🍂 مگیل / ۱۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دستی به پیشانی مگیل میکشم. طبق معمول نشخوارش به راه است. هر کس دیگری جای تو بود تا حالا از خنده ریسه رفته بود. این همه برایت سخنرانی کردم عین خیالت نیست.
چای ام را سر میکشم، در آن هوای سرد از هر چیزی بیشتر میچسبد. پانچو را روی سرم میکشم و میخوابم. این بار اما کنار آتش و با آرامشی دوچندان. وقتی بیدار میشوم مگیل دوباره پستش را ترک کرده است.
- عجب حیوان زبان نفهمی هستی، نمیشود از تو تعریف کرد، جنبه نداری
زودی بعدش گند میزنی.
با خود میگویم بعید است که سربالایی رفته باشد. پس من هم توی دره سرازیر میشوم. سعی می کنم دقایق قبل از درگیری را به یاد آورم. درست بود. پایین دره یک کلبه سنگچین بود و چند تا درخت. لابد مگیل رفته تا آن دوروبر علفی چیزی برای خوردن پیدا کند. یک قرقره طناب معبر برمیدارم و سر آن را کنار وسایل میبندم و بقیه را با خود میکشم. این جوری برای برگشت دیگر مشکلی نیست. از قضا درست کنار درختها سر در می آورم. داخل کلبه با چند تکه حصیر فرش شده اما کسی در آنجا زندگی نمی کند.
- آقا، خانم، برادر، اخوی، آبجی ، کاکا ، یوما، همشیره، کسی اینجا نیست؟! گوشه ای یک داس و چند تکه ابزار مربوط به کشاورزی پیدا میکنم احتمالا بعد از زمستان اینجا کشت و کار به راه است. پس اگر کسی را این طرفها پیدا کردم لزوماً دشمن نیست. شاید از آدمهای بومی همین منطقه باشند و از جنگ هم چیزی ندانند. درختان قطوری که در اطراف کلبه قرار دارند و در خواب زمستانی به سر می برند درختان گردو هستند. این را از بوی تنهشان و پوسته های گردو که در آن دوروبر ریخته میفهمم. پشت همین درختهاست که مگیل را پیدا میکنم.
- باز که بدون هماهنگی زدی به بیابان احمق جان، نگفتی گرگهای دیشبی
به سراغت میآیند و بزرگترین تکه گوشهایت میشود؟
مگیل زیر درختان جایی که هنوز برف روی زمین ننشسته، مقداری علف پیدا
کرده و مشغول خوردن آنهاست.
- ضیافت هم که برای خودت راه انداخته ای!
کمی آن طرف تر از هموار بودن زمین و برفهای کوبیده شده در می یابم که باید جاده ای از این حوالی عبور کند.
- پس جاده پیدا کردی. باشد میبخشمت برای این کوره راهی که پیدا کردی و معلوم نیست به کجا ختم میشود. فعلاً میبخشمت. اما بدون هماهنگی جایی
نرو! مفهوم شد!؟
سر طناب معبر را میگیرم و با مگیل برمی گردیم. در راه فکر اینکه میتوانم سوار مگیل بشوم راحتم نمی گذارد.
اما نه، احترام بین ما خدشه دار میشود. نمیخواهم رویت تو روی من باز شود. به هر حال من که جایی را نمیبینم. ممکن است لج کنی و مرا به بیراهه ببری. میخندم و با خودم میگویم این چرندیات دیگر چیست؟!.
روی گرده مگیل قوز میکنم مثل سوارکارها میپرم بالا .
خوب است که رمضان خدابیامرز قبل از این عملیات به من خرسواری و قاطر سواری را یاد داد. خودش میگفت قاطر سواری، آخر سوارکاری، اسم دهان پرکنی بود. کدام اسب؟ توی نیروهای گردان قاطریزه یک دانه اسب هم پیدا نمی شد. همه مثل خودت تصادفی بودند. بگذریم که توی آنها، تو یکی نمک دیگری داشتی.
اگر میتوانستم ببینم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 آقا رشید و حسن باقری یک فرمانده عراقی به نام سرهنگ نزار را با خودشان آورده بودند. او در عملیات فتح المبین اسیر شده بود. گفتند او مدتی فرمانده نیروهای عراقی در خرمشهر بوده و اطلاعات دقیقی از اوضاع مقرها، خطوط دفاعی و توپخانه دشمن دارد، او را تخلیه اطلاعاتی کنید. احمد فروزنده مسئول اطلاعات سپاه خرمشهر، اطلاعاتش را گرفت و مکتوب کرد. حدود یک هفته بعد، آقا رشید و آقای حسن باقری دوباره به سپاه خرمشهر آمدند، از وضعیتمان
پرسیدند.
آقا رشید گفت: با توجه به شناختی که از شما داریم و اطلاعاتی که شما از جنگ و منطقه دارید، تصمیم گرفتیم یک تیپ مشترک بین شما و سپاه آبادان تشکیل دهیم.» رضا موسوی گفت آقا رشید اجازه بده خودمان به تنهایی یک تیپ تأسیس کنیم. ما استعداد کافی برای تشکیل یک تیپ داریم.
حسن باقری گفت: «سازمان یک تیپ، نیروهای توانمندی می خواهد. شما به تنهایی نمی توانید این کار را انجام دهید. آقا رشید گفت: آقای موسوی کار مشکل است، همه تیپها توسط یک استان پشتیبانی میشوند. شما الآن یک شهر هم ندارید. بدون پشتیبانی نیروی انسانی چطور میخواهید تیپ تشکیل دهید؟ رضا کمی با آنها بحث کرد و گفت: «ما کادر لازم را داریم، اگر شما کمک کنید تعدادی نیروی بسیجی و مقداری تجهیزات بدهید می توانیم تیپ را تشکیل بدهیم. آقارشید کمی فکر کرد و به حسن باقری گفت: «اینها تجربه نبرد چهل و پنج روز خرمشهر و کوت شیخ را دارند، می توانند بجنگند.» حسن گفت: «باشد، پس سپاه آبادان با سپاه ماهشهر مشترکاً یک تیپ تشکیل بدهند، سپاه خرمشهر هم مستقلاً یک تیپ داشته باشد.» آقا رشید گفت: «خب آقای موسوی شما به عنوان فرمانده تیپ بروید یک تیپ شش گردانه تأسیس کنید، سازمانش را بچینید، ما هم کمکتان میکنیم.» وقتی رضا موسوی خیالش از بابت تشکیل تیپ سپاه خرمشهر آسوده شد، گفت: «آقا رشید اگر اجازه بدهید، حاج عبدالله نورانی را به عنوان فرمانده تیپ معرفی کنیم. من هم در خدمت ایشان هستم.» حاج عبدالله جا خورد، گفت: «آقا رضا چرا من؟ نمی پذیرم.» رضا حرفش را قطع کرد و گفت: «آقا عبدالله تجربه شما بیشتر از است، تو فرمانده عملیات بودی، تو فرمانده تیپ باش، من هم در کنار تو هستم.
پس از این جلسه، تیپ ۴۶ فجر تیپ مشترک ماهشهر و آبادان و تیپ ۲۲ بدر، تیپ مستقل سپاه خرمشهر شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیش بینی
مهم، دقیق
و بی نظیر
حضرت آقا:
..قدرت از غرب به آسیا منتقل خواهد شد.
..فکر مقاومت و جبهه مقاومت گسترش پیدا خواهد کرد.
..جایگاه ایران در نظم نوین جهانی کجاست؟
..وظیفه ما تا آن زمان چیست؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #جبهه_مقاومت
#نماهنگ #رهبری
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
نذر کرده بودم ...
غرقِ در عشق امام زمان(عج)
پرورش بدهم فرزندم را
عینک غواصیاش را که آوردند
فهمیدم نذرم قبول شده ...
روزتان معطر به نگاه حضرت مهدی عج
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_سیدجعفر_سیدصالحی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شقایق را وحشی می خوانند،
چرا که آزاده است..
🔸 سید اهل قلم
سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#آوینی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۵
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
کردهای معارض غیر از این همکاری، خوش خدمتی خوبی هم به شکمهای عزادار ما کردند. شکمهایی که اگر لب باز میکردند، یک دنیا گله داشتند از بی اعتنایی صاحبانشان. در میان کردها شخصی بود به نام «کاک سردار» که خود کردها میگفتند عامل نفوذی بعثیهاست. ما نیز از قبل به او خیلی مشکوک بودیم که نه می توانستیم بگوییم خیرت را نخواستیم، شر مرسان و نه میتوانستیم بگوییم تو را به خیر و ما را به سلامت. باید هر طور بود از وجودش استفاده میکردیم. اتفاقاً یکی از مأموریتها، خیمه زدن روی یکی از ارتفاعات سلیمانیه و دادن اطلاعات به عقبه بود. با وجود آنکه کاک سردار آدم بزدلی بود هندوانه زیر بغلش گذاشتیم که تو آدم نترسی هستی و تجربه کافی هم داری و حتماً می توانی ما را کمک کنی. همین تعریف چنان آستین جناب کاک سردار را پرباد کرد که چیزی نمانده بود ما را منت دار خودش بکند.
همراه بودن با او دو مزیت داشت اول آنکه به مناطق و ارتفاعات آشنا بود و دوم اینکه ما در کنار او به عنوان یک عامل نفوذی - امنیت بیشتری داشتیم .
ساعت نیمههای شب را نشان می داد که از روی همان ارتفاع با عقب تماس گرفتیم تا نقشه را برایشان بخوانیم. در آن تاریکی از نور چراغ ساعت مچی کمک گرفتیم و نقشه و مراکز ثبتی را با رمز اعلام کردیم؛ ولی آن شب آن ثبتی ها را به خاطر تغییر مأموریت نزدند و این هدف را برای آینده برنامه ریزی کردند. ما همان شب برگشتیم به جای اولمان و به یک منطقه حساس دیگر رفتیم که با پوشش گیاهی خود را استنار میکردیم. اهداف مأموریت در آن محور نیز تغییر کرد و ما باز هم به جای دیگر کوچ کردیم. وقتی در کردستان عراق به جاده ای آسفالت رسیدیم بچه ها آسفالت را بوسیدند! چرا که تا آن زمان پایمان غیر از گل و خار و خاشاک، چیز دیگری به خود ندیده بود؛ البته جای نوشتن ندارد که آن بوسه فقط یک شوخی بود. دائماً محل استقرارمان را تغییر میدادیم و تقریباً تمام اطلاعات لازم برای عملیات را با بیسیم انتقال داده و در حسرت برگشتن به ایران منتظر شروع عملیات بودیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جایگاه و شخصیت حضرت معصومه سلاماللهعلیها خواهر بزرگوار امام رضا علیهالسلام
🔹 میلاد با سعادت خانم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و #روز_دختر رو خدمت شما تبریک عرض میکنم.
آغاز دهه کرامت گرامی باد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#میلاد
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂 با سلام
لطفا در نظرسنجی مطالب کانال شرکت فرمایید. 👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/87wpg?eitaafly
☑️ گزینه باز کردن در...
👆 دوستانی که هنوز در این نظر سنجی شرکت نکردهاند ، لطف کنند نظرات خود در خصوص مطالب کانال را تکمیل کنند تا در آینده از مطالبی باب میل عزیزان همراه بیشتر استفاده شود.
👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حالا که روز دختره
یادی کنیم از پدرانی که
برای دفاع از این کشور
از دخترانشان گذشتند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر فراری" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ساعت حدود ۲ نیمه شب بود که سروصدایی ما را از خواب پراند.
وقتی از سنگرها بیرون آمدیم گروهبان «صالح» را دیدم که دچار حالت روانی عجیبی بود. وحشت از سر و پایش میریخت. نعره میزد و به این سو و آن سو می دوید. عده ای از سربازان بطرفش رفتند و او را کنترل کردند. من از کنار سنگرم شاهد وحشت زدگی این گروهبان بودم. این حالت او با رفتاری که دیروز صبح داشت ابداً قابل مقایسه نبود. کسی نمیدانست که چه بلایی بر سر گروهبان آمده است و مشکل بود که بتوان حتی حدسی در این باره زد.
تقریباً بعد از گذشت ساعتی یکی از سربازان به من گفت که گروهبان مالح وقتی حالش بهتر شده گفته است که یک خواب وحشتناک او را به این روز انداخته. خواب یک شهید ایرانی که دیروز در پارکینگ خودروها دفن شده بود. گروهبان مالح گفته بود که آن شهید به خوابش آمده و گفته است که تک تک موهای سرت را خواهم کند و انتقامم را از تو خواهم گرفت.
من بعد از شنیدن این حرفها بیاد دیروز صبح افتادم.
آن روز مثل روزهای دیگر ما مشغول کار بودیم. طبق دستور فرمانده، سرهنگ حسین خضیر الیاس، باید محوطه ای را برای پارکنیگ خودرو هایمان آماده میکردیم. ما حين تسطیح آن قطعه زمین متوجه یک برآمدگی شدیم و در حالیکه مشغول کار بودیم در نهایت ناباوری پای یک جسد از زیر خاک ها بیرون زد.
وحشت و تعجب با هم به سراغم آمدند. در آن لحظات اولین فکری که به ذهن من و سربازان دیگر رسید این بود که هویت این جسد را مشخص کنیم و بدانیم که ایرانی است یا عراقی.
بعد از اینکه جسد را بیرون آوردیم من جیب هایش را جستجو کردم و یک قطعه اسکناس پیدا شد که معلوم میکرد این یک شهید ایرانی است.
همانطور که میدانید طبق رسومی که داریم باید این جسد را دوباره دفن میکردیم و ما هم بعد از کندن یک قبر آن جوان را دوباره بخاک سپردیم. وقتی که کار ما تمام شد همین گروهبان مالح سر رسید قضیه را برایش تعریف کردیم. او خندید و با حالتی که تمسخر در آن موج میزد چند نفر از سربازان هم به اتفاق او خندیدند، ولی عده ای هم از این حالت ناراحت بودند.
گروهبان مالح در حالیکه مسخره گی اش ادامه داشت با یک خیز بالای سر قبر آن شهید پرید و شروع کرد به پایکوبی. ما عربها به این حالت «هوسه» می گوئیم.
بعد از تمام شدن نمایش گروهبان، همه ما بدنبال کارمان رفتیم .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۲۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سوار بررده مگیل براه افتادیم. مگیل که داشت با زحمت از سربالایی دره بالا میرفت مرا چپ چپ نگاه میکرد و مدام پفتره تحویلم میداد.
- چی شد؟ بهت برخورد؟ به قول حاج صفر به اسب شاه گفتم یابو!؟ این یابو هم اسم عجیبی است. فکر کنم اصلش همان گور بوده؛ گور تغییر ماهیت داده. چیزی که دیگر نه به درد سواری میخورده نه به درد خوردن. آخر گور را شکار میکردند. همین گوره خر خودمان را میگویم. از قضا گوشت لذیذی هم دارد. دلت نخواهد خوراک اعیان و اشراف بوده لابد شعرش را شنیدی
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
به وسایل میرسیم. از مگیل پیاده میشوم و پالانش را میگذارم. احساس میکنم حیوان هر چه از صبح تا آن ساعت خورده در سربالایی دره از دماغش درآمده.
عیبی ندارد دعا کن به یک جای خوب برسیم از خجالتت در می آیم. وسایل را بار مگیل میکنم تا میتوانم غذا بر میدارم؛ بخصوص چای. بعد از درست کردن و نوشیدن چای دیشب به این نتیجه رسیدم که در این هوا و با این وضعیت چیز آرامش بخشی است. ضمن اینکه درست کردن آتش باعث گرما و دور شدن گرگهای احتمالی هم میشود. بعد از برداشتن وسایل به طرف جاده به راه میافتیم. در جاده مگیل راحتتر قدم بر میدارد و من به پشت او کمتر بالا و پایین میروم - روح، روح یااله امشی
مگیل سرعت میگیرد. به این فکر میکنم که اگر چشمانم میدید چه لذتیاز مناظر اطراف میبردم؛ بخصوص من که عاشق برف و زمستانم و از این بالا به همه چیز مشرف. هرچه جلوتر میرویم از سردی هوا کاسته میشود. کم کم، ابرها کنار میروند و نور خورشید حسابی گرممان می کند. مگیل آن قدر خرکیف است که گاهگاه جفتکی هم حواله آسمان میکند. برفهای جاده آب شدهاند و می توان زمین گل آلود را لمس کرد. حالا دیگر من هم از آن بالا پایین می آیم ودر جاده قدم میزنم. آخ اگر این جاده به یک راه آسفالت ختم میشد! چه میشد!
احساس میکنم روحیه گرفته ام. کیفم کوک است و حال و هوای آواز دارم. به مگیل میگویم گوشهایش را بگیرد و میزنم زیر آواز؛ آوازی که صدایش را
خودم نمیشنوم.
فلک کی بشنو آہ و فغونم
به هر گردش زنه آتش به جونم
یک عمری بگذرونم با غم و درد
به کام دل نگرده آسمونم
مگیل هم همان طور که افسارش در دستم است سرش را بالا و پایین میبرد و پفتره می کند. بعید نیست که او هم در حال آواز خواندن باشد.
سه درد آمد به جانم هر سه یک بار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی زیبا
از فیلم "اخراجیها"
شروعش شاید با ما نباشه
ولی موندن پای ایران با ماست
🔹با کارگردانی
مسعود ده نمکی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#سکانس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بحث رضا و عبدالله در جلسه بالا گرفت. حسن باقری گفت: «آقا از جلسه بروید بیرون به توافق که رسیدید به ما هم خبر بدهید. یعنی اینجا بحث نکنید .
حاج عبدالله دلخور بود. به رضا موسوی گفت: «اصلا قبول نمیکنم چون بچه های سپاه حرف تو را بیشتر گوش میکنند. رضا :گفت نه بچههای سپاه، هم حرفت را گوش می کنند، هم دوستت دارند، من هم کنارت هستم. دو روز با هم بحث و دعوا و کل کل کردند. عبدالرضا آدم با استدلالی بود و فکر و زبان تیزی داشت. وقتی دید حاج عبدالله زیر بار نمی رود گفت: ببین حاج عبدالله مگر من فرمانده ات نیستم؟ مگر نباید از من اطاعت کنی؟» گفت: «چرا» گفت: به عنوان فرمانده به تو دستور میدهم مسئولیت تیپ را به عهده بگیری. عبد الله با دلخوری سرش را زیر انداخت و به ناچار پذیرفت و گفت
به شرط اینکه از کنارم تکان نخوری. او هم قول داد در کنارش باشد.
هم زمان با عملیات فتح المبین قرارگاهی به فرماندهی احمد غلامپور تشکیل شد که شناسایی حدود و منطقه عملیات بیت المقدس را انجام می داد.
🔸 هفدهم
کم کم به زمان عملیات نزدیک شدیم. محل استقرار گردانهای تیپ بیابانی نرسیده به سه راه دارخوئین تعیین شد. سمت دار خوئین، کنار رودخانه سنگری را هم برای قرارگاه تیپ آماده کردند. حاج عبد الله، سید عبدالرضا موسوی و احمد فروزنده در قرارگاه تیپ مستقر شدند. دو سه بار به رضا موسوی گفتم، رضا من چه کار کنم؟ وضعیت جسمی مطلوبی نداشتم. با عصا راه میرفتم و میلنگیدم. رضا گفت، تو با پای لنگت نمیتوانی کاری کنی. کنار دست ما باش و کمک کن.
آدم جدی بود و بعضی وقتها بدخلقی میکرد. با دلخوری رفتم پیش عبدالله گفتم بگو من چه کار کنم؟ گفت: «همینجا در مقر تیپ، دم دست خودم باش. برای هدایت گردانها نیاز به کمک داریم. قرار شد من و فتح الله افشاری در ستاد تیپ به حاج عبدالله کمک کنیم. فریدون دشتی مسئولیت ستاد تیپ را به عهده گرفت. علی امجدی هم فرمانده عملیات شد. یگانها در دشت وسیع در مسیر آبادان تا پشت دارخوئین و بالاتر به سمت اهواز مقرهایی را به فاصله زده بودند. عراق باید می فهمید این همه چادر در این دشت چه کار میخواهند بکنند؟ بنه های تدارکاتی پر از تجهیزات و مواد غذایی، چادرهای مهندسی، تعاون و بهداری برپا شده بود. نیروهای رزمی هم در محل خودشان مستقر شده بودند. حسن باقری به مقر تیپ آمد، طرح مانور تک تک گردانها را کنترل کرد. فرمانده گردانها می آمدند و مرور میکردند. مثلا به فرمانده گردان امام حسن گفت «خب شما چه کار میخواهی بکنی؟ توضیح بده ببینم کی حرکت میکنی؟ از کجا حرکت میکنی؟ گروهان اولت، گروهان دومت چطور باز میشوند؟ می پرسید اگر این طور نشد چه کار میکنی؟ اگر آن طور شد چه کار میکنی؟ یکی یکی ریز به ریز سؤال میکرد. فرمانده گردان امام حسن(ع) بچه اراک بود؛ پسری قدبلند و هیکل دار به کل طرح ایراد گرفت. حسن باقری خوشش آمد گفت این خوبه، بگو ببینم ایراد طرح چیه؟» با صراحت به حسن باقری گفت آقا این کار خطرناک است، بالا رفتن از جاده ای که چهار متر ارتفاع دارد کار ساده ای نیست، یک خرده فکر کن!.
حسن دید او دارد همه طرح را زیر سؤال می برد محکم گفت: «نه آقا جان شما باید از اصل غافلگیری استفاده کنید تا پانصدمتری باید بی صدا حرکت کنید بعد یا علی بگویید؛ به هر حال جنگ است. با استدلال هایش همه را مبهوت خودش میکرد. چنان روحیه ای می داد که انگار کار ساده ای است. عوامل اطلاعات عملیات هم آمدند و توضیح دادند. احمد فروزنده هر شب گروهی را برای شناسایی به آن سوی رودخانه کارون، به طرف جاده اهواز خرمشهر می فرستاد. محمود برادرم جزو آن گروه بود. می گفت هر شب طبق گرای تعیین شده میرفتیم و در تاریکی شب به هدفمان که جاده اهواز خرمشهر بود نمیرسیدیم؛ فقط به یک خاکریز برخورد میکردیم تا اینکه یک شب احمد عصبانی شد و گفت از خاکریز عبور کنید. آن شب از خاکریز دشمن بالا رفتیم و متوجه شدیم این همان جاده اهواز خرمشهر است که دشمن با گونی چینی و دپوی خاک، آن را بلندتر
کرده است. میگفت شانس آوردیم دشمن متوجه ما نشد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«عنایتحضرتمعصومه(س)بهشهدا»
┄═❁❁═┄
خواسته یا ناخواسته بین احمد و حضرت معصومه (س) پیوندی برقرار بود. مراسم عقد ازدواجش هم در حرم حضرت معصومه (س) برقرار شد هیئتی رفت مشکلات عقیدتی داشتند روی فکر احمد هم تأثیرش را گذاشته بود. با آنکه هر شبهه ای که مطرح می کردند می آمد و جوابش را می گرفت اما کم کم نسبت به رهبر انقلاب بیمیل شده بود وقتی که قرار بود مقام معظم رهبری قم بیایند، میخواستیم برويم مراسم استقبال.
هر چه من و مادرش اصرار کردیم نیامد. خیلی ناراحت شدم. وقتی چشمم به گنبد حضرت معصومه (س) افتاد گریه کردم و گفتم: «یا حضرت معصومه من سلامت فکری و عقیدتی بچه ام را از شما میخواهم کاری کنید که منحرف نشود».وقتی از مراسم برگشتیم احمد خانه نبود. وقتی آمد خیلی شاد و سرحال بود با دوستانش رفته بودند مراسم استقبال.
به حدی نزدیک شده بودند که آقا به ایشان سلام کرده بود. بعد از آن مراسم بود که دیدگاهش نسبت به رهبری تغییر کرد و از حامیان سر سخت رهبری شدند. احمد، دفتری داشت که همیشه همراهش بود یک روز بازش کردم بالای صفحه ای نوشته بود نذورات.داخل صفحه نوشته بود چهار گوسفند نذر می کنم. وقتی پرسیدم گفت: «وقتی دوستم زخمی شده بود برای سلامتی اش چهار گوسفند نذر کردم» کمی پائین تر نوشته بود هر سال وفات حضرت معصومه (س) ولیمه میدهم با یک گوسفند. گفت: نذر کرده بودم اگر از شما جواب مثبت گرفتم به شکرانه اش هر سال ولیمه بدهم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عنایت_حضرت_معصومه_(س)_به_شهدا
اثر: ناصر کاوه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂