eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
برای کسانیکه طعم غذاهای جبهه را چشیدند این عکس یادآور خاطراتی است..! ایلام ، تیرماه ۱۳۶۵ مهران منطقه عملیاتی کربلای یک بسته‌بندی غذای گرم در کیسه‌های پلاستیکی برای قهرمانان خطوط مقدم نبرد عکاس : احسان رجبی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 هنگامی که به در بخش جراحی نزدیک شدیم برخی از خانواده ها سراسیمه اطرافم را احاطه کرده و راجع به اوضاع جبهه و مجروحی که با خود حمل می‌کردم سؤالاتی کردند. منظره رقت باری بود. آنها که از مجروح شدن فرزندشان اطمینان نداشتند به محض شنیدن اخبار مربوط به وقوع نبردها در مناطقی که وابستگانشان در آنها خدمت می کردند به بیمارستان هجوم آورده بودند. طبعاً در این شرایط، انتظار، توهم، بلاتکلیفی و نگرانی انسان را به انجام هر کار غیرمنطقی و غیر معقول وا می داشت. مشاهده این قبیل مناظر روحیه ها را دلسرد می‌کرد. به همین خاطر مدتها بود که صورتم را اصلاح نکرده بودم و خستگی روزهای قبل بر صورت و چشم هایم سنگینی می‌کرد اما خدا را شکر که به اتهام بی انضباطی و گذاشتن ریش بلند تنبیه نشدم. بعد از تشریح وضعیت سرهنگ مجروح، ارتوپد بیمارستان را به قصد منزلم ترک کردم تا حکایت روزهای دردناک را برای خانواده ام تعریف کنم. آنها که در چهره هایشان آثار غم و مصیبت آشکار بود و به صحبت های من گوش فرا می‌دادند در سیمای مادرم نشانی از محبت و ترس احساس کردم. نشانی که هربار برای دیدار آنان عازم بغداد می‌شدم به عینه لمس می‌کردم. گویی مادرم میخواست مرا از رفتن به جبهه بازدارد ولی خودش می دانست که مطلقا این امر ممکن نیست تا اینکه صبح روز بعد منزل را به مقصد خانقین ترک کردم . منطقه شاهد انجام تحرک نظامی و آمادگی نیروها برای انجام ضد حمله بود. لشکر هفت پیاده بعد از پخش اخباری دایر بر این که این لشکر خود را برای حمله به آبادان آماده می سازد، روانه منطقه گردید. آن روز عراق دست به حمله پرقدرتی زد و یگان های زرهی و به دنبال آن واحدهای پیاده شروع به پیشروی کردند و درگیری‌های شدیدی با نیروهای طرف مقابل پیدا کردند. نیروهای پیاده و کماندو در محور سرپل ذهاب موقعیت خود را اشتباه اعلام کردند و گزارش دادند که بر تمامی ارتفاعات منطقه تسلط یافته اند. واحدهای زرهی با اطمینان به این گزارش پیشروی کردند تا اینکه با آتش پرحجم نیروهای ضدزره از ارتفاعات مشرف بر جاده ای که برخی از واحدهای ایرانی همچنان در آن مخفی شده بودند مواجه گشتند. این عملیات منجر به آسیب دیدن تعدادی تانک و خودرو گردید و پیشروی به تأخیر افتاد تا اینکه نیروهای ایرانی از ارتفاعات عقب نشستند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 علی آقا راست می‌گفت، دزفول در آن وقت سال بهشت بود. باورکردنی نبود. صبح که از همدان بیرون می‌زدیم، برف آنقدر از دو طرف کوچه ها بالا آمده بود که گاه دیوارهای برفی از دیوارهای آجری و سیمانی خانه ها بلندتر بود. قندیل‌های یخ از ناودانها و پشت بام ها آویزان بود و برودت هوا به قدری بود که کسی بدون پالتو و کلاه و دستکش و لباس گرم نمی توانست از خانه بیرون بیاید. حالا یکباره از شهر یخی وارد بهشت شده بودیم. هوا مطبوع و بهاری بود. درختهای نارنج و لیمو و پرتقال پُر شاخ و برگ و شاداب بودند. برگهای سبز و براقشان آدم را به وجد می آورد. بوی عطر گل ها شهر را پر کرده بود. بوی برگهای درخت اکالیپتوس آدم را مست می‌کرد. هوا آنقدر خوب بود که از خرم آباد به بعد، لباسهای گرم را یکی یکی در آورده بودیم. برخلاف مردم همدان که از سرما قوز کرده و توی خود فرورفته بودند در دزفول مردم قبراق و سرحال با تی شرت و پیراهنهای آستین کوتاه در شهر رفت و آمد می‌کردند. فکر می‌کردم دزفول باید خالی از سکنه باشد، اما این طور نبود. شور و نشاط و زندگی توی شهر موج میزد. بچه ها توی کوچه ها مشغول بازی و زنها چند نفری جلوی در خانه ها به تعریف ایستاده بودند. خیابانها و بلوارها پر از دار و درخت بود و سرسبز. از چند خیابان گذشتیم. توی مسیر گاهی خانه های ویران شده و تیرآهن های خم شده ای را می‌دیدم که نشانه های موشک باران و بمباران ها بود. شیشه های خرد شده، آسفالتهای کنده شده، خیابانهای پردست انداز و پرچاله و چوله و نخلهای بی سر حکایت تلخ جنگ بود. وارد شهرک پانصد دستگاه شدیم. از چند کوچه و خیابان هم گذشتیم. کوچه های شهرک نسبت به شهر خلوت تر بود؛ خاکی و بی‌دار و درخت. وارد کوچه ای شدیم. علی آقا همان طور سرود را زمزمه می‌کرد. برادر نوجوونه، برادر غرق خونه، برادر کاکلش، آتش فشونه... این هم گلستان یازده. بعد جلوی خانه ای ایستاد برادر بیقراره، برادر شعله واره... به خانه خودتان خوش آمدی گلم!» ◇◇◇ کاش با سعید آقا نمی‌رفتیم. آقا هادی و فاطمه مشغول چیدن اسباب و اثاثیه‌شان بودند. وقتی وارد خانه شدیم وسایل‌شان توی راهرو بود. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودند. خانه خیلی آشفته و ریخت و پاش به نظر می‌رسید. همه جا خاکی و کثیف بود. همان لحظه اول فکر کردم یک نظافت کلی نیاز دارد. صبح روز بعد هم مردها رفتند و آن ماجراهایی پیش آمد که هنوز حسرت آن اشتباه را می‌خورم و آن بی فکری که حاصل کم تجربگی و خامی‌ام بود. دو سه روز بعد از رسیدنمان به دزفول نزدیک ساعت ده صبح بود که در زدند. فکر کردیم همان کسی است که علی آقا گفته. چادر سر کردم و رفتم پشت در پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت: منم معاون علی آقا سعید صداقتی سعید آقا گفت: «آمدم ببینم مشکلی ندارید؟ گفتم: «علی آقا و آقا هادی شنبه صبح رفتن منطقه گفتن به این زودی برنمی‌گردن.» سعید آقا با تعجب گفت: من دارم میرم اهواز. خانم منم اهوازه، با خانم حاج حسین همدانی و آقای بشیری و چند خانواده دیگه. بیاید با من بریم گفتم: «آخه علی آقا خبر نداره. ممکنه امشب برگردن و نگران بشن.» سعید آقا گفت: «شما رو بذارم اهواز، میرم پیش علی آقا. خودم بهش می‌گم. فقط زود باشید موندن شما اینجا صلاح نیست.» از شانس بد ما همان موقع دوباره وضعیت قرمز شد و صدای ترق و تروق ضدهوایی‌ها درآمد. سعید آقا با نگرانی گفت: زود زود عجله کنید! من میرم تو ماشین. مانده بودم چه کار کنم. جریان را به فاطمه گفتم. فاطمه گفت: «فرشته بهتره بریم. راستش شبا که وضعیت قرمز می‌شه، من خیلی می‌ترسم. می‌ریم اهواز؛ موقعی که هادی و علی آقا خواستن برگردن ما هم باهاشون برمی‌گردیم.» با شنیدن نظر فاطمه مشغول جمع کردن لباسها و وسایلم شدم. اما، هنوز احساس خوبی نداشتم. انگار کسی مدام می‌گفت: «نرو.» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم می‌گویم کاش با سعید آقا به اهواز نمی‌رفتیم. کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردیم. حتماً آن وقت پیشامدها طور دیگری اتفاق می افتاد؛ در را باز کرده بودم. هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمیدانم چرا مقاومت نکردم. اصلا نمیدانم چرا، با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید آقا رفتیم! توى لندرور سعید آقا نشستیم. سعید آقا پرگاز به طرف اهواز میراند و دلِ من مثل سیر و سرکه می‌جوشید و زیر لب دلهره هایم را به فاطمه می‌گفتم. سعید آقا متوجه اضطرابم شده بود، گفت: «چرا این قدر نگرانید؟ ناراحت نباشید گفتم که من امروز حتماً علی آقا رو می بینم حتما هم بهش می‌گم.» بالاخره به اهواز رسیدیم. از روی پل کارون گذشتیم. چند خیابان شلوغ و یک بیمارستان بزرگ را پشت سر گذاشتیم جلوی یک خانه ویلایی و قشنگ توقف کردیم. سعید آقا چند تا بوق زد و
گفت: «اگه همۀ خانما با هم باشن، خیال ما راحت تره.» کمی بعد، زنی که چادر سفید گل داری پوشیده بود در را باز کرد. از همان روی چادر متوجه شدم زن باردار است و کمی بعد هم فهمیدیم که همسر سعید آقاست. با ما تعارف و خوشامدگویی کرد و وارد حیاط شدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سلام مادر... 🔹 با نوای حاج مهدی رسولی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۳ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 دکتر چمران با آن برخورد انسانی و فرماندهی ویژه ای که داشت با سخنانش که به عربی ادا می کرد واقعاً قلبها را تسخیر می کرد و ما مجذوب او شده بودیم و با ما که به او کمک می کردیم بسیار مهربان بود و به حرفمان گوش فرا می داد و برای هر رزمنده احترام می گذاشت و به فکر او و پیشنهادش شبانه همۀ آراء را می‌شنید و رأی بهتر را او می گفت و دستورات جنگی او را خیلی خوب اجرا می کردیم. بدون شک در همه محورها حضور نیروهای محلی و جنگهای نامنظم حضوری حیاتی داشت. غیر از ما از نیروهای ارتشی هنوز کسی اعزام نشده بود و می توانم بگویم تنها نیروهایی که در مقابل عراق ایستاده بودند و به آنان تلفات وارد می کردند نیروهای شهید چمران بودند که بهمراه دکتر آمده بودند و یا از شهرهای مختلف به او پیوسته بودند. این نیروها با همه وجودشان می جنگیدند و توان جنگیدن فراوانی را داشتند و ضربات سختی هم بر دشمن وارد می کردند و همین ها بودند که توانستند با فشار آب و دفاع تا سر حد شهادت همه تلاش های دشمن برای تصرف اهواز ناکام کنند. البته تدریجاً ما از لحاظ نفرات و امکانات روز به روز قویتر می شدیم. اسلحه ام یک ما به کلاشینکف و حتی تیربار که از دشمن می گرفتیم عوض می‌کردیم. بر اثر تجاربی که با فرماندهی شهید دکتر چمران به دست می آوردیم. استعداد و قابلیت جنگی پیدا کردیم. شبیخونهایی که علیه دشمن انجام میدادیم بر اراده و جرئت ما افزود. دیگر از دشمن و سلاح سنگین او باک نداشتیم. عادت کردیم و یاد گرفتیم چگونه با همان اسلحه و امکاناتی که داشتیم بزرگترین ضربات را بر دشمن وارد کنیم. دیگر ترس از دشمن و اسلحه او را فراموش کردیم. دشمن از نام چمران و نیروهایش می‌لرزید. تعدادی اسیر را که می گرفتیم آنها اعتراف می‌کردند که تنها نیرویی که از آن می‌ترسیدند نیروهای شهید چمران بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تویوتا خرگوشی اکبر صحرایی       ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سر سه‌سوت، کوچک و بزرگ، دور مش‌رجب و دیگ بزرگ دوغ حلقه می‌زنند. گوش شیطان کر، مش‌رجب، مسئول تدارکات گردان، دست به خیرات زده است. خودم را می‌رسانم به دیگ. مش‌رجب، پشت دیگ بزرگ رویی قیافه برای خلق الله گرفته و پارچ قرمزرنگ پلاستیکی را توی دست می‌چرخاند. پارچ را هی توی دیگ می‌کند و دوغ را به هم می‌زند. گاه پارچ را بالا می‌آورد و دوباره می‌ریزد توی دیگ.  اوهووی خارخاسک‌ها بیاین دوغ خنک! داوود می‌زند روی ران مش‌رجب و می‌گوید: «بابابزرگ، چشم بصیرت داشته باشی من رو زیر پات می‌بینی!» مش‌رجب چپ‌چپکی داوود را نگاه می‌کند و می‌گوید: «فسقلی... شب بود ندیدم.» پس دقت کن بابابزرگ توی شب هم ببینی.  خارخاسک، انگار خدا جای قد و بالا، شصت متر زبون بهت داده. ان‌شاءالله توی جبهه هم بالغ بشی و هم عاقل! می‌روم کنار مش‌رجب و می‌گویم: «آفتاب از کدوم طرف دراومده؟!!» برمی‌گردد و زُل می‌زند توی صورتم.  قندعلی، می‌دونی آدمِ فضول زود پیر می‌شه؟ خُردخُرد بقیهٔ بچه‌های دسته یکم هم با ظرف و ظروف می‌آیند و دیگ بزرگ دوغ را محاصره می‌کنند.  مشتی آبِ گچ نباشه؟!       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا