eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸ناله منصوره خانم دل آدم را آتش میزد. جگر را می‌سوزاند. با گریه دویدم جلوی راه علی آقا پرسیدم علی آقا راستش رو بگو چی شده؟» چشمها، صورت و گلوی علی آقا سرخ بود، اما گریه نمی‌کرد. انگار تازه مرا دیده بود. با یک حالت خاصی با مهربانی غمگنانه ای نگاهم کرد و گفت: «امیر، داداشم، شهید شد.» منصوره خانم از اتاق بیرون دوید و گفت: «علی، علی وایستا، راستش رو بگو. الان امیرم کجاست؟!» علی آقا بغض کرده بود اما گریه نمی کرد. آغوش باز کرد و منصوره خانم را بغل کرد. سر و شانه‌های مادرش را نوازش کرد و در گوشش زمزمه کرد. مامان مقاوم باش! از حضرت زینب از حضرت زهرا کمک بگیر. از خدا کمک بخواه. مامان باید صبور باشی. مامان الان امیر کنار شهدای کربلاست. امیر به امام حسین لبیک گفته. ما هم باید بگیم شما، من، بابا، همه باید لبیک بگیم. امیر مقام کمی پیش خدا نداره. مقامش رو پایین نیار. مثل کوه باش. اینا همه امتحانه. برای چیزی که در راه خدا داده ی گریه نکن، افتخار کن. مامان به خدا امروز مسلمان واقعی شدی. منصوره خانم کمی آرام شد. علی آقا رو به ما کرد و گفت: «تا جایی که می‌شه جلوی گریه تان را بگیرید. سرتان بالا بگیرید. با عزت و افتخار به مهمانای امیر خوشامد بگین از امروز همه رفتارای ما زیر ذره بین دشمنه. عجز از خودتان نشان ندید. کم کم دوست و آشنا و در و همسایه خبردار شدند و برای تبریک و تسلیت به خانه مادر شوهرم آمدند. هیچکس فکر نمیکرد امیر به این زودی شهید بشود. همه قبل از اینکه نگران امیر باشند نگران علی آقا بودند که از اول جنگ در جبهه بود. منصوره خانم حال خوشی نداشت اما سعی می‌کرد مثل همه مادران شهدا گریه نکند و صبور باشد. مادر و بابا و خواهرها از راه رسیدند. در و دیوار سیاه پوش شد. عکس امیر با روبانی مشکی رفت روی دیوار. از همه جای خانه غم می‌بارید. همسایه ها برای کمک به آشپزخانه می‌رفتند. آب یخ و شربت زعفران درست می‌کردند و با خرما و میشکا از مهمانها پذیرایی می کردند. بوی آرد سرخ شده و حلوا خانه را پُر کرده بود. منگ بودم، ناخوش احوال و مریض و بیحال. دلم می‌خواست به جایی خلوت بروم و راحت و آسوده بخوابم و وقتی از خواب بیدار می‌شوم، امیر باشد، با آن همه مهربانی و عشق و نشاط و سرزندگی. امیر، با آن عینک کائوچویی دور مشکی تا مرا میدید می‌خندید و یک لحظه «خواهر فرشته، خواهر فرشته» از دهانش نمی افتاد.. شب بود که مریم و خانواده شوهرش و حاج بابا و خانم جان و دایی محمد و خاله فاطمه و فامیلهای تهرانی گریان و نالان آمدند. از شیون و عزاداری آنها عاشورایی به پا شد. امیر برای همه فامیل عزیز بود و برای حاج بابا و خانم جان عزیزتر. اگر علی آقا نبود تا صبح همه‌مان پس می افتادیم. گاهی منصوره خانم را در آغوش می‌گرفت و برایش حرف می‌زد و گاهی کنار آقا ناصر می‌نشست و سر روی شانه او می‌گذاشت و دلداری اش می داد. گاهی حاج بابا و خانم جان را در آغوش می‌گرفت و با حرف هایش آنها را آرام می‌کرد؛ اما تا پیش من می آمد، درد دلش شروع می شد. می گفت: از اول جنگ تا به حال یک گردان از دوستا و رفیقام شهید شده‌ان؛ اما هنوز من زنده ام امیر چهار ماه بود رفته بود جبهه. من هفت ساله تو جبهه ام این انصاف نیست! من چه کار کرده‌م که خدا من قبولم نمی‌کنه و در عوض به این زودی امیر می‌بره. چرا امیر باید به این زودی شهید بشه و من هنوز زنده باشم!» من می‌شنیدم و بغض می‌کردم علی، ناشکری نکن به قول خودت راضی به رضای خدا باش. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر روزهایی که زهرا وار تنها و بی یار، گوشه‌ای از جبهه ترکشی نصیب می‌شد و ... یادش بخیر شهیدان ما که اقتدا کردند به مظلومیت مادر و رفتند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۷ ابوالقاسم حداد پور ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 اگر در شب‌های مختلف عملیات، شبیخون ها انجام نمی شد بدون شک دشمن با دو حمله ساده، شهر اهواز را می‌گرفت. زیرا نیروی بازدارنده در برابر او نبود. تنها یک گردان بود که متلاشی شد و افراد آن یا شهید شده یا مجروح گردیدند. در آن شرایط، بنی صدر، رئیس جمهور بود و هیچ اقدامی نمی کرد و جنگ را سیاسی کرد و ماهم در اواخر مهر ماه سال ۵۹ از وسط خیابانهای خلوت اهواز عبور می کردیم و یأس و نا امیدی ما را فرا گرفته بود. زیرا کل خوزستان از دزفول، سوسنگرد، هویزه، اهواز، خرمشهر و آبادان کاملاً در محاصره بوده و هر آن کل استان امکان سقوطش را می رفت، و لذا به همراهی یکی از برادرها به نام یحیوی رفتیم به منزل آقای طاهری که در آن زمان امام جمعه اهواز بودند. وقت غروب بود که وارد منزل ایشان شدیم گفتیم: حاج آقا دشمن از هر سو در محاصره شده است و هر آن هم وارد شهر اهواز می‌شود. اگر ما صدایمان را به تهران نرسانیم فردا در روز قیامت مسؤول خواهیم بود. لذا به آقای طاهری گفتیم: با بنی صدر شخصاً گفتگو کند، شاید تصمیمی در دفاع از اهواز و استان اتخاذ کند. بلافاصله آقای طاهری با تهران تماس گرفت و با بنی صدر صحبت مفصلی کرد و از او پرسید بالاخره شما کمک می‌کنید؟ گفت: شما بروید بر سر کارتان و ما به شما خبر می دهیم. ظاهراً وضعیت بحرانی استان را به عرض امام(ره) رساندند و همان وقت هم خبر دادند که مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای که به همراهی دکتر چمران در اهواز بودند به تهران دعوت شدند تا تصمیم بزرگی گرفته شود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سرفصل دیوان امشب بیا تا جرعه‌اى از شعر مهمانت‌كنم تك‌بیت اشعار منى سرفصل دیوانت‌كنم تندیس زیباى تو را از نو بسازم با غزل زیباترین اسطوره تاریخ ایرانت كنم هرشب‌خیال یاد تو در من چه‌غوغا مى‌كند امشب‌در آغوشم‌بیا تا مست وحیرانت كنم چون ماه شبهایت شوم امشب میان آسمان تا در مدار عاشقى مانند كیوانت كنم از جام لبهایت بیا برمن بنوشان جرعه اى آنگه به‌من فرصت بده تا بوسه‌بارانت كنم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 مشکل دیگر ما استحمام بود که خوشبختانه، با استقرار در موضع جدید منتفی شد. آب حمام را سربازان گماشته فراهم می‌کردند و در مخزن ابتدایی که در نزدیکی قرارگاه احداث کرده بودیم، می ریختند. سپس افسران به نوبت دوش می‌گرفتند. از نظام گماشتگی در ارتش عراق به شدت نفرت داشتم. هر افسری یک سرباز را به اسم گماشته به خدمت خود در آورده بود. ولی من هرگز حاضر نبودم سربازی را به خدمت خود درآورم، از طرفی به جهت داشتن درجه نظامی نمی‌توانستم خودم این کار را انجام دهم چون این عمل توهین محسوب می‌شد. برای همین از گماشته معاون فرمانده گردان با پوزش تمام می‌خواستم بشکه آبی تهیه کند تا سر و بدن خود را از گرد و غبار بشویم. افسران از وجود گماشته ها برای خدمات روزمره، حتی پاک کردن کفش هایشان استفاده می‌کردند. مشکل استحمام به دستور فرمانده گردان در مورد احداث دو باب حمام مجزا برای افسران و درجه داران و سربازان منتفی شد. حمام ها از طریق روشن کردن اجاق زیر آنها گرم می‌شد و گروهانها سربازان خود را طبق برنامه ای مشخص مأمور انجام این کار می‌کردند. مصالح احداث این دو حمام از خانه ها و ساختمانهای شهر قصرشیرین تأمین شده بود. در آن موقع دستوراتی در مورد عدم انتقال مصالح ساختمانی از شهرهای ایران به خاک عراق صادر شده بود، ولی افراد فقط مجاز بودند در جبهه های نبرد و مواضع نظامی در خاک ایران استفاده کنند. فرمانده گردان می‌گفت: «ما دیر یا زود تاوان خسارات وارد به شهرها را خواهیم پرداخت، پس چرا از مصالح ساختمانی این شهرها استفاده نکنیم!؟» در مورد تغذیه هم موقعیت افسران بهتر از سربازان و درجه داران بود. در هر واحد یک غذاخوری مخصوص افسران وجود داشت و هر افسری ماهانه مبلغی به عنوان حق عضویت می پرداخت. مسئولیت اداره این غذاخوری به پزشکان واگذار می‌شد، چرا که کمتر از دیگران مشغله کاری داشتند. بدین ترتیب من به عنوان مسئول اداره غذاخوری افسران و رسیدگی به دخل و خرج روزانه منصوب شده بودم. جیره غذایی افسران به شکل خام سرو می‌شد و سربازان مسئول نظافت غذاخوری و پختن غذا بودند. هر روز عصر یک کامیون نظامی ظرفهای بزرگ غذا را حمل و در بین گروهانها تقسیم می‌کرد. غذا برای روز بعد هم نگه داری می‌شد زیرا ظهرها بیشتر خطر حمله وجود داشت. موظف بودم هر روز قبل از توزیع کنترل کنم. از کمیت و کیفیت غذا راضی نبودم، شکایات متعددی هم از سربازان در این مورد به گوش می‌رسید. بسیاری از سربازان که اجاق برقی هایی برای گرم کردن غذا داشتند از فروشگاه اردوگاه مواد غذایی را تهیه می‌کردند. هر نظامی ماهانه ده تا پانزده دینار برای تهیه غذا هزینه می‌کرد. با اینکه گاهی مواد غذایی یگانها مناسب بود ولی تهیه و پخت آن مشکل بود. بارها اتفاق افتاد که با اصابت خمپاره ای به محل توزیع جیره های غذایی دهها سرباز که در اطراف کامیون حامل مواد غذایی اجتماع کرده بودند، به خاک و خون می‌غلتیدند. برای گرفتن مرخصی نیز افسران نسبت به سربازان و درجه داران از اولویت برخوردار بودند. افسران به چهار گروه تقسیم می‌شدند، هر گروه فقط یک هفته مرخصی داشت و حدود سه هفته در جبهه حضور می یافت. اما سربازان به پنج گروه تقسیم می‌شدند، هر یک از آنها چهار هفته را در جبهه سپری می‌کردند و یک هفته مرخصی داشتند. مرخصی دوره ای تنها امید هر نظامی اعم از افسر و درجه دار در جبهه آنها مشکلات و ناراحتی‌های جبهه را به امید مرخصی آینده تحمل می‌کردند و موقع استفاده از مرخصی شور و حال قابل توجهی در روحیه آنها پدیدار می‌شد، به همین جهت، برای یک نظامی، خبری مصیبت بارتر از تعلیق و یا تأخیر مرخصی ها نبود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 صبح روز بعد توی کوچه پر بود از لندرورهای جهاد سازندگی و پاترولهای سپاه و اتوبوس و مینی بوسهایی که آمده بودند تا مردمی را که توی خانه و کوچه تجمع کرده بودند به باغ بهشت ببرند. علی آقا پیراهنی قهوه ای پوشیده بود که توی تنش باد میخورد. انگار فقط استخوانهای شانه هایش بود که پیراهن را نگه میداشت. صورتش تکیده و لاغر و زرد شده بود. معلوم بود شب سختی را گذرانده. هیچ کداممان از دیروز نه ناهار خورده بودیم نه شام و نه صبحانه. على آقا منصوره خانم را در آغوش گرفته بود و مدام زیر گوشش می‌گفت: «مامان، به خودت مسلط باش مقاوم باش. زینب گونه رفتار کن. حواست به دشمن باشه.» مریم نمی‌توانست خودش را کنترل کند. خواهرانه اشک می‌ریخت. علی آقا می‌گفت مریم جان، گریه کن، اما نه با صدای بلند. مواظب باش صدات نامحرم نشنوه.» از هنگامی که خبر شهادت امیر آقا را شنیده بودم، حالم بدتر شده بود. هنوز عُق می‌زدم. داشتم میدویدم به طرف دستشویی. علی آقا مرا دید، پرسید چیه؟ هنوز تو خوب نشده ی؟ میخوای به یکی از بچه ها بگم! ببردت بیمارستان؟» فکر نمی کردم علی آقا در آن وضعیت حواسش به من باشد؛ چه برسد به اینکه مرا بفرستد به بیمارستان گفتم: «نه، چیزی نیست، الان خوب می‌شم.» هوا گرم بود. گرما بیشتر اذیتم می‌کرد. آرام آرام همه از خانه بیرون آمدیم. تعدادی از همسایه ها در خانه ماندند تا برای مهمانهایی که بر می‌گشتند آب خنک و شربت و حلوا درست کنند. من با مادر و بابا پایین رفتم. جمعیت زیادی که برای تشییع امیر آمده بودند. همه سوار اتوبوسها یا ماشین‌های شخصی می‌شدند و به طرف باغ بهشت حرکت می‌کردند. مسیر عبورمان تا باغ بهشت پُر از ماشینهای نظامی سپاه و لندرورهای جهاد بود که اغلب شیشه ها و بدنه هایشان با عکس امیر، پارچه سیاه، و گل پوشیده شده بود. وقتی به باغ بهشت رسیدیم گروه موزیک در حال نواختن بود و تعداد زیادی سرباز و سپاهی در دو طرف ایستاده بودند. تابوت امیر با پرچم و گل آذین شده بود و وسط محوطه مقابل غسالخانه روی زمین بود. سربازها و سپاهی‌ها به نشانه احترام دست خود را کنار پیشانی گذاشته بودند و با سکوت عمیقشان عزاداری می کردند. با دیدن تابوت امیر پاهایم لرزید. منصوره خانم آقا ناصر، حاج صادق و علی آقا زیر بالکن غسالخانه ایستاده بودند. منصوره خانم و مریم صورتشان سرخ بود اما گریه نمی‌کردند. پاهایم می لرزید. مادر زیر بازویم را گرفت. یاد روزی افتادم که برای تشییع جنازه مصیب آمده بودیم. موزیک قطع شد و صدای تلاوت قرآن از بلندگو پخش شد. قاری روی بالکن داشت قرآن می خواند. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. حاج صادق و علی آقا و آقا ناصر و امام جمعه و استاندار و چند نفر دیگر روی بالکن رفتند. وقتی تلاوت قرآن تمام شد مجری از امام جمعه خواست که پشت تریبون برود. امام جمعه و استاندار سخنرانی کردند و بعد از آنها نوبت علی آقا شد. هوای باغ بهشت گرم بود. هر لحظه حالم بدتر می‌شد. علی آقا داشت سخنرانی می‌کرد سلام بر حسین سلام بر یاران حسین، من از مردم شهیدپرور استان همدان بسیار سپاسگزارم که برای تشییع جنازه امیر چیت سازیان به اینجا تشریف آورده اند. خیلی زحمت کشیدید. اما مردم از شما خواهش بزرگ تری دارم. امام را تنها نگذارید. حـــرف امام را با گوش جان پذیرا باشید. امام سه سال پیش از ما خواستند جبهه ها را خالی نگذاریم و دفاع را واجب دانسته‌اند. جبهه های گوناگون برای خودمان درست نکنیم. جبهه فقط خط مقدم است و حضور در آن برای همه واجب است نگذارید امام دوباره پشت تریبون برود و از ما برای چندمین بار بخواهد به جبهه برویم اگر ما سرباز خوبی باشیم امام عزیز یک بار فرموده اند و این برای ما کافی است. ما باید به دنیا ثابت کنیم که هر چه امام ما میگوید با جان و دل خریداریم. با یک دست قرآن و با دست دیگر سلاح برگیرید و به سوی جبهه های حق علیه باطل حرکت کنید و فریاد بزنید: جنگ جنگ تا پیروزی. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
10.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 روضه سوزناک حضرت زهرا 😭 🔸 من که از فضه شنیدم بهتری، الحمدلله در زدم دیدم خودت پشت دری، الحمدالله ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂