🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۲۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چهار روزی میشد رفته بود. من از همان روز اول به خانه مادرم رفته بودم. عصر بود زنگ زدند. آن روز از صبح که بیدار شده بودم، یک طور خاصی بودم. یک لحظه حالم خوب بود و دلشوره ای عجیب به دلم می افتاد. دست و دلم به کاری نمیرفت. حال عجیبی داشتم. خودم هم نمیدانستم چه ام شده. همین که زنگ در به صدا درآمد، پابرهنه دویدم درحالیکه زیر لب به خدا التماس میکردم: «خدایا به علی آقا چیزی نشده باشه. خدایا، علی
آقا سالم باشه. کسی که پشت دره خبر بدی نیاورده باشه.» در را که باز کردم از تعجب میخکوب شدم. دهانم به سلام باز نمی شد. علی آقا بود. شاد و خندان بدون زخمی بر سر و صورت و دست و پا.
کنار رفتم تا داخل شود. ساکش را از دستش گرفتم. خندید و گفت: «کمکای مردمی تمام شد.»
گفتم: «نوش جون.»
پرسید: «کی هست؟»
- همه
وقتی دور هم نشستیم و مادر برایمان چای آورد، علی آقا گفت:« از منطقه برای زیارت امام به تهران رفتیم، متأسفانه توفیق نداشتیم. داریم دوباره بر میگردیم. گفتم یه سری به شما بزنم.» مادر تندتند شام تدارک دید گفتم «کاش نمیگفتی میخوای فردا بری؛ از همین الان دلهره گرفتم.»
بابا و علی آقا خندیدند. بعد از شام مادر مرا به کناری کشید و گفت: «اگه دوست دارین اینجا بمانین من حرفی ندارم، قدمتان روی چشم اما بهتره حالا که یه شب شوهرت آمده برید خانه خودتان ببین اگه لباس کثیف داره براش بشورم.» فردای آن روز سه شنبه یازدهم شهریورماه بود. صبح زود علی آقا رفت. ساکم جلوی در بود. دیشب که آمده بودیم فرصت نشده بود بازش کنم. ساک را برداشتم و از خانه بیرون زدم. خیابان خلوت بود و پرنده پر نمیزد. علی آقا مثل پرنده ای پر زده و رفته بود. آن طرف خیابان خانه امیدم بود. با چشمانی گریان و بغضی در گلو دویدم توی کوچۀ خودمان و انگشتم را گذاشتم روی زنگ.
روز جمعه بیست و یکم شهریورماه ۱۳۶۵ قرار بود چند گردان از استان همدان به جبهه اعزام شود. من و مادر به خیابان رفتیم. جمعیت زیادی برای بدرقه رزمندگان آمده بودند. بوی دود اسپند
محل عبور اتوبوسهای اعزامی را پر کرده بود.
زنها با گلاب پاشهای چینی و استیل به طرف شیشه اتوبوس و رزمنده هایی که سرشان را از اتوبوسها بیرون آورده بودند گلاب می پاشیدند. رزمنده ها از پشت شیشههای اتوبوس برای مردم دست
تکان می دادند.
نزدیک ظهر به مسجد جامع رفتیم. بعد از اقامه نماز جمعه به خانه برگشتیم چون خسته شده بودم سرم درد میکرد. شب زود خوابیدم. صبح که برای نماز بیدار شدم هنوز سرم درد میکرد. به همین دلیل دوباره خوابیدم. آفتاب حسابی توی اتاق آمده بود. مادر رفته بود کارگاه خیاطی، بابا هم مثل همیشه صبح زود به آرایشگاه رفته بود. وقتی صدای زنگ در حیاط بلند شد، با چنان سرعتی از توی رختخواب بلند شدم چادر سر کردم و خودم را جلوی در رساندم که همۀ تنم به رعشه افتاد. نمی توانستم فکر کنم چه کسی پشت در است و چه پیغامی دارد. در را که باز کردم و منصوره خانم را روبه رویم دیدم پاهایم سست شد و تنم یخ کرد. منصوره خانم مثل همیشه شیک و تروتمیز بود. متوجه شد از دیدنش جا خورده ام ،گفت: فرشته جان هول نکنی. چیزی نیست. ما میخوایم بریم تهران سری به مریم بزنیم. آمدیم تو رم ببریم. برای عروسیش که نشد بیای. به راحتی نفسی کشیدم گفتم: «ممنون اما کاش زودتر میگفتید! من که الان آمادگی ندارم.» در همین موقع حاج صادق که کمی دورتر ایستاده بود، جلو آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «راستش فرشته خانم، علی مجروح شده.»
با شنیدن اسم علی آقا و خبر مجروحیتش دنیا دور سرم چرخید. دستم را به در حیاط گرفتم تا پس نیفتم. منصوره خانم دستم را گرفت گفت: «به خدا چیزی نشده خواستیم تنهایی بریم گفتیم فردا خبردار بشی از ما ناراحت میشی.»
حالم خوب نبود. انگار روی زمین نبودم. قلبم به شدت به قفسه سینه ام می کوبید.
منصوره خانم گفت: «فرشته جان به خدا چیزی نشده. من که به تو دروغ نمیگم.»
رؤیا و نفیسه هنوز خواب بودند. دلم نیامد بیدارشان کنم. ساکم را، که همیشه گوشه اتاق بود برداشتم و بی سروصدا بیرون آمدم. سوار ماشین حاج صادق شدم گفتم: «بریم به مادر خبر بدم.» محل کار مادر سر راهمان بود کارگاهی در طبقه دوم یک خانه مسکونی در خیابان باباطاهر. چند اتاق بزرگ داشت. اتاق برش، اتاق پاک دوزی و اتاق خیاطی. مادر مسئول کارگاه بود. از این اتاق به آن اتاق میرفت و با حوصله کارها را بررسی می کرد. صدای قیر قیر چرخهای خیاطی مارشال و سینگر با صدای دستگاه های برش قاطی شده بود. زنهای چادری پشت چرخهای خیاطی در حال دوخت و دوز بودند. مادر توی اتاق خیاطی بود و بالای سر خانمی ایستاده بود و داشت به آن خانم چیزی میگفت. شنیدن صدای کلپ کلپ چرخهای دستی برایم خاطره انگیز بود. یاد بچه گی ام می افتادم و خیاطی کردن مادر.
چه لباسهای قشنگی با همین چرخهای دستی مشکی که عکس شیر روی بدنه اش داشت، برایمان میدوخت. دامنهای چین و واچین و پیراهنهای کلوش چیت. جلو رفتم و گفتم: «سلام مادر، خسته نباشی.» مادر از دیدنم تعجب کرد و دلواپس شد. گفتم: «چیزی نشده. علی آقا مجروح شده بردنش تهران منم با منصوره خانم و حاج صادق میخوام برم.» مادر رنگش پرید اما به روی خودش نیاورد. دستم را گرفت و گفت: «ان شاء الله که چیزی نیست. میخوای منم بیام؟» گفتم «نه ماشین جا نداره منیره خانم هم هست. دوست علی آقا هم میخواد بیاد.»
مادر زیر لب آیة الکرسی میخواند گفت: «بریم به سلامی بدم.» تا جلوی ماشین آمد و با منصوره خانم و حاج صادق و منیره خانم سلام و احوال پرسی کرد مرا بغل کرد و بوسید و خداحافظی کردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید علی چیتسازیان
در کلام رهبرِ انقلاب
❣به مناسبت ۴ آذر ماه
سالروز شهادت شهید چیت سازیان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #شهید_چیت_سازیان
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
کانال دفاع مقدس
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۷
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 شهید چمران با انجام طرح آب میگفت، الآن مطمئن شدم که دشمن دیگر به فکر پیشروی نیست و ضربات و شبیخون های ما، اثر خودش را گذاشته ولیکن هنوز هم از راه هویزه - سوسنگرد و جاده سوسنگرد - اهواز احساس خطر می کنیم. باید کاری کنیم که آب رودخانه کرخه را به کار ببریم تا خیالمان از آن محور آسوده گردد! هنوز خطر از سوی تپه های الله اکبر - پادگان حمیدیه و از طریق جاده سوسنگرد - اهواز وجود دارد. دشمن هم از لحاظ زرهی و هم از نظر نفرات بر ما برتری دارد. ما هنوز سلاح کافی در دست نداریم هنوز هم از ام یک و برنو استفاده میکنیم و این سلاح ها هرگز کارساز نیست. برنو برای شکار پرندگان خوب است نه شکار تانکهای غول پیکر! بایستی آن قدر حمله شبیخون بزنیم تا اسلحه و مهمات را از دشمن بگیریم ما باید با سلاح دشمن خودمان را مسلح کنیم. الآن که دشمن گرفتار آب و سرازیر شدن آن شده بهتر است فردا شب به او حمله کنیم و تا می توانیم سلاح سبک و دیگر سلاحهای جنگی از او به غنیمت بگیریم. دکتر چمران، قبل از طلوع آفتاب به مقر خود در اهواز و استانداری باز میگشت و وقت غروب به همراهی شهید رستمی و دو تن دیگر نزد ما می آمد!
شوهرم عباس حلفی و سه نفر از نیروهای او آماده برای حمله بودند. اول دکتر و همراهانش نماز مغرب و عشاء به جا می آوردند و زیر نور فانوس به بررسی نقشه محل استقرار نیروی دشمن می پرداختند. آنشب گفتند: بین ساعت ۲ تا ۳ شب که سربازان بعثی خواب باشند با سلاح سبک و نارنجک دستی حمله کنیم و تا میتوانیم رعب و وحشت در بین نیروهای دشمن به وجود آوردیم و آنان را بکشیم و اسلحه و مهمات جنگی را از آنان بگیریم. شش نفر نیرو راه افتادند و با موتورهایی که از قبل آماده بوده، حرکت کردند.
آن شب من در سنگر نماندم. دست دعا را به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا تو کمک کن. این متجاوزین کافر به روستاهای ما آمدند، خانههای ما را ویران ساختند، مزار عمان را سوزاندند. جوانهای ما را شهید کردند. این دکتر جوانمرد آمده تا ما را از دست این ناجوانمردها نجات دهد. خدایا او و همراهانش را زنده برگردند و دشمن را ذلیل و خوار کند. دشمن هم از بس ترسیده بود، منور می انداخت و بی هدف مناطق را بمباران میکرد. فاصله بین خانه ما و دشمن زیاد نبود. گویا دکتر در نزدیکی خط اول دشمن به همراهی دیگر نیروهایش کمین کرده بود تا کاملاً سربازان دشمن بخوابند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هفتادودوم
مسیر مطالعاتم دوباره عوض شد. حالا در مورد اسلام و کمونیسم و انقلاب و تاریخ معاصر میخونم.
با کتابهای دکتر شریعتی و سروش و بازرگان شروع کردم، مجبورم برای اینکه بتونم با کمونیستها بحث کنم کتابهاشون را بخونم. مانیفست و کاپیتال و چگونه آهن آبدیده میشود و چند تا کتاب از ماکسیم گورکی و تولستوی و داستایفسکی وچند تای دیگه را بسرعت خوندم. کتابهای علمی و فلسفی شون انباشته از اصطلاحات غریب است،
پراتیک
دیالکتیک
بورژوازی کمپرادور
اپورتونیسم
پلنوم وووو. یه کتاب که میخواهی بخونی باید یه کتاب هم برای ترجمه ی این اصطلاحات داشته باشی.
از داستان نویسهاشون کتابهای گورکی و داستان نویسی به سبک گورکی را پسندیدم. خیلی خودمونی و خاکی مینویسه. آدم احساس میکنه از همین طبقه خودمونه.
در این بین با تعدادی نویسنده اروپایی غیرکمونیست ولی خوش قلم هم آشنا شدم، مارک تواین و جک لندن و لیلیان وینیچ وووو ولی همه اینها یه طرف، ویکتورهوگو یه چیز دیگه است. وقتی بینوایان را میخوندم انگاری تو این دنیا نبودم. اصلا گذر ساعت را نمیفهمیدم.
تصویرپردازیه بینهایت زیبا از محیطِ لحظه ها آدم را مبهوت میکنه. هنوز دلم برای کوزت و مادر بینواش میسوزه.
هنوز هم فکر میکنم خیلی از زنهای بدکاره مثل فانتین از سرناچاری و وجود مردهای فاسد به فساد آلوده شدن. هنوز تلنگری که اون پدر روحانی به وجدان خفته ژان والژان زد تو وجودم ورجه وورجه میکنه و این سئوال تکرار میشه که مگه در جامعه بشری چندتا از اون پدرهای روحانیِ آگاه و چندتا وجدان آماده بیدار شدن وجود داره؟ جامعه ما مملو از تناردیه هایی ست که تنبلن و با کلاهبرداری و شیادی میخوان ره صدساله را یک شبه بگذرونن، جامعه ما انباشته از ژاورهای خشک و قانونمندی ست که تمام توانایی شون را برای اصلاح جامعه با ابزار خشک قانون و چوب و چماق صرف میکنن و حاضر نیستن قبول کنن انسان یه موجود چند بعدیه و گاهی میشه بجای زندان و قوانین خشک از ابزارهای معنوی استفاده کرد.....
شاید ویکتورهوگو توی اون سالها و در فرانسه با یه حاج مجید بانی و خادم مسجد فاطمیه کفیشه برخورد داشته و این قسمت را برای تقدیر از او نوشته.
حالا بحث کردن با کمونیستها راحتتر شده.
هر وقت میخوام حالشون را بگیرم به طرف بحثم میگم اپورتونیست چپ نما، آی کفری میشن، آی جیگرم حال میاد.
برای عصبانی کردن مجاهدین هم کافی بود بهشون بگی شما التقاطی هستید و پیکاریها، زائیده تفکرات التقاطی شما هستن.
اما توده ایها خیلی خونسرد بودن، از اینکه بهشون بگیم شما وابسته و مزدور شوروی هستید اصلا ناراحت نمیشن تازه خوشحال هم میشن از اینکه بهشون بگیم به مصدق خیانت کردید هم دلخور نمیشن، عجب گروه باحالی!!!
بچه های مسجد فاطمیه یه مراسمی توی کوچه برگزار کردن.
سرود انقلاب انقلاب اسلامی را بصورت دسته جمعی اجرا کردن، خیلی جالب بود.
پائیز رسید و بازگشایی مدارس، رفتم دوم دبیرستان رشته فرهنگ و ادب.
مدارس هم بلوای بحث و جدل است.
وسط کلاس و درس، بحث آزادی و محدوده آزادی پیش کشیده شد، بعضیا میگن ما باید آزاد باشیم هر وقت دلمون خواست بیاییم درس بخونیم هر وقت دلمون نخواست از کلاس بریم بیرون!!!
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 کتابها و ارشادات اداره امور درمانی به عنوان بالاترین سازمان پزشکی عراق از لزوم برخورد ملایم با مبتلایان به این نوع بیماری روحی، روانی و دادن مرخصی های استعلاجی در شرایط جنگی خبر می داد. این تشخیص، افسر توجیه سیاسی را موظف میکرد تا برای تقویت روحیهها و تشریح حقانیت جنگ علیه ایران تلاشهایی مبذول بدارد. ولی تنها راه علاج این نوع بیماریها خاتمه جنگ بود و این امر از عهده عراق خارج بود. آینده از شرایط ناگواری برای نظامیان عراقی خبر میداد ولی آنها متوجه نبودند.
با پایان یافتن سال ۱۹۸۰ رسانه های تبلیغاتی بین المللی در مورد عزیمت پنج، شش لشکر ایرانی از مناطق شرق و شمال ایران به جبهه ها اطلاع دادند.
همچنین خبر حرکت این لشکرهای سازمان یافته نشان داد که ایران بعد از دفع حملات عراق تعادل خود را به دست آورده و اینکه آماده است برای مجبور ساختن عراقی ها به عقب نشینی ضد حمله های منظم و قدرتمندی بزند. در این حال، کارشناسان سعی کردند محور یا محورهای ضدحمله های ایران را پیشگویی کنند. بیشتر ناظران پیش بینی کردند که جبهه خوزستان محور اصلی حملات است. در آن روز خفاجیه(سوسنگرد) صحنۀ مرگ و خون و حماسه بود. نیروهای مهاجم عراقی هنگام پیشروی سریع و ناگهانی توانستند به راحتی وارد شهر شوند، ولی چند روز بعد به خاطر روبه رو شدن با مقاومت شدید اهالی مجبور به عقب نشینی شده و در چند کیلومتری غرب این شهر استقرار یافتند. حملات ایران طی سه ماه بی وقفه ادامه یافت به طوری که عرصه بر نظامیان عراقی در آنجا تنگ شد. با این همه ایرانیها تحولی اساسی در توازن قوا به وجود نیاوردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"کلّمینی"
شهادت بانوی بی حرم
حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🔻 با نوای
"حاج مهدی رسولی"
یکمی حرف بزن حرف رفتن نزن
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂