🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 گردانها در حال تجهیز بودند. حاج عبدالله در ستاد تیپ، چند روز پیش از عملیات بی سیمهای یگانها را کنترل میکرد بهمن باقری که مسئول مخابرات بود، بی سیمهای مادر را آنجا مستقر کرد. بهمن اینانلو مسئول لجستیک بود و ترابری و سلاح و مهمات را آماده کرد. در این مدت که عراقیها در خرمشهر بودند، هم از ارتشی ها، هم از سپاه سهمیه گلوله میگرفتیم. بهمن قناعت میکرد؛ اگر باید بیست گلوله میزدیم میگفت: «بابا شهر خودمان است نزنید خرابش کنید!» به جای بیست گلوله ده گلوله میداد. انبارهای ما پرتر از تیپهای دیگر بود. غروب، حالت عجیبی داشت. غروب خوزستان با صحراها و دشتهایش ترکیب خاصی به نمایش میگذارد. انگار خورشید رنگ خون میگیرد. حالت غربتی ایجاد میکند که وقتی نگاه میکنی دلت می گیرد. دو سه شب مانده به شروع عملیات، سر غروب، حس غریبی به من دست میداد. خدایا چه اتفاقی می افتد؟ بچه های کم سن و سال، با این شوق دو شب دیگر میروند، معلوم نیست چند نفرشان شهید می شوند. دلشوره خاصی به جانم افتاده بود. با استغفار و دعا از این افکار بیرون آمدم و به حال و هوای عملیات برگشتم؛ عملیاتی که قرار بود خرمشهر عزیز ما را آزاد کند.
عملیات بیت المقدس شاید بیست برابر ثامن الائمه یا سه برابر فتح المبین بود. برای این عملیات سه قرارگاه عملیاتی تشکیل شد. یکی قرارگاه نصر به فرماندهی حسن باقری و سرهنگ حسنی سعدی که جنوبی ترین منطقه و نزدیکترین منطقه به خرمشهر را به عهده داشت. در شمال قرارگاه نصر قرارگاه فتح واقع شده بود که فرماندهی اش با آقا رشید و سرهنگ مسعود منفرد نیاکی فرمانده لشکر ۹۲ زرهی بود. آنها مأموریت حمله به منطقه میانی را داشتند. بالاتر از آن قرارگاه قدس به فرماندهی احمد غلامپور بود. آنها در شمالی ترین نقطه منطقه نورد اهواز دب حردان و هویزه مستقر بودند. هرکدام از این قرارگاهها یگانهایی را تحت پوشش داشتند. مثلا قرارگاه نصر شامل تیپ های ۲۷ حضرت رسول (ص)، ۷ ولی عصر (عج)، ۴۶ فجر، یک گردان از تیپ ۳۰ زرهی سپاه، لشکر ۲۱ حمزه ارتش و تیپ ما، یعنی ۲۲ بدر که با تیپ ۲۳ ارتش ادغام شده بودیم. بقیه یگانهای سپاه و ارتش در دو قرارگاه دیگر تقسیم شدند. مأموریت هرکدام از آنها عملیات وسیعی بود.
سخت ترین کار را به عهده قرارگاه نصر گذاشته بودند؛ چون روبه رویش خرمشهر و دژهای محکم عراق بود. تیپ ۲۲ بدر در قرارگاه نصر، شش گردان به اسامی امام علی(ع)، امام حسن(ع)، امام حسین (ع)، امام سجاد(ع)، امام صادق(ع) و امام باقر(ع) تشکیل داد. پیش از عملیات نیروهای گردانهایمان برای آمادگی جسمی در جاده ها تمرین پیاده روی میکردند، شبها هم قطب نما دستشان بود که کار با قطب نما را یاد بگیرند. شرط موفقیت عملیات این بود که دشمن غافلگیر شود. اساساً عبور دادن بی سروصدای چهل هزار رزمنده و تجهیزات زرهی و مهندسی از روی پل خودش یک عملیات سنگین و مشکلی بود. پنج پل برای عبور از رودخانه کارون تدارک دیده شده بود. شب، پلها نصب می شد، آن را امتحان میکردند، پیش از روشن شدن هوا دوباره باز میکردند و لای علفزارهای حاشیه کارون استتار میشد چون در روشنایی روز در دید هواپیمای دشمن بود و می زد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتی از بهشت
نشست امام حسین (ع) با شهدا
خبر خوش 😍 برای اونایی که در مجازی و حقیقی برای نشر فرهنگ شهدا تلاش میکنند و وقت میگذارند.
برای کسانی که عکس شهدا را به در و دیوار می زنند، یادواره شهدا می گیرند، به خانواده های شهدا سر کشی می کنند، شهدا را یاد می کنند و راه شان را ادامه می دهند.
▪︎نشر حداکثری در گروههای شهدایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دفترچه خود سازی
شهید علی کبودوندی
دفاتری که صاحبان خود را
برای رسیدن به جمع بهشتیان،
سخت یاری دادند.
صبحتان سرشار از پاکی و اخلاص
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۷
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
یکی از کردها که دوست داشت با ما به ایران بیاید از ما سؤالکرد از خوانندههای ایرانی که قبل از انقلاب در تلویزیون برنامه داشتند، چه خبر؟ یکی از بچه ها به او گفتند: عراق یعنی رقص و آواز ایران یعنی سینه و گریه. حالا هر کدام را میخواهی انتخاب کن. از این حرف او همه زدن زیر خنده. آن شب حسابی خستگی ما در شد. مدتی در شهر گشتیم و باز راهی ارتفاعات شدیم. کردهای عراقی از نظر اقتصادی در شرایط نامطلوبی زندگی می کردند. اکثر آنها در فقر و تنگدستی شدیدی بودند.
به ما خبر دادند که فردی از جاشهایی که از افراد سرشناس و صاحب نفوذ در آن منطقه هست در نزدیکی ما میباشد. من نامهای برایش نوشتم و بعد از دعوت او به اسلام و ردیف کردن جنایتهای صدام و پیش کشیدن مسائل کردستان از او خواستم که با ما همکاری کند؛ البته در صدر نامه این جمله را گنجانده بودم،
از نماینده جمهوری اسلامی به آقای ..
نامه به چند رابط داده شد؛ اما هیچ کس جرأت بردن آن را نداشت. بالاخره با این در و آن در زدن نامه را به دستش رساندم. او خیلی مشتاق شده بود که با ما همکاری کند؛ ولی به خاطر برگشت ما از آن منطقه فرصت نشد با او ملاقات کنیم.
سرانجام عملیات شروع شد. منطقه خیلی حساس شده و رفت و آمد عراقیها نیز زیاد شده بود. دیگر جای ما آنجا نبود. می خواستیم به ایران برگردیم اما به خاطر همین آمد و شد فراوان راه برگشتی برای ما نمانده بود. کردهای همراه ما نیز ما را غال گذاشتند و به داخل برگشتند. ما بودیم و خودمان. از هر دری برای برگشت وارد شدیم؛ اما تمام درها به روی ما بسته شده بود. تقریباً دیگر جا مانده بودیم. چند روز دیگر به همین منوال گذشت. بچه ها دیگر رمقی در بدن نداشتند و بلاتکلیف در ارتفاعات می چرخیدیم. بعد از چند روز عده ای از بچه ها را از یک راه به عقب فرستادیم و خودمان هم چند روز بعد از خط اول عراقیها رد شدیم و به ایران آمدیم. پاهای من به خاطر وضعیت نامناسب راهها و راهپیماییهای طولانی زخم شده و چرک کرده بود؛ آن قدر که اوّل فکر میکردم باید قطع شود، ولی با چند روز استراحت خوب شد.
غروبهای دلگیر کردستان عراق و روزهای باطراوتش با عملیات بسیجیهای قهرمان در آن محور، خستگی را از تنمان بیرون کرد. وقتی نتیجه کارمان را یعنی استفاده از اطلاعاتی که ما به این سوی مرز داده بودیم دیدیم، دیگر شکایتی نداشتیم.
راستی بعد از بازگشت به کشورمان خوابهای قضا شده را ادا کردیم و حقی را که از این شکم بی هنر پیچ پیچ بر گردنمان مانده بود، کف دستش گذاشتیم!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
نزدیك عملیات بود؛
میدونستم تازه دختردار شده.
یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون...
گفتم این چیه؟
گفت عكس دخترمه
گفتم بده ببینمش
گفت خودم هنوز ندیدمش!
گفتم چرا؟
گفت: الآن موقع عملیاته. میترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
#شهید_مهدی_زینالدین
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۲۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دست میکشم و دوروبرم را برانداز میکنم. وسایلی که بار مگیل بود در اطراف ریخته و از خودش خبری نیست. به قول حاج صفر «خودکار یکطرف دفتر یک طرف». قید جمع وجور کردن وسایل را میزنم. تنها سرنیزه ام را برمیدارم و به راه میافتم اما از کدام طرف؟ اینجا که پُر از مین است. برای امتحان تکه سنگی بر میدارم و به طرفی پرتاب میکنم ناگهان زمین زیر پایم میلرزد. یعنی مین بود که منفجر شد؟!
یک سنگ دیگر برمیدارم و به دورتر پرت میکنم. این بار چند مین دیگر که تله شده اند، منفجر میشوند. بی پدر، من را آورده درست وسط بدترین میدان مینی که ممکن است در جبهه های غربی وجود داشته باشد. مطمئنم عراقیها برای تدارک این باغ مین چند تا کشته دادند. دیگر حساب آدمهایی که وارد این باغ میشوند را بکن. حالا معلوم نیست خود ذلیل مرده اش کجا رفته؟ دستم را بیخ گوشم میگذارم و صدایش می کنم.
- مگیل، آهای مگیل، سقط شدی؟ چرا پیدایت نیست؟
فکر اینکه یکی از آن مینها دل و رودۀ مگیل را بیرون ریخته باشد، مثل سرما وجودم را به لرزه میاندازد. اما با خود میگویم «بهتر. مرد که مرد. فدای سرت. این حیوان چی دارد که این قدر به فکرش هستی، نه میتواند از تو دفاع کند، نه خطری که پیش پایت است را به تو میگوید. خودش هم که از گرگ می ترسد. میماند یک کمی بار که آن هم در میدان مین لعنتی رفت روی هوا و پخش و پلا شد. پس بود و نبودش فرقی ندارد.
اما خودم هم میدانم که این حرفها فقط برای همین چند دقیقه است. منی که دلم برای گربههای خانه پدری تنگ شده چطور میتوانم مگیل را فراموش کنم
- مگیل مگیل ... کجایی بیا میخواهیم برویم.
آرام آرام از جایی که هستم حرکت میکنم. به یک رشته سیم خاردار میرسم. لعنتی معلوم نیست از کجا وارد میدان شده. در حال رد شدن از سیم خاردار لباسهایم گیر میکنند. دوباره نزدیک است که از کوره در بروم. مثل آدمی که دست و پایش را گره زده باشند هیچ کاری از من ساخته نیست. فشارم، رفته رفته بالا میرود و به حد جوش میرسد. دندانهایم را به هم میسایم و باز برای مگیل خط و نشان میکشم. قاطر هم این قدر خر؟
یادم میآید که برای کنترل عصبانیت به خود قول داده ام. حرفهایم را فرو می خورم و مثل آدمهای ابله میخندم. ابلهانه تر اینکه هیچ تقلایی برای رهایی خود نمیکنم. آدم به صلیب کشیده را میمانم. باد میوزد و دانه های برف از صورتم نیشگون سرد میگیرند.
- بفرما همین را کم داشتیم. دوباره برف و بوران جالب است که هنوز گرمای آفتاب را هم احساس میکنم. فکر کنم این برفها را باد از بالای کوه میآورد؛ وگرنه آسمان آسمان برفی نیست.
قید پالتو را هم میزنم خود را میکشم و به قیمت پاره شدن لباسم بالاخره از چنگال مسخره سیم خاردار رهایی پیدا میکنم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بچه های ما باید از پلی که کنار روستای مسعودیه روی کارون زده شده بود، می گذشتند و حدود بیست کیلومتر پیاده روی میکردند. در این مسیر عراقی ها تعدادی خاکریزهای فرعی و عصایی شکل زده بودند و قبل از آنها هم تعدادی کمین داشتند. بچه ها ابتدا باید از کمینها عبور میکردند، پس از آن با خاکریزهای اول درگیر میشدند و بعد به جاده می رسیدند. جاده حدود دو متر از دشت بلندتر بود، عراق هم دو متر روی جاده گونی چینی کرده و روی آن تیربار نصب کرده بود؛ یعنی دشمن بالای ارتفاع چهار متری کاملا به دشت تسلط داشت. بچه ها باید پس از بیست کیلومتر پیاده روی و گذشتن از خاکریزها و کمینها تازه به این مانع میرسیدند و با آنها درگیر میشدند. کار سختی بود. اگر هم موفق نمیشدند دیگر راهی برای برگشت نبود. کسی که بیست کیلومتر با تجهیزات رفته، درگیر هم شده، چگونه می توانست روز روشن زیر آتش دشمن همین مسافت را برگردد. بچه ها باید پیش از روشن شدن هوا خودشان را به دشمن میرساندند، با آنها درگیر می شدند، مواضعشان را می گرفتند و مستقر می شدند؛ راهی برای برگشتن نبود. حالا این مردان بزرگ برای شروع حرکت، لحظه شماری می کردند. حس و حال عجیبی بین بچه ها بود. مثل پرنده ای که در قفس افتاده باشد، بال و پر می زدند بی تاب بودند هر چه زودتر به منطقه برسند.
صبح پنجشنبه نهم اردیبهشت، دیگر هیچ کس آرام و قرار نداشت. کسی در حال خودش نبود. سلام علیک ها رسمی و گذرا بود. سریع از کنار هم رد میشدند. همه سعی میکردند اشتباهی در کارشان پیش نیاید. این بزرگترین مسئولیت زندگیشان بود. میدانستند یک اشتباه مساوی با شهید شدن عده ای خواهد بود. عبدالله هر ساعت گردانها را کنترل می کرد و آرام نمی گرفت. یک بار به من گفت: برو ببین بهمن چه کار کرده؟ گردانها تجهیز شده اند؟ برو از نزدیک چک کن. بهمن اینانلو کمی خشن و جدی بود. با کسی شوخی نمیکرد، کسی هم جرئت شوخی کردن با او را نداشت. بهمن یک انقلابی و مبارز قبل از انقلاب بود. اصلیت پدرش ترک بود. آدم باسواد و کتابخوانی بود. رفتم پیش او پرسید برای چه آمده ای؟ چه کار داری؟» گفتم: «هیچی، حاج عبدالله گفته بیایم ببینم همه چیز مرتب است؟» گفت:
«آره، هیچ مشکلی نداریم.» رفت پشت چادر سیگاری روشن کرد و با حالت عصبی به سیگار پک میزد. مهران شیرالی معاون او، توی چادر با آرامش نشسته بود. صدایم کرد، رفتم توی چادر گفت: او همه کارهایش را انجام داده، کمی استرس دارد.
گزارش کارها را از مهران گرفتم و به عبدالله دادم. عبدالله دائماً کار را با رضا موسوی و احمد فروزنده مرور میکرد. سرهنگ محمدی فرمانده تیپ نوهد هم بود وضعیت گردانهای او را هم مرتب بررسی میکرد. ساعت به ساعت از بهمن باقری در مورد آمادگی ها توضیح میخواست. بهمن بیسیمها را مرتب میکرد. احمد هی سراغ نیروهایش میرفت. حمید قبیتی مسئول بهداری بود. او هم برنامه آمبولانس ها و بهداری را بررسی میکرد. حسن آذرنیا مسئول تعاون تیپ به بچه ها مراجعه میکرد با شوخی جدی میگفت وصیت نامه ات را بنویس.
صبح روز نهم اردیبهشت شاید یکی از با خضوع ترین نمازهای عمرم را خواندم. در قنوتم ربّنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا على القوم الكافرین را خواندم و اشک ریختم. از ظهر که گذشت شور و هیجان بچه ها بیشتر شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂