🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چند پرستار وارد اتاق شدند. پتو را از روی صورتم کنار زدند. چشمانم را باز کردم. پرستاری که جلو ایستاده بود پرسید: «حالت خوبه؟» بهت زده نگاهش کردم. انگار یک دفعه از دنیایی دیگر پرت شده بودم روی آن تخت. پرستار دومی جلو آمد و آستین پیراهن نازک صورتی ام را، که توی اتاق معاینه تنم کرده بودند، بالا داد.
- مشکلی نداری؟
نمی دانستم باید چه بگویم پرستار که دید جوابی نمیدهم بازوبند فشارسنج را دور بازوی راستم بست و گوشی را روی گوشش گذاشت و شروع کرد به باد کردن آن و بعد چشم دوخت به جیوه روی نشانگر. کمی بعد گوشی را از گوشی را درآورد و رو به پرستار گفت «فشار هیستولیکش هشته.»
پرستار اولی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: «پس سرمت کو؟» نمیدانستم چرا این چیزها را از من میپرسیدند. جواب ندادم. همان پرستار اولی رفت و کمی بعد با میزی چرخ دار که داخلش پر بود از دارو و تجهیزات برگشت و شروع کرد به آماده کردن سرم. پرستار دومی دفتر جلد آلومینیومی را که به نرده پایین تخت آویزان بود، برداشت و گفت: «دکتر ندیدت؟»
پرستار اولی همان طور که سرم را وصل میکرد، لبخندی زد و گفت: «بس که پسرت همه رو خوشحال کرده، پاک مامان رو فراموش کردیم.»
لبخندی زدم. وقتی پرستار سرم را وصل کرد، چند آمپول تزریق کرد توی آن آمپولها. مرا یاد نقاشی علی آقا انداخت موقعی که بیمارستان ساسان بستری بود. نقاشی پروانه ای بود که بالش تیر خورده و از آن خون می چکید.
پرسیدم:
- حال بچه چطوره؟
پرستار دستش را گذاشت روی شانه ام. با لبخندی آرام بخش جواب داد: «خوب شیطونیه! برا خودش همۀ بیمارستان رو گذاشته سر کار. مادرتون رفتن تو اتاق نوزادان و بچه رو بغل گرفته تا همه از پشت شیشه ببیننش.
پرستار وسایلش را جمع کرد و روی میز چرخ دار گذاشت و گفت: «سرمت یه ساعت طول میکشه. چند تا آمپول مسکن توش ريختم. الان خوابت میبره.» بعد از رفتن پرستار تازه به دوروبر اتاق نگاه کردم. ساعت گرد و سفید روبه رو یک و نیم را نشان میداد. دلم میخواست بلند شوم و لامپهای فلورسنت سقف را خاموش کنم. هر کاری کردم دیدم توانش را ندارم. حوصله ام سر رفته بود. پس چرا مادر نمی آمد؟! چرا خوابم نمیبرد؟ به قطرات سرم که آرام آرام توی لوله میریخت و به طرف دستم سرازیر میشد، خیره شدم. چقدر همه جا ساکت و آرام بود به تخت خالی سمت چپم نگاه کردم. اگر علی آقا بود، یعنی امشب میآمد پیشم؟ یعنی میخوابید روی این تخت؟ یا باز در منطقه بود و عملیات؟ چقدر دلم میخواست زمان به عقب بر میگشت چه روزهایی داشتیم توی دزفول. یاد آن روز افتادم. سه شنبه بیست و چهارم دی ماه ۱۳۶۵. من و فاطمه داشتیم اتاقها و در و دیوار و سقف خانه را جارو میزدیم و گرد و غبارها را می تکاندیم اما هر کاری میکردیم خانه شکل خانه نمیشد؛ نه پرده ای داشت و نه فرش به اندازه ای که همه جا را پُر کند و نه امکانات زندگی. هر کاری میکردیم، هر چقدر همه جا را می سابیدیم و تمیز میکردیم فایده ای نداشت. نزدیک ساعت ده صبح در زدند. فکر کردیم شاید سربازی باشد که هر روز می آمد چادر سر کردم و رفتم پشت در. پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت منم معاون علی آقا، سعید صداقتی.
هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم میگویم کاش با او به اهواز نرفته بودیم، کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمیکردم. حتماً آن وقت اوضاع زندگیمان طور دیگری پیش می رفت. اما متأسفانه در را باز کردم. هر چند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمیدانم چرا مقاومت نکردم. نمیدانم
چرا با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید صداقتی رفتیم.
پرستاری بالای سرم ایستاده بود نگاهم میکرد و لبخند میزد. پیچ سرم را چرخاند. آخرین قطرات سرم به تندی توی لوله راه گرفت. پتو را کنار زد. هر دو دستش را در هم قلاب کرد و محکم شکمم را فشار داد درد عجیبی توی دلم پیچید. پرستار بدون توجه به دردی که میکشیدم دوباره با هر دو دست شکمم را فشار داد. مثل مواقعی که میخواهند بیمار قلبی را احیا کنند. از درد بی اختیار داد کشیدم. پرستار پتو را روی سینه ام کشید و گفت تموم شد. ببخشید لازم بود. سری تکان دادم. سرم را از دستم بیرون آورد و آن را انداخت توی سطل آشغال. مادر با یک دسته گل وارد اتاق شد. گلها را گذاشت روی میزی که بین هر دو تخت بود. کنارم ایستاد و پرسید: «فرشته جان حالت خوبه؟
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۰
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 شهید چمران یاد داده که حد اکثر نیازهای خودمان را از دشمن به غنیمت بگیریم، حتی غذا و لباسمان را از او می گرفتیم.
در هر حال محورهای جنگی سوسنگرد، از محورهای اصلی جبهه بود زیرا سوسنگرد به اهواز خیلی نزدیک بود و ۵۵ کیلومتر با اهواز فاصله ندارد و در مسیر عارضه طبیعی وجود ندارد. شهید چمران و نیروهایش تلاش میکردند که از نفوذ دشمن به سوی سوسنگرد و حمیدیه و اهواز جلوگیری کنند.
گفتم ما در زمین کشاورزی و سفت و سخت آنجا کانال در می آوردیم. ۲۲ نفر بودیم و کار را تقسیم بندی کرده بودیم. مثلاً ۵ متر ما کانال میکندیم و آن طرف بچه های دیگری بودند و این پنج مترها را به هم وصل میکردیم تا بتوانیم فاصله مورد نظر را کانال کشی کنیم. خلال شناسایی که میرفتیم عمده کارمان این بود که ببینیم دشمن چقدر تانک داشت؟ چه تعداد نیرو هستند، جاده شان چیست؟ مقرشان کجاست؟ همۀ جزئیات و موقعیت های نیروها را کاملاً مشخص می کردیم. هر چه مربوط به آنها بود ما آن را شناسایی و اطلاع پیدا می کردیم. شناسایی ما به حدی دقیق انجام میگرفت که ما حتی نوع غذای نیروهای دشمن را می دانستیم. از برنامه جنگی آنها و از اهدافشان کاملاً آگاهی داشتیم. تا عملیات فتح المبین ما با بچه های شهید چمران بودیم. در عملیات بستان (طریق القدس) حسن آقا و حمید عزیزنژاد شهید شدند. دوباره من و فدایی ماندیم و تا شب عملیات فتح المبین بودیم. بعد از آن دوباره یک گروه تشکیل دادیم. این گروه در برگیرنده حسن احمدی، رضا رسولی، محمد رضا غریبی، ابو الفضل عمرانی، محمود عمرانی و من و تعداد دیگری بودند و روی هم رفته ۲۲ نفر می رسیدیم و در تیپ کربلا، مرتضی قربانی عمل می کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢ̣ߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 یک تار موی پدر
علی علیدوست قزوینی
•┈••✾✾••┈•
🔻هفته مبارک بسیج از راه رسید، این هفته مبارک را به دلاورمردان بسیجی تبریک عرض میکنم و به همین مناسبت خاطرهای از مرحوم بهروز طاهرخانی این بسیجی ۱۳ ساله با «ملازم کریم» خبیث! تقدیم محضر دوستان عزیز می کنم :
🔻 یک روز از بلندگو اسم بهروز را خوندند و بهروز به مقر فرماندهی رفت و بعد از ده دقیقه برگشت، پرسیدم: چکارت داشتند؟ گفت: یکی از همسایههای ما آمده و به منافقین پیوسته، نامه نوشته و از من خواسته که به منافقین بپیوندم و ملازم کریم نامه را برایم خواند و گفت: نیم ساعت وقت میدهم تا فکر کنی و جواب بدی! حالا میخوام با شما مشورت کنم که جواب ملازم را چه بدهم نظر شما چیه؟
🔻گفتم: اگه دوباره صدات کرد بگو من دلم برای خانوادهام تنگ شده و از غربت خسته شدم میخوام به ایران برگردم. گفت: اگر قانع نشد چی بگم؟ گفتم: تحمل کتک خوردن داری!؟ گفت: البته که دارم! گفتم: اگر با این حرفها کوتاه نیامد بگو: من یک تار موی سفید بابام را به کل کشورهای عربی نمی دهم! با این حرف شاید کتک بخوری ولی ملازم از شما ناامید خواهد شد.
🔻ما هنوز مشغول صحبت بودیم که دوباره از بلندگو صدایش کردند و رفت ولی خیلی زود برگشت! پرسیدم: چه شد!؟ گفت: هیچی! آخری را اول گفتم؛ پرسیدم: یعنی چی!؟ گفت:
هیچی! وقتی وارد اتاق شدم ملازم گفت: ها بهروز! فکرهاتو کردی، میری پیش دوستت و به مجاهدین (منافقین) ملحق میشوی یا نه گفتم: بله، فکر کردم باید بگم که من نمیرم و میخوام به ایران برگردم و من یک تار موی سفید پدرم را به کل کشورهای عربی نمیدم!
ملازم وقتی این حرف را شنید در حالیکه از غیظ داشت منفجر میشد از پشت میزش بلند شد و دنبالم کرد و گفت: حالا آنقدر خاک به سر کشورهای عربی شده است که تو قشمر (مسخره) با یک تار موی پدرت عوض نمیکنی! و دنبالم کرد من نیز پا بفرار گذاشتم و از مقر زدم بیرون بدون اینکه یک سیلی بخورم! آمدم بیرون و ملازم ماند و کید بی ثمرش!
آزاده اردوگاه موصل
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 هنگامی که آلمانها در اوایل جنگ جهانی دوم وارد فرانسه شدند نیروهای بریتانیایی مستقر در خاک آن کشور مجبور شدند به سواحل شمالی عقب نشینی کنند. چنین تصور می شد که انگلیسیها از راه دریا به جزیره بریتانیا انتقال یابند اما ناگهان در آنجا به محاصره درآمده و زیر آتش آلمانها قرار گرفتند، در نتیجه عملیات انتقال به یک کشتار واقعی تبدیل گردید.
در دوران کودکی بارها این حادثه را در تاریخ جنگ جهانی دوم مطالعه کرده و جزئیاتش را همانند یک فیلم سینمایی در ذهنم حفظ کرده بودم. هنگامی که در خرمشهر به محاصره در آمدیم، بلافاصله آن مصیبت تاریخی در برابر دیدگانم مجسم گردید و از خود سؤال کردم که آیا ما نیز به سرنوشت بریتانیایی ها در دنکرک دچار خواهیم شد؟ عملیات آزادسازی خرمشهر و شکست نیروهای عراقی در این شهر تا حدودی به دنکرک شباهت داشت. با این تفاوت که ایرانیها مانند آلمانها نبودند.
عراق همچنان به سازماندهی نیروهای شکست خورده خود در عمليات فتح المبين ادامه میداد. با تفسیرهای متعددی که پیرامون تحولات آینده از رادیوهای بیگانه پخش میشد، چنین به نظر می آمد که نتیجه جنگ به نفع ایران تغییر یابد. رادیوی صدای آمریکا در مورد خشم صدام از ناحیۀ افسرانی که او را در تنگنا قرار داده بودند، سخن میگفت. در عراق نیز این شایعه که ایران در عملیات فتح المبین از کارشناسان کره شمالی استفاده کرده، بر سر زبانها افتاد، که بی شک ضد اطلاعات نظامی در این شایعه پراکنی نقش داشت، اما بعد از اینکه به اسارت درآمدم و با اسرای فتح المبین ملاقات کردم معلوم شد که نظامیان ما عده ای از سربازان چشم بادامی ایرانی را که اغلب ساکن مشهد و مناطق شرقی بودند و در لشکر ۷۷ خدمت میکردند را دیده و بدینگمان بی اساس و خنده آور دامن زده اند. با همه این شایعات بی اساس چیزی که عراقیها از آن اطلاعی نداشتند.
آماده شدن ایران برای شروع حمله بزرگ دیگری بود. اطلاعات واصله به استخبارات ضمن تأیید این آمادگی بر ادعاهای یکی از فرماندهان ارتش عراق که در تلویزیون اعلام کرد خسارات ایران در عملیات فتح المبین تا هفت سال قابل جبران نیست.» خط بطلان کشید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 شکمم به شدت درد میکرد؛ با این حال گفتم: «خوبم.» مادر مشغول مرتب کردن پتو و روسری و سر و وضعم شد. با شادی گفت: «نمیدانی چه پسریه ماشاءالله! گل! مردم یه ریز تلفن میزنن و احوالت رو میپرسن. از دفتر امام جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه.» با غصه به مادر نگاه کردم. دلم میخواست علی آقا بود و زنگ میزد. کاش بود! بغض راه گلویم را بسته بود.
دلم میخواست مادر چراغ را خاموش میکرد و میخوابیدم و خواب علی آقا را می دیدم. یا چشمهایم را میبستم و خاطراتم را با علی آقا دوره میکردم. مادر گلها را از روی میز کنار تخت برداشت. گلایل سفید بودند.
آنها را آورد جلوی صورتم گرفت و گفت: «بو کن.» یاد روز تشییع جنازه علی آقا افتادم روی تابوتش پر از گل بود.
باغ بهشت پُر از تاج گل گلایل بود. علی آقا مثل پروانه لابه لای آن همه گل پرواز میکرد.
مادر در یخچال کوچک اتاق را باز کرد و گفت: «اگه یه پارچ آب یا چیز دیگه ای بود گلها رو میذاشتیم توش تا صبح پژمرده میشن. پرسیدم: «برف میآد؟»
مادر گل به دست پشت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد.
نه ولی هوا، هوای برفه. امشب نباره، حتما صبح میباره. یاد برف سنگین سال گذشته افتادم. گفتم: «مادر، سوم بهمن پارسال یادتونه؟ جمعه بود علی آقا رو دوستاش از اصفهان آوردن.
چه روز بدی بود! گلها دیگر در دست مادر نبود. نفهمیدم بالاخره چه کارشان کرد. آمد و دراز کشید روی تخت کناری و گفت: «تو خواب نداری؟!»
با ناراحتی گفتم: «مادر!»
مادر متوجه ناراحتی ام شد.
- جانم عزیزم!
- یادته؟
- چرا یادم نباشه. عزیزم یادمه. دختر قشنگم چه برف سنگینی باریده بود. یخبندان بود. دوستاش یه راست آوردنش خونه ما. رختخوابش رو کنار بخاری انداختم تا یه وقت سرما نخوره. براش سوپ مرغ درست کردم. میخورد و میگفت: وجیهه خانم، چقدر
خوشمزه ست! دستتان درد نکنه.
اشک هایم بی اختیار راه گرفت.
مادر، علی آقا خیلی سختی کشید اون وقتا به شما نمیگفتم تا ناراحت و دلواپس نشی. اما خیلی سختی کشیدم.
مادر سرش را روی بالش گذاشت و روی دست راست رو به طرف من خوابید ، گفت اجرت با امام حسین، اجرت با امام زمان انشاء الله.
چشم دوختم به سقف و فلورسنتی که بالای سرم روشن بود.
فکر کردم چقدر همه چیز زود اتفاق افتاد. مادر روی دست راست خوابش برده بود؛ بدون پتو. دلم برایش سوخت. به زحمت از تخت پایین آمدم. پتو را کشیدم رویش. مثل همیشه زیر گلویش را بوسیدم. چه بوی خوبی میداد. چراغ های فلورسنت سقف را خاموش کردم. برف آرام آرام داشت میبارید. آسمان صورتی و روشن بود.
صبح، وقتی از خواب بیدار شدم اول به تخت خالی مادر نگاه کردم و بعد متوجه ملافه ای شدم که کف اتاق انداخته بود.
داشت نماز میخواند. آهسته گفتم: «سلام صبح به خیر.» مادر، پس از خواندن سلام نمازش، تسبیح به دست بلند شد و آمد کنارم ایستاد. دستم را گرفت
- سلام عزیزم، خوبی؟
- خوبم الحمد الله.
صورت مادر تکیده و غمگین بود. فکر کردم به خاطر مقنعه مانتوی مشکی و صورت اصلاح نشده اش است یا از چیزی ناراحت است. پرسیدم: «مادر بچه چطوره؟ حالش خوبه؟»
مادر خندید، خوب خوب. صبح زود رفتم بهش سر زدم مثل فرشته ها خوابیده بود. تو چی؟ حالت خوب نیست؟!
سری تکان دادم و گفتم نه... .خوبم پرسیدم: «بابا و رؤیا و نفیسه خوبان؟»
لبخندی زد.
همه خوبان یکی دو ساعت دیگه تلفن میزنم باهاشون حرف بزن.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۱
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 در عملیات فتح المبین گردان جنگهای نامنظم شهید چمران ما را با بچه های سپاه ادغام کردند. سپس به گردان ما «جمال گودرزی و مکی یازه و عزیز «فرخ نیا ملحق گردیدند. به ما "بچه های چمران" میگفتند.
جمال گودرزی پاسدار بود از آبادان و فرمانده ما شد و همینطور مکی یازع که او هم آبادانی بود، معاونش شد.
قبل از عملیات فتح المبین گردان بچه های چمران که ما در آن بودیم، یک شب قبل از آغاز تهاجم به تنگه رقابیه رفتیم. در آن زمان عراقیها دست به عملیات زدند و علیه بخشی از جبهه که در آن تیپ هوا برد شیراز متمرکز بود شوریدند و تعدادی اسیر گرفتند و تعدادی از نیروها را به شهادت رساندند و تا بامداد محور تیپ هوا برد در دست عراقیها بود. ما را هم از داخل چادرها آوردند. ما با یک یورش محور را از دست عراقی ها باز پس گرفتیم، ولی اینها کاملاً عقب نشینی نکردند و در تنگه رقابیه مستقر گردیدند. به گردان گفتند، بدون استفاده از سلاح سبک و فقط با آر پی جی ها حمله کنیم و فقط تانکها را بزنیم تا دشمن مجبور گردد، عقب نشینی کند. اما از همه نیروهای ما فقط من و یک سرهنگ زنده ماندیم و بقیه دوستانمان که بچه های شهید چمران بودند همگی شهید شدند.
در میان تپه ها و کوههای رقابیه دشتی بسیار وسیع بود و آن را دشت رقابیه می نامیدند. در این دشت پهناور کلیه تانکها در روی زمین صاف و مسطح صف آرایی کرده بودند؛ چون آنجا سنگر نبود، در خود دشت هم عارضه طبیعی وجود نداشت. خاکریزی هم نبود، اینها در همان شب آمده بودند و در آنجا متوقف شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂