🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۱
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 در ماه دوم جنگ یعنی آبان ماه ۵۹ شاید بین ۱۷ یا ۱۸ هم آبان بود که مقام معظم رهبری و دکتر چمران به منزل شهید عباس حلفی حیدری فرمانده نظامی نیروهای بسیجی عشایری آمده بودند و گفتند: باید کاری را انجام دهیم که خاکریز و سدّ بعثی ها شکسته شود. شب های زیادی بود که ما میرفتیم اما نمی توانستیم سد را بشکنیم. عراقی ها می دیدند و منور می انداختند و با خمپاره و آر پی جی به سوی ما شلیک می کردند و ناچار به همراهی دکتر چمران برمی گشتیم. تا اینکه با کاشتن چند مین و بمبهای قوی، سد شکست و عراقی ها بدجور گرفتار فشار آب گردیدند و مجبور شدند به عقب برگردند و دو خاکریز ایجاد کنند و بین ما و آنها دریاچه آب به وجود آمد و دیگر آنها فقط تلاش می کردند تا مواضعشان را حفظ کنند و از پیشروی کاملاً منصرف گردیدند.
بعد از انجام عملیات فوق نوبت به شبیخونهای کرخه کوره رسید. دشمن ادوات و ابزار زیادی آنجا متمرکز کرده بود. منطقه جوری هست که نهرها و کانالهای زیادی دارد و منطقه ای است پر آب و در وقت باران بسیار گل آلود و گل آن رسی و چسبنده است و حرکت تانک ها در آن سخت دشوار است و از جنگل بید پوشیده شده بود. دشمن می توانست از ناحیه کوت سید نعیم در ۲۰ کیلومتری شرق سوسنگرد پیشروی کرده و جاده سوسنگرد اهواز را قطع کند و اهواز را در معرض تهدید قرار دهد.
دکتر چمران بعد از شکستن سد شرق طرّاح، متوجه کرخه کور گردید. نیروهای محلی و نیروهای جنگهای نامنظم را به کار گرفت. کار نیروهای محلی و مردمی از کار نیروهای نامنظم متفاوت بود. نیروهای جنگهای نامنظم از لحاظ پختگی و تجارب جنگی از نیروهای محلی برتر بودند. آنها تقریباً در گودال هایی که کنده بودند با سلاح آرپی جی مستقر شده تا از ورود تانکهای دشمن به جاده سوسنگرد - اهواز جلوگیری کنند. این نیروها توانستند با انفجار تانکهای دشمن از پیشروی آنها جلوگیری کنند. البته بر اثر باران، اغلب گودال ها از آب شده افراد ناچار بودند در هوای نسبتاً سرد داخل آب قرار گرفته و آماده شلیک به زرهی دشمن بودند. شرایط جنگ و موقعیت نیروهای محلی و جنگهای نامنظم هم سخت و دشوار بود زیرا ما به اندازه کافی آر پی جی نداشتیم. حتی نیروهای محلی سلاحشان ام یک بود! شب ها در شیخون ها به دستور شهید دکتر چمران ما توانستیم کلاشینکوف و فشنگ از دشمن بگیریم و خود را با سلاح سربازان بعثی مسلح کنیم حتی دکتر دستور داده بود، غذا هم از سربازان دشمن بگیریم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دستنوشته
ماندگار
حمید رضا رضایی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
یاداشت آزاده سرافراز، حمیدرضا رضایی صفحه اول قرآن اهدایی به اسرا. این آزاده در توضیح این یاداشت چنین می نویسد:
روز آزادی از اردوگاه تکریت ۱۱ به کلیه اسرای ایرانی یک جلد قرآن کریم هدیه میدادند، همان موقع در صفحه اول در اتوبوس این چند سطر را نوشتم. به تاریخ و امضای پائین سطر نگاه کنید و نوشته پائین مصحف شریف که نام صدام ملعون را نوشته اند.
🔸 تکریت ۱۱
┄┅═✦═┅┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هفتادوششم
کنار دبیرستان تخت جمشید که حالا به شریف واقفی تغییر اسم داده و سعید برادرم اونجا درس میخونه، سازمان مجاهدین یه ساختمون را گرفته و یه سنگر و تیربار هم گذاشتن.
نمیدونم چرا بهشون اجازه میدن توی شهرها با اسلحه باشن.
بعد از تسخیر سفارت آمریکا و استعفای بازرگان ، بحث انتخاب رئیس جمهور خیلی داغ شده، آقای ابراهیم میرزایی استاد کونگ فو ایران هم کاندیدا شده و هوادارها و شاگردهاش هم حسابی جاروجنجال بپا کردن.
فرزاد کیانی استاد ما هم به بچه ها گفت ساعت ۱۰ صبح با لباس کونگ فو جلوی بانک مسکن تو خیابون شاهپور برای حمایت از میرزایی جمع بشیم. حدود ۱۵ نفر اومدن، من خجالت کشیدم با لباس توی خیابون بیام و نسبت به میرزایی و کاندیدا شدنش هم چندان علاقه ایی نداشتم.
یه وانتی اومد و مقداری از پتو متکاها و کتاب و دفترها و تابلوهای نقاشی سعید را بار زدیم و رفتیم ذوالفقاری. یه خونه دوطبقه که طبقه بالایی، هم یه درب مجزا به کوچه داشت هم از داخل طبقه ی پائینی بوسیله پله های فلزی قابل دسترسی بود.
حیاط بزرگی داشت ولی باغچه نداشت. خونه خیابون سیاحی یه باغچه کوچولو داشتیم که توش چندتا گل کاغذی و انگور کاشته بودیم.
ننه ام یه قفس بزرگ برای نگهداری مرغ و جوجه کنار همین باغچه ساخته بود و تعداد زیادی مرغ و خروس و جوجه داشتیم.
تا نزدیک ظهر مشغول چیدن اثاثیه بودیم، ننه به سعید پول داد از سر کوچه کباب بگیره، خودش چادرش را سر کرد و با من برگشتیم سیاحی غذای بچه ها و آقام را بده.
هنوز درب خونه را باز نکردیم که صدای غرش هواپیما و بمباران بگوشمون خورد و سرآسیمه وارد خونه شدیم.
بحث امشب توی کفیشه کاندیداهای ریاست جمهوی است.
حالا که انقلاب شده و بحثهای کمونیستی هم داغ شده، بچه های بزرگتری که قبلا توی کوچه کمتر به چشمم میومدن بیشتر دیده میشن. اکثرشون توی بحثها مخالف کمونیسم هستن. یکی از این بچه ها محمد لامی است، اصالتا عرب و اهل عبدالخان از توابع اهواز هستن. با وجود اینکه عربه، بشدت با خلق عرب مخالفه، دوتا ویژگی جالب داره، اول اینکه هر چند عربه ولی ضرب المثلهای فارسی و فن بیان قشنگی داره. بدون کمترین فوت وقت طنز و متلکهای خیلی قشنگی حواله ی مخاطبش میکنه که معمولا جوابی نداره. دوم اینکه معدن خنده و طنزه، حتی به ترک دیوار هم میخنده. اینقدر خنده رو و طنزپردازه که به محمد قندی مشهور شده. کارگر شرکت نفته و متاهل ولی هنوز مثل بچه های ۱۳-۱۲ ساله اهل شوخی و بگو بخنده.
با همون حال طنز و متلک گوئیش میگه، وای بحالمون، بروس لی میخواد رئیس جمهور بشه، حتما وزیرهاش هم کاراته بازن.
و در نهایت بنی صدر بعنوان رئیس جمهور انتخاب شد.
نمیدونم چرا، اصلا ازش خوشم نمیاد، بسیار بی قواره و بدکلام است. وقتی صحبت میکنه اصلا به دلم نمیشینه.
تابستان ۵۹ در حالی فرا رسید که حمله امریکائیها به طبس و کودتای نوژه شکست خورده بود. بحث و جدل با مجاهدین و کمونیستها شدت بیشتری پیدا کرده، حالا دیگه هم مشکل درگیریهای کردستان بیشتر شده هم در چند شهر دیگه کمونیستها شورش کردن، بنی صدر هم دائما آزار میرسونه.
لابلای این سروصداها دادگاه سینما رکس که برای آبادانیها خیلی حساسه، هم برگزار شد.
چندین روز پر تنش و اضطراب را گذروندیم تا بفهمیم چه کسی و چرا اقدام به کشتار مردم آبادان کرده، متهمین هر چی بیشتر حرف میزنن سئوالها و ابهامات بیشتر میشه، آخرش هم هیچکس هیچی نفهمید و با اعدام تعدادی از متهمین این ابهام بزرگ تا ابد بی جواب موند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 دومین تجربه من با اسرای ایران زمانی بود که دو مجروح آسیب دیده از ناحیه شکم را آوردند. پس از جراحی، آنها را بستری کردم. مدتی از عدم همکاری این دو مجروح در عذاب بودم. لوله هایی را که از طریق بینی به معده فرو رفته بود در می آوردند و من سعی می کردم از طریق مترجم به آنها تفهیم کنم که گذاشتن لوله های پلاستیکی به مدت چهل و هشت ساعت بعد از عمل امری ضروری است زیرا از نفخ شکم و بروز عوارض خطرناک دیگر جلوگیری میکند. آنها چندین بار این عمل را تکرار کردند تا جایی که دستور دادم دست هایشان را به تخت ببندند و لوله ها را مجدد از طریق بینی به داخل شکم فرو کنند. روز بعد این چهار اسیر برای ادامه معالجه و تحویل آنها به مراجع مسئول به بغداد اعزام شدند. در ضمن هنگام عمل جراحی مجبور شدیم چند لیتر خون از دانشجویان داوطلب اهل خانقین به دو مجروح تزریق کنیم، به این ترتیب خون شهروندان عراقی دو اسیر ایرانی را از مرگ نجات داد همانگونه که خون ایرانیها به اسرای عراقی حیات می بخشید و این از شریفترین و ارزشمندترین کارها در شرایط جنگی از طرف افرادی است که دشمن به حساب می آیند.
روزانه شصت جسد به درمانگاه میآوردند که ما موظف به کالبدشکافی آنها بودیم تا نوع آسیبهای منتهی به مرگ را مشخص کرده و اطلاعات لازم را در مورد مقتول به دست آوریم. مسلم کالبدشکافی اجساد و پاره کردن لباسهای آنها برای کشف نوع اصابت عملی ناراحت کننده بود. برخی از اجساد به خاطر واقع شدن در نزدیک محل انفجار گلوله های توپ و یا خمپاره ها از هم متلاشی شده بود، به طوری که قسمت تحتانی بدن یک روز و قسمت فوقانی آن دو روز بعد به درمانگاه انتقال می یافت. همکارم که موظف به کالبد شکافی بود خسته و بیمار روحی شده بود تا جایی که روزی به من گفت: بیش از این نمی توانم تحمل کنم. سعی کردم خودم به تنهایی این کار را ادامه دهم. نمیدانم چرا و چگونه تا این حد سنگدل شده بودم.
در کنار این صحنه های دلخراش برخی از اجسادی که در صحنهنبرد باقی ماندند و بعد از ضدحمله عراق در اوایل ماه مه و تسلط مجدد نیروهای عراقی بر خاک ایران به درمانگاه انتقال یافتند، متعفن و متلاشی شده بودند تا جایی که سربازان طی پیاده کردن اجساد از آمبولانس از ماسک استفاده میکردند که من هرگز از این ماسکها استفاده نکردم. کینه و شماتت در درونم موج میزد. ناراحتی به خاطر از بین رفتن افراد بیگناه عراقی و کینه و شماتت به خاطر ملتی که برای صدام و حزب بعث دست تکان داده و رقص و پایکوبی میکردند. در یکی از روزها مجبور شدم همراهی یک سرهنگ مجروح را که به وسیلۀ هلی کوپتر به بیمارستان نظامی الرشید بغداد انتقال می یافت به عهده بگیرم. برای اولین بار بود که سوار هلی کوپتر میشدم. از ترس اینکه به سوی هلی کوپتر تیراندازی شود چشمانم به راه دوخته شده بود. اتفاقا چندین بار یگان پدافند هوایی جیش الشعبی که قادر به تعیین هویت هواپیماها و یا هلی کوپترها نبود اقدام به شلیک کرد. هنگامی که هلیکوپتر به باند فرود بیمارستان الرشید که مشرف به رود دجله بود نزدیک شد از پنجره آن، آمبولانسهایی را که در حال حرکت به سمت محل فرود بودند مشاهده کردم. عده ای نیز در نزدیکی اتاقهای عمل اجتماع کرده بودند که بالاخره معلوم شد آنها خانواده های نظامیان عراقی هستند و نگران سرنوشت فرزندانشان در جبهه های مختلف هستند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آن شب، آخرین شبی بود که علی آقا در همدان بود. صبح روز بعد میخواست به منطقه برود. ساکش را بسته بودم اما هنوز ریزه ریزه چیزهایی را که به ذهنم میرسید جا میکردم توی ساکش. هر جا میرفتم به دنبالم میآمد. آخرش گفت: فرشته، چقدر راه می ری؟ بشین کارت دارم.
با تعجب نگاهش کردم. دستم را گرفت و نشستیم وسط اتاق، روبه روی هم.
گفت یه چیزی بپرسم راستش را میگی؟! قلبم تند تند میزد. حتی نمی توانستم فکر کنم درباره چه چیزی میخواهد حرف بزند. گفتم: «آره. بگو چی شده؟!» لب گزید و گفت حتماً تا حالا دستت آمده من آدم تو داریام.
خندیدم و گفتم: خیلی!
حالا او میخندید
اما این دفعه میخوام حرف دلم را بزنم.
نمی دانستم منظورش چیست با تعجب به چشمهای آبیاش نگاه کردم. گفت: «فردا میخوام برم ،اما بدون تو سخته، نمیدانم چرا این طوری شده م!» قلبم داشت میآمد توی دهانم. نفس حبس شده ام را رها کردم. واقعا این علی آقا بود که از این حرفها را میزد؟! او که به زور احساساتش را بیان میکرد حالا چه شده بود! گفت: «می آی با من بریم دزفول؟»
آن روزها اوج بمباران و موشک باران دزفول هم بود. از شنیدن این جمله ذوق زده شدم. دستش را گرفتم و گفتم: وای ترسیدم. فکر کردم چی میخوای بگی! آره چرا نمیآم. نگرانی و لبخندی توأمان صورتش را پُر کرد. پرسید: «وجیهه
خانم و بابا چی؟ میذارن؟»
نفس راحتی کشیدم.
ببخشیدها مثل اینکه من زن توام. اجازه من دست توئه. اون بندگان خدا حرفی ندارن.
با همان نگرانی گفت: آخه اونجا خیلی خطرناکه.
آن قدر از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم که بدون توجه به خطرهای دزفول بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم.
گفتم: برای شما خطرناک نیست؟!
گفت: ما فرق میکنیم فرشته، خوب فکر کن.
کمد را باز کرده بودم میخواستم چند لباس بردارم.
پرسیدم: «اونجا هوا چطوره؟»
گفت: «بهشت مثل «بهار»
برگشتم و چشمکی زدم و گفتم بدجنس! تنهایی میخواستی بری بهشت.
دیگر چیزی نگفت. بلند شد و شبانه وسایل مختصری جمع کردیم. قابلمه و قاشق و چند دست کاسه و بشقاب و پیکنیک و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و آلبومهای علی آقا و چند تایی پتو
بقیه وسایل را هم جمع کردیم و توی کارتن گذاشتیم تا بگذاریم خانه مادر. این کارها تا نزدیک صبح طول کشید. علی آقا یک دفعه تصمیم گرفته بود خانه را خالی کنیم و تحویل صاحبش بدهیم. میگفت: «ما که نیستیم شاید کسی باشه بخواد چند وقتی اینجا زندگی کنه.» با هم کار میکردیم و علی آقا برایم میگفت که خانه ای توی یکی از شهرکهای اطراف دزفول به او و دوستش، هادی فضلی، داده اند. هادی و همسرش و دختر کوچکشان چند روز پیش اسباب کشی کرده و به آنجا رفته بودند. کارتن ها را روی هم توی هال چیده بودیم. چند ساعتی تا صبح بود. بین وسایل جایی پیدا کردیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم. صبح وسایل را بردیم و گذاشتیم توی انباری گوشه حیاط و خرپشته خانه مادر علی آقا. موضوع رفتنمان را به بابا و مادر گفت. آنها حرفی نداشتند. مادر فقط تأکید میکرد «مواظب خودتان باشید. رسیدید تلفن بزنید. ما رو بی خبر نذارید.»
علی آقا وسایلی را که قرار بود با خودمان ببریم پشت آهوی خردلی جا کرد. منصوره خانم در همدان نبود. چند روز قبل از پنجم دی ماه، اولین دختر مریم مونا به دنیا آمده بود.
بعد از خداحافظی با کسانی که در همدان بودند، سوار آهو شدیم و راه افتادیم به طرف دزفول. توی جاده از معمولان به این طرف علی آقا نوار کاستی را توی ضبط ماشین گذاشته بود که سرودهای حماسی و انقلابی میخواند. یکی از آنها را خیلی دوست داشت.
تا تمام میشد نوار را میزد عقب تا دوباره بخواند.
شب است و چهره میهن سیاهه
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر کی عاشقه پایش به راهه
برادر بی قراره برادر شعله واره برادر دشت سینه ش لاله زاره
شب و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون میباره از دلهای سوزان
برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش آتش فشونه
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کلیپ خاطره انگیز
" شب نورد "
برادر نوجوونه،
برادر غرق خونه
برادر کاکلش، آتش فشونه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۲
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 در شبیخون هایی که میزدیم فرماندهی در دست شهید چمران بود و در غیاب او، شهید رستمی و عباس حلفی حیدری فرماندهی را در دست میگرفتند. البته بنا به دستور دکتر، برنامه شناسایی کاملاً انجام می گرفت و ما با اطلاعات دقیق به سوی دشمن می رفتیم. سربازان دشمن را اغلب مست و در حال خواب مورد هجوم قرار میدادیم و تانک هایشان را منفجر و در درون سنگرها سربازان بعثی را هدف تیربار قرار میدادیم و بدون هیچگونه مقاومت، آنها یا دست به فرار میزدند و یا کشته میشدند.
حملات ما به فرماندهی شهید دکتر چمران همیشه سریع انجام می گرفت و ما داخل سنگرهای دشمن نفوذ می کردیم و لذا آنها قادر نبودند نیروهای ما را تشخیص بدهند و بدین ترتیب ما بر آنها تلفات زیادی وارد میکردیم و دکتر هم دستور داده بود کار خیلی سریع و فوری انجام گیرد و با سلاح غنیمتی به محل استقرارمان در منزل شهید عباس حلفی حیدری، در روستای غضبان باز می گشتیم بدون اینکه تلفاتی بدهیم.
من در حین عملیات شاهد جیغها و گریههای سربازان دشمن بودم و آنها فریاد می زدند، ولی عملیات ما سریع انجام میگرفت و با همان سرعت به مقرمان بازمی گشتیم و در همان حین دشمن دیوانه وار شهر حمیدیه و مناطق روستایی را ساعتها می کوبید و تا صبح منوّر می انداخت. هر شب این عملیات انجام میگرفت و دکتر میگفت: برادران کاری را بکنیم که دشمن امنیت را احساس نکند و جوری حمله کنیم که سربازانش مجبور شوند شب ها نخوابند. اگر ما بتوانیم آسایش را از آنان بگیریم بعد از چند هفته آنها فرسوده می شوند و توان جنگیدن را از دست می دهند. تا زمانی که ما هنوز نیروهای نظامی را در حال آمادگی نمی بینیم، بایستی به این برنامه ها ادامه دهیم و از روی مسؤولیت به تلاش خود ادامه دهیم. دشمن قصد بر اندازی دارد و استکبار غرب و شرق به او سلاح می دهند و ما در حقیقت با همین امکانات بسیار کم بایستی از کشورمان دفاع کنیم و میبینید حتی آیت الله خامنه ای در عملیات شرکت میکند و ما وظیفه دینی و ملی خود میدانیم از امام (ره) و انقلاب و وطن دفاع کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂