🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 علی آقا راست میگفت، دزفول در آن وقت سال بهشت بود. باورکردنی نبود. صبح که از همدان بیرون میزدیم، برف آنقدر از دو طرف کوچه ها بالا آمده بود که گاه دیوارهای برفی از دیوارهای آجری و سیمانی خانه ها بلندتر بود. قندیلهای یخ از ناودانها و پشت بام ها آویزان بود و برودت هوا به قدری بود که کسی بدون پالتو و کلاه و دستکش و لباس گرم نمی توانست از خانه بیرون بیاید. حالا یکباره از شهر یخی وارد بهشت شده بودیم. هوا مطبوع و بهاری بود. درختهای نارنج و لیمو و پرتقال پُر شاخ و برگ و شاداب بودند. برگهای سبز و براقشان آدم را به وجد می آورد. بوی عطر گل ها شهر را پر کرده بود. بوی برگهای درخت اکالیپتوس آدم را مست میکرد. هوا آنقدر خوب بود که از خرم آباد به بعد، لباسهای گرم را یکی یکی در آورده بودیم. برخلاف مردم همدان که از سرما قوز کرده و توی خود فرورفته بودند در دزفول مردم قبراق و سرحال با تی شرت و پیراهنهای آستین کوتاه در شهر رفت و آمد میکردند. فکر میکردم دزفول باید خالی از سکنه باشد، اما این طور نبود. شور و نشاط و زندگی توی شهر موج میزد. بچه ها توی کوچه ها مشغول بازی و زنها چند نفری جلوی در خانه ها به تعریف ایستاده بودند. خیابانها و بلوارها پر از دار و درخت بود و سرسبز. از چند خیابان گذشتیم. توی مسیر گاهی خانه های ویران شده و تیرآهن های خم شده ای را میدیدم که نشانه های موشک باران و بمباران ها بود. شیشه های خرد شده، آسفالتهای کنده شده، خیابانهای پردست انداز و پرچاله و چوله و نخلهای بی سر حکایت تلخ جنگ بود. وارد شهرک پانصد دستگاه شدیم. از چند کوچه و خیابان هم گذشتیم. کوچه های شهرک نسبت به شهر خلوت تر بود؛ خاکی و بیدار و درخت. وارد کوچه ای شدیم.
علی آقا همان طور سرود را زمزمه میکرد. برادر نوجوونه، برادر غرق خونه، برادر کاکلش، آتش فشونه... این هم گلستان یازده. بعد جلوی خانه ای ایستاد برادر بیقراره، برادر شعله واره... به خانه خودتان خوش آمدی گلم!»
◇◇◇
کاش با سعید آقا نمیرفتیم.
آقا هادی و فاطمه مشغول چیدن اسباب و اثاثیهشان بودند. وقتی وارد خانه شدیم وسایلشان توی راهرو بود. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودند. خانه خیلی آشفته و ریخت و پاش به نظر میرسید. همه جا خاکی و کثیف بود. همان لحظه اول فکر کردم یک نظافت کلی نیاز دارد. صبح روز بعد هم مردها رفتند و آن ماجراهایی پیش آمد که هنوز حسرت آن اشتباه را میخورم و آن بی فکری که حاصل کم تجربگی و خامیام بود.
دو سه روز بعد از رسیدنمان به دزفول نزدیک ساعت ده صبح بود که در زدند. فکر کردیم همان کسی است که علی آقا گفته. چادر سر کردم و رفتم پشت در پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت: منم معاون علی آقا سعید صداقتی
سعید آقا گفت: «آمدم ببینم مشکلی ندارید؟ گفتم: «علی آقا و آقا هادی شنبه صبح رفتن منطقه گفتن به این زودی برنمیگردن.»
سعید آقا با تعجب گفت: من دارم میرم اهواز. خانم منم اهوازه، با خانم حاج حسین همدانی و آقای بشیری و چند خانواده دیگه. بیاید با من بریم گفتم: «آخه علی آقا خبر نداره. ممکنه امشب برگردن و نگران بشن.»
سعید آقا گفت: «شما رو بذارم اهواز، میرم پیش علی آقا. خودم بهش میگم. فقط زود باشید موندن شما اینجا صلاح نیست.» از شانس بد ما همان موقع دوباره وضعیت قرمز شد و صدای ترق و تروق ضدهواییها درآمد. سعید آقا با نگرانی گفت: زود زود عجله کنید! من میرم تو ماشین.
مانده بودم چه کار کنم. جریان را به فاطمه گفتم. فاطمه گفت: «فرشته بهتره بریم. راستش شبا که وضعیت قرمز میشه، من خیلی میترسم. میریم اهواز؛ موقعی که هادی و علی آقا خواستن برگردن ما هم باهاشون برمیگردیم.» با شنیدن نظر فاطمه مشغول جمع کردن لباسها و وسایلم شدم. اما، هنوز احساس خوبی نداشتم. انگار کسی مدام میگفت: «نرو.» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم میگویم کاش با سعید آقا به اهواز نمیرفتیم. کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردیم. حتماً آن وقت پیشامدها طور دیگری اتفاق می افتاد؛ در را باز کرده بودم. هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمیدانم چرا مقاومت نکردم. اصلا نمیدانم چرا، با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید آقا رفتیم! توى لندرور سعید آقا نشستیم. سعید آقا پرگاز به طرف اهواز میراند و دلِ من مثل سیر و سرکه میجوشید و زیر لب دلهره هایم را به فاطمه میگفتم. سعید آقا متوجه اضطرابم شده بود، گفت: «چرا این قدر نگرانید؟ ناراحت نباشید گفتم که من امروز حتماً علی آقا رو می بینم حتما هم بهش میگم.» بالاخره به اهواز رسیدیم. از روی پل کارون گذشتیم. چند خیابان شلوغ و یک بیمارستان بزرگ را پشت سر گذاشتیم جلوی یک خانه ویلایی و قشنگ توقف کردیم. سعید آقا چند تا بوق زد و
گفت: «اگه همۀ خانما با هم باشن، خیال ما راحت تره.» کمی بعد، زنی که چادر سفید گل داری پوشیده بود در را باز کرد. از همان روی چادر متوجه شدم زن باردار است و کمی بعد هم فهمیدیم که همسر سعید آقاست. با ما تعارف و خوشامدگویی کرد و وارد حیاط شدیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سلام مادر...
🔹 با نوای
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #توسل
#نماهنگ #ایام_فاطمیه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۳
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 دکتر چمران با آن برخورد انسانی و فرماندهی ویژه ای که داشت با سخنانش که به عربی ادا می کرد واقعاً قلبها را تسخیر می کرد و ما مجذوب او شده بودیم و با ما که به او کمک می کردیم بسیار مهربان بود و به حرفمان گوش فرا می داد و برای هر رزمنده احترام می گذاشت و به فکر او و پیشنهادش شبانه همۀ آراء را میشنید و رأی بهتر را او می گفت و دستورات جنگی او را خیلی خوب اجرا می کردیم. بدون شک در همه محورها حضور نیروهای محلی و جنگهای نامنظم حضوری حیاتی داشت. غیر از ما از نیروهای ارتشی هنوز کسی اعزام نشده بود و می توانم بگویم تنها نیروهایی که در مقابل عراق ایستاده بودند و به آنان تلفات وارد می کردند نیروهای شهید چمران بودند که بهمراه دکتر آمده بودند و یا از شهرهای مختلف به او پیوسته بودند. این نیروها با همه وجودشان می جنگیدند و توان جنگیدن فراوانی را داشتند و ضربات سختی هم بر دشمن وارد می کردند و همین ها بودند که توانستند با فشار آب و دفاع تا سر حد شهادت همه تلاش های دشمن برای تصرف اهواز ناکام کنند. البته تدریجاً ما از لحاظ نفرات و امکانات روز به روز قویتر می شدیم. اسلحه ام یک ما به کلاشینکف و حتی تیربار که از دشمن می گرفتیم عوض میکردیم.
بر اثر تجاربی که با فرماندهی شهید دکتر چمران به دست می آوردیم. استعداد و قابلیت جنگی پیدا کردیم. شبیخونهایی که علیه دشمن انجام میدادیم بر اراده و جرئت ما افزود. دیگر از دشمن و سلاح سنگین او باک نداشتیم. عادت کردیم و یاد گرفتیم چگونه با همان اسلحه و امکاناتی که داشتیم بزرگترین ضربات را بر دشمن وارد کنیم. دیگر ترس از دشمن و اسلحه او را فراموش کردیم. دشمن از نام چمران و نیروهایش میلرزید. تعدادی اسیر را که می گرفتیم آنها اعتراف میکردند که تنها نیرویی که از آن میترسیدند نیروهای شهید چمران بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تویوتا خرگوشی
اکبر صحرایی
┄═❁❁═┄
سر سهسوت، کوچک و بزرگ، دور مشرجب و دیگ بزرگ دوغ حلقه میزنند. گوش شیطان کر، مشرجب، مسئول تدارکات گردان، دست به خیرات زده است. خودم را میرسانم به دیگ. مشرجب، پشت دیگ بزرگ رویی قیافه برای خلق الله گرفته و پارچ قرمزرنگ پلاستیکی را توی دست میچرخاند. پارچ را هی توی دیگ میکند و دوغ را به هم میزند. گاه پارچ را بالا میآورد و دوباره میریزد توی دیگ.
اوهووی خارخاسکها بیاین دوغ خنک!
داوود میزند روی ران مشرجب و میگوید: «بابابزرگ، چشم بصیرت داشته باشی من رو زیر پات میبینی!»
مشرجب چپچپکی داوود را نگاه میکند و میگوید: «فسقلی... شب بود ندیدم.»
پس دقت کن بابابزرگ توی شب هم ببینی.
خارخاسک، انگار خدا جای قد و بالا، شصت متر زبون بهت داده. انشاءالله توی جبهه هم بالغ بشی و هم عاقل!
میروم کنار مشرجب و میگویم: «آفتاب از کدوم طرف دراومده؟!!»
برمیگردد و زُل میزند توی صورتم.
قندعلی، میدونی آدمِ فضول زود پیر میشه؟
خُردخُرد بقیهٔ بچههای دسته یکم هم با ظرف و ظروف میآیند و دیگ بزرگ دوغ را محاصره میکنند.
مشتی آبِ گچ نباشه؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#تویوتای_خرگوشی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هشتادم
ادعاهای صدام حسین مبنی بر سردار قادسیه و تصرف خوزستان دقیقا همین اهداف را دنبال میکرد، از یکطرف میخواست اسلامیت ایران را مخدوش کنه و از طرف دیگه منابع نفت و گاز را تصرف کنه و اشرافش بر خلیج فارس را توسعه بده.
سه شنبه اول مهرماه و شروع مدارس،
دبیرستان امام، سوم فرهنگ و ادب،
هر کسی یه چیزی میگه در مورد جنگ و دفاع از کشور. نه معلم درس میده نه شاگردها حوصله ی درس خوندن دارن، همه بحثها بر سر جنگ با عراق متمرکزه، اینکه اگر جنگ بشه چه بلایی سر پالایشگاه و پتروشیمی میاد چه بلایی سر مردم میادووووو.
روز دوم مهر، وسطهای زنگ اول یهو صدای عبور هواپیما و انفجار شدیدی بگوش رسید. همزمان سروصدای انفجارهای پی در پی و تیراندازی های شدیدی در سطح شهر پیچید.
مدیر دبیرستان پشت بلندگو اعلام کرد بعلت وقوع جنگ مدارس تا اطلاع ثانوی تعطیل است.
از مدرسه ریختیم بیرون با عجله خودم را به خونه رسوندم و کتاب ودفترم را گوشه ایی پرت کردم.
از سال اول دبیرستان، برای حضور در دبیرستان کفش چرمی میپوشم و در بقیه اوقات کفش اسپرت، با کفش اسپرت راحتترم.
حجت((برادر کوچکترم)) کفشهای اسپرتم را پوشیده و رفته مدرسه.
آروم و قرار ندارم هی بالا و پایین میپرم و با مشت به در ودیوار میکوبم، کفشهام را میخوام.
نمیدونم چرا حجت از مدرسه برنگشته.
ننه تلاش میکنه آرومم کنه، میگه حالا فکر کردی اگه تو یکنفر بری لب آب، جنگ تموم میشه؟ فکر کردی عراقیها معطل تو هستن که تسلیم بشن، آروم باش اینقدر جاروجنجال نکن.
حجت اومد، دم درب حیاط کفشهام را از پاش کندم و رفتم مغازه بابام.
مغازه مون وسط بازار است و طبیعتا خیلی سریع اخبار را میشنویم.
مردم میگن ساختمان مرکزی آموزش پرورش بمباران شده و عده زیادی کشته شدن.
رفتم و محل بمباران را از نزدیک دیدم، خدای من عجب صحنه وحشتناکی.
تمام ساختمون منهدم و آوار شده است و تعداد زیادی کشته شدن.
همه چیز بهم ریخته، مردم هاج وواج شده اند
کسی نمیدونه چکاری باید انجام بده، شیشه های منازل را با نوار چسب بصورت ضربدری چسب میزنند.
رادیو آبادان مداوما از جوانان دعوت میکنه به مساجد بروند و برای دفاع از شهر و کشور مسلح شوند.
تلویزیون سخنرانی امام خمینی را پخش کرد، ایشون میگه چیزی نیست یه دیوانه سنگی انداخته و فرار کرده!!!
با این سن کم و بی تجربگی، باورم نمیشه رهبر کشور معنی جنگ و بمباران را نمیدونه!!!
کدام دیوانه، کدام سنگ، آقا بمباران کرده و مردم را کشته، فرار هم نکرده، هنوز داره شهر را گلوله بارون میکنه.
خودم را به مسجد فاطمیه کفیشه رساندم.
همه بچه های مسجد را میشناسم اونها هم مرا میشناسند.
بدلیل کوتاهی قد و سن کم بهم اسلحه نمیدهند.
کوتاهی قد همیشه دردسر ساز بوده، توی مدرسه هم خیلی اذیت میشدم. همیشه نیمکت اول و زیر چشم معلم بودم.
ساعت حدود ۱۰ صبح، یه صدای عجیب و غریبی به گوش میرسه، یه چیزی شبیه سوت.
جاسم که سربازی رفته است با صدای بلند میگه دراز بکشید، خمسه خمسه است.
دستهاتون را بگذارید روی سرتون و دهانتون را باز کنید.
از فرید میپرسم خمسه خمسه چیه؟
فرصت نکرد جواب بده، چندین انفجار پشت سرهم و لرزش زمین بهم جواب داد.
بچه ها همه سالمید؟ حسین توی گردوغبار ایستاده و یکی یکی صدا میزنه.
یه نفر از اونور کوچه، اونجایی که یکی از خمسه خمسه ها اصابت کرده و خونه ایی را ویران کرده فریاد میزنه، سالم، سالم.
همه بطرف خونه ی ویران شده هجوم میبریم، لحظاتی بعد صدای شیون و واویلا به آسمون بلند میشه و پیکر سالم از زیر آوار بیرون میاد.
اسمش سالمه ولی پیکرش پاره پاره.
و برای اولین بار چهره کریه و منفور جنگ را دیدیم.
جنگی که باقساوت و شقاوت شروع شد و مردمی که سالها پیش برای ساختن پالایشگاه و شهری مدرن بنام آبادان از شهر و دیارشون مهاجرت کردن و دهها سال عرق ریختن و جون کندن تا سرو سامانی به شهر و خودشون دادن را از خونه و کاشانه شون فراری داد و آواره ی شهرها و روستاهای مختلف کشور شدن. مردمی خونگرم و پرتلاش و روشنفکر و سازنده و دست به جیب، ظرف چند روز تبدیل به مردمی سردرگم و بی سرپناه و آواره شدن، لعنت به جنگ لعنت به صدام.
والسلام
مهرماه ۱۳۹۳
بازنویسی و اصلاح اسفند ۱۳۹۹
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
پایان
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هشتادم
🔴 خاطرات شیرین آقای نصاری بعد از دو ماه و نیم به پایان خود رسید. خاطراتی که گویای بخشی از زندگی بچه های جنوب را به تصویر کشید و با قلم توانای خود آن را به روزهای شروع جنگ گره زد و از بی تابی خود برای ایستادگی در برابر دشمن نوشت.
بی شک، این خاطرات توانست خواستگاه رزمندگانی را حکایت کند که در خانه های گلی و شهرهای محروم رشد کردند و دشمنی را در جنگ جای خود نشاندند که نماینده بیش از سی و پنج کشور بود.
بر آن هستیم تا گفتگوی با ایشان داشته باشیم.
شما هم می توانید سوالات خود را طرح کنید.
از روزهای شروع جنگ
از آبادان در روزهای انقلاب
از سرانجام بچههای مسجد و مدرسه
از ....
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در محور ارتفاعات کوجر کشمکش نیروهای پیاده و کماندو با پشتیبانی آتش توپخانه جریان می یافت و اینجا نیز نیروهای مهاجم عراق با مقاومت شدید و آتش پرحجم توپخانه روبه رو شدند. این امر موجب آشفتگی خاطر نیروها گردید تا اینکه فرمانده لشکر بدون مشورت با ستاد فرماندهی کل تمامی یگان کماندویی را به حرکت درآورد. قابل ذکر است که این امر در ارتش عراق که از ستاد فرماندهی مرکزی تبعیت میکند مسئله بسیار مهم و خطرناکی بود. اصولاً یک فرمانده لشکر در ارتش عراق جرئت به حرکت درآوردن گروهانی را از جایی به جای دیگر ندارد مگر اینکه قبلا این موضوع را به اطلاع فرماندهی کل برساند و موافقت آنان را جلب کند، در غیر این صورت اقدام او طرح ریزی کودتا تلقی میگردد. این امر در جنگهای معاصر که وضعیت صحنه نبرد مدام در حال تغییر است امری مضحک به نظر می رسد و باید که یک فرمانده از اختیارات تام برخوردار باشد. تفویض اختیارات به یک فرمانده نظامی آن هم در یک کشور دیکتاتوری، به علل سیاسی امر خطرناکی است. اصولا نظام سیاسی همیشه از ارتش بیم دارد چرا که تصور میکند هر آن ممکن است دست به یک کودتای نظامی بزند. حال ببینید ارتشی که در مقابلش دشمن و پشت سرش نظام سیاسیحاکم قرار دارد چه حال و روزی خواهد داشت. بهتر است بار دیگر به صحنه نبرد بازگردیم.
ورود نیروهای کمکی کماندو و پیاده موجب برتری و تقویت نیروهای عراقی گردید به طوری که توانستند ارتفاع شماره ۱۱۵۰ را مجدداً به کنترل خود درآورند. همچنین نیروهای مستقر در محور سرپل ذهاب موفق شدند قبل از بیستم آوریل به خطوط دفاعی خودشان مراجعت کنند و مسلما اگر چنین موفقیتی حاصل نمی شد فرمانده لشکر، حداقل موقعیتش را از دست میداد.
این حمله به بار آمدن خسارات فراوانی منتهی گردید و ما اینبار خود را برای تحمل چنین خساراتی آماده کرده بودیم. خاطرم هست که در آن موقع یک اکیپ پزشکی نظامی با تمامی تجهیزات که به وسیله هلیکوپتر حمل میشد به ما ملحق گردید. باندی برای فرود هلیکوپترها مهیا و چند دستگاه اتوبوس تهیه شد تا بعد از جمع کردن صندلی هایشان به صورت ماشینهای آمبولانس در آیند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂