🍂 لایههای ناگفته - ۱۱
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سفری بی انتها
ماه رمضان از راه رسید و ما راهی منطقه برزنجه شدیم. برزنجه از مناطق حساس کردستان عراق بود که بعثیها تسلط کمتری بر آنجا داشتند.
یک روز با گروهی از کردهای کومله که علیه ما در کردستان می جنگیدند و مقرشان در خاک عراق بود، روبه رو شدیم. چند زن بدون روسری نیز همراهشان بود. اصلا باور نمی کردند که ما ایرانی هستیم. یکی از آنها نزدیک من آمد و گفت:
- کاکا آبتان هیه؟ ( آب خوردن نداری؟) به فارسی گفتم
- به شما آب نمی دهیم
خیلی جا خورد.. هنگام غروب طبق معمول برای استراحت، راهی مسجد آبادی شدیم.
بعد از نماز نشستیم دور هم و هرکس از دیده ها و شنیده های خود می گفت که هم حکایتی بود و هم مزاحی. من برای اینکه سر به سر یکی از بچه ها گذاشته باشم گفتم یک نفر برود پشت بلندگوی مسجد اعلام کند امشب مراسم دعای توسل توسط برادر فلانی برگزار می شود. او هم به شوخی رفت پشت بلندگو و خیلی با آب و تاب این موضوع را اعلام کرد. البته برای خنده و فقط برای اینکه بچه ها روحیه بگیرند؛ ولی ما نمی دانستیم که بلندگو روشن است و صدا در روستا پخش می شود و او همچنان اعلام میکرد.
اهالی محترم روستا توجه بفرمایید مراسم دعای توسل امشب در مسجد توسط برادر... برقرار می باشد.
ناگهان دیدیم که یکی از کردها به مسجد دوید و گفت: چه کار میکنید؟ چرا پشت بلندگو فارسی حرف میزنید؟ همه
مردم فهمیدند؛ زود جمع کنید از اینجا بروید. ما هم که فهمیده بودیم چه دسته گلی به آب داده ایم، اسباب و اثاثیه را جمع کردیم و سریع از روستا زدیم بیرون. روزهای خوب ماه رمضان یکی بعد از دیگری سپری می شد؛ ولی ما به خاطر وضعیت سفرمان از گرفتن روزه محروم بودیم. آن گروه کرد غیر اسلامی که با ما همکاری می کردند برای پیگیری بهتر کار یک نفر از کردها را به عنوان همرده من معرفی کردند تا در کارها همکاری بیشتری صورت بگیرد. ما هم برای اینکه از مأموریت اصلی خود غافل نشویم قبول کردیم و بعضی از موارد را با آنها هماهنگ می کردیم. او عضو کمیته مرکزی و کادر فرماندهی آن گروه بود و «ماموسا» نام داشت. البته از جهاتی موجبات خنده و سرگرمی بچه ها را نیز فراهم می کرد ماموسا حدود ۱۲۰ کیلو وزن داشت؛ با یک شکم بزرگ و برآمده که خیلی به این ور و آن ور میکرد تا آن را آب کند. به ما می گفت چه کار کنم تا لاغر شوم. ما هم برای او طبابت می کردیم که فلان کار و فلان کار را انجام بده لاغر میشوی. جالب این جالب بود که ما هر چه میگفتیم قبول میکرد. مثلاً اگر به او می گفتیم خیلی لاغر شدی، باور می کرد و محکم به شکمش میزد؛ به طوری که صدایی به اندازه صدای خمپاره میداد و آن روز تا پایان روز خوشحال بود. برعکس اگر میخواستیم اذیتش کنیم به او می گفتیم فایده ندارد دیگر لاغر نمیشوی و او به سرش میزد و می گفت:من خیلی بد بخت هستم من لاغر نمی شوم. ما هم از کارهای او روده بر می شدیم.
ماموسا بعد از مدتی به خاطر مأموریت جدیدی که به او سپرده شد، رفت و به جای او فرد دیگری را فرستادند تا بر کارهای ما کنترل داشته باشد و در واقع جاسوسی کند. نام او « کاک کاوه» بود. او هنوز از راه نرسیده گفت:
من مسئول شما هستم از این به بعد هرچه گفتم باید گوش کنید. فکر می کرد اینجا حمام است که هر کس زودتر لنگ را ببندد، رئیس است. به او گفتم: تو مسئول ما هستی؟
- بله.
- پس برو و مقداری نان برای ما تهیه کن
- من مسئول شما هستم؛ نوکر شما که نیستم.
- کسانی که مسئول هستند باید برای نیروها امکانات هم فراهم کنند. از همان اول به اصطلاح بچههای جبهه ای زدیم تو برجکش اما عجب رویی داشت کاک کاوه با اینکه در مقابل امر و نهی هایش قد علم میکردیم. دست از رئیس بازی برنمی داشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دروغ مصلحتی
«قسمت سوم»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 وقتی به هتل برگشتیم،
آقا رضا رفت که کلید اتاق رو بگیره کارکنان هتل کلید رو ندادند و گفتند:
مدیر هتل گفته مگه اینجا بیمارستانه که با برانکارد مریض میارین تو. باید برید بیمارستان!! هرچی آقا رضا اصرار کرد که بابا این مریض نیست و فقط اومده گچ کمرش رو باز کنه زیر بار نرفتن و کلید اتاق رو ندادن!
لذا آقا رضا دست به کار شد و به شماره تلفنی که آقای معاون داده بود تماس گرفت و گفت مدیر هتل ما رو راه نمیده.
اونم آقا رضا رو خوب تحویل میگیره و میگه صبر کن الان خودم میام. چند دیقه بعد دیدیم یه آقای خوشتیپ و سامسونت بدست از درب هتل وارد شد و سراغ ما رو گرفت. آقا رضا رفت سراغش!
نماینده معاون وزیر پرسید چی شده؟
آقا رضا جریان راه ندادن ما رو براش توضیح داد. نماینده با توپ پُر و با صدای بلند رفت طرف پذیرش و گفت:
_ مدیر هتل کجاست؟
مدیر هتل سریع خودش رو رسوند و گفت:
_ بفرمایید چی شده؟
_ من نماینده شرکت نفتم. سریع برو قرارداد ما رو بیار میخوام قراردادمون رو فسخ کنم.
_ چرا مگه چی شده؟ چه مشکلی پیش اومده؟
_ مرد حسابی کارمند من اومده اونم فرمانده لشکر و مجروح. راهش نمیدی تو هتل؟
مدیر که فهمید چه گندی زده فوری به التماس افتاد و گفت:
_ من نفهمیدم اشتباه کردم ببخشید.
_ فایده نداره. باید حواست رو جمع میکردی.
بالاخره بعداز کلی اصرارِ مدیر هتل، نماینده آقای معاون راضی شد که قرارداد را فسخ نکنه. طوری شد که خود مدیر هتل اومد زیر برانکارد مرا گرفت و از پله ها بالا برد. یه اتاق بزرگتر و با ویوی بهتری هم به ما داد و کلی هم عذرخواهی کرد!!
آقا رضا اومد کنارم و گفت:
_ دیدی آقای فرمانده لشکر!! دیدی دروغ مصلحتی من چقدر کارایی داشت؟
گفتم:
_ فقط خدا کنه آقای معاون وزیر به جایی منعکس نکنه.
من هم مجبور بودم دیگه کاری نکنم یا حرفی نزنم که در خور فرمانده لشکر نباشه و باید شاًن فرمانده لشکری رو حفظ میکردم!!!
بعداز یکی دو روز گچ کمرم را باز کردیم و کُرسِت کمری رو بستیم و به امیدیه برگشتیم. هی جریان را تعریف میکردیم و میخندیدیم. من هم میگفتم نمردم و بالاخره برای چند روز هم فرمانده لشکر شدم. اونم فرمانده لشکر فجر شیراز. خدا رو شکر میکردم که به خیر گذشت و آقای معاون به فکر استعلام از سپاه یا لشکر فجر نیوفتاد. آقا رضا یه جای دیگه یه دروغ مصلحتی گفت و یه پُستی به من داد که آن دیگه خیلی خطری بود!
آن ماجرا این جوری بود که!!!!!...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هر شب جمعه قطعهی شهدا
جایِ جاماندههای جنگ شده
دل دنیا گرفتهی ما هم
بهر دیدار یار تنگ شده ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دروغ مصلحتی
«قسمت چهارم»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 آن ماجرا این جوری بود که بعداز حدود یکسال که کمرم رو عمل کرده بودم، اطراف قلابهای بالای پلاتینهای سی سانتی که در کمرم بود ورم کرده بود. و من را اذیت میکرد. قرار بود برای فهمیدن علت ورم به مشهد بریم تا آقای دکتر بهرامی یعنی همون دکتری که کمرم را عمل کرده بود مرا معاینه و علت را مشخص کند.
بلیط هواپیما تهیه کرده بودیم تا اول به تهران و از آنجا به مشهد بریم. اما از اقبال بد ما صبحی که قرار بود عازم فرودگاه شویم رادیو اعلام کرد که امام خمینی به رحمت خدا رفته است. ما کلی بهم ریختیم. گفتم من که دیگه نمیام. همه ناراحت بودیم و گریه می کردیم. اما آقا رضا و خانواده اصرار کردند که حالت خوب نیست و برنامه ریزی کردین. امام هم راضی نیست که دچار مشکل شوی. بناچار من هم قبول کردم که بروم. به همراه آقا رضا به فرودگاه رفتیم و سوار هواپیما شدیم. اما این بار روی برانکارد نبودم و میتونستم بوسیله کفش طبی که تا بالای رانم تسمه داشت راه بروم و بشینم.
باز با هواپیمای شرکتی دو ساعتی را در راه بودیم تا وارد فرودگاه مهرآباد شدیم. وقتی پیاده شدیم و وارد سالن شدیم کلی پرس و جو کردیم تا دفتر نماینده بنیاد شهید را پیدا کردیم.
وقتی رسیدیم دیدیم یک آقای سبیلو از اونایی که سبیل پر پشتی دارند و روی لب بالاشون رو کاملاً پوشونده و سر موهای سبیلش توی دهنشه و مثل دسته چمدون میمونه به عنوان نماینده بنیاد شهید توی دفترش نشسته. سیگاری هم گوشه لبش داره دود می کنه.
سلام کردیم و اونم یه جواب نصف و نیمهای داد.
آقا رضا گفت:
_ این آقا مجروحه و از خوزستان اومدیم. باید برای ادامه درمانش به مشهد بریم. میخوایم که شما زحمت بکشید و بلیط مشهد برای ما تهیه کنید.
_ اینجا ما کاری نمیتونیم انجام بدیم. باید برید داخل شهر و از بنیاد شهید مرکز بلیط تهیه کنید.
آقا رضا که هنوز خونسردی خودش رو حفظ کرده بود رو به مرد سبیلو گفت:
_ ببین آقا! این مجروح جنگیه. از نوک انگشتاش تا زیر گردنش تمام آهنکشی شده. به زور داره راه میره. من چطور ایشون را با این وضع ببرم تو شهر و توی ترافیک دنبال بنیاد شهید بگردم؟
_ کاری از دست من برنمیاد و راهش همونه که بهتون گفتم.
آقا رضا که یواش یواش داشت آمپر میچسبوند گفت:
_ ما قبلاً میومدیم همینجا کارمون انجام میشد. حالا مگه چه فرقی کرده. همین جا کارمون راه بندازید و ما را علاف خیابونا نکنید!!
اما حرف مرد سبیلو همون بود و می گفت:
_ آن موقع زمان جنگ بود. حالا فرق کرده.
آقا رضا که دیگه داغ کرده بود و حسابی قاطی کرده بود گفت:
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«تنها گریه کن»
┄═❁❁═┄
گفتم: «خب، مامان جان بگو»
معذب شد. یکی دو جمله اول را با صدای لرزان گفت، ولی خیلی زود زنگِ صدایش محکم و جان دار شد. همان محمد کم سن و سالی بود که دفعه اول توی سومار از صدای انفجار و با دیدن خون قالب تھی کرده بود.حالا نشسته بودو برای من وصیت میکرد؛البته قبلش گفت همه ی اینها را توی وصیت نامه اش نوشته ولی میترسد دیر بشودو وقتی وصیت نامه اش به دست ما برسد که کار از کار گذشته باشد. شمرده شمرده حرف میزد و سعی میکرد چیزی را از قلم نیندازد. گفت: «رفتن این بارم برگشتنی نداره فقط میخوام برام دعا کنید.از خدا خواستم بعد از شهادت جنازهای ازم باقی نمونه.اگر اینطور شد که من از شما فقط یک چیز میخوام؛اونم صبر کردنه.»
یکهو صورتم داغ شد؛ شاید حتی سرخ هم شده بود.دستم را گذاشتم روی گونه ام تا بلکه خنکی اش به کمکم بیاید.همانطور نشسته، تکیه ام را دادم به دیوار پشت سرم و یک نفس عمیق کشیدم.
میدونم شما از همون روز اول سر من با خدا معامله کردی،ولی این رو هم میدونم بالاخره علاقه مادر به بچه ش فرق میکنه.اما اگر خواست خدا این بود که چیزی از من باقی بمونه و برگرده،چند تا سفارش دارم من هیچ کاری برای خودم نکردم برای قبر و تنهاییش.چند باری تو منطقه رفتم و تو قبرهای خالی که بچه ها کنده بودن،نمازشب خوندم.وقتی میری سجده وصورتت رو خاک مالیده میشه،تو اون تاریکی آدم انگار زندگیش رو مرور میکنه تازه میفهمه چقدر شرمنده و روسیاهه..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#تنها_گریه_کن
اثر: اکرم اسلامی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ذکر و تضرع
حسن اسلامپور کریمی
✾࿐༅◉༅࿐✾
ذكر، يكی از ابزار دفاعی قوی ما در برابر شكنجه ها و سختیها در اسارت بود.
در اردوگاه، مثل رزمندگان جان بر كف در جبهه ها که اهل معنويت و عبادت و ذكر بودند سعی می.كردیم لحظه ای را بدون ياد خدا سپری نكنیم. كمتر آزاده ای را میديدی كه به داروهای شفابخش ذكر، معتاد نشده باشد که این مطلب هم ضد افسردگی بود و هم سبب رشد ما می شد.
اذكار به جهت کارکرد چند دسته بودند:
ذكرهای اورژانسی،
ذکرهای آرامبخش،
ذکرهای تحمل زا،
ذکرهای عاديی،
ذکرهای شكنجه آور
و...
ذكرهای اورژانسی يا اضطراری معمولا لحظاتی قبل از شكنجه به صورت خودكار شروع میشد و احيانا در حال تحمل آن نيز ادامه میيافت. آيه "امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء" از جمله اين اذكار بود. از آثار اين آيه آن بود كه علاوه بر دفع سريع اضطراب، اين احساس را در ما ايجاد میكرد كه خود را كاملا نزد خدا میديديم و از او صبر و تحمل بيشتر را مدد میگرفتيم. علاوه بر آن، اين نوع ذكرها، تحمل زا هم بود و درجه صبر را افزايش میداد. اذکار آرامش بخش هم در بسياری از موارد، که بعثیها شب ما را تهديد میكردند وعده وعيد میدادند كه فردا همه شكنجه میشوید. بچهها برای خنثیسازی وحشت ايجاد شده كه احیانا مانع يك خواب نسبتا آرام میشد، «اذكار آرامش بخش» را شروع میكردند. از جمله ذكرهای آرامبخش سوره واقعه، سورههای كوتاه قرآن، صلوات و... را میتوان نام برد.
ذكرهای عادی هم اذکار در شرايط عادی و برای تقرب صورت میگرفت؛
ذكرهای مسكن مثل يا حسین، يا مهدی، يا زهرا و ... بود كه در اثنای شكنجه میگفتيم. بسياری از اين ذکرها با رمزهای عمليات يكسان میشدند و بعثیها با شنیدن اين ذکرها برمیآشفتند و با شدت بيشتری شكنجه را ادامه میدادند.
از ميان اذكار، «لا اله الا الله» مشتری بيشتريی داشت. در فرهنگ اسلامی، اين ذكر را «كلمةالاخلاص» مینامند؛ زيرا ميتوان بدون باز كردن دهان و لبها آن را قرائت كرد. بنابراين، بعثیهای از خدا بیخبر اصلا نمیفهميدند كه ما در حال ذكر هستيم. اين ذكر، هيچ عوارض منفی نداشت.
آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🇮🇷🇵🇸@Aahdeyaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 منو از خودم جدا کن
روسیاهم یابن الزهرا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#توسل
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۲۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
جالب بود که بین آنها اصلا احساس غربت نداشتم. خیلی مهربان بودند و همه کارهایشان بی مزد و منت بود. با این حال دست کردم توی جیب پالتو و چند تا سکه ای را که از بساط حاج صفر پیدا کرده بودم را به یکی از کردها دادم.
- بفرمایید، این قابل شما را ندارد
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا بر نیامد از دستم
همان که پول را گرفته بود مرا در آغوش کشید و با علم و اشاره فهماند این یک کار انسانی است و ما بابتش پول نمیگیریم بعد هم دستم را باز کرد و سکه های طلا را در مشتم گذاشت و بست.
- نه به خدا، میدانم که شما روی مهر و صفا این کار را کردید. اما اگر این
هدایا را از من قبول نکنید ناراحت میشوم.
وقتی این را میگویم مرا بلند میکند و به طرف مسجد به راه می افتیم. در داخل مسجد صندوقی را جلوی من میگذارند تا اگر خواستم سکه ها را داخل آن بیندازم. آهان کمک به مسجد آفرین این بهترین کار است.
و بعد یکی یکی سکه ها را از درز صندوق به داخل آن رها میکنم بعيد نبود که در آن لحظه همه اهالی روستا در مسجد جمع شده و در حال نگاه کردن به من باشند. مطمئنم کسی به این شکل به مسجد کوچک و تازه تأسیس ده کمک نکرده بود. به آن که همراهم بود با علم و اشاره فهماندم نکند با خبردار شدن اهالی روستا خبر به گوش عراقیها هم برسد؟! و او با ناز و نوازش به من اطمینان داد که مردم ده همگی با نظامیان عراقی بد هستند و محال است که چنین اتفاقی بیفتد.
بعد از مسجد نوبت حمام بود. حالا دیگر باید با لباسهای گلی و سروصورت خون آلود خداحافظی میکردم. برایم یکدست لباس کردی آوردند با کلاه و پاپوش چرمی.
آب حمام آنقدر گرم و دلپذیر بود که همه سرمای آن چند شب را یکجا فراموش کردم. بعد از حمام هم یکی از کردها به رسم خودشان مرا مشت و مال داد و بعد هم مقداری نان و پنیر و چای آوردند. حسابی نمک گیرشان شده بودم. با این حال بعضی وقتها هنوز به آنها شک میکردم. برایم معلوم شد که من در یک روستای کردنشین در خاک عراقم. مگیل احمق به جای اینکه مرا به سمت ایران ببرد، بدتر در دل خاک عراق رفته بود و من شانس آورده بودم که دست گشتیهای عراقی نیفتادم. بعد از حمام طبیب ده که گویا سوژه خوبی برای ادامه تحقیقات پزشکی اش پیدا کرده بود مرا به خانه خود برد و من برای مداوای بیشتر ساکن اتاقی شدم که پر از شیشههای دارو و آبهای مختلف جوشانده و گیاهان معطر بود، این بوها مشامم را پر کرد. برای مثال در بدو ورود چیزی را روی آتش دود کردند که صد رحمت به پشگل ماچه الاغ حاج صفر خودمان. آن قدر بدبو و تند بود که داشت روده هایم از حلقم بیرون میزد. بعد طبیب حاذق کار خود را با یک جوشانده و چند مرحم شروع کرد. دیگر چشمانم رقرق نمی.کرد و آن سردردی که از ته دره باخود آورده بودم، کم کم رفع شد. تازه از منگی درآمده بودم. سرفه های پی در پی هم که نشان از سرماخوردگی داشت، رفته رفته محو شدند. اما هنوز نه میدیدم و نه میشنیدم. چند روزی در خانه طبیب ماندم. فکر میکنم مرا در آنجا پنهان کرده اند. با این اوضاع حتماً گشتیهای عراق در ده رفت و آمد می کردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸
هجدهم
مرحله دوم عملیات بیت المقدس شروع شد. در آغاز عملیات شرکت نداشتیم، ولی یگانهایی را که به خط می رفتند می دیدیم و پای بی سیم خبرها لحظه به لحظه می رسید.
قرارگاه های فتح و نصر روز شانزده اردیبهشت به طرف مرز عراق پیش رفتند. سر راه این دو قرارگاه تانکها و نفربرهای زیادی وجود داشت. یگانهای قرارگاه فتح در همان ساعت اولیه از جاده عبور کردند و با در هم کوبیدن نیروهای زرهی دشمن به سوی دژهای مرزی عراق حرکت کردند و به دژها رسیدند. قرارگاه نصر دوباره به دلیل تأخیر در حرکت نتوانست به دژهای مرزی برسد و با قرارگاه فتح الحاق کند. قرارگاه نصر با پاتکهای سنگین دشمن دچار بحران شدیدی شد. بچه های لشکر حضرت رسول (ص) مردانه میجنگیدند. می گفتند خود حاج همت آرپی جی برداشته و می جنگد. متوسلیان، تنها با یک بیسیمچی توی مرز بود و فرماندهی میکرد. نبرد سختی بین یگانهای قرارگاه نصر و نیروهای زرهی عراق در گرفته بود. نیروهای ایرانی و عراقی چنان به هم نزدیک شده بودند که یک بسیجی توی تانک فرمانده زرهی نارنجک می اندازد، فرمانده زخمی عراقی را اسیر میگیرد و می آورد. دوستان میگفتند در همان اوضاع گرد و غباری منطقه را فرامی گیرد، هوا تاریک میشود، در تاریکی قدرت مانور عراق کمتر و قدرت عملیات ما بیشتر میشود و با یک حمله شجاعانه غائله به نفع ایران به نتیجه میرسد. وقتی نیروهای ایرانی به مرز رسیدند، عراق گیج شد که ما کدام سمت می خواهیم برویم. میخواهیم به شرق بصره برویم یا خرمشهر؟ چون نیروهای ما جاده را هم گرفته بودند. لشکرهای ۵ و ۶ دشمن که در منطقه شمال عملیات بودند در محاصره قرار گرفتند و عراق به ناچار این دو لشکر را به طرف مرز عقب کشید. منطقه وسیعی در حوزه قرارگاه قدس خودبه خود آزاد شد. با پیشروی نیروها و آزاد شدن جاده سراغ شهدایمان رفتیم. آنجا مواجه با صحنه دردناکی شدیم. شهدا همه در کف دشت افتاده بودند. بچه ها یک هفته زیر آفتاب چهره هایشان سوخته و ورم کرده بود. قاسم داخل زاده، ابراهیم قاطعی و حسن طاهریان کنار همدیگر شهید شده بودند؛ سینه و پاهایشان تیر خورده بود.
وهاب خاطری برایم نقل کرد: شب عملیات رفتم چادر گردان دیدم هر سه زیر یک پتو خوابیده اند، گفتم جا بدهید من هم بخوابم، گفتند برو جا نیست، ما سه تا با هم هستیم، با هم شهید میشویم. در آن دنیا هم با هم خواهیم بود؛ که
همین اتفاق هم افتاد، هر سه کنار هم شهید شدند. مله همان پاسدار عرب زبان خرمشهری که موقع عزیمت تیپ به منطقه اذان گفت توی دشت افتاده بود. بچه ها به او بلال می گفتند؛ اذان زیبایی میگفت و کمی لکنت زبان داشت.
صالح يوسفی اصل در حالی که از خاک صحرا یک پناهگاه چند سانتی متری برای خودش درست کرده بود، همانجا شهید شده بود. این صحنه ها تا آخر عمر فراموش نشدنی است. شهدا را پشت چادرها آوردند. احمد فروزنده به خویشتنداری معروف بود. میگفتند اصلا احساسات ندارد. هنوز هم بچه ها ایشان را آدمی قوی دل میشناسند. آن روز همین احمد فروزنده با دیدن این صحنه زارزار گریه میکرد. صبح مرحله دوم عملیات، پدر یکی از بسیجیها، از شهرستان به مقر تیپ آمد. تعجب کردیم چطور خودش را به منطقه عملیاتی رسانده است. سراغ عبدالرضا موسوی را گرفت. رضا پشت چادر تدارکات بود. به او گفته بود بچه ام در تیپ شماست، دلم شور میزند، آمدم او را ببینم. رضا اسمش را پرسیده و گفته بود او را میشناسم، میروم پیدایش میکنم، با خودم میآورم او را ببینی. رضا یک موتور پرشی داشت. در این مدت فقط با موتور به خط میرفت و بچه ها را هدایت می کرد. رضا رفت پشت سرش. آمبولانسی حرکت میکرد که زخمی ها را به عقب می برد. چیزی نگذشته بود که گفتند رضا شهید شد! در مسیر رفت یک هواپیمای عراقی جاده را بمباران میکند و یکی از بمبها کنار او منفجر میشود. ترکشهای بمب کتفش را کنده، شکمش را پاره کرده و دل و روده اش را بیرون ریخته بود. یک طرف بدنش سالم بود، انگار آرام خوابیده است. شهادت رضا داغ سنگین تری وارد کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحهای از دوران مقدس که توسط نوجوان آذری به زبان فارسی و ترکی به زیبایی خوانده میشود.
به یاد حال و هوای روزهای خوب دفاع مقدس.
یادش بخیر.....
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#توسل
کانال بزرگ رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
دفترِ روزگار
هر صبح ؛
برگی نو و سفید
به ما هدیه میدهد
این فرصتِ ماست..!
پس هر صبح زندگیمان را
از نو و زیبا بنویسیم ...
روزتان پیوسته بر خط الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#بیسیم_چی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱۲
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سفری بی انتها
به ما یک خانه دربست در یکی از روستاها دادند. این خانه ۳ اتاق بیشتر نداشت. کاوه نیز برای خود به عنوان فرمانده اتاقی مستقل میخواست. بچه ها روی در هر سه اتاق عناوینی به این شرح نوشتند:
اتاق شماره یک
"مخابرات ورود همه ممنوع"
گفت: اتاق شماره دو
"فرماندهی، ورود ممنوع!"
اتاق شماره سه
"جلسات، ورود ممنوع!"
بعد به کاک کاوه گفتیم که یکی از این اتاقها را انتخاب کند.
- همه این اتاقها را که خودتان برداشته اید، پس اتاق من کو؟
گفتم:
- خودت بهتر میدانی که ما با این وجود باز هم در تنگنا هستیم.
- پس من کجا بروم؟
- بهتر است روی پشت بام بخوابی.
همه بچه ها زدند زیر خنده. مجبور شد که موافقت کند. وقتی می خواست لباسها و اثاثیه اش را از اتاق مخابرات بردارد، نگذاشتیم وارد شود. گفتیم: اینجا ورود ممنوع است. دم در بایست تا برایت بیاوریم. با این برخوردها اخلاق رئیسی را کنار گذاشت؛ ولی طولی نکشید دوباره رئیس گری اش گل کرد. روز عید قربان نیز آنجا بودیم و بعد کم کم مأموریتمان به آخر رسید. با کردستان عراق و همه خاطراتش خداحافظی کردیم و به سوی مرز برگشتیم. برگشت ما نیز خالی از رنج و سختی نبود. غروب خورشید دل بچه ها را نرم کرده بود و نسیمی که از آن سوی مرز می آمد، بوی وطن را با خود داشت. حلقه های اشک یاران در خانه خدا را به صدا در می آورد و ستونی خسته از مأموریت یکماهه، در پیچ و خم کوههای غرب گم می شد. کنار میدان مین عراقیها چند ساعتی زمینگیر شدیم. آن ساعتها، فرصتی دست داد تا به آن یک ماه بیندیشم و به آن مأموریت و کم و کیف و چند و چونش. دیدم که بچه ها فقط وظیفه خود را این نمی دانستند که اطلاعاتی از اینجا و آنجا جمع کنند؛ بلکه از هر فرصتی برای تبلیغ آیین خدا استفاده میکردند. آنها توانسته بودند با کردهایی که با آنها همکاری میکردیم رابطه ای صمیمی به وجود بیاورند و آنها را به اسلام و انجام اعمال مذهبی دعوت کنند که چندان هم بی نتیجه نماند. خودشان نیز در آن دیار غربت و درد و دوری و سختی، از تنها مونس لحظه های تنهایی خود که کتابچه کوچک دعا و قرآن بود، غافل نبودند. حالا هوا تاریک تاریک شده بود. گروههای کرد، چند منزل قبل از ما جدا شده بودند و حالا همین میدان مین سد بین ما و ایران بود. با شلیک چند منور به دست عراقیها راه را از میان میدان پیدا کردیم و به عقب برگشتیم؛ در حالی که برادرانمان در آن سوی مرز، با آغوش باز منتظر ما بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت چهارم» حسن تقیزاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 آن ماجرا
🍂 دروغ مصلحتی
«قسمت پنجم»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 گفت:
_ مرد حسابی هرچی بهت میگم این با این وضعیتش نمیتونه علاف خیابونای شلوغ تهران بشه تو هی حرف خودت رو میزنی و میگی نمیشه؟ تو با این سبیلت نشستی برای خانواده شهید کار کنی؟ تو اصلاً میدونی مجروح و شهید یعنی چه؟
خلاصه حسابی دادوبیداد و گردو خاک کرد. بعد هم از اتاقش زدیم بیرون. گفت:
_ من همینجا میمونم تا مشکلمون حل بشه.
وقتی از اتاق اومدیم بیرون گفتم:
_ بنده خدا شاید راست میگه. چون جنگ تموم شده مقرراتشون این طور شده.
_ غلط کردن. اگه همینجا از خودشون بلیط نگرفتم که اسمم رو عوض میکنم.
حدود نیم ساعتی رو همینطور توی سالن میچرخیدم که متوجه شدیم کسی داره صدامون میزنه!!
آقا رضا رفت که ببینه کیه و چی میگه که دید مرد سبیلو شیفتش تموم شده و شخص دیگه ای اومده. گفت همکارم شیفتش عوض شد و رفت. سفارش کرد من کار شما رو انجام بدم. این هم بلیط های شما برید به سلامت.
آقا رضا کلی ازش تشکر کرد و به من گفت:
_ دیدی حالا، همینجا میتونن کار رو انجام بدند و الکی خواست ما رو سرگردون خیابونا بکنه.
_ چی بگم والا.
رفتیم طرف گیت و کارت پرواز گرفتیم و عازم مشهد شدیم.
وقتی رسیدیم مشهد ابتدا رفتیم هتل گرفتیم. وسایلمون رو گذاشتیم و رفتیم طرف مطب دکتر بهرامی.
دکتر هم معاینه کرد و گفت:
احتمالاً بالای قلابها عفونت کرده. ولی به خاطر این که مطمئن بشم یه عکس از کمرش بگیرید و بیاین تا نظرم را بگم.
رفتیم عکس رو گرفتیم و اومدیم نشون دکتر دادیم. دکتر گفت قلابها باز شده و دورش عفونت گرفته. باید سریع عمل بشه و نامه عمل رو برای بیمارستان امدادی شهید کامیاب نوشت. بالای برگه هم نوشت اورژانسی!!!
اما بیمارستان که رفتیم و برگه رو به پذیرش دادیم گفت:
_ نمیشه و برین هفته دیگه بیاین تا بهتون نوبت بدم.
_ ببین خانم این آقا مجروح جنگیه. ما هم از خوزستان اومدیم. دکتر گفته باید سریع عمل بشه. اورژانسی نوشته.
خانم مسئول پذیرش می گفت:
_ میدونم آقا، ولی به خاطری که امام خمینی رحمت خدا رفته همه اتاق عملهای ما تعطیله. فقط یه اتاق عمل اورژانسی داریم که اونم برای تصادفات و عملهای فوریه. امکانش نیست که شما رو پذیرش کنیم.
آقا رضا دیگه قاطی کرد و صداش رو بلند کرد و گفت:
_ خانم یعنی امام خمینی راضیه که یه مجروح جنگی به خاطر رحلت او از بین بره؟
_ دست من نیست و الا کارتون را راه میانداختم.
_ من الان میرم پیش رئیس انجمن اسلامی. ببینم میشه یا نمیشه!
_ هرجا دوست داری برو.
آقا رضا به من گفت بشین و خودش رفت دفتر انجمن اسلامی. آنجا هم هرچی با آقای رئیس انجمن صحبت میکنه قانع نمیشه. میگه امکانش نیست. بالاخره دست به دروغ های مصلحتیش میزنه و میگه...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ضامن چشمان آهوها!
به دادم برس
یا معین الضعفا
هفته کرامت گرامیباد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
#امام_رضا (ع)
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت پنجم» حسن تقیزاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 گفت: _ مرد
🍂 دروغ مصلحتی
«قسمت ششم»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 دست به دروغ مصلحتیش میزنه و با خودش میگه:
هرچند خودش اصرار کرده که چیزی نگم اما دیگه چاره ای نیست و به رئیس انجمن میگه:
_ میدونی آن آقا کیه و کارش چیه؟
_ نه من از کجا بدونم. حالا چه فرقی میکنه؟
آقا رضا این بار یه پُستی خطرناک به من میده و به رئیس میگه:
_ این آقا معاون ضد اطلاعات خوزستانه. سپاه به من ماًموریت داده بود بیارمش مشهد برای درمان. من هرچی تلاش کردم نشد و نتونستم شما را قانع کنم. حالا این تحویل شما. من رفتم خداحافظ!
آقای رئیس که حسابی جا خورده و معلوم بود از اسم ضد اطلاعات حسابی ترسیده به آقا رضا گفته بود:
_ چکار میکنی. کجا میخوای بری. حالا یه خورده صبر کن من پی گیری کنم. ببینم دکتر میتونه امروز بیاد یا نه؟
آقا رضا که دید انگاری تیرش به هدف خورده برمیگرده و منتظر میشینه و تا رئیس دنبال زنگ زدنه میگه من برم یه سری به مجروحم بزنم و بیام. وقتی اومد پیشم گفت درست شد.
گفتم چطور شد؟
_ داره زنگ میزنه دکتر رو پیدا کنه که همین امروز عملت کنه.
_ لابد باز هم مهره مارت رو تکون دادی!!!
_ آره دیدم دیگه چارهای نیست دست به کار دروغهای مصلحی شدم.
_ این بار چه پستی به من دادی؟
_ بهش گفتم این آقا معاون ضد اطلاعاته خوزستانه. تحویل شما من رفتم خداحافظ.
_ یا ابوالفضل، یا خدا، معاون ضد اطلاعات خوزستان؟ اطلاعات هم نه ضد اطلاعات؟ اینو دیگه از کجا پیدا کردی؟ تو اصلاً میدونی ضد اطلاعات چیه و کارش چیه؟
_ نه والا.
_ خدا بخیر بگذره. میدونی دست رو چه پستی گذاشتی؟
_ دیدم تا گفتم رئیس جام کرد و دستپاچه شد و به تکاپو افتاد. معلومه خیلی پست خطرناکیه!!
_ معلومه که جام میکنه. آخه ضد اطلاعات؟ پست دیگه ای پیدا نکردی؟
_ دیگه این اومد رو زبونم. همینطور که مشغول صحبت با آقا رضا بودم، آقای رئیس انجمن هم رسید. یه سلام ماًدبانهای به من کرد که نشون از ترسش از شغل من می داد و گفت:
_ برو کارهای بستریش رو انجام بده. همین امروز دکتر میاد عملش میکنه.
منم مجبور بودم جوری رفتار کنم که از معاون بودن ضد اطلاعات، اونم ضد اطلاعات یه استان چیزی کم نداشته باشم. و یه جوری خودم رو نشون بدم که شایسته شغلم بود. هرچند رفتار کردن تو این رده پُستی خیلی سخت بود. ولی چارهای نبود.
آقا رضا رفت و سریع کارهای پذیرش رو انجام داد و پیروزمندانه رو به خانم پذیرشی کرد و گفت:
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"جنایات ما در خرمشهر" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ساعت دو بعد از ظهر بود که یک هلی کوپتر از نوع کروینا ۹ روی آسمان خرمشهر ما را پراکنده کرد و برگشت. چترهای تیم ۲۶ نفره ما در یک هوای کاملا آفتابی روی یکی از محلات حومه خرمشهر سایه انداخت. ما بین زمین و آسمان هدف گلوله نیروهای شما قرار گرفتیم و جنازه ۶ نفر از چتربازان روی خاک خرمشهر افتاد.
در این محلی که ما فرود آمدیم درگیری سختی بوقوع پیوسته بود. نیروهای ما توانسته بودند مدافعین خرمشهر را به عقب برانند و به طرف مرکز شهر پیشروی کنند.
تیم ما برای پاکسازی این منطقه مأمور شده بود. به همین دلیل بی درنگ گروههای گشت تشکیل گردید تا کوچه ها و خانه های این محله را پاکسازی کنند. من و دو نفر دیگر یک گروه تشکیل دادیم و کار گشت زنی را شروع کردیم. ما مجبور بودیم که از کنار هر چیزی با احتیاط عبور کنیم. دیوارها و خانه های ویران، سقفهای فروریخته و در و پنجره های پرتاب شده، همگی نشان از یک جنگ سخت داشت. ما هر لحظه منتظر بودیم که از پشت دیوارها و ویرانه ها اسلحه نیروهای شما ما را نشانه روند ولی اینطور نبود. همه یا رفته بودند و یا کشته شده بودند. من جنازه های زیادی را در این محله دیدم. یکی از این جنازه ها که توجه مرا جلب کرد، زن جوانی بود که بنظر حدوداً ۲۰ ساله مینمود. احتمالاً تازه کشته شده بود. چون خون تازه ای در کنارش جریان داشت. هنوز ساعتی از گشت زنی نگذشته بود که ما یافتن غذا را هم بر تلاشمان افزودیم. ترس و اضطراب هنوز در جان ما بود و گاهی گلوله ها از نقطه درگیری به اطراف ما هم میرسید.
احتیاط اولین و آخرین حرفمان بود. ما به دلیل در امان ماندن از گلوله ها و برای یافتن غذا وارد خانه ها میشدیم. در یکی از این خانه ها قابلمه ای گرم هنوز روی چراغ بود. صاحبخانه برای ناهار کله پاچه داشت ولی فرصت نشده بود تا آن را مصرف کند. با اینکه ترس از سمی بودن غذا داشتیم ولی آنقدر گرسنه بودیم که غذا را با اشتها خوردیم. البته قبل از اینکه به این قابلمه دست پیدا کنیم، متوجه غیبت نفر سوم شده بودم. نگرانی بیش از حد من و همراه دیگرم فاضل عباس ما را واداشت تا راه آمده را یکبار دیگر بر گردیم. وقتی به نزدیکی کوچه ای که جنازه آن دختر جوان را دیده بودیم رسیدیم، صحنه وحشتناکی را دیدم. فاضل عباس هم دید. منظره چندش آوری بود. نفر سوم که دنبالش میگشتیم، در حال...
من از فرط ناراحتی به او حمله ور شدم. فاضل میخواست او را بکشد و من اجازه ندادم ولی او را بشدت سرزنش کردم. گریه و التماس تنها کاری بود که از او بر می آمد. او به ما گفت: «اینها آتش پرست هستند و این کار با آنها نباید اشکالی داشته باشد. با سرزنش دوباره من این مشاجره به پایان رسید.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۲۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
با آنکه نزدیک به یک هفته از آمدنم به ده میگذرد، اما هنوز به همه چیز شک دارم. گاهی اوقات به این فکر میکنم که گشتیهای عراق را خبر کرده و مرا دودستی تحویلشان دادهاند و گاهی به خود دلداری میدهم و با خود می گویم: اگر قصد چنین کاری را داشتند یک هفته طول نمیکشید. کردهای عراق مخالف صدام هستند.
مسئول گردان به آنها میگفت کاش در آن لحظه به جای چرت و پرت گفتن با بچه های ته ستون کمی به حرفهایش گوش میدادم. کاش میدیدم که در این لباس چه شکلی شده ام. آخرین بار که به مرخصی شهری رفته بودیم، با رمضان و علی گازئیل هر یک برای خودمان یک شلوار کردی هم گرفته بودیم. خیلی راحت بود اما نیم تنه اش به اندازه شلوار راحت نیست؛ بخصوص با آن عمامه و کلاه مخصوص که حسابی معذب هستم. یعنی به این لباس عادت ندارم. در واقع لباس کردی برای من به دو قسمت بالاتنه و پایین تنه تقسیم میشود. پایین تنه اش خیلی راحت است و به قول رمضان هواخورش ملس است و بالاتنه اش انگار که آدمرا مومیایی کرده اند. دیگر نمیدانم برای خود کردها این قضیه چگونه است. بعد از چند روز بالاخره از خانه طبیب خارج میشویم و به قصد مسجد به راه میافتیم. لابد با قیافه من دیگر لزومی برای پنهان کردنم نیست. در مسجد احساس خاصی دارم. آن قدر احساس راحتی و صمیمیت میکنم که حرفهایم گل می اندازد. از گردانمان گویم و اینکه چه بلایی به سرمان آمد. مطمئنم که حرفهای مرا نصف نیمه میفهمند به خیال خودم همه نشسته اند و با حواس جمع دارند به حرفهایم گوش میکنند اما بعدها یکی به من فهماند که آن روز جز خادم مسجد و طبیب کس دیگری در مسجد نبوده و در واقع کسانی که با من دست داده بودند نمازگزارانی به حساب میآمدند که پس از اتمام نماز از مسجد خارج شدهاند. البته خوب که فکرش را میکنم میگویم صدهزار مرتبه شکر که کسی پای منبر من نبود؛ چراکه در باب خودمختاری کردستان عراق و اینکه ما همه دشمنان صدام هستیم، مزخرفاتی بافته بودم که صد رحمت به سخنرانی حاج صفر بر سر تقسیم غذا. درست وسط سخنرانی مرا بلند می کنند و با زور و زحمت از دریچه کوچک زیر پله منبر توی مسجد جا میدهند.
- چه خبر شده مرا کجا میبرید؟
بهتر است حرفی نزنم این را وقتی میفهمم که طبیب با دست جلوی دهانم را میگیرد. خلاصه دریچه را میبندند و مرا در اتاقک چوبی زیر منبر زندانی میکنند.
از رفتار خادم و طبیب معلوم بود چند نفر سرزده وارد مسجد شده اند و چون تضمینی نبود که من فارسی حرف نزنم بهتر دیدند که پنهانم کنند.
- ببین مگیل! خدا بگویم چه کارت کند چه جوری من و این مردم بیگناه را توی دردسر انداختی؟!
زیر منبر جا به اندازه کافی نیست. نه میتوانم دراز بکشم و نه بنشینم. دقایق اول را با خونسردی پشت سر میگذارم اما کم کم حوصله ام سر میرود و دست و پایم از نبود جا دچار گرفتگی میشود. آن قدر که میخواهم در را بشکنم و بیرون بیایم. اگر حاج صفر بود میگفت صد رحمت به قبر، به نظر من اگر شب اول قبر، میت را بگذارند زیر منبر این جوری حالش بیشتر جا می آید؛ البته میت گنهکار را. نکند یادشان رفته که من این زیر هستم. نمیدانم چند ساعت طول کشید؛ یک ساعت، دو ساعت و شاید هم نصف روز اما وقتی بیرون می آیم پاهایم راست نمی شوند. کمرم قوز برداشته و خمیده راه میروم. طبیب آن شب دوباره مرا به خانه اش میبرد و با روغن مخصوص پا و کمر و گردنم را نرم می کند. برای آنکه از دلم درآورند دوباره زرشک پلو با مرغ برایم سفارش میدهند و بعد از چند روز میتوانم مثل آدم راه بروم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
سلام و درودشب بخیر ، تشکر از داستانها، خاطرات و ... هشت سال دفاع مقدس خصوصا این داسنان کتاب پسرهای ننه عبدالله از بس که مشتاقم وپس از مطالعه به چهار گروه میفرستم، باور کن دیشب خواب دیدم این خانواده محترم اومدن خونه مون درشوشتر ( خونه شهیدغلامرضا پورقیطاس ) و آنها را به مادرم معرفی میکنم
#نظرات
#نظرات_شما