرف تیراندازی کردند. بعد از آن هلی کوپترها آمدند پشت ارتفاع بار را زمین گذاشتند و بچه ها رفتند و آنها را آوردند. جالب این بود که دو هلی کوپتری که برای اولین مرتبه بار پیاده کرده بودند خلبانهایشان از بچه های سپاه بودند. خوشبختانه عراقیها نتوانستند هیچ هلی کوپتری را در آن عملیات بزنند.
🔘 بعد از عملیات نصر هشت، از طرف قرارگاه نجف به لشکر ما و ۱۹ فجر مأموریت داده شد برای پیدا کردن راهکار در قسمت ارتفاعات الاغلو و قمیش عملیات شناسایی صورت بدهیم. هم ما و هم لشكر ۱۹ فجر از آفند آزاد شده بودند. الاغلو را به لشکر ما و قمیش را به لشکر ۱۹ فجر واگذار کردند. دو اکیپ هر یک متشکل از یک تخریبچی و دو اطلاعاتی، مأموریت پیدا کردند تا راه نفوذ در ارتفاعات الاغلو را تعیین کنند. یکی از این اکیپها مشغول به کار شد. مسؤولیت اکیپ با شخصی به نام فریمانی بود. مراحل شناسایی از خط تماس خودمان شروع می شد و با عبور از رودخانه چومان مصطفی و بعد از رسیدن به خط تماس دشمن، ادامه می یافت. در دو نوبت نفوذ کردند و مقداری اطلاعات جمع آوری و به قرارگاه لشکر منتقل کردند. این اطلاعات از طریق قرارگاه لشکر به قرارگاه نجف انتقال پیدا کرد. مسؤولین قرارگاه نجف امیدوار شده بودند و اصرار میکردند در ارتفاعات الاغلو شناسایی بیشتری صورت بگیرد.
🔘 در یکی از شبها که اکیپ برای شناسایی رفت، صبح موقع برگشتن به میدان مین دشمن برخورد کرد دو نفر از بچه ها روی مین رفتند و مجروح شدند. یکی از بچههای تخریب که جلو بود به شدت مجروح شد. پشت سر او آقای فریمانی که از بچه های اطلاعات بود از ناحیه شکم و پا مجروح شد.
🔘 به ما خبر دادند که حال آنها وخیم است و باید از هلی کوپتر استفاده شود. من با کیانی، جانشین مسؤول قرارگاه نجف تماس گرفتم. بین من و او بگومگوی شدیدی رخ داد. چون قادر نبود که یک هلی کوپتر در اختیار ما بگذارد. ابتدا می گفت این مجروح رده اش چیست و دارای چه مسؤولیتی هست؟ گفتم: این بچه ها از یک فرمانده گردان هم برای ما بالاتر هستند. چرا که حامل مجموعه ای از اطلاعات هستند و این اطلاعات برای ما اهمیت زیادی دارد. غیر ممکن است که بتوانیم این اطلاعات را دوباره جمع آوری کنیم. خلاصه تا ساعت هشت با هم بگومگو داشتیم. به ایشان گفتم: اگر بیایم آنجا و این بچه ها شهید بشوند مطمئن باش که تو را میکشم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ حماسی
"پاسدار رهبرم"
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
پاسداری می کنم ...
من جانفدای رهبرم ...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صبح است و
غزل خوانِ
نگاهت شدهام من ...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۷
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 عراقی ها خیال می کردند نوجوانان و جوانان عرب سوسنگرد و هویزه به ارتش صدام خواهند پیوست و در فتح اهواز شرکت خواهند کرد اما دشمن، کور خوانده بود و معلوم شد که عربهای منطقه ایران را به خوبی نمیشناسد و نمیداند که آنها تا چه اندازه ایران دوست و وطن پرست هستند و حاضر به سازش با هیچ دشمنی، حتی دشمن هم زبان و هم نژاد خود نیستند.
از ماجرای حضور عراقی ها در هفته اول جنگ در هویزه خوشبختانه چند عکس تاریخی وجود دارد که آقای لطف الله ساکی آنها را گرفته است. او در حالی که هویزه، در اشغال کامل نیروهای دشمن بود خطر کرد، و در حالی که اگر او را می گرفتند بلافاصله به عنوان جاسوس اعدامش میکردند. از حضور زنان و مردان هویزه ای در مبارزه با دشمن عکسهای بسیار جالبی گرفت. این عکس ها تا چند سال پیش کشف نشده بود و من در نوبتی که به منزل ایشان رفتم آنها را به من هدیه داد.
بعد از اخراج دشمن از منطقه، شاخ صدام شکسته شد. کسانی که از شهرها فرار کرده بودند به خانه های خود بازگشتند و مردم زندگی عادی خود را شروع کردند. صدام تصور اولیه اش از مردم عرب مرز، خطا از آب درآمد و به طور عمیقی کینه آنها را در دل گرفت. بعد از این ماجرا حتی نگرش مسؤولان دولتی در اهواز نسبت به مرزنشینان عوض شد و امکانات بیشتری به ما دادند.
از حامد جرفی برای حضور در اتاق جنگ دعوت کردند و حامد توانست اسلحه بیشتری به هویزه بیاورد. صدام اگر چه از عربهای ناحیه مرزی ایران ضربه سختی خورده بود و مجبور به عقب نشینی شده بود اما در مرزهای خوزستان و غرب کشور جنگ با شدت ادامه داشت و روز به روز هم بیشتر شعله می کشید. یادم رفت این را هم بگویم که یکی دو روز بعد از آزادی هویزه و سوسنگرد عده ای از مزدوران ایرانی که در طول اشغال با دشمن همکاری کرده بودند و به مردم، ناموس و میهن خود خیانت کرده بودند، شناسایی و به اهواز فرستاده شدند و در اهواز دادگاه انقلاب آنها را به جرم همکاری مؤثر با دشمن و خیانت به وطــن بـه اعـدام محکوم کرد. خائنین را که فکر میکنم حدود پانزده نفر بودند به محل فرمانداری سوسنگرد آوردند و با حضور مرحوم صادق خلخالی تیر باران کردند. متأسفانه سر دسته خائنان از چنگ مردم فرار کرد و همراه با نیروهای دشمن به عراق رفت و از چنگ عدالت گریخت. اسرای عراق را نیز که تعدادشان چشمگیر بود جمع آوری کردیم و به اهواز فرستادیم.
در هویزه همزمان با عقب نشینی و فرار دشمن دو خانواده به ظاهر پناهنده که از زمان شاه و در زمان حسن البکر از عراق رانده شده و مردم هویزه به آنها پناه داده بودند همراه با دشمن فرار کردند. وقتی آن دو خانواده به عراقی ها پیوستند تازه آن وقت بود که ما فهمیدیم خانه آن دو خانواده لانه جاسوسی عراقی ها بوده و آن نامردها از مهربانی و صمیمیت مردم هویزه سوء استفاده کرده و برای دشمن جاسوسی و خبر چینی می کرده اند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
این فصل کتاب تا اینجا به اتمام رسید.
برای ادامه، لازمه جذابیت قسمت های بعدی رو بررسی کنیم.
البته ادامه مطلب به نظر دوستان خواننده هم بستگی داره 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه ای گران بها از مستند به یاد ماندنی «روایت فتح» که در این دنیای سخت، بهترین درس های زندگی را به ما می دهد.
🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#نماهنگ #آوینی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 به روایت سردار سیاف زاده ۱۹
به قلم سعید علامیان
¤ روزهای نخست جنگ
از چزابه به بستان، سوسنگرد، هویزه، حمیدیه، نورد، دب حردان و بعد به کارون میرسید. در این مسیر یک سری شهر بود که مردم داخل آنها زندگی میکردند.
باورشان این بود که دشمن را با یک هل میشود به لب مرز فرستاد. باور سادهای بود. آنها به دلیل عِرقی که به جمهوری اسلامی داشتند دنبال کسی یا بزرگی میگشتند که روش و اطلاعات داشته باشد و به آنها سلاح و امکانات بدهد.
«اسماعیل کرشاوی» بزرگ یکی از طایفههای تصفیه شکر، سر شاخه یک سری از عشایر بود. گفته بود تعدادی نیرو دارم؛ شما ما را مسلح کنید، آموزش بدهید و بگویید چکار کنیم؛ میزنیم و جلو میرویم.
این گروهها مراجعه میکردند. حسن از این گروهها برای شناسایی استفاده میکرد.
قسمت پایانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ایها الکافرون، مای مای | 3⃣
عسگر قاسمی
┄═❁❁═┄
🔻دلم کشید با خانواده شهید دیدار داشته باشم.
سالها از این موضوع گذشت تا اینکه در سالروز عملیات کربلای ۴، یعنی چهارم دی ماه من در حال رفتن به شیراز بودم و همینطور که در ذهنم مرور میکردم که در این روز چه اتفاقهایی افتاده است یاد همکلاسی شهیدمان افتادم و خیلی هوای دیدار خانواده او سراغم آمد.
به بنیاد شهید مرودشت زنگ زدم اسم و نشانی شهید را به آنها دادم و خواستم اگر شمارهای از خانواده شهید دارند به من بدهند. یک شماره به من دادند. وقتی تماس گرفتم خواهر شهید با من صحبت کرد و شماره برادرش را داد که با او صحبت کنم، وقتی با برادر شهید صحبت کردم از ما دعوت کرد که به منزل برویم. بعدازظهر چهارم دی ماه سعادت نصیب ما شد.
آنها تمام اقوام خود را جمع کرده بودند تا صحبتهای مرا بشنوند. از برادر شهید سوال کردم: برادرتان از چه ناحیهای مجروح شده بود؟ او جواب داد: برادرم مجروحیت زیاد داشت اما مشخص بود تیرخلاص خورده است ولی اطلاعی از اسارت برادرشان نداشتند.
🔻آیا برادر ما تشنه بود، آب میخواست؟
من داستان اسارت و شهادت برادرش را برای آنها بازگو کردم. وقتی خواستیم برگردیم خواهر شهید مرا صدا زد و گفت: فلانی تمام صحبتهایی را که اینجا گفتی، هیچ کدام برای من تازگی نداشت! من تمام این اتفاقات را در خواب دیده بودم، اما مسائل دیگر هم دیدم ولی شما اشارهای نکردید چرا؟
به خدا برای من بگو! آیا برادر ما تشنه بود آب میخواست؟ من این صحنهها را در خواب دیدهام نمیدانستم چه بگویم به ایشان گفتم: خواهرم هر چه در خواب دیدهای عین واقعیت بوده است و خوشا به سعادتتان!
این موضوع هم تمام شد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #یادش_بخیر
اولین نماز شب
فرامرزیان میگفت: نماز شب برای رزمنده واجب است.
در اولین اعزام به جبهه در شانزده سالگی (آبان ماه سال شصت) در قطار دستش را به گردنم انداخت و گفت که در جبهه نماز شب برای رزمنده واجب است. به اهواز رسیدیم و در مسجد جزایری واقع در خیابان امام خمینی و بازار برای مدتی مستقر شدیم. جواد اولین نصف شب مرا برای نماز شب بیدار کرد. خواب آلود و در تاریکی رفتم وضو گرفتم. خواب از سر و رویم می بارید.
به سالن مسجد آمدم و در حالی که غالب توجه ذهنم به خواب بود، ایستادم به نمازشب، در حالی که نمی دانستم چند رکعت است. گاها در حمد چشم هایم بسته می شد؛ وقتی قنوت گرفتم سایه هایی را در اطرافم می دیدم که به رکوع و سجود می روند. به خود می گفتم حالا مرا هم می بینند و از این کیف می کردم و قربه الی الله تبدیل شد به قربه الی النفس. در حال خودم بودم که یک نفر آمد و گفت: برادر قبله را اشتباهی ایستادی! و۱۸۰ درجه مرا چرخاند.
از خجالت عرق از پیشانی ام جاری شد. زود نماز را تمام کردم و سریع رفتم زیر پتو و آن را به سرم کشیدم. خُب نوجوانی و بی تجربگی این حرف ها را هم داشت.
یادش بخیر آن زمان فرمانده مان علی تجلایی بود و اسم گردانمان شهید مدنی و شهید قاضی بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂