4_5969682393122996377.mp3
8.77M
🍂 نواهای ماندگار
🔹با نوای
حاج صادق آهنگران
ای که بستی عهد و پیمان با خدا
کن سفر با کاروان کربلا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر!
گیر دادنهای دوستان جبههای!
خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم به مرخصی میرفت.
مگر بچهها ولش می کردند.
وقتی پایش می رسد به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد.
مثلا از او سوال میکردند:
«فلانی پیدات نیست کجایی؟»
دیگری جواب می داد:
«تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه»
و گاهی هم می گفتند:
«از شهر مرخصی گرفتی آمدی جبهه؟»
و شیطونتر ها از گوشه سنگر فریا. میزد:
«بابا ولش کنید، همین روزا وقتی شام عروسی داد میفهمید کجا بوده.»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
غزه امروز شوکت دین است
استقامت نتیجه اش این است
خنده بر لب سلاحشان در دست
باد در پرچم فلسطین است
علیرضا نجفی
دی ماه ۱۴۰۳
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#جبهه_مقاومت
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هوانیروز
پا به پای رزمندگان در جبههها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۸۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
- گاوکش
ستوان «زید» افسری بود بعثی و مغرور. او نسبت به اسلام و ایران بسیار کینه میورزید. این ستوان فرماندهی رسته هنگ یک از تیپ بیستم را بر عهده داشت. محور حمله هنگ یکم، پاسگاه سابله، واقع در جنوب شهر سابله بود. چند ساعت پیش از شروع حمله، جام بغض و کینه خود را نسبت به یک گاو بیچاره که در نزدیکی او به چرا مشغول بود، سر کشید. او با وجود اعتراض افرادی که در آن محل حضور داشتند، سلاح کمری خود را کشید و با شلیک چند گلوله گاو را نقش زمین کرد. پس از کشته شدن گاو بیچاره هیاهویی بین افراد به راه افتاد. اما فرمانده هنگ به گونه ای این فتنه را خاموش کرد.
ستوان «زید» در حین حمله علیه پاسگاه سابله در داخل سنگر کوچکی نشسته بود. او در حالی که همراه افرادش در آن سنگر با نیروهای ایرانی در گیر بود نارنجکی سرگردان به سوی او آمد که درست در زیر نشیمنگاه او منفجر شد. البته او کشته نشد، ولی خدا خواست او را عبرتی برای دیگران قرار دهد و در این دنیا کیفر اعمال خود را ببیند.
انفجار این بمب دستی آن چنان جراحات عمیقی در نشیمنگاه او ایجاد کرد که پزشکان لندن هم از مداوای آن عاجز ماندند.
ه - باز شکست چذابه
همان گونه که قبلاً اشاره کردم دیگر نیروهای عراقی در پاتکی از محور چذابه - شیب شرکت کردند. نیروهای شرکت کننده از افراد گارد ریاست جمهوری به فرماندهی سرتیپ ستاد «عبدالهادی صالح»، تیپ ۱۷ زرهی و نیروهای ویژه ای از تیپ ۳۳ تشکیل یافته بودند. نیروهای این محور خسارات سنگین متحمل شده و نتوانستند حتی یک متر پیشروی کنند. سطح آب هور را انبوهی از اجساد پوشانیده بود. از مهمترین خسارات وارده در این محور، کشته شدن سرتیپ ستاد «عبدالهادی صالح» صاحب مدال شجاعت، شخص مورد احترام صدام و قهرمان عملیات تپه کولینا بود.
به گفته شاهدان عینی در این حمله، درجه نظامی او مقابل دیدگان افراد گارد ریاست جمهوری کنده شد و سرانجام به قتل رسید. جنازه او در منطقه ممنوعه باقی ماند و دولت عراق خبر کشته شدن وی را جایی پخش نکرد. حتی ایرانیها نیز از کشته شدن این فرمانده مطلع نشدند.
- مجازات شکست خوردگان
روز پنجم دسامبر ۱٤/۱۹۸۱ آذر ۱۳۶۰ سروان «ابراهیم» افسر مسئول قرارگاه به همراه مقداری ماهی محلی درجه یک به دیدار ما آمد. او در بین نظامیان به تملق و چاپلوسی شهرت داشت و این بار هم به منظور دستیابی به امتیازات و منافع شخصی برای فرمانده رشوه آورده بود. او به سربازان دستور داد مقداری هیزم جمع کنند سپس ماهی را به سبک محلی عراقی (مسقوف) سرخ کرد. آنگاه از فرمانده و افسران ستاد تیپ دعوت کرد و در هنگ ما سفره رنگینی انداخت. ما از آن ماهی لذیذ خوردیم. گویی که دو روز قبل هیچ حادثه ای در جبهه رخ نداده است!
ساعت ۹ بامداد روز ششم دسامبر / ۱۵ آذر کنار فرمانده هنگ و معاونش ایستاده بودم. او سرگرم خواندن نامه های پستی هنگ بود. یکباره در مورد یکی از نامههای اداری تامل کرد و لبخند زد. سپس گفت: هنگ ما مورد تکریم و تشویق فرماندهان ارتش قرار گرفته است. آنها دو مدال شجاعت به ما داده بودند؛ دو درجه دار به درجه افسری ارتقاء یافته و به دوافسر، معافی خدمت به مدت یک سال تعلق گرفته بود. دو درجه هم اضافه ماند که به دو افسر دیگر رسید. خلاصه تمامی افراد هنگ ترفیع گرفتند. دو درجه هم به کسانی که هنگام حمله از رودخانه سابله عبور کرده بودند اعطا گردید. هنگ ما در شب حمله فرار را برقرار ترجیح داده بود. واقعیت این است که اگر مدال ترس و فرار وجود داشت، تمامی افراد هنگ ما استحقاق دریافت آن را داشتند. فرماندهان و سران حکومت چاره ای جز اتخاذ سیاست تطمیع ندارند و با این روشها روحی در اجساد متحرک نیروهای ما میدمیدند.
حتی فرمانده هنگ و معاونین او نیز از تقسیم هدایا متحیر بودند. فرمانده هنگ به عنوان دوست خود به من پیشنهاد کرد چیزی از آن هدایا را برگزینم. گفت: «دکتر! انتخاب کن... آیا مدال شجاعت میخواهی یا به من درجه اضافی و یا معافی خدمت یک ساله؟
در جواب گفتم من پزشک وظیفه هستم و نیازی به این چیزها ندارم. آنها را به نظامیانی بده که در ارتش ماندگار هستند.
به منظور استفاده از مرخصی و رفتن به منزل، مکان هنگ را که در ساحل هور واقع شده بود ترک کردم پس از مراجعت متوجه شدم که هنگ بار دیگر به فرماندهی سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» تجدید سازمان یافته است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 از چشم ترت میترسم
نماهنگی زیبا با تصاویری قابل تامل
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #فتو_کلیپ
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نظرات شما
نظرات متفرقه همراهان کانال
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
◍ ابنالرضا:
سلام و درود خدا برشما
برادر عزیزم خدا قوت، با مطالب ارزنده شما.
روایتگری جنگ تحمیلی از زبان سربازان دشمن تاثیری بسزایی در حقیقت بینی نسل جوان دارد. از دیدن پیام جنابعالی مبنی بر استفاده از خاطراتی از این دست
(دکتر مجتبی الحسینی) بسیار خرسند شدم.
اجرکم عندالله
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
◍ حسین:
با عرض سلام وخداقوت خدمت برادر بزرگوارم جناب آقای جهانی مقدم
خاطرات عملیات کربلای ۵ بسیار عالی است بویژه برای عزیزان رزمنده که در عملیات حضور داشتند ، اینجانب هم این افتخار رو دارم که در این عملیات بعنوان بیسیم چی گردان حضور داشتم ، گرچه سعادت وافتخار شهادت نصیبمون نشد واز قافله نورانی شهیدان دور ماندیم ،اما دلخوشیم که با مرور این خاطرات ،یاد آن دوران مشعشع زنده میگردد.
امید داریم انشاءالله شهیدان عزیز مارا هم شفاعت نموده و دستمان را بگیرند
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
◍ دلاور رحیمی:
سلام اواخر عملیات کربلای ۵ بود سه گردان از تیپ حضرت مسلم عقیل ع گیلانغرب اعزام شدیم به عملیات گردانهای مقداد و سلمان و ابوذر ، من فرمانده گروهان یک از گردان ابوذر بودم ، ۲۳ نفر با خودم بردم که ۵ نفر با خودم برگشتند بقیه شهید و مجروح شدند ، اینقدر مشکل نیرو داشتم که در مقابل تک دشمن تعدادی اسلحه کلاش که از دست شهدا و مجروحین جا مانده بود ، خشاب پر وصل کردم هر اسلحه ای گلوله تمام میکرد کنار میگذاشتم اسلحه بعدی دست میگرفتم اصلا فرصت اینکه خشاب پر کنم نداشتم ما تحت امر لشکر ۵ نصر خراسان بودیم ، شب یک یکنفر از جناح راست آمد که جای زخم عمیقی از گذشته به روی صورت داشت ، گفت فرمانده اینجا کیه گفتم در خدمتم ، گفت من مسئول محور لشکر ۵ نصر هستم میای بریم سری به جناح چپ بزنیم ؟
گفتم نمیتونم اینجا را خالی کنم ،وخودش رفت و بعداز نیم ساعت آمد و گفت برادر سمت چپ شما ۳۰۰ متر خالی از نیرو است ، با حالت عصبانیت گفتم مگر میشه با وجود این همه شهید سمت چپ ما خالی باشد ؟ با یک طمئنینه و آرامش خاصی دست گذاشت روی شانه ام گفت نگران نباش توکلت به خدا باشد ، یک آرامش قلبی عجیبی گرفتم که شاید تا الان همچی آرامشی پیدا نکردم
الاحقر دلاور رحیمی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
◍
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
◍
🍂 نبرد نوک پنج ضلعی
از سخت ترین نبردها
🔸 دیماه ۱۳۶۵ ؛ شرق بصره
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #کربلای_پنج
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۳ )
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد ﺷﺮﯾﻌﺖ
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
🔹 چهار روز بود که نه آب خورده بودم نه غذا. مرا با بقیه اسرا توی یک کلاس در بصره ریختند و بازجویی ها شروع شد. عصر روز چهارم نفری چند خرما دادند.
هر کلاس سی و پنج، تا چهل اسیر داشت. یکی یکی برای بازجویی می بردند، بعد فقط صدای جیغ بود که به گوش میرسید، کمترین شکنجه لگدهایی بود که با پوتین به سر میزدند. منافقین فراری به عراق، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقی ها برداشته بودند.
به تجربه فهمیدیم که باید سریع جواب بدهیم، حتی اگر دروغ باشد. گاهی به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات برای حمله هوایی بودند. مثلاً وقتی بازجوی من فهمید بچه تبریزم، یکی یکی کارخانجات تبریز را می گفت و من باید سریع می گفتم که چند کیلومتری تبریز است. اگر در پاسخ دادن اندکی تأمل کرده یا آهسته و شمرده جواب می دادم به شدت کتک میزدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجات بخش بود.
••••
از بصره ما را به بغداد منتقل کردند؛ به سازمان امنیت عراق یا همان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد. نمی گذاشتند نماز بخوانیم. با برق و حرارت بدنها را میسوزاندند. داخل بند هم اوضاع خیلی بد بود. در همان سطلی که بچه ها شب دستشویی می کردند به ما آب می دادند.
چهار روز دیگر با سخت ترین فشارهای روحی و جسمی گذشت. از بیست و هشت نفری که با هم بودیم یک نفر در بصره زیر کتک شهید شد و در استخبارات هم سه نفر جان خود را دست دادند. بیشتر بچه ها، اسرای کربلای چهار و پنج بودند.
وقتی مطمئن شدند چیزی برای گفتن نداریم ما را به پادگان الرشید انتقال دادند. الرشید را برای زندانیهای سیاسی خودشان ساخته بودند. اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود. توی اتاق شش متری پنجاه نفر را با فشار و لگد و پوتین و ضربات کابل روی هم میچپاندند. نفس کشیدن برای همه سخت بود چه رسد به خوابیدن و نشستن. دو طبقه میخوابیدیم. بعضی هم سر پا بودند و جایی برای نشستن نداشتند.
جيره غذائی هر نفر در شبانه روز دو عدد تان جو شبیه نانهای ساندویچی کوچک به نام «سومون» بود. داخل نان کاملاً خمیر بود. بچه ها این خمیرها را خشک می کردند و در اوقات گرسنگی میخوردند. بقیه جیره روزانه صد سی سی چای و پنج قاشق برنج بود. همیشه گرسنه و تشنه بودیم.
این جا هم ظرف قضای حاجت و آب مشترک بود. به همین دلیل اسهال خونی و بیماریهای پوستی مثل گال، شپش، قارچ ریزش مو، فلج دست و پا و حتی دیوانگی روز به روز شایع تر میشد. بیشتر مجروحین دچار کرم زدگی جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزایش می یافت. در یک ماهی که در الرشید بودیم سی نفر از دوستانمان به شهادت رسیدند. برای کم کردن فشارهای روحی و جسمی به معنویات پناه بردیم. علاوه بر نماز و دعا از قابلیتهای بچه ها استفاده میکردیم. مثلاً درباره قرآن احکام یا تاریخ اسلام کلاس میگذاشتیم. هر کس معلوماتی داشت برای بقیه بازگو می کرد. به این ترتیب خودمان را سر پا نگه میداشتیم.
بسیاری از مجروحین بر اثر شدت صدمات حتى بعد از انتقال به بیمارستان شهید میشدند ولی تعدادی هم مداوا میشدند و به میان ما بر گشتند. در این رفت و آمدها اسرای کمپهای مختلف با هم ارتباط برقرار می کردند و روشهای برخورد با بعثی ها را به یکدیگر یاد میدادند.
گاهی از تازه واردها خبرهای خوبی از جبهه ایران و پیروزی ها به گوشمان
می رسید و از شدت درد و رنجمان میکاست. همه این ارتباطات در نهایت دقت و مخفیانه صورت می گرفت.
ﺻﺒﺢ ﺷﺸﻢ اﺳﻔﻨﺪ ﺳﺎل ﺷﺼﺖ و پنج، ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ، ﻣﺎ را ﺑﯿـﺮون آوردﻧـﺪ و ﺑـﻪ
ﺻﻒ کردﻧﺪ. از روی ﻟﯿﺴﺖ اﺳﻢ ﻫﺮ کﺲ را میﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ، ﺳـﻮار اﺗﻮﺑـﻮس ﻣـیﺷـﺪ.
روی صندلی که نشستیم چشمهایمان را بستند. دستهایمان هم به جلو صندلی ثابت شد.
اتوبوسها از خیابانهای بغداد عبور کردند. نگهبانها به اقتضای کارشان فارسی شکسته بسته ای بلد بودند. یکیشان شیعه بود و با ما رفتار بهتری داشت.
بچه ها از او پرسیدند که
- ما را کجا می برین؟
گفت:
- مقصد تکریته. مهمتر این که تازه از این به بعد معنی کتک خوردن رو می فهمین!
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂