eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ماجرای کمتر شنیده شده از ۱۵۰‌جنگنده پیشرفته‌ای که صدام به ایران داد. 🔸 از حمله آمریکا به عراق تا دفن جنگنده های عراقی زیر خاک...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 ماشین را از بیست به ۱۲۰ کیلومتر و در عرض چند دقیقه هادی را به اورژانس رساندم. اورژانس، متعلق به لشکر عاشورا بود. دکتر جوان و ترک زبان آن بلافاصله سرم وصل کرد و فشار خون هادی را گرفت. گفت که هنوز احتیاج به خون ندارد. نور چراغ قوه انداخت تا زخم را نگاه کند. دیدم ترکش لاکردار حفره ای در بدن او باز کرده است. با خودم گفتم کار هادی تمام است. 🔘 دستپاچه بودم. آقای منصوری می‌گفت شما تا اینجا که رسیدید، چند بار گفتی هادی نه، هادی نه، بی اختیار به او می گفتی که باید زنده بماند. دکتر سرش را بلند کرد و گفت سبحان الله پرسیدم چه شده دکتر؟ منتظر بودم که بگوید او شهید شد. گفت: به قدرت خدا ترکش یک سانتی متر تغییر مسیر داده و گرنه سیاهرگ را می گرفت و درجا شهید می‌شد. ایشان فردا صبح می‌تواند مرخص شود. پرسیدم: چه جوری؟ گفت: فعلاً عمل نمیخواهد. فقط باید محل این پارگی را ضدعفونی کنیم و از جلو و عقب بخیه بزنیم. بعد از یک سال عمل جراحی برای کتف ضروری است. 🔘 باورم نمی‌شد. زنگ زدم تا آمبولانسی از اورژانس لشکر برای انتقال هادی به بیمارستان امام خمینی بیاید. آمبولانس که رسید، منصوری را به همراه یک پزشکیار با هادی فرستادم. شب برگشتم. بچه های قرارگاه از خبر زنده ماندن هادی خوشحال بودند. منصوری از اهواز تماس گرفته و گفته بود که به حاج آقا بگویید به اهواز بیاید، هادی با او کار دارد. چون قرار بود هادی را به مشهد منتقل کنند از من خواست که ترتیبی برای همراه کردن خانواده اش با او بدهم. 🔘 شام آن شب کباب برگ و صبحانه حلیم بود. ولی خدا شاهد است که نه شب توانستم غذا بخورم و نه صبح لب به حلیم زدم. چرا که بسیاری از بچه ها می‌دانستند من تا آن زمان هفتاد رفیق جان در جان از دست داده بودم. تنها کسانی که برای من مانده بودند، عبارت بودند از هادی سعادتی، رحمان نجفی، اسماعیل قاآنی، ابوالقاسم منصوری و حاج باقر قالیباف. با هادی از قدیم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. قبل از انقلاب هم او را می‌شناختم. با وضعیتی که پیش آمده بود آن شب نمی توانستم شاد باشم. صبح نماز خواندم و نشستم پشت فرمان و به بیمارستان امام خمینی رفتم. دیدم هادی را به فرودگاه می‌برند. همسر و دخترش هم بودند. دخترش را صدا زدم و گفتم هاجر، عموجان! برو به مادرت بگو که آماده باشد تا به هتل برویم. 🔘 آقای جعفری که قرار بود خانواده هادی را به مشهد ببرد، از نیروهای آموزش و پرورش بود. ایشان ٦٥ ساله و پدر شهید بود. سالها بود که در میدان جنگ حضور داشت. من آنها را به هتل رساندم. بعد به سپاه رفتم و بلافاصله استیشن را برای انتقال آنها با آقای جعفری به مشهد فرستادم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
آن روزها در دل خاکی جبھه‌ها ؛ موی‌سپید و گفتار شیرین یک کھنه سرباز قدرت جنگیدن جوان‌ها را چند برابر می‌کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۸ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 دلم بدجوری فکر خانواده ام بود. زنم که تازه وضع حمل کرده بود، مادر و خواهرانم که در خانه بودند اخبار هولناکی از رفتار سربازان عراقی با مردم روستاهای اشغال شده به گوش می‌رسید. مانده بودم چه کار کنم. پدرم هم خیلی نگران دخترانش بود. آمد سراغم و گفت: چه کار می‌کنی؟ گفتم: قيد مرا بزن، من همین جا می‌مانم و اگر دشمن خواست وارد هویزه شود با او می‌جنگم. حامد جرفی خودش را به آب و آتش میزد. هم بخشدار بود و هم فرمانده سپاه و هم همه‌کاره هویزه. آنی آرام و قرار نداشت و در کنار رسیدگی به کارهای روزمره مردم، نیروها را برای دفاع از شهر بسیج می کرد و هسته های مقاومت شهری را سازمان می‌داد. حامد هم بعد از من ازدواج کرده بود. خواهر قاسم نیسی را به همسری گرفته بود. اوایل مهرماه بود که خبر رسید دشمن در حال پیشروی به سوی هویزه است. کمی قبل از آنکه این خبر برسد چند گلوله توپ به اطراف هویزه افتاد که صدای انفجار آن وحشت و هراس زیادی میان مردم ایجاد کرد. خبر رسید مردم به طرف روستاهای هور در حال حرکت هستند. یعنی با پای خودشان و بدون آنکه بدانند، بـه کـام عراقی ها فرو می رفتند. سوسنگردیها نیز که از شهرشان فرار کرده بودند به طرف هویزه آمدند. اوضاع کاملاً به هم ریخته بود و کسی آرام و قرار نداشت. عده ای از هویزه به طرف روستاهای هـور خـارج می شدند و در عوض عده ای از سوسنگردیها به هویزه پناه می آوردند. صحنه عجیبی بود. مدارس هویزه و خانه های مردم پر از مهاجرین جنگی سوسنگرد شده بود و هر لحظه از طرف سوسنگرد هجوم مردم بینوا بود که به طرف هویزه می‌آمدند. پدرم در آن اوضاع به من گفت: تو با سابقه ای که در طرفداری از انقلاب و امام داری اگر در جنگ با عراقی ها کشته نشوی یقین داشته باش که عراقی ها تو را می‌گیرند و اعدام می‌کنند. با حالت بی خیالی گفتم: مسئله مهمی نیست، اعدام بشوم. پدرم از این حرفم برآشفت و با عصبانیت گفت: اعدام بشوم یعنی چه؟ می‌خواهی همین جوری خودت را به کشتن بدهی؟ - بله داشتم با پدرم حرف می‌زدم که کریم جرفی برادر حامد آمد سراغم و گفت: به حامد بگو که زود از شهر خارج بشود. به کریم گفتم: چرا حامد در این اوضاع به هم ریخته شهر را رها کند و برود. - حامد بخشدار هویزه است و نمی‌تواند شهر را رها کند و برود. الکی که نیست. رفتم بخشداری حامد هم آنجا بود. کمی ماندیم، اما خبری از عراقی ها نشد. شهر به هم ریخته بود. حامد به ما گفت: بروید خانه هایتان و اگر خبری شد به دنبالتان می فرستم. فعلاً خبری نیست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر قرار بود آمریکا را سجده کنیم، انقلاب نمی‌کردیم شهید علی چیت سازیان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 یادش بخیر ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یادش بخیر روزایی که برای زنده و مرده هم می‌مردیم و غم هم رو برنمی‌تافتیم.... اون روز، حین عملیات، (شهید) مجتبی مرعشی رو دیدم که پیکر شهیدی رو روی دوشش انداخته و با زحمت به عقب می بره. اول فکر کردم یه زخمی رو به عقب می بره. گفتم: « زنده میمونه؟». نگاه خاصی بهم کرد فهمیدم روحش پرواز کرده مجتبی خودش را مسئول می‌دونست که که پیکر یه شهید ما هم جا نمونه. چه روزهایی بود!... چه آدم هایی!... چه لحظاتی!... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۲۱ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی (همسر شهید) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ چهارم دی ماه تلویزیون، غواصهای عملیات کربلای چهار را نشان داد که به آب می زدند. توی دلم گفتم اسماعیل می‌خواست با گروهان غواص برود؛ اما گفته بود شاید فرمانده لشکر نگذارد با غواصها بروم. ته دلم می دانستم اسماعیل حرف خودش را به کرسی می نشاند. چون از عملیات سرنوشت حرف می زد و می‌گفت این عملیات تکلیف ادامه جنگ را روشن می کند. می گفت باید با غواصها بروم که خاطر جمع شوم خط شکسته می شود. حاج خانم چشمش که به غواصها افتاد، زد زیر گریه و گفت: "اسماعیل شهید شد!" حاجی آقا گفت: "ووی ... زبونت رو به نحسی باز نکن! چی کار به بچه م داری" حاج خانم گفت: تو نگاه کن عملیات رو! کی از این عملیات زنده بیرون می آد که اسماعیل بیاد! حاجی آقا گفت: هیچ هم این طور نیست که تو میگی. حاج خانم اشک هایش را با پشت دست پاک می کرد و زار می زد: خونه خراب شدیم ... اسماعیلم رفت .... حاج خانم خبر شهادت اسماعیل را به ما داد. طاقتی را که سر شهادت امیرنشان داده بود نداشت. حال کسی را داشت که همه خانواده اش را یک جا از دست داده است. تازه آن روز فهمیدم اینکه ورد زبانش بود اسماعیل مادرمه، پدرمه، برادرمه و همه کسمه، بیراه نبود. •••• سر ماه باید معصومه را برای ویزیت پیش پزشک می بردیم. حاجی آقا و امیر خوانساری همراهم شدند و بچه را بردیم اصفهان. دکتر که دیگر ما را می شناخت پرسید: پس چطور بابای نگرانش نیومده!» خوانساری گفت: "شهید شد." پزشک خشکش زد و خودکار از دستش افتاد روی میز، بغض گلویم را چسبید. سرم را پایین انداختم و اشک‌هایم را پاک کردم. چشمهای دکتر خیس شد و گفت: "دخترم ناراحت نباش بچه ت خوب میشه." از مطب که بیرون می آمدیم، حاجی آقا پرسید: لازمه باز هم بچه رو بیاریم؟ دکتر گفت: "وضعیتش خوبه. اما دو سه ماه یه بار بیاریدش ببینمش" دکتر می‌گفت دخترم خوب است؛ اما بچه ام ضعیف و لاغر مانده بود. اصلاً رشد نمی کرد. امیدم بعد از خدا به دکتر بود که می‌گفت خوب می‌شود. دو ماه بعد، باز ساک معصومه را بستم و به اصفهان رفتیم. گفتم آقای دکتر دخترم هیچ خوب نشده. دکتر انگار بی حوصله بود، گفت دیگه پیش من نیاریدش. گفتم یعنی چی؟ گفت: من کاری که از دستم برمی اومد برای بچه شما انجام دادم. پرسیدم یعنی خوب نمیشه؟ جواب نداد. گفتم: «آقای دکتر شما امید وارمون کردید که بچه مون خوب میشه. پدرش خوشحال بود که دخترش خوب میشه ولی انگار هیچ کدوم از کاراتون فایده نداشته.» گفت: کاری که از دستم براومده انجام دادم. گفتم: شما همه ش می‌گفتید خیالتون راحت باشه صد درصد خوب می‌شه. حداقل یه درصد جای احتمال می‌ذاشتید که بچه م خوب نمی‌شه.» جوابی نداد. نتیجه آن همه رفت و آمد و هزینه ای که اسماعیل با هزار مشکل پرداخت کرده بود هدر رفت. دلم می خواست خون گریه کنم. اسماعیل که همدم و تکیه گاهم بود رفته بود. من مانده بودم و یک دنیا سیه روزی. پای جانماز می نشستم و با خدا درد دل می‌کردم و می‌گفتم در طاقت من چه دیدی که شوهرم شهید شد و من را با سه تا بچه بی کس و کار کرد و رفت. وقتی معصومه هم مثل فاطمه شد، دیگر یقین کردم بچه ها به خاطر ازدواج فامیلی معلول ذهنی و حرکتی شده اند. دکتر می‌گفت دخترهایت ۷۲ ساعت بعد از زایمان سالماند؛ اما بعد کم کم ملاج سرشان سفت می شود و در شش ماهگی ملاج سر کاملاً بسته می‌شود و دیگر رشد چندانی نمی‌کنند. طفلک‌هایم مثل یک تکه گوشت گوشه خانه بودند. خودم غذا پوره می‌کردم و توی دهانشان می ریختم و تروخشک‌شان می‌کردم. همه کارشان با خودم بود. بعد از شهادت اسماعیل، آشنایان دور و نزدیک چند بار به من گفتند این بچه ها را ببر آسایشگاه و خودت را خلاص کن. حرفها را به گوش نمی‌گرفتم چون اسماعیل بچه ها را به من سپرده بود. در همۀ نامه هایش هم سفارش می‌کرد مراقب بچه ها باشم. آخر سر یک بار آب پاکی را روی دست آشنا و غریبه ریختم و گفتم من بچه هام رو نگه میدارم و براشون مادری می‌کنم. طفلکام به خواست خودشون که اینطوری نشدن هیچی هم نباشه یادگار اسماعیل ان. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید برگرفته از کتاب انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 غروب آفتاب آقای قاآنی آمد گفتم میخواهم به مشهد بروم. گفت می خواهیم به غرب برویم و یک دوری بزنیم. بعد که آمدیم اگر شد، برو. پرسیدم کجا میخواهیم برویم؟ گفت: کردستان فکر کردم قرار است برای عملیات کربلای ده در منطقه ماووت برویم. گفتم هنوز گردانها سازمان پیدا نکرده اند و بازسازی نشده اند. گفت: نه، با همدیگر می رویم یک دوری بزنیم. نمی خواهی هلی کوپتر سوار شوی؟ بعد هم به اتفاق آقا اسماعیل و علی دوستی با ماشین به بانه رفتیم. در اطراف جاده سردشت قرارگاه خیلی بزرگی احداث شده بود که یک باند هلی کوپتر داشت. تعدادی هلی کوپتر آنجا استتار شده بود. با یک هلی کوپتر به منطقه رفتیم و دور زدیم. پایین ارتفاعات گلان جایی را برای فرود هلی کوپتر درست کرده بودند. از هلی کوپتر پیاده شدیم. دیدم که حاج باقر قالیباف آنجا ایستاده است. 🔘 با ماشین به خط رفتیم. آنجا یعنی ارتفاعات قشن و جلوی ماووت در اختیار لشکر نصر بود. سمت چپ شهر ماووت هم دست لشکر قدس بود. روی ارتفاعات ژاژیله هم تحت کنترل لشکر ۱۹ فجر بود. خط را دور زدیم و به قرارگاه شهید چراغچی لشکر ۵ نصر در بالای ارتفاعات گلان رفتیم. مسؤولين لشکر قدس، ما را برای ناهار دعوت کردند. وقتی رفتیم دیدیم چلوماهی تدارک دیده اند. ماهی جالبی بود و اصلاً استخوان نداشت. آنها از بچه های رشت بودند. ناهار را خوردیم و به قرارگاه برگشتیم. روبه روی ارتفاعات گلان ارتفاع دیگری قرار داشت که لشکر نصر روی آن، قرارگاه دومی به نام شهید خضرایی احداث کرده بود. شب را در آنجا ماندیم. فردا با ماشین، خودمان به بانه رساندیم و از آنجا به اهواز برگشتیم. 🔘 قرار شد خط پدافندی عملیات کربلای ده را از جلوی ارتفاعات تخم مرغی تا روی ارتفاعات ژاژیله از لشکر نصر و لشکر فجر تحویل بگیریم. خط را تحویل گرفتیم و شبانه خاکریز درست کردیم. از جلوی شهر ماووت شروع به احداث خاکریز کردیم و آن را تا نزدیکی ارتفاع الاغلو ادامه دادیم. مجبور شدیم به کنار رودخانه چومان مصطفی برویم و روی تپه خاکریز درست کنیم. در واقع با تحکیم این خط دفاعی، از تیر مستقیم عراقی ها در امان بودیم اما تدارکات نیرو بر روی آن ارتفاعات، کار حضرت فیل بود و فقط شب انجام می‌شد. قرارگاهی در بیست و پنج کیلومتری شهر بانه به نام شهید شریفی بنا کردیم. در همان قسمت یک پل بزرگ بود. زیر آن پل صدای جمهوری اسلامی یک ایستگاه رادیویی به نام «ایستگاه رادیویی پیام جبهه راه اندازی کرد. پیام جبهه هر روز چند ساعت برنامه داشت و به طور مستقیم در سطح ایران پخش می‌شد. کنار پل، یک ایستگاه صلواتی برای پذیرایی رزمندگان درست کرده بودند. حال و هوای این ایستگاه بسیار جالب بود. آب و هوای کوهستانی، رودخانه، چشمه ساران، درختهای بلوط و چنار و انجیر و غذای محلی، آنجا را به یک ایستگاه صلواتی باصفا تبدیل کرده بود. 🔘 من همیشه تلاش می کردم برای خوردن صبحانه به آنجا بروم. شاید هفت هشت بار خودم را به آنجا رساندم. بچه ها پنیر محلی آنجا را با چای شیرین، بــه کله پاچه و حلیم ترجیح می‌دادند‌. این ایستگاه، واقعاً خستگی را از تــن رزمندگان در می آورد. اولین مشکل این قبیل ایستگاه ها علی الخصوص در کردستان نفوذ جاسوسها بود. آنها خیلی راحت می آمدند و از بچه های بسیج اخبار می گرفتند. بچه هایی را که برای خوردن صبحانه، ناهار و یا شام می‌نشستند، خیلی تحویل می‌گرفتند. طبیعی بود که بین صحبت ها اگر سؤالهایی می‌کردند بچه ها جواب می داند. مثلاً گفتند که لشکر ما در فلان محل مستقر است. نکته جالب این است که شاید خیلی‌ها تصور می‌کردند بچه های ما را کردها شهید می‌کنند. اما این جور نبود. در خیلی جاها که ما درگیر می شدیم و آنها را دستگیر می‌کردیم ، می‌دیدیم که طرف تبریزی، تهرانی، مشهدی و یا اصفهانی است. اغلب آنها از ارتشی های فراری و ساواکی های زمان شاه بودند. اینها از خلاء فرهنگی مردم کردستان - مربوط به دوران قبل از انقلاب - سوء استفاده می کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂