eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 دیری فارم آبادان و نجات گاوه های شیرده شرکت نفت شرکت نفت آبادان در هنگامه جنگ جهانی دوم، مزرعه دامداری موسوم به دیری فارم را در آبادان تاسیس و گاوهای شیر ده را از بصره و هندوستان وارد کرد. هدف از تاسیس مزرعه دامداری، تولید گوشت و فراورده های لبنیاتی برای کارکنان بود. شرکت ملی نفت در دهه ۱۳۴۰ خورشیدی برای جلوگیری از تلفات گاوها در حین انتقال با کشتی، دستور داد عملیات انتقال با هواپیما صورت گیرد. گاوهای شیرده را از آلمان وهلند خریداری می کرد و با هواپیما به فرودگاه آبادان انتقال می داد. گاوها تحت نظر واحد دامپزشکی در مزرعه اختصاصی نگهداری می شدند تا با آب و هوای آبادان عادت کنند. سرنوشت گاوها غم انگیز بود. شماری از آنها در آغاز جنگ تحمیلی مورد اصابت خمپاره و موشک قرار گرفتند و تلف شدند. کارکنان پالایشگاه برای انتقال آنها دست به کار شدند. أنها را در استادیوم شهر جمع کردند و سپس به دیگر شهرها انتقال دادند. اغلب به دلیل عدم رسیدگی ذبح شدند. مزرعه ای که به دلیل جنگ جهانی دوم پدید آمد در جنگ عراق علیه ایران از بین رفت. برگرفته از کتاب تاریخ مصور نفت ایران اثر مسعود فروزنده خاطره ای از همکاری در این انتقال 👇
🍂 تخلیه گاوهای دیری فارم راوی بهنام صادقی       ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یک ماشین تریلی شرکت نفت معروف به دافDAF بیرون مسجد بهبهانی ها ایستاده بود. آقای لطفی به ما گفت با این ماشین بروید، من و بهنام رفیعی و احمد دشتی پشت تریلی سوار شدیم و به دیری فارم در حوالی فرودگاه رفتیم. دیری فارم یا مزرعه لبنیات، محل بزرگی بود که یک انبار کاه سرپوشیده بزرگ، محل نگهداری گاوهای شیرده و محل شیردوشی داشت و گاوها بیشتر از نژاد هولشتاین بودن که متعلق به شرکت نفت بود. این گاوها بسیار بزرگ بودند و همگی شماره بر بدنشان داشتند. دوتا پسر نوجوان اهل جزیره در آنجا بودند، یکی شان فارسی خوب حرف می‌زد و دیگری فقط عربی، به ما گفت باید گاوها را منتقل کنیم ایستگاه هفت. تکه چوبی به ما داد و طریقه راه بردن گاوها را یادمان داد. خیلی در کارشان وارد بودند. گاوها را به ترتیبی که نوجوان عرب زبان اشاره می‌کرد وارد تریلی کردیم. بعد فهمیدم که خانوادگی آنها را حمل کرده بودیم تا از وحشی شدنشان جلوگیری کنند. بعد از سوار کردن گاوها به سراغ سطل های فلزی بزرگ حمل شیر رفتیم. به علت قطع برق شیرهای دوشیده شده فاسد شده بودند. تریلی حامل گاوها به آرامی و از طریق پل ایستگاه دوازده بطرف ایستگاه هفت رفتیم. بعد از پاسگاه ژاندارمری و منازل فرهنگیان یک گاراژ بزرگ بود و دو نفر با بیلرسوت شرکت نفت جلوی درب گاراژ ایستاده بودند و گاوها را تخلیه کردیم. بعد از صرف غذا مجددا به دیری فارم برگشتیم. دو نوجوان عرب در محل نبودند، داد و فریاد کردیم، اومدن و گفتن که بعلت اینکه خمپاره زدن در داخل یک گودال قایم شده بودند. دوباره تعدادی از گاوها را به ترتیبی که گذشت سوار کردیم و ایستگاه هفت تحویل شرکتی ها دادیم. روز بعد به دیری فارم رفتیم، پسرهای عرب نبودند و هر چی صداشون زدیم پیداشون نشد. خودمان باقی مانده گاوها را سوار کردیم، تمام مدت می‌ترسیدیم گاوها وحشی بشن، چون نمی دونستیم که کدومشان باهم هستند. راننده هم برخلاف روز قبل که به آرامی می‌رفت، پایش را گذاشته بود روی گاز و هر چه می‌گفتیم آرامتر برو گاوها وحشی میشن گوش نمی‌داد. با ترس از وحشی شدن گاوها رسیدیم ایستگاه هفت. دو تا پسر عرب توی گاراژ بودند و گاوها را پیاده کردیم، به‌ما گفتند دیروز خانواده ها را آوردیم و امروز مجردها را، برای همین خطری نداشتند. وقتی از ترس خودمان گفتیم، خندیدند. رفتار این دو پسر با گاوها خیلی جالب بود. انگاری سال‌هاست باهم دوست بودند. روز سوم ماشین داف ما را به گاراژ برد پسرهای عرب اونجا بودند و ظرف های بزرگ شیر را ردیف کرده بودند. به دلیل اینکه چندین روز شیر آنها دوشیده نشده بود سینه های آنها به طرز وحشتناکی متورم شده بود. به ما گفتند که اگر دوشیده نشوند سینه گاوها میترکد و می‌میرند. دستهایمان را با مایع ضدعفونی شستیم و پسر عرب نحوه ایستادن در کنار گاو و دوشیدن را یادمان داد و دست به‌کار شدیم.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادویکم یواش یواش تنش هایی در جامعه خصوصا در آبادان بروز کرد. بمب گذاری و گاهی تیراندازی. بحث خلق عرب خیلی داغ شده، ادعا دارن باید استقلال داشته باشن. تیمسار مدنی وارد قضیه شد و با شدت سرکوبشون کرد. تقریبا هر روز با بمب گذاری و تیراندازی مواجه هستیم. اون روزها معلوم نبود چه جوری درس می‌خونیم چه جوری زندگی می‌کنیم، توی مدرسه بجای درس خوندن بحث می‌کردیم، توی محله بجای فوتبال و ورزش، بحث می‌کردیم، توی بازار بجای کاروکاسبی، مراقب بودیم بمبی منفجر نشه ووو. ننه ام میگه چند روزی بریم شیراز تا اوضاع آرومتر بشه. اونجا بود که اولین بار دیدم چند نفر عراقی اسلحه میاوردن و به روستایی ها می‌دادن. حدود یکهفته گذشت و برگشتیم آبادان. اون گروهی که جداگونه رفته بودن شامل سعید برادرم و سعید یازع و شاهین آل خمیس، متاسفانه توی مسیر ماشین شون واژگون شده و با اوقات تلخ برگشتن. در کشاکش بحثهای داغ کمونیستها و مجاهدین خلق از یه طرف و هواداران جمهوری اسلامی از طرف دیگه، رفراندوم جمهوری اسلامی برگزار شد و مردم به نظام اسلامی رای دادن. امام اعلام کرد مدارس باید باز شوند!!! آخه توی این چندماه چه جوری بریم درس بخونیم؟ رفتم دبیرستان آریا که حالا اسمش را به امام تغییر دادن. سر چهارراه لین یک طبقه بالا تعدادی مغازه است. کلاس اول دبیرستان نشستم و تا اومدیم بفهمیم دبیرستان یعنی چی، امتحانات شروع شد و نمیدونم چه جوری قبول شدم. توی این چندماه چندین گروه ظهور کردن، از کمونیست و چپ گرا تا مسلمون و دینی، همه شون هم ادعا میکنن اونها بودن که انقلاب کردن و اونها دلسوز مردم و کشور هستن. اینقدر حزب و گروه ساخته شده که نمیشه تشخیص داد کدومشون راست میگن کدومشون دروغگ، اکثریتشون هم رهبری امام خمینی را قبول دارن حتی کمونیستهایی که خدا را قبول ندارن. کفیشه هم مثل بقیه ی محلات، مرکز بحث و جدل سیاسی و دینی است، من هم مثل همیشه نخودِ آش. بحثهای بسیار درگیرانه و در نهایت هم هیچ. یکی از مهمترین بحثها، بحث خلقها و قومیتهاست، کمونیستها و بعضی از گروههای اسلامی خواهان استقلال قومیتها هستن، خلق عرب و خلق کرد ووو. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ایرانی‌ها حمله می‌کنند ولی.... یکی از افسران در پاسخ به این سؤال که این جنگ چه موقع پایان خواهد یافت، گفته بود: «اگر ما بر حق باشیم پیروز خواهیم بود و اگر آنها بر حق باشند به پیروزی دست خواهند یافت.» این پاسخ ساده و روشن از طرف فرمانده یکی از گردانهای توپخانه لشکر شش در هفته های نخست جنگ ابراز شده بود. این سرهنگ به علت ابتلا به ناراحتی دستگاه گوارشی به بیمارستان مراجعه کرد، ولی علت بیماری اش ناراحتی روحی بود. در نخستین روزهای جنگ صدور برگ مرخصی به جز مرخصی استعلاجی به نظامی‌ها ممنوع بود. فرمانده تیپ با درجه سرهنگی نمی توانست حتی یک روز اجازه مرخصی به سربازی بدهد، اما من با عنوان پزشک وظیفه می‌توانستم به سرهنگ ستاد مرخصی استعلاجی بدهم. از این رو افسران خسته که از ماهها قبل خانواده هایشان را ندیده بودند به بیمارستان مراجعه می‌کردند. بیشتر آنها از ناراحتی های روحی رنج می بردند، این عوارض موجب پیدایش بیماریهای دیگری از قبیل زخم معده، دل پیچه و ناراحتی گوارشی می‌شد. روزی سرهنگی با ناراحتی شدید به درمانگاه مراجعه کرد. او ریش بلندی داشت که از نظر مقررات ارتش عراق به خصوص دژبانی ممنوع بود. علایم ترس و اضطراب در چهره اش هویدا بود. از ما خواست اتاق معاینه را خلوت کنیم. با گریه و یأس و ناامیدی از زندگی صحبت می کرد. می گفت که نماز می‌خواند. هر روز قرآن تلاوت می‌کند و از خدا می خواهد که او را تندرست گرداند. با این حال اوضاع و احوالش روز به روز آشفته تر میشود و احساس می‌کند که رو به تحلیل می‌رود. پس از ابراز همدردی و آرام کردن وی او را به بیمارستان نظامی الرشيد بغداد اعزام کردیم. فعالیت بخش روانی در طول جنگ رو به شدت گذاشته بود. در این روزها اتفاقات تلخ و رقت باری رخ میداد. فرمانده ای در نیمه های شب با وحشت از خواب پریده و فریاد میزد: "ایرانی‌ها نزدیک شده اند. ایرانی ها حمله ور شده اند." فرمانده با این تصور نیروهای تحت فرمانش را تا صبح به حال آماده باش نگه داشت. یا فرمانده گردان توپخانه که به حالت جنون درآمده بود، به سربازانش دستور می‌داد که به سوی نیروهای مهاجم خیالی آتش بگشایند. تمامی این پدیدهها نشانگر بروز بیماری جدیدی بود که با ادامه جنگ شدت می یافت، تا جایی که اداره امور درمانی وزارت دفاع نام گوشه نشینان جنگ را به آنها اطلاق کرد. این نتیجه منطقی تضادی درونی است. عقل حکم می‌کند که ایرانی ها ملتی مسلمان هستند و ریختن خون آنها جایز نیست، زیرا پروندهٔ اعمال مرتکبین را در روز قیامت سنگین تر می‌کند. همچنین این بیماری ناشی از عدم اعتقاد کامل به حقانیت این جنگ علیه ایران بود که بی شک مجازاتی الهی در حق کسانی است که دستشان به خون مسلمانان آغشته می‌گردد. با اینکه شیوع و گسترش این بیماری در جنگ ها عمومیت دارد، ولی هرگاه حجم شیوع بیماری از حد متعارف تجاوز کند، معضلی به وجود می آورد که باید در فکر راه علاج بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۲۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چهار روزی می‌شد رفته بود. من از همان روز اول به خانه مادرم رفته بودم. عصر بود زنگ زدند. آن روز از صبح که بیدار شده بودم، یک طور خاصی بودم. یک لحظه حالم خوب بود و دلشوره ای عجیب به دلم می افتاد. دست و دلم به کاری نمی‌رفت. حال عجیبی داشتم. خودم هم نمی‌دانستم چه ام شده. همین که زنگ در به صدا درآمد، پابرهنه دویدم درحالیکه زیر لب به خدا التماس می‌کردم: «خدایا به علی آقا چیزی نشده باشه. خدایا، علی آقا سالم باشه. کسی که پشت دره خبر بدی نیاورده باشه.» در را که باز کردم از تعجب میخکوب شدم. دهانم به سلام باز نمی شد. علی آقا بود. شاد و خندان بدون زخمی بر سر و صورت و دست و پا. کنار رفتم تا داخل شود. ساکش را از دستش گرفتم. خندید و گفت: «کمکای مردمی تمام شد.» گفتم: «نوش جون.» پرسید: «کی هست؟» - همه وقتی دور هم نشستیم و مادر برایمان چای آورد، علی آقا گفت:« از منطقه برای زیارت امام به تهران رفتیم، متأسفانه توفیق نداشتیم. داریم دوباره بر می‌گردیم. گفتم یه سری به شما بزنم.» مادر تندتند شام تدارک دید گفتم «کاش نمی‌گفتی می‌خوای فردا بری؛ از همین الان دلهره گرفتم.» بابا و علی آقا خندیدند. بعد از شام مادر مرا به کناری کشید و گفت: «اگه دوست دارین اینجا بمانین من حرفی ندارم، قدمتان روی چشم اما بهتره حالا که یه شب شوهرت آمده برید خانه خودتان ببین اگه لباس کثیف داره براش بشورم.» فردای آن روز سه شنبه یازدهم شهریورماه بود. صبح زود علی آقا رفت. ساکم جلوی در بود. دیشب که آمده بودیم فرصت نشده بود بازش کنم. ساک را برداشتم و از خانه بیرون زدم. خیابان خلوت بود و پرنده پر نمی‌زد. علی آقا مثل پرنده ای پر زده و رفته بود. آن طرف خیابان خانه امیدم بود. با چشمانی گریان و بغضی در گلو دویدم توی کوچۀ خودمان و انگشتم را گذاشتم روی زنگ. روز جمعه بیست و یکم شهریورماه ۱۳۶۵ قرار بود چند گردان از استان همدان به جبهه اعزام شود. من و مادر به خیابان رفتیم. جمعیت زیادی برای بدرقه رزمندگان آمده بودند. بوی دود اسپند محل عبور اتوبوسهای اعزامی را پر کرده بود. زنها با گلاب پاش‌های چینی و استیل به طرف شیشه اتوبوس و رزمنده هایی که سرشان را از اتوبوسها بیرون آورده بودند گلاب می پاشیدند. رزمنده ها از پشت شیشه‌های اتوبوس برای مردم دست تکان می دادند. نزدیک ظهر به مسجد جامع رفتیم. بعد از اقامه نماز جمعه به خانه برگشتیم چون خسته شده بودم سرم درد می‌کرد. شب زود خوابیدم. صبح که برای نماز بیدار شدم هنوز سرم درد می‌کرد. به همین دلیل دوباره خوابیدم. آفتاب حسابی توی اتاق آمده بود. مادر رفته بود کارگاه خیاطی، بابا هم مثل همیشه صبح زود به آرایشگاه رفته بود. وقتی صدای زنگ در حیاط بلند شد، با چنان سرعتی از توی رختخواب بلند شدم چادر سر کردم و خودم را جلوی در رساندم که همۀ تنم به رعشه افتاد. نمی توانستم فکر کنم چه کسی پشت در است و چه پیغامی دارد. در را که باز کردم و منصوره خانم را روبه رویم دیدم پاهایم سست شد و تنم یخ کرد. منصوره خانم مثل همیشه شیک و تروتمیز بود. متوجه شد از دیدنش جا خورده ام ،گفت: فرشته جان هول نکنی. چیزی نیست. ما می‌خوایم بریم تهران سری به مریم بزنیم. آمدیم تو رم ببریم. برای عروسیش که نشد بیای. به راحتی نفسی کشیدم گفتم: «ممنون اما کاش زودتر می‌گفتید! من که الان آمادگی ندارم.» در همین موقع حاج صادق که کمی دورتر ایستاده بود، جلو آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «راستش فرشته خانم، علی مجروح شده.» با شنیدن اسم علی آقا و خبر مجروحیتش دنیا دور سرم چرخید. دستم را به در حیاط گرفتم تا پس نیفتم. منصوره خانم دستم را گرفت گفت: «به خدا چیزی نشده خواستیم تنهایی بریم گفتیم فردا خبردار بشی از ما ناراحت می‌شی.» حالم خوب نبود. انگار روی زمین نبودم. قلبم به شدت به قفسه سینه ام می کوبید. منصوره خانم گفت: «فرشته جان به خدا چیزی نشده. من که به تو دروغ نمی‌گم.» رؤیا و نفیسه هنوز خواب بودند. دلم نیامد بیدارشان کنم. ساکم را، که همیشه گوشه اتاق بود برداشتم و بی سروصدا بیرون آمدم. سوار ماشین حاج صادق شدم گفتم: «بریم به مادر خبر بدم.» محل کار مادر سر راهمان بود کارگاهی در طبقه دوم یک خانه مسکونی در خیابان باباطاهر. چند اتاق بزرگ داشت. اتاق برش، اتاق پاک دوزی و اتاق خیاطی. مادر مسئول کارگاه بود. از این اتاق به آن اتاق میرفت و با حوصله کارها را بررسی می کرد. صدای قیر قیر چرخهای خیاطی مارشال و سینگر با صدای دستگاه های برش قاطی شده بود. زنهای چادری پشت چرخهای خیاطی در حال دوخت و دوز بودند. مادر توی اتاق خیاطی بود و بالای سر خانمی ایستاده بود و داشت به آن خانم چیزی می‌گفت. شنیدن صدای کلپ کلپ چرخهای دستی برایم خاطره انگیز بود. یاد بچه گی ام می افتادم و خیاطی کردن مادر.
چه لباسهای قشنگی با همین چرخهای دستی مشکی که عکس شیر روی بدنه اش داشت، برایمان می‌دوخت. دامنهای چین و واچین و پیراهن‌های کلوش چیت. جلو رفتم و گفتم: «سلام مادر، خسته نباشی.» مادر از دیدنم تعجب کرد و دلواپس شد. گفتم: «چیزی نشده. علی آقا مجروح شده بردنش تهران منم با منصوره خانم و حاج صادق میخوام برم.» مادر رنگش پرید اما به روی خودش نیاورد. دستم را گرفت و گفت: «ان شاء الله که چیزی نیست. میخوای منم بیام؟» گفتم «نه ماشین جا نداره منیره خانم هم هست. دوست علی آقا هم می‌خواد بیاد.» مادر زیر لب آیة الکرسی میخواند گفت: «بریم به سلامی بدم.» تا جلوی ماشین آمد و با منصوره خانم و حاج صادق و منیره خانم سلام و احوال پرسی کرد مرا بغل کرد و بوسید و خداحافظی کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید علی چیت‌سازیان در کلام رهبرِ انقلاب به مناسبت ۴ آذر ماه سالروز شهادت شهید چیت سازیان       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید کانال دفاع مقدس           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا