eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 لو رفتن در دقیقه ۹۰ ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ شنیده بود کم سن و سال‌ها را بر می گردانند. آهسته کتاب هایش را از ساک درآورد و زیرش گذاشت و روی صندلی نشست. مسئول اعزام نگاهش کرد. □ اتوبوس حرکت کرد. عده ای از کم سن و سال‌ها را پیاده کرده بودند. آهسته کتاب‌ها را از زیرش برداشت. هنوز نمی دانست مسئول اعزام چرا پیاده اش کرده بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۶ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 شب علی هاشمی نزد من آمد و چند ساعتی ماند. علی پرسید: - حاجی، واقعاً قضیه جدی است؟ «متأسفانه بله! علی قدری با من شوخی کرد.» گفت: «نمی خواهی به خانه سربزنی؟» با این وضع نمی توانم. روز بعد تقریباً از حدود ظهر تحرک دشمن در پشت خطوط اول و دوم در جزیره جنوبی و در عمق زیاد شد. این اخبار را برادران اطلاعات قرارگاه و یگانهای مستقر در خط به ما دادند. تحرک دشمن، ترددهایی در پشت خطوط و سیل بندها بود که شامل کل منطقه می‌شد؛ یعنی از کساره و الصخره در شمال خندق تا خندق به طرف جنوب و کلاً غرب و جنوب جزاير خيبر. من آن روز هم که روز جمعه و سوم تیرماه بود به توپخانه و ادوات دستور دادم آتشباری جانانه ای همزمان با غروب آفتاب علیه دشمن داشته باشند. هوا هنوز روشن بود. قبل از اجرای آتش علی هاشمی به قرارگاه آمد. با برادران اطلاعات - عملیات جلسه ای داشتیم. علی از اجرای آتش ما در روز گذشته راضی بود و گفت: «دشمن انتظار این آتش را نداشت و قطعاً تلفات خوبی به او وارد شده است.» به علی گفتم: «امروز هم نزدیک غروب آتش باری داریم و علی تایید کرد. آن روز هم آتش نسبتاً خوبی روی دشمن اجرا شد. آن شب علی با بسیاری از برادران مسئول تماس تلفنی برقرار کرد و گفت: «ما منتظر تک دشمن هستیم!» احمد غلام پور اعلام کرد: «خودم به منطقه می آیم.» در آن چند ساعت از جمعه شب همه بچه های قرارگاه تاکتیکی در سنگر فرماندهی و سنگر عملیات دور هم جمع شدند. بعضی ها با هم شوخی می‌کردند. جلسه ای با مسئولان محورها داشتیم. نیمه شب همه به مناطق و قرارگاه های خود رفتند علی هاشمی ماند. آن شب خوابمان نمی برد. علی هرچه به ذهنش خطور می‌کرد تلفنی به فرماندهان یگانهای در خط می‌گفت و توصیه های لازم را به همه می‌کرد. به پدافند هوایی چندین بار تذکر داده شد که مواظب هلی کوپترهای دشمن باشند. من حتی این تذکر را به پدافند دادم که احتمال دارد دشمن در قرارگاه هلی برن داشته باشد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🔸 جنایتکاری که تحت تأثیر قرار گرفت ‌‌‌‌‌ ▪️ حمید رضا رضایی وقتی عدنان ازم خواست باهاش ادبیات فارسی کار کنم سه یا چهار ماه با او فارسی کار کردم. از این‌کار هدفی داشتم. البته عدنان فارسی بلد بود ولی نه اینکه تمام واژه‌هایی که در زبان محاوره و یا کلاسیک ما بکار برده می‌شد رو بلد باشه، چون ظاهرا از مادری کرد ایرانی بدنیا اومده بود. مثلا روزنه امید را می‌خواست بداند، روزنه چیست و کاربردش کجاست، یا فروغ جاویدان چیست، یا راه درخشان یعنی چه؟ لذا از من می‌خواست که داستانها و ضرب‌المثل‌های ایرانی رو‌ باهاش کار کنم. منم نیت کرده بودم که خدا کنه داستان‌هایی که براش می‌گم در وجودش اثر نماید. به مرور این‌کار به حول و قوه الهی انجام شد و کم‌کم خودش را از مجموعه نگهبانان داخل جدا کرد و نگهبانی دکل را پذیرفت. او تنها کسی بود که حتی برای افسر اردوگاه هم تره خورد نمی‌کرد. یک روز وقتی فرمانده اردوگاه که سرهنگی بود با طمطراق و با ابهت؛ کلی افسر درجه‌دار پشت سرش بودند و وارد بند شد، به من گفت: «حمید نگاه کن خر بزرگ داره میاد.» 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ در زندان، در همان دقایق اول باید خودی نشان بدهی؛ و اگر نه کارت زار است. از رو نرفت. رو زانوهایم نشستم. صدای قلنج زانوهایم سکوت را شکست. به فکرم رسید نکند احساس خطر کرده باشد. شنیده بودم زندانی‌های سیاسی تا زیر و بالای اطرافیانشان را نفهمند طرح دوستی نمی‌ریزند. - خیالت جمع مثل خودت بی‌گناه هستم. من را امروز دستگیر کرده اند ... سر هیچ ... به خاطر چند جلد کتاب. انگار قصد نداری حرف بزنی ... نزن ... خوابم می آید ... با اجازه. پلک هایم را رو هم فشردم. دردی تو سرم پیچید؛ ولی خواب به سراغم نیامد. کی می‌توانست با صدای ناله و گریه و جیغ کسانی که زیر شکنجه بودند بخوابد! چند روز گذشت، تا فهمیدم مردی که با او هم سلولی هستم علی میهن دوست یا همان علی عقیدتی است. وقتی از جلو سلول‌های زندان برای بازجویی می‌گذشتم اسم‌اش را شنیدم. سراغش را می‌گرفتند. حالش را می‌پرسیدند. از نیروهای خودش بودند. جوابشان را نمی‌دادم. برایم پرونده می‌شد. این را نگهبان بیخ گوشم گفته بود. انگار فهمیده بود تازه کار هستم. علی عقیدتی تئوریسین عقیدتی سازمان مجاهدین خلق بود. مغز عقیدتی و متفکر ایدئولوژی آن زمان سازمان. سر قرار گرفته بودندش. محل قرارشان شناسایی شده و لو رفته بود. به دنبال این بود که بفهمد چه کسی محل را لو داده. زنگ خطری برای همه سازمان بود. همه اش با خودش حرف می‌زد. زیرلبی و خفه. من را به حساب نمی آورد. نگاهش مات بود و احتیاط آمیز‌. فکر می‌کرد نفوذی باشم. حرصم درآمده بود. مانده بودم چه طور حالی اش کنم. بعد از این که من را از بازجویی بر می‌گرداندند؛ او را می‌بردند. موقع برگشت داغان بود. نمی‌گذاشت دست به او بزنم. همچنان به من شک داشت. به او حق می‌دادم، رو صورت من حتی رد کشیده‌ای هم نبود. اگر نفوذی نبودی رو دست نمی‌بردند و رو دست نمی آوردندت. - حق داری .... ولی خدا شاهد است که من هیچ ارتباطی با آنها ندارم ... شنیدم این همه زندانی فقط برای حفظ امنیت در جشن‌های ۲۵۰۰ ساله است ... چند روز دیگر آزاد می‌شویم .... - دیدی نفوذی هستی .... این اطلاعات را به همه کس نمی‌دهند. - هر طور می‌خواهی فکر کن ... من فقط اسدالله خالدی هستم ..... مهندس وزارت کشاورزی ... تو آلمان درس خوانده ام. ... بیشتر از این نمی گویم ... آشتیانی دو روز بیشتر در زندان اوین نماند. بازجویی که بازجویی‌اش کرده بود آشنا درآمده بود. از بچه های سرپل امیر بهادر بود. همان جایی که ما سنگکی داشتیم. برای من کاری نکرد. من ماندم تا بیشتر آب خنک بخورم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۷ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 در سنگر مخابرات دراز کشیده بودم. در حالتی بین خواب و بیداری بودم که یک باره زمین به شدت لرزید و صدای وحشتناک و مهیب انفجاری شنیده شد. لرزش زمین ادامه داشت. آتش، پرحجم و انبوه به نظر می‌رسید. علی در سنگر فرماندهی بود. وارد سنگر مخابرات شد. ساعت سه بامداد بود. علی گفت: «حاجی، از خط مقدم چه خبر؟» هنوز تماس نداشته‌اند؟ بچه های مخابرات و عملیات - اطلاعات همه آماده و پای کار بودند. آتش دشمن خیلی سنگین بود به محوطه قرارگاه رفتم. زمین زیر پایم بی وقفه از شدت انفجارها می لرزید. به بالای سنگر رفتم. انفجارها در تاریکی شب مانند رعد و برق بود. خیلی زود همه جا را دود و غبار گرفت و دیگر چیزی دیده نمی شد. از آنجا که زمین منطقه باتلاقی بود، سنگرهایی که بر روی آن ساخته شده بودند گویی حرکت می‌کردند و جابه جا می‌شدند! محوطه و اطراف قرارگاه به شدت کوبیده می‌شد. ترکش بود که به این سو و آن سو می خورد. به اتاق مخابرات برگشتم. یگان‌های مستقر در منطقه یکی پس از دیگری با قرارگاه تماس می‌گرفتند و از شدت آتش در بین دو جزیره و داخل جزیره شمالی می‌گفتند. کسی از پیشروی دشمن چیزی نمی‌گفت. آتش دشمن با شدت هرچه تمام تر ادامه داشت و حدود یک ونیم تا دو ساعت طول کشید. بیشتر یگان‌ها می گفتند نیروهایشان شیمیایی شده اند؛ به خصوص نیروهای توپخانه و پشت خطوط، که عمدتاً در داخل جزیره شمالی بودند. تماس تلفنی با بعضی از یگانها قطع شده بود و مجبور شدیم از بی سیم استفاده کنیم. توپخانه یگانهای خودی تقریباً خاموش شده بود. اخبار ناگواری از جلو به ما می رسید؛ بیشتر خدمه توپها بر اثر مواد شیمیایی دشمن شهید یا مصدوم شده بودند. توپخانه قرارگاه روی جاده شهید شفیع زاده هنوز تا حدودی فعالیت داشت. در بعضی از یگانهای مستقر در ضلع غربی جزیره شمالی، به خصوص پدهای ۱ و ۲ ، ادوات خودی هنوز فعال بودند و مختصر آتشی داشتیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شب زیارتی امام حسین 🔸 دست خالیمو رها نکن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 5⃣1⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ در هتل امّان پاسپورت جعلی یکی از بچه هایی که به سوئد پناهنده شده و به ارتش پیوسته بود و شباهت هایی نیز از نظر ظاهری با من داشت به من تحویل داده شد و قرار شد به همراه ۳ نفر دیگر از بچه ها که پاسپورت های پناهندگی معمولی داشتند و از بچه های انجمن آلمان بودند و آلمانی را نیز بلد بودند به شهر فرانکفورت آلمان بروم تا از آنجا با قطار به کلن برویم و تقاضای پناهندگی کنیم. مسئولان به من گفته بودند که در صورت لو رفتن کار به ماموران فرودگاه بگویم من هوادار سازمان مجاهدین هستم که از سال ۶۰ در تهران زندگی مخفی داشته ام و اخیراً شناسایی شده و تحت تعقیب قرار گرفته ام و با فروختن تنها وسیله کارم یعنی پیکان شخصی ام توانسته ام به کمک یک قاچاقچی به شهر استانبول ترکیه بروم و از آنجا به کمک قاچاقچیان به اردن و از اردن به فرانکفورت منتقل شوم تا تقاضای پناهندگی کنم و با بچه های سازمان در فرودگاه اردن آشنا شده ام. بالاخره از فرودگاه اردن به راحتی سوار هواپیما و پس از فرود وارد سالن فرودگاه شهر فرانکفورت شدیم. در ورودی سالن پلیس به ما سوء ظن پیدا کرد و من و همراهم دستگیر شدیم. پس از بازجویی و گرفتن امضا و مطابقت مشخصات پاسپورت، پلیس متوجه جعلی بودن آن شد. به دنبال بازجویی های بیشتر و توقیف چمدان ها و وسایل همراهمان کل قضیه لو رفت ولی من همان حرف هایی که به من گفته شده بود تکرار کردم و گفتم از ایران از طریق مرز ترکیه وارد اردن و از آنجا به آلمان آمدم و نفرات همراهم را نمی شناسم. بالاخره پلیس فرودگاه، مرا توقیف کرد و یک شب را نیز در زندان شهر فرانکفورت در انفرادی خوابیدم و روز بعد به هواپیمای اردن تحویل داده شدم و به امّان دیپورت شدم. نفرات دیگر همراهم نیز به جرم قاچاق نفر قرار بود در دادگاه محاکمه شوند. در فرودگاه امّان از طرف مسئولان فرودگاه اردن به نفرات سازمان تحویل داده شدم و مجدداً به هتل برگشتم و حدود یک هفته دیگر در انتظار اعزام مجدد در هتل ماندم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۸ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸   حدود ساعت پنج و نیم صبح شنبه مخابرات داخل جزیره مجنون تماس گرفت. این ایستگاه مخابراتی در مرکز جزیره شمالی در حقیقت مخابرات سپاه ششم و قرارگاه تاکتیکی بود و کارش برقراری ارتباط بین یگان ها با قرارگاه تاکتیکی و با بیرون بود؛ هم بیسیم داشت هم ماکس مخابراتی که به وسیله اف ایکس ارتباط تلفنی برقرار می‌کرد. یک کابل چندرشته ای تلفن هم از بیرون جزیره به این مرکز وصل شده بود. بچه های مخابرات در این مرکز مصدوم شیمیایی شده بودند. کسی که با من تماس گرفت جانباز و نابینا بود. او به رغم اینکه قبلاً چشم‌های خود را از دست داده بود اما جبهه را رها نکرده و همچنان خدمت می‌کرد. نامش مرادی بود. خیلی هم طبع شوخی داشت و گاهی جوک می‌گفت. با من تماس گرفت و گفت «حاجی بچه ها همه کور شده اند و جایی را نمی بینند دارند به در و دیوار می‌خورند! حالا چه کار کنم؟» در آن لحظه نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم! گفتم: «خونسرد باش! سعی کن با یگانهای مجاور تماس بگیری تا کسی به کمک‌تان بیاید. اگر وضع بچه ها بد است آنها را از منطقه تخلیه کنید.» دشمن هم زمان با اجرای آتش شدید، از گلوله‌های شیمیایی یا حتی شاید از بمباران هوایی شیمیایی هم استفاده می‌کرد. یگانها از همه جای منطقه اعلام می‌کردند که نیروهایشان شیمیایی شده اند. برای من و علی هاشمی لحظات سخت و دردناکی بود. ساعت حدود شش صبح احمد غلام پور به قرارگاه آمد. بیشتر نگران شدم. همه ما غلام پور را دوست داشتیم و راضی نبودیم ایشان به منطقه ای که اینگونه زیر آتش دشمن قرار داشت بیاید. برادر گرجی زاده، رئیسو ستاد سپاه ششم نیز به قرارگاه آمد. جلسۀ کوتاهی داشتیم. بعد من دست گرجی زاده را گرفتم و از سنگر بیرون رفتیم. در محوطه قرارگاه آتش دشمن کمی سبک تر شده بود. همه جا از دود و غبار ناشی از انفجار تیره و تار بود. چند روز گذشته درخواست‌هایی از سپاه داشتم که تأمین نشده بود. در یک جلسه که حدود یک هفته پیش در همین قرارگاه داشتیم با برادران سپاه ششم چون گرجی زاده و مسئول پشتیبانی، محمد علی شکیبا، قدری تندی کردم و حتی کار به مشاجره کوتاهی هم کشید. مشاجره و بحث ما درباره کار بود و تأمین نیازهای منطقه. در لحظاتی که با گرجی زاده در محوطه قرارگاه قدم می‌زدم او را در آغوش گرفتم و روی همدیگر را بوسیدیم. ناراحتی چند روز پیش برطرف شد. در همان حال گفتم: «آن اصرارها و حرف‌های آن روز برای این بود که این طور وضعی را پیش بینی می‌کردم. الان خودت داری می‌بینی چه جهنمی برپا شده است. - راست می‌گویی واقعاً همین طور است. اما ما توان برآورده کردن همه نیازهای منطقه را نداشتیم و نداریم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 هم جنگ، هم درس ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ ¤ بعضی ها خندیدند - داری میری جبهه یا مدرسه؟ این همه کیف و کتاب چیه با خودت می بری؟ □ - می‌خوام هم درس بخونم و هم بجنگم... اشکالی داره؟ •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔸 فیلم بی‌حیایی بعثی‌ها برای انحراف اخلاقی و تخریب روحیه بچه‌ها یک ویدئو آوردند و فیلم‌های مبتذل پخش کردند. بچه‌ها هم اجباراً باید فیلم‌ها را نگاه می‌کردند. آنها بچه‌ها را برای تماشا داخل سالن می‌آوردند و همان‌جا آمار می‌گرفتند تا کسی جیم نزند. سپس فیلم را اکران می‌کردند. بچه‌ها سرها را پایین می‌انداختند و زمزمه کنان شروع به خواندن دعا و قرآن. تا جایی‌که اگر صدای تلویزیون بدلایلی کم می‌شد صدای زمزمه‌ها به وضوح شنیده می‌شد. با این ابتکار معنوی بعثی‌ها کوتاه آمدند و از آوردن فیلم‌های مبتذل منصرف شدند. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سلاح الله اکبر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ شب دوم عملیات[بیت‌المقدس] عراقی‌ها با تیپ مستقل ۱۰ زرهی از قوی‌ترین تیپ‌هایشان که خیلی به آن دلگرم بودند، دیوانه‌وار به طرف جاده حمله کردند. چند دستگاه از این تانک‌های عراقی موفق شدند تا روی جاده آسفالت هم پیش بیایند و خودشان را به خاکریز نیروهای ما برسانند. ظاهراً دیگر کار از کار گذشته بود. رزمندگان هم واقعا در آنجا به این نکته پی بردند،‌‌ همان طور که هدفشان الله است، باید از او یاری بگیرند. به ذهن فرماندهان خط خطور کرد، لازم است در سراسر خط رزمنده‌ها تکبیر بگویند که در جبهه خیلی موثر بود. بعد از اینکه اعلام شد برادران تکبیر بگویند، در سرتاسر خط بچه‌ها شروع کردند به تکبیر گفتن و حمله کردند. عراقی‌ها وحشت کردند، خدمه و راننده‌های تانک‌های این تیپ عراقی که روی جاده آمده بودند تانک‌ها را گذاشتند و فرار کردند. آنهایی که عقب‌تر بودند هم با تانک‌هایشان فرار کردند و آن حمله دشمن هم با یاری خدا و سلاح الله اکبر دفع شد. (راوی شهید حسن باقری) @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ صدای ناله و گریه و جیغ لحظه‌ای قطع نمی شد. اعصابم به هم ریخته بود و ترس تو وجودم چنگ انداخته بود. احساس می‌کردم زیر شکنجه‌ام. سر و صورت و تنم به درد می‌افتاد. برای این که علی میهن دوست را با آن حال نبینم پشت به او می‌کردم. - می‌دانم شنیدن این صداها سخت است ... باید عادت کنی. شاید تا آخر عمرت با این صداها باشی. هنوز که جرمت معلوم نشده .... وقتی ثابت شد، ... می‌برندت زیر شکنجه ... لامذهب‌ها رحم نمی‌کنند .... از آن بی تفاوتی علی میهن دوست ماتم برده بود. مانده بودم او اصلاً احساس درد می‌کند! بازجویی ادامه داشت. صبح به صبح و شب به شب وقت و بی وقت هر نشانی ای که بازجویی پیر و بازنشسته ام می‌داد بی معطلی فریاد می‌زدم دروغ است ... تهمت می‌زنند ... من کجا و انفجار کارخانه عرق سازی کجا ... من کجا و آموزش تیراندازی کجا ... آن هم روی پشت بام مسجد ... چه کسی جرأت می‌کند با اسلحه داخل مسجد شود ... مأمورهای شما همه جا هستند ... صلوات فرستادن برای شاه هم که عیب ندارد... تازه من استاد بودم نمی‌توانستم جلوی صلوات فرستادن سپاهی دانش‌ها را بگیرم ... فکر می‌کردند ریگی تو کفشم است. - آره جان خودت ... تو گفتی و من باورم شد ... خودت گفته بودی با شنیدن اسم اعلیحضرت صلوات بفرستند... فکر کردی ما خریم .... قصد مسخره کردن داشتید... یادم نیست شب پانزدهم بود یا شب شانزدهم، خلاصه شب‌های آخری بود که با علی میهن دوست تو سلول شماره ۹ بودیم. شروع کرد به حرف زدن. طرح بحثی را ریخت. قصد داشت بفهمد من چند مرده حلاجم. بی‌ترس شروع کردم به بحث. او یک تیپ سازماندهی شده و من یک مبارز متفرقه، نه سری داشتم و نه ته ای. با آن حال کم نیاوردم. آن قدر مطالعه داشتم که زهرم را بریزم. حرف آخرش را هیچ وقت از یاد نمی‌برم. گفت تصور نمی‌کردم غیر از ما مجاهدین خلق نیروهای دیگری در مقابل نظام ستم شاهی قد علم کرده باشند. روز هفدهم وقتی برای نماز صبح بیدار شدم در سلولمان باز شد. دو نگهبان مسلح داخل شدند. دست‌های علی میهن دوست را دستبند زدند و بردند. فکر کردم دوباره علی بهشان کلک زده و قصد شناسایی محلی را دارند. شب شده بود که شنیدم علی را همان روز قبل از طلوع خورشید اعدام کرده اند. یکی دو شب بعد جوانی به اسم قزلجه هم سلولی ام شد. مرد ترکی که زیاد حرف نمی‌زد. جرمش خارج کردن یک کامیون پر از اسلحه از دانشکده افسری بود. می‌گفت، می‌خواسته اسلحه ها را به گروه سیاهکل که در داخل جنگل مخفی بودند برساند. گروه سیاهکل مارکسیست بودند. چند نفر از دولتی‌ها را کشته بودند. شنیدم از طرف روس‌ها حمایت می‌شدند. شب سی و ششم، سی و هفتم بود که یک نفر دیگر بهمان اضافی شد. یک جوان که فقط فهمیدم از کارمندهای بانک صادرات بوده. با ترس نگاه‌مان می‌کرد. فکر می‌کرد نفوذی هستیم. تخلیه اطلاعات نکرد. من هم انگولکش نکردم، گذاشتم تو خودش باشد. روز سی و هشتم بود که از سلول ۹ به بند انتقال ام دادند. تو بند بود که فهمیدم در زندان اوین هستیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبایی از "رزمندگان یمنی" کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی می‌کند سرو باشی باد یا توفان.... چه فرقی می‌کند مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان آسمان شام یا ایران چه فرقی می‌کند مرز ماعشق است‌هرجا اوست آنجا خاک ماست سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم حصر الزهرا و آبادان چه فرقی می‌کند هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند شعله در شعله تن ققنوس می سوزد ولی لحظه آغاز با پایان چه فرقی می کند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 6⃣1⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ در قسمت قبلی خواندید که سازمان به صورت قاچاق صمد را به آلمان برد که در آنجا پلیس متوجه شد و او را به اردن دیپورت کردند. در این قسمت روش قاچاق انسان توسط سازمان به ایتالیا توضیح داده می شود. نکته قابل توجه این است که سازمان جهت گرفتن پناهندگی برای نیروهای خود، سناریوهای دروغی به افراد می داد که در آن می بایست خود را شکنجه شده و تحت تعقیب توسط ایران جا بزنند. این نمونه گویای آن است که چگونه رجوی ها با دروغ و جعل، مقامات بین المللی را فریب داده و به آمار سازی می پردازند. سپس بر همان آمار جعلی سوار شده و به تبلیغ برای فریب مردم و جوانان ایرانی می پردازند. حال ادامه ماجرا: بار دوم برای ورود به ایتالیا آماده شدم. این بار قرار شد که به همراه زنی ایتالیایی که سال ها قبل از طریق شوهرش بیژن محیطی (که در انقلاب ایدئولوژیک یکی از مسئولان ستاد سیاسی شد) با سازمان آشنا شده بود وارد ایتالیا شوم. او زبان فارسی را خوب صحبت می کند و سازمان از او به عنوان پیک ویژه استفاده می کرد. طبق توجیهات، این زن می بایست تقاضانامه پناهندگی سیاسی را که خود او ترجمه کرده بود در جیب کُتم می گذاشتم تا در موقع دستگیری و بازرسی به دست پلیس بیافتد. مسئولیت عبور دادن من از فرودگاه اردن و سوار شدن به هواپیما با همین زن بود و بعد از پرواز هواپیما من می بایست پاسپورت قلابی را به او تحویل می دادم و از او جدا می شدم و بقیه کارها با خودم بود. محمل من در فرودگاه رُم نیز این بود که من از سال ۶۰ در تهران به صورت مخفی زندگی می کرده ام و یک بار نیز دستگیر و شکنجه شده ام که آثار آن روی بدنم هست. در زمستان ۷۱ مجدداً به دلیل فعالیت مورد تعقیب قرار گرفتم و مجبور شدم تمامی دارایی ام را بفروشم و از طریق مرز ترکیه و به وسیله قاچاقچیان از استانبول وارد رُم شوم. برای اینکه سناریوی فوق واقعی تر به نظر برسد در شهر امّان عکسی رنگی از من گرفتند و یک گواهینامه رانندگی جعلی درست کردند تا موقع بازرسی ماموران در فرودگاه، به دست پلیس بیافتد و یقین حاصل کنند که از ایران آمده ام. البته سناریو را تماماً سازمان طرح کرده بود و اسامی نفرات قاچاقچی از ایران تا استانبول و مسیرها و محل های توقف و تعویض نفرات و شهرها از تهران تا رم (تهران، تبریز، رضائیه [ارومیه فعلی] – وان، استانبول – رم) همه برای پلیس فرودگاه رُم لو رفته بود. با پرواز هواپیمای اردن به سمت رُم پرواز کردیم و در هواپیما شخص همراهم پاسپورت جعلی را گرفت و از هم جدا شدیم. بلیط و سایر متعلقات دیگر را پاره کردم و در همان هواپیما گذاشتم و وارد سالن فرودگاه شدم. پس از ده دقیقه نامه تقاضای پناهندگی ام را به پلیس دادم. پلیس پس از بازرسی بدنی، از من بازجویی کرد و مرتباً می پرسید با چه پروازی آمدی و بلیط را از من می خواست که تا شب به همین منوال گذشت و بازداشت بودم. کار طبق سناریو پیش می رفت ولی فقط هواپیمای استانبول ۱۰ دقیقه بعد از دستگیری من به زمین نشست و پلیس هم روی این مسئله انگشت گذاشت. البته این سناریو و ساعت های پرواز و زمان فرود هواپیمای استانبول – رم را رئیس پلیس فرودگاه رم که زن و سروان بود به رابطین سازمان که در کارهای قاچاق محمولات فرش و انسان و . . . بودند اطلاع می داد. در طول مسیر و حتی در هتل چندین بار به من گفته شد که این بار نگران نباش. در فرودگاه رُم مشکلی نداریم و پلیس با ماست. بعدها برایم مُسجّل شد که رئیس پلیس فرودگاه رُم با رابطین سازمان همکاری می کند و به اصطلاح دَم او را دیده اند. بالاخره رئیس پلیس عوض شد و رئیس پلیس مورد نظر سازمان آمد و یکی از بچه ها مستقیماً به فرودگاه مراجعه کرد و به من گفت، رئیس سناریوی تو را عوض کرده و نوشته که با پرواز قبلی استانبول رسیده ای ولی از ترس پلیس نگفتی. اگر از تو بازجویی شد این را بگو. بالاخره بدین طریق بعد از سه روز بازداشت در فرودگاه به وزارت کشور معرفی شدم، برگه موقتی گرفتم و وارد ایتالیا شدم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۹ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 حدود ساعت هفت صبح، عده ای از فرماندهان همچون برادر مرتضی قربانی خود را به قرارگاه رساندند. احمد غلام پور به من گفت: "ما اینجا هستیم. خودم کنار علی هاشمی می‌مانم شما باید به جاده خندق بروید و آنجا را حفظ کنید. الان سیف الله حیدرپور فرمانده تیپ ۴۸ فتح تنهاست. می ترسم تماس هم قطع شود. شما آن منطقه را اداره کنید و آنجا را محکم نگه دارید." زمانی که می خواستم حرکت کنم علی هاشمی را بغل کردم. علی به من گفت: از جاده همت به شط‌علی و از آنجا از جاده امام حسن به خندق بروید. الان جاده بدر - جاده ای که جزیره شمالی را به پد خندق وصل می‌کرد- برای تردد شما امن نیست. ماشین من جیپ کره‌ای بود و روی آن بیسیم نصب شده بود. هنگام حرکت همه برادران قرارگاه را دیدم. به همه بچه ها سفارش علی هاشمی و غلام پور را کردم و در آخر به علی و غلام پور گفتم: «قرارگاه خاتم ۳ را در شرق سیل بند شرقی هور آماده کرده ایم همه جور امکانات هم دارد. یک قرارگاه فرعی هم در پد مهمات، چند کیلومتر عقب تر در همین منطقه، یعنی روی جاده شهید همت داریم. اگر وضع بدتر از این شد، به آنجا بروید.» لحظاتی بعد حرکت کردم اما دلم در قرارگاه مانده بود. نگران بودم اما نه برای خودم؛ بیشتر دلهره ام برای احمد غلام پور و علی هاشمی بود. غلام پور فرمانده قرارگاه کربلا بود و علی هاشمی فرمانده سپاه ششم. دلم آرام نمی گرفت. ارتش عراق هردوی آنها را خوب می‌شناخت. ماندن این دو فرمانده بزرگ در قرارگاه تاکتیکی آن هم با این اوضاع بحرانی و خراب اصلا صلاح نبود. در قرارگاه سپاه ششم برادران فداکاری چون سردار قنبری، هوشنگ جووند، فضل الله صرامی، و دلاوران دیگری داشتیم که همه آنها دوستان من و علی بودند، اما باز هم دلم آرام نداشت. به دلم بد افتاده بود که ممکن است حادثه ای رخ بدهد. آن قدر نگران غلام پور و علی بودم که از برادران قرارگاه کسی را با خودم نبردم و فقط به یک نفر آن هم به عنوان راننده و بی سیم چی اکتفا کردم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
سردار شهید علی هاشمی در کنار سردار احمد غلامپور