🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۸
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
در آن زمان، با بسیج عشایری و استانداری خوزستان همکاری داشتم و چون به راه های مختلف استان آشنا بودم و بسیار سریع و دقیق کار میکردم از من خواسته شد تا حرکت تانک ها و نیروهای دشمن را گزارش دهم.
فوراً به سوی حمیدیه و سوسنگرد حرکت کردم و با چفیه سبز سادات و لباس عربی در حالی که همسرم کنارم نشسته بود به کوت سید نعیم طالقانی رسیدیم که ناگهان با تانکها و نیروهای عراقی رو به رو شدم. گفتم: اگر بخواهم برگردم آنها با تیربار مرا می زنند، لذا به صورت عادی به حرکتم ادامه دادم. در جلوی تانک ها که جیپ فرماندهی ارتش بعث حرکت می کرد مرا متوقف کردند و گفتند: سید تو این همه تانک را نمی بینی؟ چطوری جرأت کردی از میان تانک ها حرکت کنی؟ گفتم: من دارم به بستان می روم؛ چون خانواده ام آنجا هستند و من سید آنجا هستم و پدرم بیمار است و هر چه زودتر باید نزد او و خانواده ام برسم. گفتند: وقتی که داشتی می آمدی کجا نیروهای ایرانی را دیدی؟ جواب دادم من به نیروهای ایرانی چه کار دارم. اصلاً در بین راه نیرویی ندیدم. پرسیدند: شما که از حمیدیه آمدی اصلاً هیچ نیرویی آنجا ندیدی؟ گفتم من آن قدر در استرس به سر میبردم که اطرافم را نگاه نمی کردم وانگهی من با سرعت می راندم که سریع به بستان برسم. در حمیدیه مردم عادی هم هستند و نیرویی وجود ندارد.
گفتند: مطمئن هستی؟ باز گفتم: شما اجازه بدهید راهم را باز کنند تا به خانواده ام برسم. زنم هم به آنها گفت: ما سادات هستیم و می خواهیم زودتر به بستان برسیم. آنها حرفهای ما را باور کردند و اجازه دادند به طرف سوسنگرد حرکت کنیم. در ابتدای ورودی شهر سوسنگرد دژبان آنها مرا متوقف کرد و من داستانم و نام آن افسر را بردم که او به من گفت اگر کسی مزاحم شما شد بگو فلان افسر به من اجازه داد. اسم او را که آوردم راهم را باز کردند اما فرمانده سپاه سوسنگرد را دیدم که روی جاده افتاده بود. او سردار سرلشکر حبیب شریفی بود. او را می شناختم و بارها او و همکارانش را در اطراف نیزار می دیدم که با بعثی ها مبارزه میکرد. اطراف او عده ای از سربازان بودند. می خواستم بپرسم که چه شده؟ اما سربازان عراقی مانع شدند و گفتند: سید برو کاری نداشته باش.
منهم به سوسنگرد رفتم .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
#گزیده_کتاب
🍂 رد پای آفتاب
┄═❁❁═┄
انفجار نارنجک در بحران
مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود پس از شکستن خط مقدم دشمن در آن سوی جاده اهواز - خرمشهر تمام شب را در تعقیب نیروی عراقی بودیم به گونه ای که نماز صبح را ضمن پیشروی میخواندیم.
شهید صالح نژاد بچه ها را ترغیب میکرد که از تاریکی استفاده کرده و تا قبل از روشنایی هوا خود را به دژ نوار مرزی برسانیم جناح راست ما خود را به هدف رسانده بود اما به دليل طول مسیر و درگیری شدید با دشمن ما نتوانستیم در تاریکی هوا به دشمن برسیم.
خورشید داشت طلوع میکرد که نزدیکیهای دژ نوار مرزی رسیدیم. دشمن شکست خورده پس از عقب نشینی بروی دژ مستقر شده بود و با تیربار دشت را که خالی از هر عارضه ای بود زیر آتش گرفته بود به گونه ای که نیروها زمین گیر شده بودند؛ به طوری که به کسی اجازه حرکت نمیداد؛ شاید همه منتظر بودند تا یکی تیرهای ذوب شده را به جان بخرد و صدای تیربار را قطع کند.
در این لحظه شهید صالح نژاد که در چنین مواقعی وارد عمل میشد و با درایت و شجاعت و ایثار خود، گره از کار میگشود؛ در مقابل شلیک بیامان دشمن میدوید و خود را در مقابل دیدگان همه به خاکریز دژ که حدود ۲ متر از زمین ارتفاع داشت رساند و با پرتاب یک نارنجک دستی به سوی سنگر تیربار که مستانه و هلهله کنان شلیک میکرد، صدایش را خاموش نمود؛ و به جای آن صدای صلوات رزمندگان فضا را عطر آگین کرد.
به دنبال آن بسیجیان از جان گذشته در حالی که شعار «الله اکبر و لاله الالله » بر زبان داشتند فاتح خط دشمن شدند. اما شهید صالح نژاد پس از پرتاب نارنجک، خود نیز از ناحیه دست مجروح شده بود ولی تا پایان عملیات با دستی مجروح در خط مقدم دوشادوش رزمندگان میجنگید و ایستادگی میکرد. او علاوه بر این که درد جراحتتش را تحمل میکرد هم به نیروها روحیه میداد و هم گردانش را هدایت میکرد.
راوی: ایرج نادبی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#رد_پای_آفتاب
مجموعه خاطرات شهید عبدالحمید صالحنژاد
به قلم: ایرج کاج
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
دعا و پست و....
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
دعای کمیل از بلند گو پخش می شد ، در گوشه و کنار هر کس برای خودش مناجاتی داشت.
آن شب میرزایی و جعفری بالای تپه نگهبان بودند. میرزایی حدود دو کیلو انار با خودش آورده بود بالای تپه تا موقع پست بخورد. هنگام دعا که عبارت خوانی می کردند او هم انارها را فشرده می کرد و ضمن همراهی با ذکر مصیبت و گریه، آنها را یکی یکی همانطور که سرش پایین بود می مکید! کاری که گمان نمی کنم تا به حال کسی کرده باشد.
به او می گفتم بابا یا بخور یا گریه کن هر دو که با هم نمی شود. ولی او نشان می داد که نه.... انگار می شود! ☺️
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۵
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔹 بعد از وقوع انفجار این گفت و گو با من صورت گرفت:
- سلام، چطوری سرگرد!؟
- خوبم فرمانده!
- در واحد شما چه خبر شده؟ صدای انفجار شدیدی را شنیدم.
- گروهی ایرانی که به مواضع ما نفوذ کرده بودند به تانکهای واقع در پشت منازل حمله کردند.
- تلفاتی هم وارد شد؟
- بله، سه دستگاه تانک منهدم و هفت نفر کشته شدند.
صبح روز بعد، تحقیق درباره نحوه نفوذ نیروهای ایرانی، چگونگی انجام وظیفه نگهبانها و نقش فرمانده گردان در این اتفاق شروع شد.
در پایان تحقیقات چنین نتیجه گیری شد که فرمانده گردان، سرگرد عزالدین مقصر است زیرا از پستهای نگهبانی بازرسی شبانه به عمل نیاورده است. در این تحقیق افسر اطلاعات گردان نیز مقصر شناخته شد زیرا از طریق پستهای نگهبانی او بطریهای شراب به طور
مخفیانه وارد مقر گردان شده بودند.
🔸 تانک ها و پناهندگی
شب دوم، گردان در ترس و وحشت بی سابقه ای به سر می برد. خونهای ریخته شده به زمین هنوز خشک نشده بود و اعضای تیم تحقیق به نتیجه قطعی نرسیده بودند. گردان در ترس و وحشت بی سابقه ای به سر میبرد. افسران، پستهای نگهبانی را مرتب بازرسی میکردند و خدمه تانکها در مواضعشان مستقر بودند. تیرانداز، راننده، دیده بان، بی سیم چی و فرمانده تانک همه در جای خود حاضر بودند. این گروه، افراد تانک را تشکیل میدادند. تصور این بود که اگر آماده باشیم دشمن دیگر نمی تواند نفوذ کند. اما صبح، وقتی همه برخاستند، با حادثه جدیدی روبه رو شدند. ستوان عدنان البصری، در منطقه خرمشهر به جمهوری اسلامی ایران پناهنده شده بود. او که ستوان فرمانده تانک تی ۷۲ بود، با تانکش به ایران پناهنده شد. وقتی این خبر را شنیدم با خود گفتم: «لعنت بر تو ستوان عدنان» لعنت بر من و خانواده ام. چرا اهالی بصره را در گردانم پذیرفتم؟
مرد و زن و کوچک و بزرگشان خائنند. آنها عاشق خمینی اند.
مثل زنان گریه میکردم؛ به خصوص برای تلفاتی که روز گذشته داشتیم و به خاطر همین، از نظر فرماندهی در زمره خائنین قرار گرفته و تحت نظر بودم. گزارشی نوشتم و در آن مطالبی آوردم که بی گناهی ام ثابت شود. نوشتم که عدنان البصری، از افراد مشکوک در گردان و لشکر بود. او رفتار نامعقولی داشت. گزارش را برای فرمانده لشکر فرستادم و پس از تحقیق طولانی از طرف لشکر و بررسی علل فرار این افسر، گزارش شفیع اصلی من شد و مرا از این بحران نجات داد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 عراقیها پس از مسافتی عقب نشینی، ایستادند و آرایش جدید گرفتند و بار دیگر با انبوه آتش تانک و تیربار و سلاح های دیگر به ما شلیک کردند. از افرادی که در این صحنه حضور داشت آقای اراکی حاکم شرع آبادان و خرمشهر بود. ایشان تعدادی از طلبه های قم را آورده بود. در جریان همین جنگ و گریز گلوله توپ بین آنها منفجر شد و پنج نفر از طلبه ها شهید شدند. یک گلوله توپ هم به جیپ افسر گردان اصابت کرد و او را به شهادت رساند. عراقیها آن روز به همت آن دو تکاور دیده بان ناچار شدند به مواضع قبلیشان برگردند. غروب، جهان آرا با یک سرهنگ ارتش آمد، ایشان فرمانده اتاق جنگ بود. مرا بغل کرد و بوسید و به سرهنگ گفت: «این همان محمد نورانی که به شما میگفتم، دارد مقاومت میکند.»
سرهنگ هم مرا در بغل گرفت و گفت: «بارک الله، خسته نباشید.»
پرسید: «بچه های ما هم بودند؟» گفتم: «آره آقا بودند.» قضیه افسر گردان دژ و تکاورهای دیده بان را تعریف کردم؛ خوشحال شد.
▪︎ چهارم
صبح بچه ها را پشت خط راه آهن مستقر کردم. خط راه آهنی که از کنار خانه های پیش ساخته میگذشت حالت خاکریز داشت و جای خوبی برای سنگر گرفتن بود. به بچه ها گفتم مراقب باشند عراقیها از این محور حمله خواهند کرد. تعدادی از بچه ها ناله میکردند که از دیشب تا حالا غذا نخوردیم، گرسنه ایم تشنه ایم. به هرکس میگفتیم برو مسجد جامع چیزی بگیر و بیاور نمی رفت. همه خسته بودند. وقتی دیدم کسی حاضر به رفتن نیست، خط را به غلام آبکار سپردم و با یکی از بچه ها که راننده یک وانت آبی رنگ بود، به طرف مسجد جامع رفتیم. بعد از میدان شهدا دیدیم عده ای دور چند سرباز جمع شده اند. ایستادیم. دو سرباز با پای زخمی کنار دیوار نشسته بودند. پرس وجو کردیم گفتند این دو نفر اینجا تیر خورده اند. گفتم اینها چطور تیر خورده اند؟ عراقیها که این نزدیکیها نیستند! شاید ترکش بوده. گفتند نه تیر بوده احتمال میدهیم اینها برای اینکه بتوانند از خرمشهر بروند خودشان به خودشان تیر زدند؛ روبه روی هم نشسته اند و همزمان به ساق پای همدیگر شلیک کرده اند. ناراحت شدم. آنها را سوار ماشین کردیم و به مسجد جامع بردیم و مردم آنها را به بیمارستان بردند. پیرمردهای خرمشهر توی مسجد جامع مشغول کارهای تدارکات بودند. پرسیدم: «غذا چه دارید؟» گفتند: «داریم لوبیا می پزیم، ولی هنوز آماده نشده.» مقداری خیار و نان و گوجه بود. چند ظرف آب را هم پر کردم. در محوطه مسجد دو بشکه بزرگ آب بود، با ماشین و گاری با پمپ از آب شط میکشیدند و توی آنها میریختند. از این آب برای شست و شو و توالت استفاده میکردند. کمی هم آب توی حوضچه های تصفیه خانه سازمان آب مانده بود که مخصوص آب شرب بود. موقع برگشت به دیزل آباد که رسیدم دیدم بچه ها محل خط دفاعی شان را رها کرده تا دیزل آباد عقب آمده اند. غلام آبکار را دیدم پرسیدم غلام چی شده؟» گفت «عراقیها دارند از پشت سر می آیند، توی محاصره ایم!». به محمد جهان آرا بیسیم زدم تا اتفاقات پلیس راه را بگویم. گفت آنجا را ول کن عراقیها از کشتارگاه وارد شهر شدند، الآن از میدان راه آهن در حال پیشروی به طرف خیابان مولوی هستند. هر چند نفر را می توانی به آنجا ببر.
دوازده نفر از بچه ها را جمع کردم از دیزل آباد به طرف کوی طالقانی برگشتیم و از آنجا به مرکز شهر رفتیم. در فلکه مقبل پیرمردی با دوچرخه می آمد به عربی گفت: برگردید برگردید، عراقی ها آمدند. خودم صدایشان را شنیدم.» گفتم: «شلوغ نکن عراقی ها کجا هستند؟»
پشت سرهم قسم می خورد که عراقی ها را دیدم. این را گفت و با عجله رفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادمان باشد..
زنگ تفریح دنیا
همیشگی نیست
زنگ بعد حساب داریم!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_همت
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 زمان، ۲۲ تیرماه سال ۱۳۶۱ است...
مردهایی با چهرههای مصمم در تصویرند، همگی با سربند قرمزِ «نصر من الله و فتح قریب» دو نفرِ پشتی کنجکاوند! تا حدی که زل زدهاند به دوربین، اما نوجوان کنارشان، نگاه به نقطهای دیگر دارد مظاهری (همان اسمی که روی لباسش نوشته شده) باید تویِ کوچهها و پسکوچهها درحال بازی باشد، چه چیـزی او را به دارخوین کشانـده ..!! جز جنگیدن برایِ وطن؟
اینجا بارها توسط دشمن
مورد حمله هوایی قرار گرفت...
عکاس: محمدرضا شرفالدین
صبحتون سرشار از موفقیت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#دارخوئن
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۹
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
آنشب بین بستگانم بودم. یادم هست شبی بود که ارتش عراق در حمیدیه شکست خورد و داستان از این قرار بود که در حمیدیه جوانان شهر و نیز تعدادی از سپاه اهواز با موشک و در وقت غروب به ارتش بعث که در حال حرکت به اهواز بود، حمله کردند و در چند دقیقه تعداد زیادی از تانکهای دشمن را به آتش کشیدند و بقیه تانک ها در گل گیر کردند. مردم شهرهای سوسنگرد و حمیدیه و روستائیان هم حمله کردند و تعداد زیادی از سربازان دشمن را از میان بردند. بلافاصله به سوی حمیدیه حرکت کردم و دیدم هلیکوپترهای جنگی هوانیروز به شدت تانک های در حال فرار دشمن را بمباران و موشکباران می کردند. عراق شکست خورده و از حمیدیه تا مرز تخلیه کرده و صدها تن از سربازان او به اسارت مردم در آمدند.
از سوسنگرد تا حمیدیه ادوات جنگی عراق از بین رفته و بقیه ارتش بعثی ها به سوی کرخه کور رفته و کسی از آنها باقی نمانده بود. مردم یزله و پایکوبی میکردند و از شکست ارتش صدام به شادی میپرداختند. آنها در خلال حرکتشان بسیاری از نیروهای مردمی را کشتند. در خانه های سازمانی شهر سوسنگرد دهها جوان پاسدار و نیروهای محلی را به شهادت رساندند. عده ای را با خوراندن بنزین آتش زدند از جمله یک سرباز به نام «محمدرضا سبهانی» را پس از خوراندن بنزین با آر پی جی به او شلیک کردند و به صورت مخوفی به شهادت رساندند. وقتی به حمیدیه رسیدم دیدم مردم محل، عده زیادی از سربازان دشمن را گرفته بودند و در ماشینهای مختلف سوار و آنان را به اهواز منتقل می کردند.
خلاصه غوغایی بود! من هم باز عده ای از اهالی بستان را که ماشین نداشتند به اهواز رساندم و مشاهداتم را به مسؤولان منتقل کردم. آنها از من خوتستند تا بروم و آخرین خبر را برای آنها بیاورم. بدون استراحت بازگشتم و از اهواز به سوسنگرد و از آنجا به شهر بستان رفتم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا آدم را آهسته آهسته
در کام خود فرو می.برد،
قدم اول را که برداشتی
تا آخر میروی باید مواظب
همان قدم اول باشی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_صیاد
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 چرا فاو؟
نکات تاریخی جنگ از کلاس تدریس سردار سیاف زاده
با مباحث جذاب:
○ غافلگیری دشمن
○ توان دشمن
○ جزر و مد رودخانه
○ جغرافیای منطقه فاو
○ تشریح مرحله ای عملیات و نتایج سیاسی
○ تثبیت، بازپس گیری و ورود به خاک عراق
بزودی 👇
در کانال حماسه جنوب
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 حکایت آن مرد غریب
┄═❁❁═┄
وقتى در تابوت را باز کردیم و چشمم افتاد به جنازه، يك لحظه فكر
کردم جواد خوابيده است و الان است که بيدار شود و دست بيندازيم
دور گردن هم. کاش عراقیها نبودند.
دلم می خواست هیچ کس در آن اتاق بزرگ
بيمارستان نبود. من و جواد ساعتى تنها مى شديم.
جنازه را موميايى
کردهاند. همه چيزش عوض شده. حالت قيافه و رنگ پوست و حالت
بدن، همه چيز تغيير کرده است. ولى براى من، جواد همان جواد
است.
سر تا پاى بدنش را وارسى کرديم. به جنازه اى نمى ماند که ده
سال پيش از دنيا رفته باشد. نه! عراقى ها مثل روز روشن دروغ مى
گويند. در مچ پاها و دست ها آشكارا آثار کبودى ديده مى شود. لابد
در ساعت هاى آخر زندگى او را به جايى بسته اند تا شكنجه اش
کنند.
دکتر توفيقى به عراقى ها گفت: مى خواهيم جنازه را
راديوگرافى کنيم. قبول کردند. جنازه را برديم به اتاق راديولوژى. از
سر تا پاى بدنش عكسِ راديولوژى گرفتيم.
جمجمه جواد شكسته است. محتويات سر را هم قبل از موميايى
کردن خالى کرده اند. دندان ها همان دندان هايى است که روزگارى
خودِ من برايش تعمير کردم. دکتر توفيقى قسمتى از ران را شكافت.
بافت هاى رويى حالت خود را از دست داده اند و رنگ شان تغيير
کرده است. اما بافت هاى زيرين تقريباً سالمند. بعيد است که بعد از
ده سال بافت هاى زيرين سالم بمانند. جواد را نهايت يك يا دو سال
پيش به شهادت رسانده اند. 🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#حكايت_آن_مرد_غريب
مؤلف: محمود جوانبخت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۶
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔹 شب به واحدهای گردان سرکشی میکردم. چند بطری شراب در یکی از سنگرهای سربازان دیدم. پس از تحقیق مشخص شد که افسران گردان هر روز همراه با هر وعده غذا شراب مینوشند. یک بطری را برداشتم و نوشیدم و گفتم گوارا باد، لعنت و عذاب هم گوارای وجود..»
🔸 اعدام ستوانیار
شب سوم گردان در آماده باش صددرصد به سر میبرد، همه چیز بیانگر وقوع خطر بود. با خواب به مبارزه برخاستم، امور گردان را از نظر امنیتی و عملیاتی پیگیری میکردم.
افراد همه چیز را حتی کوچکترین حرکتی را زیر نظر داشتند. آنها مضطرب و نگران به نورهایی که به اطراف تابیده بود نگاه میکردند. حتی مواظب صداها هم بودند. بیخوابی عذابشان میداد. اضطراب سرتاسر وجودشان را فرا گرفته بود. به خاطر دفاع از وطن نبود که خواب به چشمشان فرو نمی رفت بلکه از ترس جانشان بود. هنگام سپیده صبح وقتی که خورشید طلوع کرد و در حالی که افراد گردان هر کدام به سنگرهایشان میرفتند و از اینکه شب گذشته بی هیچ حادثه ای سپری شده بود خوشحال به نظر میرسیدند، ناگهان یکی از سربازان با جنازه "ستوانیار جبار فلیح" در توالت برخورد کرد. با سرعت به سمت جسد رفتیم. مرگ او طبیعی نبود. جسدش سالم بود. پس از تحقیق و کالبدشکافی آشکار شد که در ساعت دوازده و نیم شب دوشنبه، هنگامی که ستوانیار جبار به دستشویی رفته، یکی از افراد بسیجی در کمین او بوده است. وقتی در توالت را باز میکند دستی به سوی او می آید و جلوی دهان و نفس او را می گیرد. ستوانیار میخواهد فریاد بکشد اما بسیجی گلوی او را فشار میدهد و او را به داخل توالت میبرد و خفه میکند. این ستوانیار یکی از جنایتکاران جنگی در خرمشهر بود. او حدود پنج کیلوگرم طلا جمع آوری کرده بود و کودکی هشت ماهه را سر بریده بود. در این باره تحقیق به عمل آمد اما یکی از افسران تکریتی به نام "سرتیپ انور تکریتی" رییس ستاد لشکر هجده، وساطت کرد و او آزاد شد. از شنیدن خبر ترور این ستوانیار که مجسمه جنایت و ستم بود بسیار خوشحال شدم. خوشبختانه پرونده مرگ او بسته شد و کمیته تحقیق، گردان را در ترور ستوانیار به هیچ وجه مقصر ندانست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 قبل از استادیوم پیاده شدیم و آرام، دولا دولا به طرف استادیوم حرکت کردیم. در استادیوم خبری نبود اما از دور صدای تیراندازی میآمد. بچه ها گفتند به ساختمانها شلیک کنیم ببینیم جواب میدهند یا نه؟ ساختمانهای اداری استادیوم را به رگبار بستیم، پاسخی نبود. گفتم برویم جلوتر. نزدیکی های میدان راه آهن، تقی محسنی فر یکی از بچه های شجاع خرمشهر، بی سیم زد: «محمد کجایی؟ محمد کجایی؟» آرام حرف میزد. گفتم نزدیک میدان راه آهنم. گفت: «مواظب باش عراقی ها توی میدان راه آهن هستند» پرسیدم: «تو کجایی؟» گفت: «توی مسجد راه آهنم با بچه ها گیر افتادیم، نمی توانیم بیاییم بیرون، نفربرهای عراقی توی میدان راه آهن هستند.» آنها در مسجد را بسته بودند و عراقیها خبر نداشتند. گفتم: میگویی چه کار کنیم؟ گفت با هم بزنیم به عراقیها؟» گفتم: خوب هروقت رسیدم میدان خبرت میکنم، شما از مسجد بیرون بیایید ما هم از این طرف خیابان با هم بزنیم.
از خیابان بهارستان به میدان راه آهن رسیدیم. چند عراقی در آن بحبوحه مشغول نوشتن شعار روی دیوار و کلیشه زدن و چسباندن عکس صدام روی ساختمان شیر و خورشید بودند که نشان از قوت و پابه رکاب بودن تبلیغاتشان در خط اول داشت. دو نفربر و دو جیپ ۱۰۶ عراقی سر میدان ایستاده بودند. بی سیم زدم تقی ما رسیدیم. آنها بکباره از مسجد بیرون آمدند. ما هم آماده همزمان حمله کردیم و نفربرها و جیپها را به آتش کشیدیم. عراقی ها به طرف خیابان مولوی و خیابان سمت گمرک خرمشهر پا به فرار گذاشتند. حالا با تقی وسط میدان ایستاده ایم و نمیدانیم موقعیتمان نسبت به دشمن چیست. در این گیرودار که مانده بودیم چه کار کنیم چشمم به برادر کوچکم عبدالرسول افتاد. جا خوردم، گفتم رسول، اینجا چه میکنی؟» گفت: آمدم با عراقی ها بجنگم. گفتم برگرد برو خانه. گفت: «نمی روم.» دید اصرار میکنم گفت تو چرا اینجایی؟ چرا خودت نمی روی؟ دیدم قُدبازی در می آورد طور دیگری صحبت کردم. پرسیدم: از عبدالله خبر داری؟ گفت: آره با چند نفر از بچه ها توی کوی طالقانی با عراقی ها می جنگد. پرسیدم از محمود خبر داری؟» گفت: «باید همین جاها باشه» پرسیدم «غلامرضا؟» گفت: «خبر ندارم.» گفتم: رسول جان، هر پنج نفرمان اینجا هستیم، اگر اتفاقی بیفته کشته شویم، ننه سکته میکنه.» خب، چهارده سال بیشتر نداشت. گفتم: "تو سن وسالت به جنگ نمیخوره قد بازی در نیاور برگرد برو خانه" دیدم زیر بار نمی رود گفتم اگر نروی با لگد می فرستمت» گفت: می خواهی بزنی بزن، نمی روم. یک سیلی خواباندم زیر گوشش. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت و رفت. در همین حال یکی از اقوام را دیدم نامش اردشیر مصدر از بچه های انقلابی بود که در دانشگاه تهران درس میخواند با
هم روبوسی کردیم پرسیدم تو اینجا چه کار میکنی؟» اشاره به چند جوان کرد و گفت چند نفر از بچه های دانشجوی تهران را آورده ام همه مسلحایم،
پرسید: «وضعیت چیست؟ چه کار کنیم؟» گفتم: «عراقی ها از میدان عبور کردند، رفتند طرف مولوی باید مراقب سمت کشتارگاه باشیم، شما پشت ما را داشته باش. آنها را انتهای میدان چیدم. دور میدان جوی خشکی بود. خودمان توی جوی طرف راست میدان راه آهن به سمت کشتارگاه قرار گرفتیم. در حالی که از زمین و زمان آتش توپخانه و کاتیوشا و کالیبر سبک و سنگین می بارید و غبار و دود غلیظ فضا را پر کرده بود، یک باره سروکله تانکهای عراقی پیدا شد. تعداد زیادی تانک و نفربر در حالی که وحشیانه شلیک میکردند به طرف ما می آمدند. حرکت تانکها زمین را می لرزاند و توی دلمان را خالی میکرد. هیچ کداممان آنهمه تانک از نزدیک ندیده بودیم؛ مثل فیلمهای جنگ جهانی دوم بود. احساس کردم لحظه های آخر عمرم است، هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتم. بیسیم مرکزیمان همراه محمد جهان آرا بود. محمد مقری نداشت. سوار یک جیپ آهو آبی رنگ در سطح شهر میگشت و فرماندهی میکرد. بچه ها با بهمن باقری بیسیمچی محمد، تماس میگرفتند و وصیت میکردند؛ یکی میگفت به مادرم سلام برسانید بگویید حلالم کند، یکی میگفت این قدر بدهی دارم به بابایم بگو به فلانی بدهد. هر کسی وصیت کوتاهی میکرد. شنیدن این حرفها سخت و آزاردهنده بود. محمد نمی آمد پشت خط؛ سکوت میکرد. بیسیم را از دست بچه ها گرفتم، گفتم این حرفها چیه! بگذارید کارمان را بکنیم.
بهمن هم با اینکه سن و سالی نداشت محکم و با روحیه حرف می زد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپی ماندگار
از خانواده شهدای هویزه
🔸 فیلمی ماندگار از اولین حضور خانواده های شهدای مظلوم کربلای هویزه پس از آزادسازی منطقه در سال ۶۱
🔻 با نوای
حاج صادق آهنگران
در محل شهادت شهدا
🔻 این سنت زیبا بعد از سالها همچنان ادامه دارد و خانواده های شهدا از سراسر ایران همه ساله در کربلای هویزه گرد هم می آیند...
#حماسه_هویزه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #جبهه
#نماهنگ #زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدانید
اسلام،
تنها راه نجات
و سعادت ماست ،
همیشه به یاد خدا باشید....
✨ صدای کمیاب از سردار اسلام مهدی باکری
صبحتون سرشار از یاد الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_مهدی_باکری
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#
حماسه جنوب،خاطرات
#گزیده_کتاب
🍂 با تو میمانم
┄═❁❁═┄
روز حرکتِ ما مصادف بود با بمباران ستون نظامی منافقین در تنگه چهار زبر.
ستون نظامی منافقین در این تنگه به استراحت مشغول بودند تا دوباره به راهشان ادامه دهند که هواپیماهای ما به کلی منهدم شان کرده بودند.
به کرمانشاه که رسیدیم دنبال منطقه عملیاتی مرصاد بودیم. راه باز بود و ماشینها رفت و آمد میکردند وقتی به منطقه مرصاد رسیدیم، دیگر دشمنی نمانده بود که بجنگیم. وارد تنگه چهار زبر که شدیم تا چشم کار میکرد جنازه بود و ماشینها و کامیونهای سوخته و نفربرهای منهدم شده انواع و اقسام سلاحهای سنگین و نیمه سنگین و ضدهوایی که جابهجا افتاده بودند.
ستون منافقین یک ستون کامل نظامی بود ولی فکر نظامی نداشتند. فکر کرده بودند با همین ستون تا تهران میروند هر جا هم خسته شدند، استراحت می کنند. هیچ آدم عاقلی با اطلاعات کم نظامی، چنین ستونی را اینجا نگه نمی داشت. منافقین خیال کرده بودند نظام به قدری ضعیف و ناتوان شده که اینها میروند پیک نیک.
چیزی از عظمت و شوکت ظاهری منافقین نمانده بود. هواپیماها و رزمنده های ما دخلشان را آورده بودند.
با اینکه جنگی نبود اما نیروهای ما مشغول پاک سازی منطقه بودند از سوراخ شنبه های دشت و ارتفاعات، منافقین را بیرون میکشیدند. تعدادی هم پیش از اسیر شدن خودکشی کرده بودند. یک گردان نیرو که از تبریز فرستاده بودیم در منطقه مرصاد مستقر بود. راه بسته بود و دیگر رفتن با ماشین توی تنگه ممکن نبود. پیاده تا انتهای ستون رفتیم. بعد از تنگه منطقه شیبدار و گودمانندی بود. تعداد زیادی جنازه توی همین گودی افتاده بود. پشت کامیونی پانزده تا بیست نفر یک جا سوخته بودند. جنازه زنی افتاده بود که لباس نظامی به تن داشت.
کمالی را صدایش کردم: «حاجی بیا اینجا یه زن افتاده، مرده.» کمالی جنازه را که دید به گریه افتاد نتوانست خودش را نگه دارد. پرسیدم: «حالا چرا گریه میکنی؟»
گفت: «به این گریه میکنم که اینها را فریب داده، از خانواده ها جدایشان کردند. اینها چوب فریب را خوردند.»
گفتم: «حاجی! اگر الان همین جنازه زنده بود یکی مان را سالم نمی گذاشت، بیا، بیا برویم.»
🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#با_تو_میمانم
خاطرات سردار جمشید نظمی
به کوشش: رضا قلیزاده علیار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂