🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۹
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 تقریباً نصف راه را طی کردیم. حبیب آن شب علاوه بر مین، طناب و تیوپ را هم حمل می کرد. مهتاب هم بود. به جایی رسیدیم و ناگهان حسن قطب نما فرمان ایست به ما داد. گفت:
- یونس بیا!
- رفتم کنار حسن. گفت:
- اینجا را نگاه کن.
دیدم توی زمین مین ضدتانک کاشته شده است. به بچه ها هشدار دادم. قرار شد در بازگشتمان مینها را در بیاوریم و خنثی کنیم. با احتیاط از میان مینها عبور کردیم و به راه مـان تـا خشکی ادامه دادیم. بچه ها وقتی به خشکی رسیدند برای استراحت روی زمین دراز کشیدند. جلال هم طاق باز روی زمین ولو شد و زیر لب همچنان به ذکر خواندن ادامه داد.
اواخر اسفندماه بود و هوا هم خیلی سرد بود. سرما آزارمان می داد. چفیه ام را در آوردم و روی سیدجلال پهن کردم تا کمی گرم شود. مقداری غذا که با خود آورده بودیم خوردیم و بلند شدیم و به راه افتادیم. هر طور بود تا رودخانه هویزه پیش رفتیم. احتیاط می کردیم که دچار کمین عراقیها نشویم. حدس میزدم که بعد از انفجار آن مینها دشمن هوشیار شده و برای به دام انداختن ما کمین زده است. به همین خاطر هر یک کیلومتری که جلو میرفتیم حسن میرفت و منطقه را کنترل میکرد تا دچار کمین دشمن نشویم. قبل از آنکه به رودخانه برسیم در کانال خشک آب ماندیم و حسن را برای شناسایی بـه لـب رودخانه فرستادیم. حسن کمی بعد برگشت و آهسته گفت: - خبری نیست!
به لب رودخانه رسیدیم. ناصر ساکی خود را روی تیوپ انداخت و در حالی که یک سر طناب را به تیوپ بسته بود با دست از عرض رودخانه عبور کرد و خود را به آن طرف رساند. بچه ها دوتا دوتا با تیوپ و به کمک طناب از عرض رودخانه عبور کردند. همگی خود را به آن طرف رساندیم. آخرین نفراتی که از رودخانه عبور کردند من و سید جلال بودیم. آن طرف رودخانه طناب و تیوپ را مخفی کردیم و به راه افتادیم. خطر در ذهنم بود و هر قدم که بر میداشتیم منتظر بودم با عراقی ها درگیر شویم. به جاده رسیدیم و جاده را در چند نقطه مین گذاری کردیم. کارمان که تمام شد خیلی سریع برگشتیم. آن شب انتظار داشتم با عراقی ها درگیر شویم و من به شهادت برسم اما دیدم دارم دست خالی بر می گردم!
حال عجیبی داشتم. حال تشنه ای که نتوانسته لیوان بزرگ آبی را سر بکشد. از رودخانه هم عبور کردیم و بعد از خشکی دوباره به باتلاق ها رسیدیم و به راه پیمایی شبانه در باتلاق ادامه دادیم. در مسیری که میرفتیم چند سیاه چادر را دیدم. به حسن گفتم تا برود و با آنها صحبت کند. حسن رفت و آمد گفت عراقی هستند و گفتند که هیچ ایرانی هم این اطراف نمیآید. جلال در عالم دیگری سیر می کرد و من تنها متوجه ذکر خواندن او بودم. به آبها که رسیدیم توان جلال تحلیل رفت. حسابی خسته و فرسوده شده بود. جلال لنگان لنگان
پشت سرم می می آمد. یکی از بچه ها به من گفت:
- یونس بچه ات عقب مانده !
تفنگ و کوله پشتی ام را به بچه ها دادم و رفتم و زیر بغل جلال را گرفتم و زدیم به راه. حسن ما را سر مینی که دیده بودیم برد. به بچه ها گفتم ۳۰ متر از مین فاصله بگیرند. دور مین را پاک کردم احتیاط کردم که زیر مین تله ای کار نگذاشته باشند. من و حبیب و سید جلال ماندیم. حسن بوعذار به جلال گفت شما هم با ما بیا ولی ایشان گفت میخواهم با یونس بمانم. به حسن گفتم اشکال ندارد جلال با من بماند.
قرار شد طناب را به گوشه مین ببندیم و چند متر آن طرف تــر برویم و با طناب مین را بکشیم تا اگر تلهای زیر مین قرار دارد، عمل کند. حبیب طناب را کشید اما خوشبختانه تله ای در کار نبود. مـن بـه سراغ مین ضدتانک رفتم و چاشنی انفجارش را در آوردم. چاشنی را داخل جیب پیراهنم گذاشتم. سید جلال هم پهلوی من ایستاده بود و مثل سایه هر جا میرفتم همراهم بود. هر چقدر موقع خنثی کردن مین به او گفتم از کنارم دور شود قبول نکرد، اما سید جلال دســت مــرا گرفت و حاضر نشد از من جدا شود. مین را که خنثی کردم به دست حبیب دادم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"آدم باش"
خاطرات مسعود ده نمکی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🔻گزیده ای از کتاب
...شب که شد بنده خدا سید به قدری خسته بود که پای بی سیم خوابش برد. ما هم باید می خوابیدیم تا فردا شب دوباره به خط مقدم اعزام شویم. اما همین که همه خوابیدند، صدای بی سیم بلند شد. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. دلم نیامد سید محمود را بیدار کنم. گوشی بی سیم را برداشتم، اما نمی دانستم چطور باید جواب طرف را بدهم. انگار طرف آن سوی خط هم متوجه شده بود که من سید محمود نیستم، برای همین پرسید: سید کجاست؟
گفتم: سید چیزه. تو موقعیت خر و پفه.
اولش ذوق کردم که توانسته بودم با زبان رمز حرف بزنم، اما بعد نرسیدم نکند مترجم های شنود دشمن، ناشیگری مرا به تمسخر بگیرند، برای همین سعی کردم سید را بیدار کنم، اما انگار که بیهوش شده بود، چون اصلاً جوابم را نداد. آهسته و طوری که بقیه بچه ها بیدار نشوند، گفتم: برادر ببخشید سید خوابه. جواب نمیده.
طرف هم برای اینکه بیشتر از این خرابکاری نشود با رمزهای محاورهای بیسیم چی ها گفت: برادر می خواستم بپرسم خرِ بابابزرگ اونجاست؟
فکر کردم طرف دارد سر به سر من می گذارد. آخر مگر کسی در جبهه خر نگه می دارد؟ کمی فکر کردم و با خودم گفتم: «اگه منظورش از بابابزرگ همان مسئول گروهانمون باشه، حتما منظورش از خر هم چیز دیگه ایه اما چی؟ نمی دونم.»
طرف که دید من حسابی ناشی هستم، گفت: برادر جان! نمیخواد با رمز جواب بدی. بیا توی جاده خاکی با هم حرف بزنیم.
خوشحالی شدم و گفتم: چشم !
از سنگر بیرون آمدم و به محوطه ی اطراف نگاه کردم، اما در آن نزدیکی ها هیچ جاده خاکی ندیدم، برای همین رفتم بیرون محوطه ی سنگرهای عقبه و در دل تاریکی شب و زیر نور ماه، آن قدر رفتم تا به یک جاده ی خاکی رسیدم. به سمت آن دویدم تا زودتر از طرف مقابل سر قرار برسم، ده دقیقه ای آنجا ایستادم و وقتی مطمئن شدم کسی آنجا منتظر من نیست، و طرف نیامده به سنگر برگشتم.
باز تلاش کردم سید محمود را از خواب بیدار کنم، اما انگار نه انگار. تعجب کردم که چرا بقیه با این همه سر و صدا تا حالا از خواب بیدار نشده اند. دوباره گوشی بی سیم را برداشتم و گفتم: برادر! من کلی توی جاده خاکی منتظر شما موندم. مگه شما دنبال خر بابابزرگ نبودی؟ چرا سر قرار نیومدی؟
طرف پشت بی سیم زد زیر خنده. به دنبال او خنده همه بچه ها از زیر پتوهایشان بلند شد. تازه فهمیدم از اولش هم این نامردها بیدار بودند و زیر پتو داشتند به کارهای من می خندیدند. تازه در این موقع بود که سید هم سرش را از زیر پتو بیرون آورد. بهتم زده بود. او هم داشت می خندید، یعنی که او از اولش هم خواب نبود.
سید بعد از اینکه کلی خندید، گفت: برادر! منظور طرف از جاده خاکی یعنی تلفن قورباغه ای. وقتی کسی رمز بلد نباشه و یا کار محرمانه ای باشه، برای اینکه حرفها لو نره با اون تلفن حرف میزنن. در بین توضیحات سید محمود صدای خنده جمع قطع نمی شد. من هم بدون اینکه خود را ببازم گفتم: خودم از اول می دونستم. می خواستم یه خردہ بخندیم خستگی بچه ها در برہ!اما خودم می دانستم که سوتی داده ام.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کتاب #طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 لبخند یک نظامی عراقی
بعد از اسیر گرفتن یک رزمنده ایرانی
اسفند ۶۳
عکاس پیر پیرین
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 یادش بخیر !!!
حرکت آنروز مادر شهیدان، فرجوانی!
عملیات طریق القدس تمام شده بود ولی خبری از ابراهیمش نشد..
ابراهیم پسر تهتغاری او بود و عزیز مادر!
آنهم چه پسر شیرین زبان و شوخی ،
روزها و شبها را با انتظار او میخوابید و بیدار میشد و..
شاید ۴۰ روز گذشت تا پیکر بی سر دلبندش را آوردند و هنگام دفن پیش روی مادر گذاشتند.
نمیخواستند او بدن بی سر فرزندان را ببیند ولی یک تنه جمعیت را شکافت و کنار جسم شهیدش زانو زد و به تبعیت از حضرت زینب سلام الله علیها بوسه ای بر رگهای گردان فرزند زد و او را با دست خود به خاک سپرد.
او هنوز کار داشت و میخواست فرصت را به غایت استفاده کند
او مجلس را ترک نکرد
و صحنه را نیمه تمام رها نگذاشت و..
او برخاست و روی تله خاک قبر ایستاد و سخنرانی کرد. یک سخنرانی پر از حماسه !
از ایستادگی گفت و از مقاومت در برابر دشمنان، از پشتیبانی جبههها گفت و از حمایت از ولایت..
و اهدای پسر دیگرش اسماعیل در راه خدا..
که او را هم در کربلای ۴ به پیشگاه الهی هدیه داد و هنوز ایستاده است...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۵۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 برای شام نزد فرمانده رفته بودم که او کتاب «صدام حسین؛ انسان، رهبر و مبارز» را به من داد. نویسنده آن «امین اسکندر» بود. به او گفتم: «این کتاب از کجا به دست شما رسید؟» گفت: «ما را مجبور کردند که آن را به نیم دینار از قرارگاه لشکر خریداری کنیم.» و با اصرار گفت: «ورق بزن، اما بر اعصابت مسلط باش!»
صفحات را ورق زدم تا این که به شجرهنامهای از صدام برخورد کردم. نام صدام و خانوادهاش در رأس شجرهنامهای که به علی (ع) منتسب شده بود، به چشم میخورد. چه مصیبتی! انتساب صدام حسین به امیرالمؤمنین؟ واقعاً که مسخره است! در مورد نویسنده سؤال کردم. گفت: «او امین اسکندر، نویسنده مسیحی مصری است که در شجرهنامه اعراب تبحر دارد. مجلات و روزنامههای مزدوری را سراغ داشتم که در تمجید از صدام و حزب او بسیار قلمفرسایی کردهاند، اما هرگز تصور نمیکردم که یک فرد مسیحی نسبت به جعل تاریخ اقدام کند و دست به چنین تحریف و افترایی آشکار بزند. دلارها به هر حال کار خود را روی مزدوران و جیرهخورانی که در همه جا حضور دارند، میکنند.»
کتاب را به سرعت ورق زده و به او گفتم: «آیا کسی پیدا میشود که به این اکاذیب و افتراها پاسخ دهد؟» دقایقی را به گفتگو گذراندیم. فرمانده هنگ در اوج افسردگی روحی بسر میبرد و از جنگ و عملکرد دولت به شدت منزجر بود. من با استفاده از این موقعیت، پیشنهاد تسلیم هنگ را به نیروهای اسلامی که در نقطه مقابل ما استقرار یافته بودند، مطرح کردم. به او گفتم: «تا کی بایستی؟ ابراز نارضایتی نمود و به طور لفظی رژیم را مورد حمله قرار داد؟ تا کی بایستی این ذلت و خواری ادامه یابد؟ بایستی عملاً قدمی برداریم... شعار دیگر بس است!»
از شنیدن این حرف، روی صندلیاش میخکوب شد. نزدیک بود چشمانش از حدقه در آید و گفت: «منظور چیست؟» در جواب گفتم: «آیا بهتر نیست از این تنگنا رهایی یابیم؟»
گفت: «چگونه؟» گفتم: «آب منطقه گروهان سوم خشک شده و راه به سمت نیروهای ایرانی هموار است. بهتر است تمامی افسران هنگ را به بهانه حضور در یک جلسه فوقالعاده احضار کنی و وقتی حاضر شدند، آنها را دستگیر کرده، داخل یکی از زرهپوشها سوار میکنیم و سپس آنها را در اختیار نیروهای اسلام قرار میدهیم.»
او از شنیدن این سخن به شدت یکه خورد و گفت: «چه میشنوم؟ آیا جدی میگویی؟»
گفتم: «بلی، من تا آخرین نفس در کنار تو خواهم بود.»
گفت: «دکتر، چه کسی به تو اجازه داده است چنین کلامی را بر زبان جاری کنی؟ این حرف تو را به کشتن میدهد. مبادا با دیگران در میان بگذاری!»
گفتم: «نه به خدا، من دیگر از انتقادهای لفظی و گلهها خسته شدهام. افکار و موقعیت شما مرا به طرح این مساله تشویق کرد.»
گفت: «دکتر، من صاحب زن و بچه هستم... بسیاری از افراد ارتش مثل تو فکر میکنند و باطناً با رژیم مخالفند، اما تطمیع و تهدید، آنها را به وفاداری نسبت به حکومت برمیانگیزد.»
ستوان یکم کنعان:
او افسری بود در سمت معاونت هنگ و اهل شهرستان «دور» از توابع استان تکریت. این استان به لحاظ اینکه فرماندهان و زمامداران عراق آنجا پرورش یافتهاند، از مراکز مهم عراق به حساب میآید. نامبرده از نزدیکان «محمد محجوب»، وزیر سابق آموزش و پرورش بود که صدام هنگام به قدرت رسیدن، او را به اتهام توطئه علیه خودش اعدام کرد. ستوان کنعان خود را از مخالفین رژیم و دشمنان صدام به حساب میآورد.
در عین حال، خود و خانوادهاش از امتیازات متعددی برخوردار بودند. او همیشه بر خلاف ما که در خفا از رژیم انتقاد میکردیم، حکومت و جنگ را علناً مورد انتقاد قرار میداد. در جلسات خصوصی، صدام و «عزت الدوری» را به باد تمسخر میگرفت و از گذشته ننگین آن دو حکایت میکرد. همچنین از ترکیب قبیلهای حکومت و درگیری قبایل در استان تکریت و شهر «دور» بر سر دستیابی به قدرت با ما سخن میگفت. ستوان کنعان، علیرغم داشتن موضعی خصمانه در قبال حکومت، پستهای کلیدی و مهمی را در دانشگاه دولتی به عهده داشت. به عنوان مثال، در تابستان سال ۱۳۶۰/۱۹۸۱، همراه افسر دیگری به نمایندگی از ارتش به لندن اعزام شد تا در یک دوره نظامی شرکت کند.
میتوان نتیجه گرفت که مخالفینی که اهل تکریت و دور بودند، با مخالفین نجف و کربلا و بصره تفاوت دارند. به عبارتی روشنتر، مخالفین دسته اول، مخالفین خانوادگی هستند، اما دسته دوم، مخالفین دولت رژیم به حساب میآیند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
2_144129481863703330.mp3
37.96M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
قرائت دعای کمیل در سالگرد شهدای هویزه و اربعین شهدای طریق القدس
در سرزمین آتش و خون
اهواز - ۱۵ دیماه سال۱۳۶۰
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به چشمان ترم آقا
ببر من رو حرم آقا
با نوای: جواد مقدم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 با خندہ ات ،
انار ترک میخورد بخند
يلدا بكن تمامیِ ايام سال را ...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۰
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 زیر بغل جلال را گرفتم و در حالی که حبیب پشت سرم می آمد به راه افتادیم. کمی که راه رفتیم من پشیمان شدم کـه چـرا چاشنی را داخل جیبم گذاشتم. دست داخل جیبم کردم اما نمی دانم چاشنی کجا رفته بود و پیدایش نکردم.
هنوز سه چهار قدم بیشتر نرفته بودیم که انفجار بسیار مهیبی اتفاق افتاد. من احساس کردم که از روی زمین بلند شده و چند متر آنطرف تر پرتاب شدم. با صورت داخل آب افتادم. در پاهایم احساس سوزش شدیدی میکردم و نمی توانستم آنها را حرکت بدهم. جلال و حبيب هم هر کدام به گوشه ای پرت شدند. بچه ها سریع از آب بیرون کشیدند. به لفته بوعذار گفتم.
- مرا خاموش بکنید! دارم میسوزم. آتش گرفته ام.
لفته گفت:
- یونس تو آتش نگرفته ای
- چرا آتش گرفته ام خاموشم کنید.
ناگهان یادم آمد از سید جلال گفتم
- سید... سید جلال چطوره. حالش خوبه؟
گیج و منگ شده بودم و نمی دانستم حتی دارم چه می گویم. دلم خیلی فکر سید جلال بود و میترسیدم بلایی سرش آمده باشد. چند بار گفتم
- سید جلال ، سید جلال ، سید جلال چه شده ؟
معلوم شد ما این چند مرتبه ای که از کنار سیم های خاردار عبور می کرده ایم بدون آنکه بفهمم از میان میدان مین گذاشته ایم و این بار پای من روی مین رفته و مین زیر پایم منفجر شده است. در شب عملیات اول، شیخ شویش ما را به میدان مین برده و از داخل میدان مین عبور داده بود.
در هتل نادری وقتی به هوش آمدم دیدم پاهایم را باند پیچی کرده و روی تخت بیمارستان خوابیده ام. خبری از جلال و حبیب نداشتم و نمی دانستم چه شدهاند. پدر و مادرم بالای سرم ایستاده بودند. مادر تا مرا دید گریه کرد، پدرم هم گریه میکرد. سراغ سید جلال و حبیب را گرفتم که گفتند آنها مجروح شده و در بیمارستان بستری هستند.
فردای آن روز مرا با آمبولانس به فرودگاه اهواز بردند. به من که جلال و حبیب را هم به فرودگاه برده اند. خیلی دلم میخواست جلال را ببینم. در فرودگاه مرا داخل سالن انتظار گذاشتند. همـه بچه های سپاه هویزه دورم جمع شده بودند و حالم را می پرسیدند. از بچه ها سراغ جلال را گرفتم یکی گفت
- جلال پرواز کرده و قبل از تو رفته است !
حالم بد بود و مرتب به خواب می رفتم. بچه ها هم خیلی محبت می کردند و برایم گل آورده بودند. در این حین برادر شالباف یکی از بچه های سپاه اهواز به همراه سید کاظم علم الهدی برادر سیدحسین به ملاقاتم آمدند. شالباف از دوستان صمیمی سید جلال بود. تا آمـد خـــم شد و مرا بوسید و گفت:
- یونس تو تا آخرین لحظه ها با سید جلال بودی، از او برایم بگو. ناگهان احساس کردم مرا داخل استخر پر از آب یخ انداخته و بـرق ۲۲۰ ولت به من وصل کرده اند. از آنچه میشنیدم دچار حیرت شدم و برای لحظاتی از زندگی ناامید شدم. دلم میخواست همان موقع بمیرم و حرفهایی را که برادر شالباف میگفت نشنوم. فهمیدم که سید جلالم شهید شده است. حالم خیلی بد شد. دچار بهت و حیرت شدم. در آن لحظه ها واقعاً نمیدانستم باید چه کار کنم. برایم تحمل ناپذیر بود که سید جلال را از دست بدهم. او که به قول بچه ها «بچه» من بود. سید به مـن گفته بود که شهید میشوم. اما من دلم میخواست زودتر از او بروم. بچه ها به برادر شالباف اعتراض کردند آن بنده خدا با خجالت گفت:
- به من میگفتید که یونس از شهادت جلال اطلاع ندارد! آنقدر خجل شد که خیلی پیشم نماند و رفت. بدجوری روحیه ام را باختم. در همان فرودگاه گریه کردم. من به جلال تعلق روحی خاصی داشتم. واقعاً در آن لحظه ها نمی دانستم داغ فراغش را چگونه باید تحمل کنم. بچه ها که بی تابی مرا دیدند آمدند بالای سرم و دلداریم دادند. یکی گفت:
- تو اصغر، رضا و حسین را از دست دادی و تحمل کردی، داغ جلال را هم تحمل کن.
اما داغ جلال برایم تحمل ناپذیر بود و مثل این بود که بچه ام را از دست داده ام و جانم را.
هواپیمای c130 مخصوص حمل مجروحین و شهدا آماده پرواز شد. هواپیما دو قسمت بود در قسمتی شهدا را می گذاشتند و در قسمتی دیگر مجروحان را میخواباندند همین طور که خوابیده بودم تابوت های شهدا را میآوردند و بار هواپیما می کردند. با دقت تابوتها را نگاه میکردم. ناگهان مثل کسی که برق گرفته باشدش نام «حبیب» را روی یکی از تابوت ها دیدم.
به فاصله چند دقیقه ضربه روحی دیگری بر من وارد شده و فهمیدم که کسی که صبح غسل شهادت را در اهواز کرده است، شب هنگام به شهادت رسیده است. با خودم فکر می کردم که چرا خدا دو عزیز را نزد خود بازگرداند اما مرا روی زمین جا گذاشت و لطفش شامل حالم نشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂