🍂
🔻 یادش به خیر
فرهنگ جبهه
🔸از رفتارهای عادی در جبهه شب زنده داری و نماز شب بود که گاهی اوقات تازه وارد ها را به اشتباه می انداخت که نماز صبح است و یا برخی جاها کثرت نماز شب خوان ها آن قدر زیاد بود که به نمازهای جماعت واجب شباهت بیشتری پیدا می کرد
🔸در این روند برخی هم بودند که به دنبال گوشه ای دنج، تاریک و دور از نگاه سایرین چفیه بر سر انداخته و به راز و نیاز می پرداختند
🔸و برخی نیز با کندن زمین به اندازه قد یک انسان قبری تهیه کرده و به راز و نیاز و بهتر بگویم ضجه و ناله به درگاه خداوند می پرداختند
برای چه؟؟؟؟
🔸مگر در آن سنین چه گناهی بود که این ها انجام داده باشند که این گونه باید گریه و زاری نمایند؟؟؟
🔸چه تحولی در این نسل ایجاد شده بود که این گونه رختخواب گرم و نرم را رها کرده و در بیابان ها، کوهستان ها و باتلاق ها به درگاه الهی رو آورده بودند؟؟
🔸چه عواملی باعث ایجاد این تحول در نسل جوان شده بود؟؟؟
چه ......؟؟
🔸پیدا نمودن این عوامل حلقه مفقوده بحران هویت جامعه امروز ما به شمار می رود که اگر بتوانیم با انتقال این فرهنگ به جامعه موفق شویم بسیاری از مشکلات ما حل می شود.
🔸آن روزها ایثار ، فداکاری، اخلاق، شجاعت، حق الناس، قناعت و ..... حرف اصلی جبهه و جنگ بود
🔸آیا امروز حاضر هستیم اندکی از این رفتارها را مجددا تجربه نماییم؟؟؟
آیا راهی برای نجات نسل جوان هست؟؟؟؟
آیا مصداق کسانی قرار نمی گیریم که خون شهدا را پایمال کردیم تا به خواسته های گذرای مادی خود برسیم؟؟؟
مگر در اسلام نمی گویند خون بالاترین حرمت را دارد ؟؟؟
پس ای مسئولین این تذهبون؟؟؟؟
زراعت پیشه
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یحیای آزاده 2⃣1⃣
خاطرات آزاده، داریوش یحیی
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
احساس می کردم الان است که به طرفم شلیک کنند. اشهدم را برای دومین بار در آن روز خواندم. آنها به سرعت آمدند و مثل لاشه گوسفند دست و پایم را گرفتند و به عقب ایفا پرتابم کردند. زمان فرود آمدنم در کف ایفا که تماما فلز بود، لحظه بسیار دردآوری بود. طولی نکشید که ایفا به مقصد نامعلومی به راه افتاد.
ماشین ایفا با سرو صدای زیاد و تکانهای شدید جانم را به لبم رساند. بالاخره به روی جاده رسیدیم و تکان ها کمتر شد. چندین دژبان را یک به یک رد کردیم. به هر کدام که می رسیدیم عده ای از نیروهای بعثی برای تماشا از ماشین بالا می آمدند. حدود بیست کیلومتر را که رد کردیم، ایفا در کنار یکی از آنها متوقف شد و پس از دقایقی ماشین را خاموش کردند. ابتدا فکر می کردم که به مقصد مد نظرشان رسیده ایم. یک بعثی که قد بلندی داشت درب عقب ایفا را باز کرد و دستش را دراز کرد و از پشت یقه مرا گرفت و با یک حرکت کشید و از ایفا به زمین انداخت. درد وحشتناکی بر وجودم مستولی شد. سرم را چرخاندم و دیدم در حلقه ای از نیروهای بعثی افتاده ام و آنها با خنده های بلند افتخار به اسارت گرفتنم را جشن گرفته اند.
چند دقیقه ای به مسخره بازی مشغول بودند. طولی نکشید دو نفر از اتاقکی که نزدیک دژبانی بود خارج شده و به طرف ما آمدند. دو نفرشان لباس های شیکی به تن داشتند و یکی از آنها عصای کوتاهی زیر بغل زده بود و عینک دودی بر چشم داشت و دیگری کلاسور در دست گرفته، نزدیک شدند. سربازان بصورت هماهنگ و با نواختن پا برزمین میخکوب شده و ادای احترام کردند و بی حرکت، به حالت خبردار ایستادند. آن دو با صورتهای بی حالت و مصمم و بی اعتنا به سربازان بالای سر من حاضر شدند. کسی که کلاسور در دستش بود بی مقدمه اسمم را پرسید.
با صدایی ضعیف جوابش را دادم. بی درنگ لگدی به کمرم نواخت و با زبان شیرین فارسی و سلیس تهرانی گفت، فلان فلان شده... ی بچه قرتی توکه نمی تونی مفت رو بالا بکشی چرا آومدی جنگ؟ وقتی بات حرف می زنم بلند جوابمو بده. خرفهم شد؟
اول خیلی خوشحال شدم از اینکه یک همزبان بدون لهجه با من فارسی صحبت می کند. لبخندی ناخودآگاه بر لبانم آمده بود و احساس خوبی به من دست داد، احساسم امنیتی بود که از طرف یک هم وطن به من منتقل می شد. حتی لگدی که زد را هم به فال بد نگرفتم. ولی طولی نکشید که متوجه کینه درونیش شدم که از عراقی ها هم بیشتر است. تازه به یاد این جمله افتادم که روی دیوارها می نوشتند "منافقین از کفار هم بدترند" و چه خوب آن را حس کرده و به حقانیت این سخن پی برده بودم.
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
همراه باشید با ادامه این خاطرات
کانال حماسه جنوب
#یحیای_آزاده_دوازدهم
#یحیای_آزاده_سیزدهم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
نیمه شب بود. احساس کردم, کف پایم خیس شد!
نشستم. دیدم حسین است. کف پایم را می بوسید. گفتم مادر چکار می کنی!
اشکش جاری شد. گفت مادر دعا کن, مثل امام حسین بدنم تکه تکه بشه و چیزیش برنگرده!
اشکم در آمد.
بار آخری بود که می دیدمش.
گلوله تانک نشست به سینه اش, فقط تکه ای از استخوان پایش برگشت!
هدیه به شهید حسین ایرلو #صلوات
@defae_moghadas
🍂