🍂 پشت تپههای ماهور - ۶۱
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل دهم
تا وسط شهر و میدان انقلاب هرجا که مردم صدای بوق ماشینها را می شنیدند؛ بر میگشتند و دست تکان میدادند. نرسیده به چهارراه انقلاب اتوبوس نگه داشت و سوار ماشین نظامی سپاه شدیم که تزئینش کرده بودند. ازدحام جمعیت در مسیر میدان انقلاب تا خیابان سعدی شمالی به قدری بود که اجازه نمیدادند ماشین به راحتی حرکت کند. مردم به طرفمان گل پرت میکردند و گلاب می پاشیدند.
بین کسانی که دنبال ماشین میدویدند؛ دوست و آشنا زیاد میدیدم. با دیدنشان بغضی گلویم را چنگ میزد. اشک شوق پشت چشم هایم جمع میشد و گاهی بی اختیار روی گونه ام میریخت.
چه قدر دلم برای تک تکشان تنگ شده بود. خانم ها دورتر ایستاده بودند و دست تکان میدادند. بین جمعیت آبجیها را دیدم، اما هرچه چشم چرخاندم خبری از مادرم نبود. با شناختی که از مادرم داشتم محال بود خودش را به آن مراسم نرساند. دلم بیشتر از همه هوای او را کرده بود. ماشین در خیابان سعدی شمالی نزدیک در ورودی پادگان نگه داشت. همین که در باز شد و خواستیم پیاده شویم مردِ میان سال تپلی یکی یکی ما را روی گردنش گرفت و به دست جمعیت داد. هرکدام از ما را که بر می داشت؛ هم زمان صلوات میفرستاد و بقیه هم تکرار میکردند.
صل على محمد... آزادگان خوش آمد.
صل علی محمد... یار خمینی آمد.
حلقه های گل به گردن مان انداختند و غرق بوسه مان کردند. بوی اسپند فضا را پر کرده بود.
آبجی فاطمه را دیدم که میان دیواره جمعیت برای خودش جا باز میکند تا خودش را به من برساند. چادرش را به دندان گرفته بود و نگاهم میکرد. دستش را دراز کرد و از پایم چسبید. لبخندی زدم و با سر بهش سلام دادم به طرفش خم شدم و پرسیدم:
مامان کجاس؟ چرا نمی بینمش ؟
جوابم را داد اما صدایش میان صلوات جمعیت گم شد و نشنیدم. گوشه ای از صبحگاه پادگان را موکت پهن کرده بودند. روی شانه های جمعیت تا جایگاه مخصوص رفتیم. آیت الله موسوی امام جمعه وقت زنجان، سخنرانی کرد و بعد از اجرای سرود و چند برنامه دیگر مردم کم کم متفرق شدند. بعد از مراسم، فک و فامیل یکی یکی جلو می آمدند و خوش آمد میگفتند. بعد از روبوسی و احوال پرسی اولین سوال که میپرسیدم این بود: «شما مادرمو ندیدین؟»
جواب میدادند:"همین نزدیکیهاست نگران نباش میبینیش: اما من نگران بودم. پسر جوانی که موهای پرپشتی داشت و پشت لبش تازه سبز شده بود؛ جلوتر آمد و باهام دست داد: «سلام داداش فتاح!»
قبل از این که درست بشناسمش محکم بغلم کرد. اما من که برادری به آن سن و سال نداشتم. سرش را بین دستانم گرفتم و خوب نگاهش کردم.
- خدای من! رضا تویی؟ چه قدر بزرگ شدی پسر!
سرش را محکم تر در آغوشم فشردم و بوسیدمش. روزی که من به جبهه می رفتم او راهنمایی را میخواند. موهای بلندش شبیه موهای قبل از اسارت خودم بود با صدای دورگه اش گفت: خیلی دلم براتون تنگ شده بود. دستی به موهایش کشیدم و و گفتم "من بیشتر. راستی از مامان خبر نداری؟"
نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: «چرا با ما اومد زنجان. اتفاقاً قبل از اومدن تو باهم بودیم همین جاهاست الان پیداش میشه.»
از آن بالا همه را میشد دید اما مادرم پیدا نبود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شقایق را وحشی می خوانند،
چرا که آزاده است..
🔸 سید اهل قلم
سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
وقتی سفر آغاز شد.pdf
778.7K
🍂 وقتی سفر آغاز شد
به قلم: رقيه كريمی
ناشر: صریر (وابسته به بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس)
✾࿐༅○༅࿐✾
✍ گریه میكرد. همه سوار اتوبوس میشدند، اما او را از اتوبـوس پيـاده
میكردند. باز فرار میکرد و وارد اتوبوس میشد.
مسئول اعزام با مهربانی آمد و گفت:
«بيا اين تفنگ ژـ3 رو بگير و باز و بسته كن؛ اگر بلـد بـودی اعزامـت میكنيم!
بستن ژـ3 را تمام كرد.
وقتی با خوشحالی بلند شد تا آن را به مسئول اعزام نشان بدهد،
اتوبوس حركت كرده بود...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#معرفی_کتاب
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
@defae_moghadas
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی 2⃣
"نیروی اطلاعاتی"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در همان روزها ستاد فرماندهی عراق دستور ترخیص تمامی کردها را از ارتش صادر کرد. این تصمیم به منزله دام تازه ای برای کردها بود، به ویژه کردهایی که با همکاری نیروهای جمهوری اسلامی در
نبردهای شمال عراق شرکت کرده بودند.
من نیز، که جزء اقلیتهای کرد بودم با تهیه مدارک لازم درخواست معافیت از خدمت در ارتش را نمودم، اما بدون هیچگونه توجهی مرا به سپاه یکم فرستادند و بدین ترتیب در اوایل مارس ۱۹۸۳ مرحله تازه ای در زندگی نظامی من شروع شد.
درخواست خود را به فرمانده یگان شمالی سرهنگ «محمد مصطفی اسماعیل» ارائه نمودم. او که دوست صمیمی پدرم بود، مرا به همراه یک توصیه نامه نزد سرهنگ دوم ستاد «سمير عبد الامیر» اعزام نمود. او نیز با نامه دیگری مرا به نزد سرتیپ ستاد «محمد یونس الدرب» فرستاد. بدین ترتیب به عنوان مسئول آسایشگاه افسران در ستاد فرماندهی نیروهای «بدر» در منطقه زاخو مشغول به ادامه خدمت شدم .
سه ماه بعد با سرهنگ دوم ستاد طارق عبد الفتاح افسر اطلاعات ستاد فرماندهی ملاقات کردم. او دوست سرهنگ محمد مصطفی اسماعیل بود و مرا بدون هیچگونه دلیل به شعبه امنیتی ستاد فرماندهی منتقل نموده. من که در آن موقع درجه گروهبانی داشتم پس از عزیمت به شعبه اطلاعاتی، مسئولیتهایی را در چند مرکز کنترل از جمله کنترل گلی زاخو و کنترل شعبه حزبی عهده دار شدم.
مسئولیت من در واقع بازرسی خودروهای حامل آذوقه به رزمندگان کرد بود.
سه ماه بعد برای انجام مأموریتی در مناطق سرسنگ و العمادیه مأمور شدم. در طول انجام مأموریت اطلاعیه های تهدید آمیزی از سوی فرمانده نیروهای کرد مبارز حزب دمکراتیک کردستان به واحدهای
نظامی فرماندهان و مسئولین حکومت دریافت نمودم.
پس از بازگشت از این مأموریت به درجه استواری ارتقاء یافتم. آنگاه یگان ما به سمت منطقه راس العبد در اربیل حرکت کرد و در نبرد کانی کفر و کوشینه شرکت نمود که بعد از تسخیر ارتفاعات ١٩٦٦ و ۱۹۹۲ و ارتفاع زرار و تثبیت اوضاع به موضع خود برگشت. در تاریخ ۱۹۸۵/۵/۲۵ از سوی مقام فرماندهی جهت کسب اطلاعات و ربودن چند اسیر، وارد خاک ایران شده و پس از سه روز، هفت نفر از اهالی روستای ملاعرب ایران را به اسارت گرفتیم. پس از تحویل اسرا و اطلاعات به فرمانده لشکر ۲۳ پیاده به خاطر انجام موفقیت آمیز مأموریت خود چند اتومبیل ساخت برزیل از سوی فرمانده دریافت کردیم.
در تاریخ ۱۹۶۸/۹/۱۰ بار دیگر مامور تهیه اطلاعات و گرفتن اسیر شدیم اما پس از ورود به خاک ایران با نیروهای گشتی ایرانی در منطقه برخورد کردیم در پی تبادل آتش، یکی از افراد گشتی ما کشته شد و من از ناحیه دست راست پشت و پای چپ مجروح شدم و در منطقه ممنوعه باقی ماندم. دیگر نیروهای گشتی به پشت مرزهای عراق عقب نشینی کردند. به علت سرما و شدت درد، آن شب بر من به سختی گذشت تا اینکه روز بعد یک واحد گشتی ایرانی سر رسید و مرا به واحد سیار پزشکی خودشان انتقال داد. در آنجا از برخورد انسانی و دوستانه سربازان ایرانی متعجب شدم چرا که رسانه های تبلیغاتی عراق می گفتند
ایرانیها اسرا را مثله میکنند و خون آنها را می گیرند. من از آن روز مرحله جدیدی در زندگی من آغاز شد و امیدوارم خداوند از گناهانم در گذرد.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
یه مسئله رو لازمه توضیح بدیم اونم تبدیل تاریخ های این خاطرات از میلادی با شمسیه که باعث میشه درک بهتری از زمان حوادث که مهم هم هستن داشته باشیم.
سال شروع جنگ به شمسی ۵۹ بود و که تاریخ میلادی میشه ۱۹۸۰.
حالا با همین فرمون جلو بریم سال پایان جنگ برای ما ۶۷ و برای عراقی ها ۱۹۸۸ میشه.
دقیق تر از این رو خواستید با یه جستجوی ساده "تبدیل تاریخ" در اینترنت، روز و ماه و احتمالا ساعت رو هم میشه دراورد. 😉
👋
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 مقدمات عملیات بدر
🔘 هفتم اسفند ١٣٦٣ گردانها را به مکانهای تعیین شده منتقل کردیم. در جایی که از جزیره مجنون جدا می شد و جلو می آمد و بعدها جاده ای به نام جاده شهید همت احداث شد. گردانها را با اتوبوس و کمپرسی آوردیم و شبانه پیاده کردیم. همان شبانه هـم، بـا قایق به قرارگاههایی که در داخل هور آماده کرده بودیم، بردیم. در قسمت سمت راست، اورژانس زده بودیم. فاصله اش با جزیره مجنون بیش از پنج شش کیلومتر نبود. اورژانس مادر ـ اصلی ـ هــم داشتیم بیمارستانی هم از طریق قرارگاه برپا شده بود. مجروحین به آنجا منتقل میشدند. اقدامات پزشکی در همان بیمارستان صورت می گرفت. در اورژانس نیز دو پزشک جراح و تعدادی پزشکیار داشتیم.
🔘 ساعت چهار بعد از ظهر نهم اسفند دستور حرکت صادر شد. نیروها را از قرارگاه خارج و در قایقها سوار کردیم. حرکت پنج گردان تا ساعت هفت شب طول کشید. قرار بود که دو گردان به صورت احتیاط و کمکی کنار آب باشند. سه گردان دیگر باید عمل میکردند. تا ساعت هشت شب نیروها را به مقرهای خودشان رساندیم. نیروهای غواص از دو محور به داخل آبراهها و جاهای از پیش تعیین شده رفتند. آنها با بچه های اطلاعات از راهکارهای مخفی به پشت آبراه شعبان که حدود هزار متری جاده خندق و داخل نیزار بود، نفوذ کردند و پنهان شدند.
🔘 نیروهای گردان تا آنجا با موتور خاموش حرکت کرده بودند. چیزی که در تمام مدت برنامه ریزیهای در قرارگاه مد نظر قرار نگرفته بود و بعدها یک نقطه ضعف برای کل نیروهای عمل کننده در عملیات بدر به حساب آمد، کمین بزرگی به نام «دبه» بود که حدود صد عراقی در آن استقرار داشتند. آبراهی در آنجا بود که به خشکی می خورد. این خشکی به سمت الصخره و العزیر میرفت. آبراه دیگری هم بود که به کمر جاده خندق منتهی میشد. در همین قسمت آنقدر نی انباشته بود که نمیشد از آن عبور کرد. دشمن همان نقطه را گرفته بود. هیچ تصمیمی در قرارگاه برای زدن این کمین گرفته نشده بود. وقتی بچه های غواص خبر دادند که ما خط را شکسته ایم به گردان الحديد دستور حرکت دادم. با قایق جلوتر از گردان حرکت کردم تا پشت موج دوم خودم را به خاکریز دشمن برسانم. ناگهان دیدم از این سه راه و از دو دستگاه دوشکای دشمن، رگبار میآید.
🔘 بچه های لشکر ١٤ و لشکر ۵ نصر بر می گشتند. علت را که پرسیدم، گفتند: آبراه بسته است. عراقی ها یک بند می زنند. به آنجا رفتم رگبار دوشکا به سر قایق گرفت و آن را قطع کرد. قایق غرق شد. قاآنی هم مرتب مرا با بیسیم صدا میزد. بیسیم با قایق در دل آب فرو رفته بود. جلیقه داشتم و با بچه ها بالا آمدیم.
حاجی شریفی هم با گردان روی جاده روانه بود. دایم می گفت کبوتر توی دستم است. منظورش این بود که من گرفتم ولی نه آن قدری که شما فکر کنید. تأکید میکرد که خبری از ٢٢٢٤ نیست. بچه های غواص هم که خط را شکسته بودند مکرر می گفتند کـه مــا خط دشمن را شکستیم پس شما چرا نمی آیید. آبراه بسته بود و گیر کرده بودیم.
🔘 هرج و مرج عجیبی در آبراه پیش آمد. نیروهای لشکرهای ١٤، ۵ و ۲۱ بودند. کمین عراقی ما را گیر انداخته بود. ما شش نفر هم در آب بودیم و بیسیم نداشتیم. متوجه شدم بیسیم چی ام نیست. یک ربعی طول کشید. دیدم دارد صدا میزند بابانظر، بابانظر گفتم: من اینجا چسبیده ام.
دیدم رفته یک قایق با بیسیم و تشکیلات از یکی از دسته ها گرفته و آورده به آنها گفته بود شما بروید سوار قایق دیگری بشوید، این قایق را بدهید ببرم. حاج آقای نظر نژاد کار دارد.
توی قایق آمدم بیسیم را روشن کردم و بردم روی کانالی کـه آقـای قاآنی بود. دیدم سر و صدایش در آمد نظر نژاد، تو کجایی؟ همه رفتند بالا.
گفتم: این آبراه شعبان را کی قرار بود بزند. تا این را گفتم دو ریالی آقای قاآنی افتاد و گفت: مگر لشکر نصر نزده؟ گفتم: لشکر نصر می.گوید چرا شما نزدید. آبراه بسته است و همه بچه ها اینجا جمع شده اند. فرماندهان گردانها نیروهایشان را
جمع کنند.
نتیجه نگرفتیم و قرار شد که گردانها برگردند. لشکر ١٤ یک سرپل را از دشمن گرفته بود اما برگشتیم نیروهایمان روی خشکی رفته بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بین خودمان بماند
گاهی دلمان می خواهد
دل شما هم برای ما تنگ شود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه حاج قاسماند
🔸 اشعاری بسیار زیبا و شنیدنی با نوای گرم و دلنشین حاج صادق آهنگران
حالا تمام مردم ما حاج قاسم اند
یک یک میان حادثه ها حاج قاسم اند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #حاج_قاسم
#کلیپ #سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 از گوشه این خاک جگر گوشه درآمد
از چشم تو باریکهای از اشک تر آمد
حاضر شدهام شرط ببندم سر این خاک
تا دست به این خاک زدم سیم و زر آمد
یک قطعه طلا بود مگر نور پلاکت
برقی زد و در خاک طلا در نظر آمد
یک جمجمه سوخته تسبیح گل آلود
اجزای پراکندهای از یک پسر آمد
از گنج غم تو که دفین ست در این خاک
از چشم پدر این همه در و گوهر آمد
آن عطر که آغشته به بوی بدنت بود
با اسم تو در کوچه ما بیخبر آمد
▪︎ امروزتان در حمایت شهدا
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
برای شهیدای حقیقی
شعر: نرگس طالبی نیا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۶۲
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل دهم
یک ساعتی طول کشید تا پادگان خلوت شود. من و دو نفر از بچه های سپاه و چند نفر از بستگان دور، سوار پاترولی شدیم و به طرف شهرستان خدابنده راه افتادیم. پیرمرد خوش صحبتی کنارم نشست که در طول مسیر از هر دری صحبت میکرد و هی میپرسید منو میشناسی؟ بعد شروع میکرد به معرفی خودش و خانواده و پسرش.
توی راه تمام فکرم پیش مامان بود. خیلی سعی میکردم به دلم بد راه ندهم ولی نمیشد. با خودم میگفتم؛ نکند اتفاقی برایش افتاده و اینها دارند از من پنهان میکنند؟ نکند دیگر او را نبینم؟ نکند از دوری من دق کرده؟ هزار جور فکر و خیال بد توی سرم میچرخید و دلشوره ام را بیش تر می کرد. سعی میکردم با تماشای کوهها و مزارع آن طرف شیشه، خاطرات نوجوانی ام را تداعی کنم تا بلکه حواسم پرت شود اما نمیشد.
بازهم چهره محو مامان جلوی چشمانم ظاهر میشد. قیافه اش توی ذهنم وضوح نداشت. چارقد گل بهی که از پشت گره زده بود با موهای حنا کرده و قیافه مهربان در تمام روزهای دوری ام از او، آن قدر نگران و دل تنگش نشده بودم.
هوا تاریک شده بود که به شهرمان رسیدیم. مسیر محله مان را کوچه به کوچه به راننده میگفتم و جلو میرفتیم. هر قدر که به محله خودمان نزدیک میشدیم قلبم تندتر میزد. پسر بچه ای جلوتر از ما می دوید و داد زد: اومدن... اومدن.
همین که به کوچه خودمان پیچیدیم، صدای صلوات ها بلند شد. همه دوست و آشنایی که در زنجان دیده بودم زودتر از من خودشان را به خانه مان رسانده بودند. دایی عیسی هم از تهران آمده بود. خوشحال شدم که او را سرپا و سرزنده می.دیدم. جلوی در را چراغانی کرده بودند. ریسه ها و پارچه های خوش آمدگویی از جلوی چشمانم میگذشتند. میان شلوغی جمعیت نگاه نگرانم دنبال مامان میگشت.
جلوی پایم گوسفندی به زمین زدند و قربانی کردند. از روی خون قربانی گذشتم و وارد حیاط شدم.
باورم نمیشد کسی که روبرویم ایستاده و اشک می ریزد؛ مادرم باشد. زیر نور چراغهای حیاط چهره اش نورانی تر دیده میشد. خودم را به او رساندم و در آغوش گرمش جا گرفتم مثل آن موقعها آغوشش آرامش داشت. آرامشی که دوسال و نیم منتظرش بودم. من بو میکشیدم و او غرق بوسه ام میکرد. اشک هایم یک ریز می جوشید و بالا میآمد. خوب نگاهم کرد و گفت: «بالام! نیه بوجور جانان دوشموشن؟ آلاه لعنت السین، باشووا نه گتیریپله؟» ( عزیزم! چرا آنقدر نحیف و لاغر شدی؟ خدا لعنتشون کنه چی سرت آوردن!)
مادر و پسر قربان صدقه هم میرفتیم و دلم نمیخواست از او جدا شوم. کسانی که دورهام کرده بودند می خندیدند و به هم دیگر میگفتند: "عصر مثل بچه ها دنبال مامانش میگشت."
خم شدم و دست مامان را بوسیدم. دستی به سرم کشید و گفت: «وقتی از دور دیدم توی ماشین هستی خیالم راحت شد و رفتم امام زاده ابراهیم تا نماز شکر بخونم.»
سرم را تکان دادم و با خنده گفتم: عجب دلی داری مامان؟ همینه که عاشق و چاکرتم.
دلم میخواست از سرخوشحالی فریاد بزنم و همه دل تنگی هایم را دور بریزم. غربت و آوارگی دیگر تمام شده بود. من بودم و راهی دراز برای آینده ام. آینده ای که بعد از آن همه تلخی باید خوب رقم میخورد.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
خب، خاطره دیگهای از آزادگان عزیز رو به پایان بردیم و کتابی دیگه رو به لیست خوندههای خودمون اضافه کردیم.
راستش وقتی سرگذشت اسرا خصوصا روزهای برگشت به وطن و در آغوش خانواده قرار گرفتن اونها رو مرور می کنم، بدون استثنا بغض ناشناخته ای گلوم رو فشار میده. بغضی که برای هیچکدوم از جریانات جنگ تحمیلی، یا اتفاق نمیفته، و یا کمتر پیش میاد.
این تکه از اوراق دفاع مقدس، خیلی احساسی و ... خلاصه اشک درآره،
شما رو نمیدونم.
دوستان اگر نظری در مورد این خاطرات دارند دریغ نکنن و به هر زبانی که بلدند نثار آزادگان کانال بکنن که الحمدلله کم نداریم.
در روزهای آینده منتظر خاطراتی از همین دست باشید 👋
🍂 #نظرات شما
در خصوص #پشت_تپههای_ماهور
خاطرات آزاده فتاح کریمی
و دیگر مطالب کانال حماسه جنوب
┄═❁❣❁═┄
حسن تقی زاده:
سلام و احترام. خداقوت.
هرچند که شنیدن خاطرات اسرای عراقی و جنایاتی که مرتکب شدند دل ما را میسوزاند. اما شنیدن آن جنایات از زبان خودشان خالی از لطف نیست. الحق خوب و روان هم نگاشته شدهاند. دست مریزاد.
خاطرات آزادگان هم شنیدنی است. وقتی آن خاطرات را میخوانم جگرم آتیش میگیرد و نفرتم از دشمن بیشتر میشود. آنقدر خاطرات ناراحت کننده از آزادگان شنیده و خواندهام که از هرچی بعثی و عراقی است حالم بهم میخورد. اما خوب این خاطرات باید گفته شوند تا نسل نو بداند که این انقلاب چگونه برپا مانده است.
┄═❁❣❁═┄
فتحی:
سلام علیکم
سلام خدا بر شما برادر عزیز
چند وقتی است با این کانال مأنوس و با خاطراتش لحظه های تنهایی ام را پر می کنم. خاطراتی که خاطرات دوران عشق و شیدایی در کنار دوستان و همرزمان شهیدم را برایم تداعی می کند و سروده های حقیر که یقیناً زبان حال بچه های جنگ است نیز، تحت تأثیر همین خاطرات ، تراوش می یابند.
خداوند به شما جزای خیر و مآنست با شهدا عطا فرمایند.🙏
┄═❁❣❁═┄
احمدی:
سلام وخسته نباشید
بازبانی قاصرازجنابعالی به خاطر زحماتی که درراستای فرهنگ ایثاروشهادت وزنده کردن خاطره دوران دفاع مقدس می کشید صمیمانه تشکروقدردانی می نمایم.چه برزبان جاری کنیم وچه نکنیم دعای خیرما توشه آخرت شماست.
همه ی مطالب دلنشین وخواندنی وآموزنده هستند. بخصوص خاطرات اسرای عراقی وآزادگان.
امیدوارم منبعد هم این حرکت فرهنگی را ادامه دهید
بنده باخواندن هرقسمت منتظر رسیدن قسمت بعدی هرخاطره بودم
این مطالب ارزشهای فرهنگی وایثارگری وافتخارات دوران دفاع نقدس رازنده میکند.حقیرکه ازایثارگران دوران دفاع مقدس هستم این خاطرات برایم بسیار بسیارلذت بخش است.انگار خودم درمتن ماجراهستم.چون مشابه آنرا دربسیاری موارد لمس وتجربه کرده ام.
منتظر مطالب بعدی هستیم
بااحترام مجدد🙏
┄═❁❣❁═┄
هادی:
سلام ، خواندن خاطرات آزادگان و علی الخصوص مفقود الاثرها خیلی اذیت کننده هست
باید بدانیم انسان بدون دین و تقوا حیوان درنده ای است که هیچ چیز جلودار جنایاتش نیست
عمده نگهبانان اردوگاه ها منسوبین به کشته شدگان جنگ بوده که با حمیت عربی عقده خودشون سر اسرا در می آوردند
البته در بین نگهبانان افراد ملایم تری هم بوده و تعمیم به همه عراقی ها که این دوست نوشته صحیح نیست
کما اینکه در اربعین پذیرایی و مهمان نوازی عراقی ها رو می بینیم
┄═❁❣❁═┄
قشقایی:
عرض سلام و ادب
هر روز منتظر بودم تا ادامه خاطرات آزاده عزیز فتاح کریمی رو بخوانم
با زبان ساده هرآنچه که در طول سال های اسارت بر سر آزادگان ما آمده است رو بیان کردند. دوران سختی که با صبر وبردباری جوانان رشید ایران همراه بوده
از این دست خاطرات برای مخاطبین کانال بیشتر منتشر کنید تا گاهی تلنگری باشد برای ما که بدانیم چه جوانانی چه مصیبت ها و سختی هایی را تحمل کردند تا ما و ناموس ما در امنیت و آرامش زندگی کنند
ممنونم از زحمات شما در انعکاس حقایق و وقایع هشت سال دفاع مقدس🖐⚘
┄═❁❣❁═┄
غلامعلی فتحی:
با رنج اسارت شدنت هم گریستم
با درد جان و زخم تنت هم گریستم
هر چند اشک آمدنت اشک شوق بود
اما برای آمدنت هم گریستم
یادش بخیر تابستان سال ۶۹
ولوله ای در کشور و غلغله ای در دلها افتاد.
خبر رسید که پرستو های مهاجر به آشیانه ی خویش باز می گردند.
شهرها را چراغانی کردیم و کوچه و محله ها را آذین بستیم. مسافران دیار غربت و بی مهری، فوج فوج از راه رسیدند.
وصال یاران از سفر برگشته مرهمی بود بر آلام و دردهایی که سالهای سال از هجران و فراق یاران شهیدمان بر جانمان سنگینی می کرد و اینک خنکای نسیمی که با قدوم آنان، به خانه ی خویش وزیدن گرفته بود، التیام بخش جان های بی قرارمان گردید.
با لحظه لحظه های این خاطرات زیستم و با درد ها و رنج هایش گریستم.
و بیشتر از هر زمان، برای لحظه دیدار و در آغوش کشیدن مادر، بغض راه گلویم را بست و سیل اشک را بر گونه هایم جاری کرد.
┄═❁❣❁═┄
حاج قاسم:
سلام برادر جان از کنار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام بهترین سلام و درود خودم را به دست بوسی شما عزیزان پر تلاش ارسال میکنم .
بسیار داستان اسارت شنیدنی است ،خدا
به تمام ایثارگران و آزادگان ثواب شهدا را ارزانی بدارد .
ممنون بخاطر تمام زحماتی که میکشید .خدا قوت بسیجی 💐
┄═❁❣❁═┄
┄═❁❣❁═┄
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۳
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 افکارم مغشوش بود و نگرانی های زیادی داشتم و با وجود این همه ثروت و مال و منال بادآورده، احساس خوشبختی و آسایش نمیکردم. وجدانم معذب بود از خودم بدم میآمد، احساس گناه میکردم و خود را عاری از انسانیت می دیدم. از سرنوشت مجهولی بیم داشتم و حتی در کنار خانواده ام نیز احساس آسودگی نمی کردم تا اینکه سرانجام دست غیب اولین ضرب شستش را نشانم داد و پس از گذشت یک سال پسر عزیزم را از دست دادم، قسمتی از اموالم از بین رفت و مادرم مرد. به همسرم، نهاد، گفتم: «فکر نمیکنی این مصائب در ایـن مـدت کوتاه به خاطر دزدیهای ناجوانمردانه من باشد؟.
پس از چند روز یقین حاصل کردم که علت همه بدبختی هایم همین است. بلافاصله به نجف اشرف رفتم و با یکی از مراجع ملاقات کردم و موضوع را با او در میان گذاشتم. ایشان گفت: هر چه دزدیدهای مطلقاً بر تو حرام است و باید آنها را به صاحبان اصلی و شرعی اش برگردانی!
دردهای عجیبی وجودم را احاطه کرد، آرامش از من سلب شد. خواب بر من حرام گردید. همسرم دچار ناراحتی های مضاعفی شد و به افسردگی مبتلا گردید؛ طوری که شبها را با گریه به صبح می رساند. بیماریهای لاعلاجی به فرزندانم عارض شد. منـزلـم بـا تمامی اثاثیه آن طعمه آتش شد و بیشتر از آنچه که دزدیده بودم، بـه من ضرر رسید. اعتقاد پیدا کردم که قوانین الهی، ثابت ولا يتغير هستند. کابوسهای مختلف خواب را از دیدگانم و آرامش را از گرفته بودند. احساس می کردم که تمام موجودات عالم در صدد انتقام گرفتن از من هستند
در گردان، یک دسته از افرادم را برای محافظت از شخص خودم انتخاب کرده بودم که در تمام طول شب از من مراقبت میکردند. یک بار یکی از محافظانم به من گفت: «قربان، در خواب فریاد می زدید و میگفتید من گناهکارم فوراً موضوع صحبت را عوض کردم و گفتم: هر انسانی در حد خودش گناهکار است و هر کس به این گناهان اقرار کند دلیل بر گناهکار بودنش نیست.
مجازات سنگینی در برابر اعمال تجاوزکارانه خود می دیدم و معتقد شده بودم که هرکس به این مردم، به خصوص به مردم خرمشهر ظلم کرده باشد بدون مجازات باقی نخواهد ماند.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نظرات شما
در خصوص #پشت_تپههای_ماهور
خاطرات آزاده فتاح کریمی
و دیگر مطالب کانال حماسه جنوب
┄═❁❣❁═┄
حسینی:
سلام وقت بخیر در خصوص تپه های ماهور، خیلی خیلی خیلی عالی بود. پر بود از درد و رنجهایی که هیچوقت ذره ای از آن را نمیدانستیم. بارها با این خاطرات گریه کردم و درد کشیدم و قربون صدقه شون میرفتم انگار عزیز ترین کسان من بودند نه خود من بودند
ولی آخر داستان که خاطرات بازگشت بود چقدر کیف میداد تک تک کلماتش را میبلعیدم میخواستم بیشتر کیف کنم میخواستم شادی آزادی اسرا بیشتر طول بکشد دلم میخواست از وقتی که اتوبوسها اردوگاه را ترک کردند همین طور خاطرات شادی آنهارا هی بخوانم هی بخوانم و اشک بریزم اشک شوق
اتوبوس ها که از اردوگاه حرکت کردند در دل من جشن و شادی بزرگی برپا بود تا آخر داستان .
قندها در دلم هی آب میشد آنقدر که
ذوق میکردم، اصلا کیف میکردم
قربون همه اسرای جنگ تحمیلی برم عاشق همه شون هستم، با این خاطرات فهمیدم بیشتر از شهدا ما مدیون و شرمنده ازادگان هستیم
اسرا شرمنده ایم
آزادگان شرمنده ایم
قلم شما پرتوان باشد انشالله، تشکر از زحمات خالصانه شما 🙏🙏🌷🌷
┄═❁❣❁═┄
alesaadi:
سلام علیکم خوبی من به خاطر سن و سالم جنگ نبردن ولی با جنگ بزرگ و پیر شدم هنوز بعضی مواقع بوی جبهه را استشمام می کنم خدا خیر و برکت و عاقبت بخیر ی نصیب تان کند ❤️❤️❤️
┄═❁❣❁═┄
میرزایی:
سلام وادب.
دستتون دردنکنه که خاطرات رزمندگان جبهه حق علیه باطل و هشت سال دفاع و اقعا مقدس را در کانال قرار میدهید.
و خداوند به آزادگان جزای خیر بدهد که امنیت وآسایش ما نتیجه سختی ها و مشقتهای آنان و رزمندگان هستند.
ان شالله که باخواندن اسارت رزمندگان ما به خودمان بیاییم.
و تشکر از شما.
┄═❁❣❁═┄
ب.ع:
با سلام واحترام
بنده بابت تشکیل این کانال وجمع آوری خاطرات ایثارگران از جنابعالی تشکر وقدر دانی می کنم
بر این باورم که کار شما کمتر از جهاد در راه خدا نیست وخداوند بابت این جهاد سعادت دنیا و آخرت را نصیب جنابعالی کند
خاطرات همه درس وعبرت است هم برای نسل حاضر ونسل آینده
┄═❁❣❁═┄
فرهمندیان:
سلام علیکم تشکر میکنم از برادر عزیزم فتاح که با خاطرات خود بنده فیض بردم بنده در کنار حرم امام رضا درصحن انقلاب این خاطره آخری شما را میخواندم که در آغوش مادرتان بودید آنقدر منقلب شدم و اشکم درآمد بنده هم از هم رزمان شما بودیم و هستیم و تشکر از برادر جهانی مقدم که این خاطرها را برای ما ارسال میکنند، ارادتمند شما حسن فرهمندیان
┄═❁❣❁═┄
┄═❁❣❁═┄
┄═❁❣❁═┄
┄═❁❣❁═┄
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات بدر
🔘 صبح بود. من به آقایان سید علی ابراهیمی و علی حافظی شده گفتم: گردانها را بکشید به آن طرف که من با قایق آمدم. ساعت هشت صبح بود به قرارگاه اورژانس رفتم که خبری بگیرم و بعد روی جاده بروم، دیدم قایق قاآنی آنجا است. او از ناحیه چشم ترکش خورده بود. قاآنی گفت: جنازه بصیر فرمانده گردان کوثر را آورده اند.
🔘 ازگوشهایش خون میآمد. جواد جامی و علی حافظی هم شهید شده بودند. در آن قسمت تنها کسی که مانده بود سید علی ابراهیمی بود. با بیسیم با او صحبت کردم. او هم گفت که نیرو میخواهد. گفتم: نیرو هر چه بخواهی، در مسیر می آید. تا نزدیکی فنکه را با موتور رفتیم. از آنجا موتور را به دست آن بنده خدایی که با من بود، دادم. اسم کوچک او جواد بود. آدم زرنگی بود. پیاده حرکت کردم دیدم عده زیادی از نیروها رو به عقب می آیند.
🔘 یک توپ ۱۲۲ عراقی آنجا بود. کنار توپ ایستادم و رو به کربلا گفتم خدایا اینها لشکر امام حسین (ع) هستند. چرا دارند بر می گردند؟ فهمیدم که بدون فرمانده هستند و گرنه این طور پراکنده نبودند. به پیرمردی نیشابوری که از آنجا میرفت گفتم کجا میروی؟ تو که عمرت را کردی، از چه میترسی؟ گفت: بابل همه دارند میروند. من هم خسته ام پس میروم. گفتم: بیا اینجا بچه ها جمع شدند. گفتند که خیلی خسته هستند. گفتم شما خسته تر از دشمن هستید؟
🔘 با این موعظه ها و روضه خوانی ها حدود صد نفر را جمع کردم. آنها گفتند: یک خستگی بگیریم، پشت سر شما حرکت میکنیم و می آییم. گفتم هرچه گلوله آرپی جی بین راه می بینید، بیاورید. آنها پشت سرم روی جاده راه افتادند. عراقی ها هم از آن طرف با دوربین نیروها را میدیدند و فکر میکردند همه نیروها تازه نفس هستند. در خط اول به حسین معافیان گفتم که این نیروها را طوری حرکت بده و بیاور که عراقیها بینند. به گردان یاسین هم گفتم حرکت کنند و بیایند. مجید مصباح مسؤول اطلاعات را با توپ ١٠٦ ودیگر تشکیلات، فرستادم تا کمینها را پاکسازی کند. با مرتضی قربانی هماهنگ کردم که از این طرف آب، با توپهای ۲۰۳ روی این پد شلیک کنند. با واحد ادوات خودمان، آقای بخارایی هم هماهنگ کردم که هر چه میتوانند، آتش بریزند.
🔘 میخواستم یک دوربین بیندازم، آقای احمدی دستش را گذاشت روی سرم و گفت عراقیها همه را از سر زده اند و شهید کرده اند. بگذار از اینجا به بعد، من بروم.
گفتم نه شما توی سنگر بنشینید. زخمی هستید.
بیسیم را از بیسیمچی خودم که آن زمان آقای سفیدپوش بود، گرفتم و به سید علی ابراهیمی گفتم: حرکت کن. پیشروی را از روی ید آغاز کن. اگر دشمن تسلیم شد، همه را زنده نگه دار ولی اگر نشد
همه را بکش و توی آب بریز.
ایشان گفت: من نیرو میخواهم.
گفتم: نیرو در حدود سه چهارگردان تازه نفس رسیده. بخواهی برایت میفرستم. چنان آشکارا صحبت میکردم که متوجه شدم آن طرف بیسیم، عراقی ها شنود میکنند. یک ربع رجزخوانی کردم.
🔘 آتش هم به شدت روی سر ما ریخته شد. دو توپ ١٠٦ که داخل آب داشتیم، در مدت یک ربع بیشتر از بیست گلوله شلیک کرد. آقای بخارایی هم قبضه ۱۰۷ آورده بود روی جاده و با تمام توان دشمن را میکوبید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
جهت اطلاع، نظرات جدید دوستان رو بصورت ویرایش، در پستهای قبلی بارگذاری می کنیم. از مطالعه پیامهای شارژ کننده غافل نشوید
و اجازه می خوام نوحه ای که حاج صادق در بازگشت آزادگان به میهن، در اون ایام خوندند، بمناسبت پایان خاطرات کتاب "پشت تپههای ماهور" به اشتراک بذاریم تا تجدید خاطر ای باشه جهت عزیزان آزاده کانال
4_5904775928222848310.mp3
24.66M
🍂 برای آزادگان
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای امام مهربان
آمدند آزادگان
این نوحه خاطرهانگیز ظاهرا تا کنون رونمایی نشده است.
از زمان اجرای آن که سال ۶۹ بوده ۳۴ سال میگذرد.
زمانیکه آزادگان سرافراز آمده بودند؛ اما دیگر امام نبود...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂