🍂
🔻 بی آرام / ۱۱
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
معصومه که چهار ماههش شد بردیم برای معاینه. دکتر گفت: «عملش خوب و امیدوارکننده ست.» دل اسماعیل آرام گرفت. گفت: «پس ان شاء الله دخترم خوب میشه.» دکتر همان جا پسر پانزده ساله ای را نشانمان داد و گفت: «این پسر مثل بچه شما بود. عملش کردیم ببینید چطور سالم و سرپا شده!» ما با دل خوش به اهواز برگشتیم. مدام توی دلم میگفتم خدایا اسماعیل به هر دری زد و هر کاری توانست انجام داد تا دخترم سرپا شود؛ تو نخواه که نشود!
وقتی از بیمارستان مرخص شدیم صد و ده تومان خرجمان شده بود! بنده خدا اسماعیل فقط هفتاد هزار تومان به پزشک دستمزد داده بود؛ در حالی که ماهیانه سه هزار تومان حقوق میگرفت. برای همین به شوخی معصومه را صدا می زد: «دختر هفتاد هزار تومنی!» خودش را حسابی توی قرض انداخته بود. علاوه بر وام هایی که گرفته بود، مبالغی هم از دو تا از دوستانش گرفت. سرپنج ماهگی دخترم، برگشت و بچه را بردیم پیش پزشک.
معاینه کرد. دکتر باز هم گفت: «خیلی خوبه» رفتیم پیش دکتر پدرام و گفتیم اگر بچه ما بر اثر ازدواج فامیلی این طور شده، چطور بچه دوممان سالم است. گفت: چون ژن پسرتون سالمه. اگه بخواید بچه دار بشید باید ژنتون رو عوض کنید. اسماعیل رفت تهران و برای اسفندماه وقت گرفت که برویم ژنمان را عوض کنیم. همان روز با امیر از خانه بیرون رفت. عقب جبهه کاری داشت. وقتی برگشت گفت آقای رئوفی (فرمانده لشکر۷) را دیدم و گفتم من را از عملیات قلم نگیری که دارم می آیم.
شب یلدای ۱۳۶۵ ، حاج خانم در کارگاه تولیدی اش ماند و خانه نیامد. وقتی اسماعیل نبود و حاج خانم در تولیدی میماند من هم بچه ها را برمی داشتم و میرفتم آنجا. آن شب اسماعیل آمد و بعد از شام برگشتیم خانه پاداد. معصومه از دست اسماعیل نمی افتاد. مدام او را بغل میکرد و بالا میانداخت و با او بازی میکرد. گفتم ول کن پسرعمه ! خسته ای. گفت: دیگه معصومه خوب شده الحمد لله .
تا بچه ها را بخوابانم اسماعیل به رختخواب رفت. من هم تا سرم را روی بالش گذاشتم خوابم برد.
خواب پسر عمه شهیدم را دیدم؛ محمد علی نادی، پسر عمه پروین. او را سیروس صدا می زدند. عمه زاده ام لیسانس که گرفت کردستان شلوغ شد. تازه سرباز شده بود که جنگ کومله ها بالا گرفت. در غائله کردستان کومله ها تکه تکه اش کردند؛ مُهر داغ به سینه اش زدند، چانه اش را بریدند زبانش را از حلقش درآوردند، پوست ریشش را کندند، حتی چشم هایش را درآوردند! خواب دیدم سیروس آمده در اتاقمان را باز کرده و صدا میزند: «اسماعیل بیا!» اسماعیل پتو را کنار زد و بلند شد. گفتم: «پسر عمه کجا می خوای بری؟» گفت: تو بخواب حالا می آم» یک مرتبه دیدم سیروس با شتاب می دود و اسماعیل به دنبالش. صدا زدم پسرعمه، تو رو خدا وایسا می خوام باهات بیام. گفت: حالا برو، سیروس کارم داره. گوش نکردم و باز صدایش کردم. گفت: برو، بچه ها تنهان. من به موقعش می آم پیشت. اما من دویدم دنبالش یک مرتبه دریایی بین ما فاصله انداخت. نمی دانم چطوری سیروس و اسماعیل از روی آب ها گذشتند. اما من هر چه کردم نتوانستم رد شوم. پا که میگذاشتم توی آب فرو میرفتم. باز صدا زدم: پسر عمه، تو رو خدا بیا من رو هم بیر .
گفت: فعلاً برو پیش بچه ها. یک مرتبه از خواب پریدم. اسماعیل را که کنارم دیدم، نفس راحتی کشیدم. گفت: «سر صبحی چرا هراسون بیدار شدی!» خوابم را تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: «خیره.» گفتم: «پسرعمه، نمیشه این عملیات رو نری؟» خندید و گفت: «نه.»
- به دلم بد افتاده.
- شاید بد تو خوب من باشه!
افتادم به خواهش
- تو رو خدا این عملیات رو نرو.
- مگه میشه؟ من فرمانده گردانم!
می خندید و می گفت: میگی بمونم پیش تو؟ باشه!
به شوخی گذاشته بود: حالا من یه نامه ای به بچه ها می نویسم که عیالم اجازه نداد با شما بیام. شما بدون فرمانده عملیات کنید. او به خنده اینها را میگفت؛ ولی دل توی دل من نبود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 به آن عرب زبان گفتم بدو برو علی تفقد را پیدا کن. رفت و على تفقد را آورد. گفتم سریع خودت را به مرکز پیام برسان و ببین چکار میکنند.
قبل از آن که ارتباط قطع شود شاید میتوانستیم یک فکری بکنیم. از طرفی هم بچه های مخابرات خودمان رسیدند. می دانستم که یک انبار بیسیم فوق العاده مدرن آن جاست. بچه های مخابرات همان شب و زیر آتش، بیش از ۳۰ بیسیم راکال ۲۵ واتی را که در قرارگاه خیلی کم بود، تخلیه کردند.
🔘 سر شب که هنوز کاری انجام نداده بودیم مانده بودم ۱۸۰ اسیر از عراقیرا چطوری به عقب انتقال دهیم. بـه آقـای ابوالقاسم منصوری که آن زمان جانشین دوم ستاد بود، گفتم: آقایمنصوری تو باید این اسرا را عقب ببری.
گفت: یک نفری که نمی شود.
گفتم: یکی دو تا از بسیجیهای چهارده پانزده ساله را هم با خودت ببر.
گفت: بابا اینها اسلحه خودشان را نمیتوانند بیاورند. گفتم آقای منصوری اگر اینها را به عقب نرسانی و فرار کنند یا
خودت در بین راه مجروح بشوی وای به حالت. گفت: عجب گیری کردیم مگر من میتوانم جلوی ترکش را بگیرم و بگویم نخور به من؟
گفتم من نمیدانم تو اگر زخمی شوی، اینها فرار میکنند.
🔘 اسرا را به ستون کردیم. سرگرد عراقی که آدم سیاه و گنده ای بود،
جلو ایستاد. گفتم: برو عقب پشت سر سربازها بایست.
رفت و ایستاد. دیدم حرف میزند. گفتم حرف نزن.
رفتم که نیروهای دیگر را به ستون کنم دیدم آمده و جلو ایستاده است. گفتم: برو عقب. با دست درجه اش را نشان داد. یعنی من سرگردم و نباید پشت سر سرباز بایستم. گفتم که به او بگویند باباجان تو فکر میکنی هنوز در لشکر عراق هستی؟ نه، تو اسیر شده ای.
باز هم عقب نرفت. من هم درجه اش را کندم و کف دستش گذاشتم. بعد گفتم تمام شد.
🔘 او را بردم ته ستون گذاشتم و همه را حرکت دادم. آقای منصوری می گفت کمی بعد، باز از عقب دوید آمد جلوی سربازهایش ایستاد. به سربازهایش می گفت که پشت سر من بیایید. سربازها هم میترسیدند و همه پشت سر او می آمدند. من هم اسلحه نداشتم. با خودم گفتم که عجب گیری افتادیم. دستم را در جیبم کرده بودم. هر جا که اذیت می کرد، انگشتانم را تکان میدادم. زود دستهایش را بالا می گرفت. آقای قاآنی می گفت: من آمدم داخل جیپ. شنیدم که تو داری با هادی از گرفتن شهرک صحبت میکنی. پریدم و به راننده گفتم که معطل نکن، به سمت قرارگاه برویم. در راه که می آمدم، شنیدم صحبت از جشعمی میکنی. در صورتی که در قرارگاه آقای شمخانی می گفت که جشعمی را بگیرید. گفتم که جشعمی در دست ماست. تا متوجه شدند جشعمی را گرفته اید از قرارگاه مرتب می گفتند که او را به قرارگاه بفرستید.
🔘 سریع گفتم یک ماشین بیاورند و جشعمی و بقیه افسران ارشد را داخل ماشین بیندازند و به عقب بفرستند. آقای اسحاقی و بچه های دیگر را خواستم به آنها گفتم که به نیروها بگویند برای خودشان سنگر درست کنند و داخل آن بروند. هیچ نیرویی حق ندارد از سنگر خارج بشود. حتی اگر توپ به داخل سنگر خورد و بچه ها زخمی شدند نباید بیرون بیایند.
با نظری و خنداندل داخل یک چاله رفتیم. آقای قاآنی از پشت خط گفت: اوضاع چطور است؟
گفتم: هیچ کس به خط نیاید. دشمن امکانات زیادی به جا گذاشته.
به خاطر این که نگذارد آنها به دست ما بیفتد، آتش می ریزد.
گفت ما بچه ها را بفرستیم که تانکها را ببرند؟ گفتم هر طور صلاح میدانید ولی من پیشنهاد میکنم تا فردا صبح کسی به اینجا نیاید. آقای قالیباف به خط آمد. قبلاً با او قراری گذاشته بودم. گفته بود که اگر تانک گرفتیم، به او بدهیم تا او هم یک موتور دیزل برقی به ما بدهد! گفتم که بیایید تانکها را ببرید، منتها بعضی از تانک ها روی کفی تریلی است.
🔘 یکی دو ساعتی گذشت. آتش عراق باریدن گرفت. در میدان جنگ به ندرت پیش می آمد که گلوله جای گلوله بخورد. بعضی وقتها دو سه گلوله دقیقاً یکجا میخورد. هر قسمتی از بدنمان که یک ذره از کانال بالا می آمد، ترکش میخورد. وقتی میخواستم با بیسیم چی صحبت کنم و کمی از کانال بیرون می آمدم ترکشهای ریز عین نیش زنبور به کتفم فرو می رفت. ماهیچه یک قسمت از کتفم را همان جا از دست دادم و جای آن خالی است. مثل این بود که ده هزار زنبور را یک جا رها بکنی. ترکش ها می چرخیدند و میزدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یقیناً
کُلُهُ خَیر
یک تکه جواهرید، نورید شما
اسطورۀ غیرت و غرورید شما
رفتید اگر چه، زود برمیگردید
زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما
شعر: حسن رفیعی
به یاد سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سردار_دلها
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مثنوی زیبای
"و تو را برای خود پروردم"
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
خدایا چو پروانه می خوانمات
تو ای نور، مستانه می خوانمات
تو را ای خداوند حی ودود
تو ای شعله شمع های وجود
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#نواهای_صوتی
#کلیپ
#مثنوی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 خدایا صبح ما را
صبح صالحان گردان
تا مهمان صالحان باشیم
اَللّهُمَ أجْعَل صَباحَنا صَباحَ الصٰالِحین
▪︎ صبحتان بخیر به دعای صاحب الزمان "عج"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#گردان_موسیبنجعفر
#لشکر۱۴_امامحسینعلیهالسلام
#هفته_دفاع_مقدس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 تنور شب عملیات
غلام براتپور
گردان ضد زره ائمه
┄═❁❁═┄
عملیات کربلای ۵ بود و سرمای دیماه. چهارمین شب را هم در منطقه کانال سپری کردیم. آن شب حجم آتش آنقدر بالا بود که از دور که به قبضه ها نگاه می کردی انگار آهن ذوب شده ای در حال بیرون آمدن از کوره است.
قبضه خمپاره آنقدر شلیک کرده بود که پایه اش کاملا داخل زمین فرو رفته بود. وقتی بهدقبضه نزدیک شدم دیدم یکی از نیروها کنار آن نشسته و شلیک خمپاره داخل لوله میفرستد. وقتی نگاه کنجکاو مرا دید
با خنده می گفت :
تنور زیر زمینی دارم .😎😍
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به یاد شهدای مظلوم کف خیابان که برای حفظ ایران اسلامی جان دادند و ایستادند و.... حالا..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار حسن باقری ۶
سعید علامیان
در زمان بنی صدر در مورد روش جنگیدن حرف بود. آقای بنی صدر می گفت بگذارید تا خرم آباد بیایند؛ زمین بدهیم زمان بگیریم!
می خواست سر خود و دیگران کلاه بگذارد و آن را روش جنگ مینامید. حسن باقری هیچ وقت داعیه فرماندهی نداشت. آقا محسن از حسن خواست که فرمانده شود.
حسن به دنبال فرماندهی نبود ولی در جایی که فرماندهی کل می گفت اگر تو فرمانده نشوی کار ما ضعف پیدا میکند، او قبول می کرد. حالا می خواهد فرمانده لشکر باشد یا فرمانده قرارگاه خاتم و کربلا.
برای او فقط مهم بود جنگ جلو برود.
دنبال این بود که دشمن را برگرداند و تنبیه کند. میخواست حرف امام را اجرا بکند. به دنبال تنبیه متجاوز و تحقق شعار جنگ جنگ تا پیروزی بود.
در این مسیر ۲۵ عملیات کوچک انجام شد که اکثرا با جرأت و تجزیه و تحلیل اطلاعات او بود. یاران خوبی همچون آقا رحیم و آقا رشید پیدا کرد. انسانهایی که میخواستند جنگ بکنند و در پی کسی بودند که بتوانند با او مباحثه و محاوره کنند. مثلا سپاه به نتیجه میرسید که می توانیم این زائده(نفوذ دشمن در شرق کارون) را برداریم و حرف امام را که می گوید حصر آبادان باید
شکسته شود را پیاده کنیم.
او در عملیات ثامن الائمه دخالت داشت ولی فرماندهان ارتش و سپاه و در رأس آن ها شهید کلاهدوز و شهید فلاحی، فرماندهان اصلی بودند.
حسن باقری بعد از سر و سامان دادن به اطلاعات عملیات، محور سلیمانیه را گرفت که به زمین نزدیک بشود. اصلا حسن باقری برای نشستن در قرارگاه درست نشده بود. حسن باید خط می گرفت. تا آخر عمرش هم در خط عمل کرد...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂