eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 اواخر ١٣٦٠ و دم دمه‌های عید بود که عراقی ها تک ناموفقی را از پایین ارتفاعات میشداغ به سمت شوش روی مواضع ما انجام دادند. فکر کنم هدف آنها پیشگیری از تک ما بود. آقای حمیدنیا و دیگران می گفتند شما با این گردانها به سمت ارتفاعات میشداغ حرکت کنید. جهت حرکت ما از بین تپه های میشداغ و ارتفاعات شوش بود. یک فلش هم از شوش به سمت سایت گذاشته بودند. فلش دیگر، به سمت موسیان بود. این کل محورهای عملیاتی بود. برای عملیات فتح المبين، فقط ٤٨ گردان نیرو از خراسان آمده بود. پنج گردان به تیپ ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) قم مأمور شدند تعدادی از گردانها از جمله، گردان حاج باقر قالیباف به تیپ ١٤ امام حسین(ع) مأمور شدند. تعدادی به تیپ ۲۷ حضرت رسول(ص) رفتند و تعداد دیگری به تیپ عاشورا مأمور شدند. 🔘 در تاریخ دوم فروردین ١٣٦١ دستور حمله صادر شد. ما در داخل ارتفاعات، شیاری را برای کار انتخاب کردیم. بچه های خراسان با گردانهای مستقل به صورت محوری عمل می‌کردند. اولین گردانی که قرار شد از پشت به دشمن بزند، گردان ابوالفضل رفیعی بود. گردان دوم گردان برونسی بود که حرکت کرد و از شیار دوم رفت. گردان سوم، گردان امینی بود. گردان چهارم گردان خرسند بود. گردان پنجم، گردان حیدرنیا بود. گردان ششم، گردان صمدی بود. تعداد نفرات هر گردان متفاوت بود. گردان حاج باقر قالیباف چهار گروهان و چهارصد نفر نیرو داشت. با تجربه ای که در یکی دو عملیات بـه دسـت آورده بودیم گردانها را سبک کرده بودیم. گردانها را ۲۸۰ نفری کردیم تا فرمانده گردان بتواند به راحتی کار کند. هر گروهانی بیشتر از هشتاد نفر نبود. برای هر گروهان ده نفر را برای تخلیه مجروحین و شهدا گذاشته بودیم. 🔘 حدود ساعت نه و نیم شب بود که رمز عملیات اعلام شد. گردان آقای امینی قرار بود داخل شیار اول برود. گردان آقای دایی هم قرار بــود شیار دوم را کنترل کند. چهار گردان دیگر هم قرار حمله به دشمن را داشتند. متأسفانه آن دو گردانی که قرار بود پشت سر بچه ها حرکت کنند، راه را گم کردند و به شیار دیگری رفته بودند. آقای رفیعی آمد روی خط بیسیم و گفت که ما کاملاً دور خوردیم. او گفت: فکر می‌کنم یک جای خط هنوز باز باشد، خودت را هرچه سریع تر برسان. 🔘 از یک بسیجی که موتور داشت وسیله اش را درخواست کردم. هرچه گفتم موتورش را نداد. خودش پشت موتور نشست و گفت: من با شما می آیم. گفتم: جایی که ما می‌رویم برگشت در آن وجود ندارد. گفت: اگر شما برنگشتید من هم برنمی گردم. اگر هم برگشتم، موتور را لازم دارم. گفتم: این دو شیار بسته شده. جایی را آدرس داد و گفت: از آنجا می شود رفت. محکم بنشینید زمین نخورید. من او را گرفتم. بیسیمچی هم مرا گرفت. حرکت کردیم. یک ساعت توی پیچ و خم شیارها ما را چرخ و تاب داد و عاقبت کنار گردان ابوالفضل رفیعی رساند. ما را پیاده کرد و گفت: من بر می گردم :گفتم برو این دو گردان را پیدا کن. گفت: اگر توانستم پیدا می‌کنم اگر نتوانستم میروم دنبال کار خودم. به ابوالفضل رفیعی گفتم چکار کنم؟ گفت نمیدانم. برو ببین که برونسی چکار کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
3279378.mp3
5.45M
🍂 نواهای ماندگار 🔹با نوای حاج صادق آهنگران راهیان نور فضا از عطر تو غوغاست می‌دانم که اینجایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 پسرم ؛ به ارباب‌مان سلام برسان بگو به آقا ؛ پدرم گفت: حالا معنی روضه‌ٔ علی‌اکبر را فهمیدم ... ¤ روزتان متبرک به یاد شهدای کربلا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم بعد از حمام وقتی به سلول برگشتیم دوباره خارش بدنم شروع شد. چرکهای تنم آب خورده و بلند شده بودند. همین که دست می‌کشیدم. لای ناخن هایم پر می‌شد از ماده ای سیاه و بدبو. از فردای آن روز دو وعده غذا دادند. یک وعده نزدیک ظهر و یک وعده نزدیک غروب. وعده اول برنج بود با بامیه یا بادمجان خرد شده، وعده دوم غذایی آبکی بود شبیه آبگوشت. عراقی‌ها به آن شوربا می‌گفتند. یک تکه نان هم کنارش می‌دادند تا تیلیت کنیم. بدون مواد شوینده بدنمان تمیز نمی‌شد. دونه‌ای قرمز می‌زد و می‌خارید. بیماری «گال» گرفته بودیم که عراقی‌ها به آن «جرب» می‌گفتند. وقتی توی محوطه جلوی آفتاب مستقیم قرار می‌گرفتیم؛ تنمان داغ می‌شد و بیشتر می‌خارید. (برای بعدها که این بیماری در کل اردوگاه شایع شد؛ توی قوطی حلبی‌ها، وازلین می دادند. وقتی آن را به تن مان می مالیدیم، خارش مان کم تر می شد.) همان روزها بود که گوشه سلول اندازه یک متر مربع، اتاقکی با بلوک درست کردند، شبیه حمام. یک شیر هم از بیرون کشیدند که آب خیلی کمی از آن می‌آمد. از آن اتاقک، هم برای حمام استفاده می‌کردیم و هم دست شویی. به جای کاسه دست شویی یک سطل بزرگ گذاشته بودند برای استفاده شب . صبح بچه ها به نوبت می‌بردند و محتویاتش را خالی می‌کردند. آب باریکه ای که از شیر می آمد؛ خیلی کم بود. یک ساعت طول می‌کشید تا سطل آب پر شود. ولی به آن وضعیت راضی بودیم. حداقل می.توانستیم صورتمان را بشوییم و وضو بگیریم. خیلی بهتر از ماه گذشته بود که آبی برای خوردن پیدا نمی‌کردیم. یک روز فرامرز را صدا کردند. با معاون و دستیارش رفت و دست پر برگشت. به هر کدام‌مان یک لیوان، قاشق و حوله شخصی داده بودند. به همراه چند پودر رختشویی و نخ و سوزن با خودکار و کاغذ برای ارشد. به هرگروه یک ماشین ریش تراشی هم دادند و گفتند: «عراقیها تهدید کردن سر و صورت تون همیشه باید تیغ کشیده و بدون مو باشد. حداقل هفته ای یکبار باید موهاتونو تیغ بکشید وگرنه هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید! همان موقع ها بود که ساعت هواخوری را بیشتر کردند. دو ساعت صبح می رفتیم بیرون و دو ساعت بعد از ظهر. آب شیر داخل هم بیش تر شده بود. طوری که هر روز یک گروه می‌توانست حمام کند. باید مسئول گروه، سطل را پر از آب می‌کرد و به نوبت بچه هایش را می‌فرستاد داخل. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دین‌دار آن‌است که در کشاکش بلا دین‌دار بماند. و گرنه، در هنگام راحت و فراغت و سلم، چه بسیارند اهل دین. شهید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برای تنفیذ رئیس‌جمهور جدید باید رئیس‌جمهور سابق باشه…😭 سلام سید ابراهیم روزی که صمیمانه آمدی روزی که مخلصانه خدمت کردی و ... روزی که مظلومانه سوختی😭 امروز دولت مبارک پایان یافت اما،... مکتب مدیریتی سید شهیدان اهل خدمت در مسیر بی‌پایان عصر ظهور آغاز شد... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۸ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرهنگ دوم راضی حسین اللامی یکی از افسران نیروهای مخصوص تیپ ۳۳ کسی که به اصطلاح از افتخار نفوذ در خاک خرمشهر برخوردار است می‌گوید: پس از آزادسازی [ اشغال ] خرمشهر فرمانده تیپ با من تماس گرفت و از من خواست هر چه سریع تر به قرارگاه تیپ بروم. حقیقت این است که ترسیده بودم. حتی هنگامی که راننده خواست با روشن کردن ضبط صوت خودرو نوار خواننده معروف «سعدی البیانی» بگذارد و به من آرامش بدهد به او گفتم ضبط صوت را خاموش کن. گفت: چرا جناب سرهنگ آیا اتفاقی افتاده است؟ محمره آزاد شده است آیا مسأله ای وجود دارد؟! به او گفتم نه خیر، اما من نگرانم و می‌ترسم سربازی گزارشی نوشته باشد و درباره کالاهایی که از محمره به سرقت برده ام مطالبی را به اطلاع جناب فرمانده رسانده باشد! این راننده که با من رابطه خویشاوندی داشت خندید و گفت: جناب سرهنگ هیچ افسر عراقی پیدا نمی‌شود که وارد محمره شده باشد و از آن دست خالی بیرون رفته باشد. با اینکه او یک راننده بیش نبود و فرهنگ و سواد پایینی داشت اما من تحت تأثیر حرفها و کلماتش قرار گرفتم. به او گفتم تو را به خدا ملاحظه کن ابو صابر، ما کاری کرده ایم که صدها سال عراق را تحت تأثیر قرار داده است، اما امروز به خاطر یک قطعه طلا می خواهند ما را محاکمه کنند. راننده گفت: من این طور فکر نمی‌کنم جناب سرهنگ، خودت و مرا نگران نکن. از آن کارها کسی خبر نداشته است. چرا خودت را نگران می‌کنی؟! ناگهان به خود آمدم و دیدم به قرارگاه تیپ رسیده ام. سربازان ادای احترام کردند و یکی از آنان گفت جناب سرهنگ جناب فرمانده منتظر شماست! همچنان از ترس می‌لرزیدم و ذهنم را اوهام قطعه های طلا به خود مشغول کرده بود. فرمانده تیپ به من سلام کرد و گفت: آفرین به قهرمانان. در جواب گفتم: آفرین بر شما جناب فرمانده، قهرمانی و ارزشهای آن تابع شخصیت شماست! فرمانده تیپ افزود ابومحمد میدانی چرا با تو تماس گرفتم؟ گفتم: نه خیر سرورم شاید مأموریت جدیدی در پیش باشد، ما در خدمت فرماندهی هستیم. فرمانده تیپ لبخندی زد و در حالی که بر شانه ام می‌زد گفت: درست است. مأموریت جدیدی در پیش است. در اینجا بود که آرام گرفتم و مطمئن شدم که مسأله طلا در میان نیست و موضوع مربوط به یک مأموریت جدید است. فرمانده تیپ گفت: گوش کن سرهنگ راضی! شما باید چهار نفر از اهالی محمره را در نقطه ای دور اعدام و مخفیانه دفن کنید. جواب دادم اطاعت می‌شود. ان شاء الله رضایت شما را به دست خواهیم آورد، این کار برای من خیلی آسان است زیرا خدمت به کشور است. آنها کجا هستند؟ فرمانده تیپ گفت: به سروان علی مراجعه کن. گفتم: بله سرورم سپس افزود: آن اشرار را تحویل بگیر. پس از صرف چای و قهوه و ویسکی در دفتر فرمانده تیپ آن چهار نفر را تحویل گرفتم و سوار خودروی خودم کردم. ابو صابر، راننده شخصی ام به من نگاه می‌کرد در حالی که در نگاهش سؤالی نهفته بود. به او گفتم نگران نباشد، مسأله مربوط به اعدام این چهار نفر است. یک کامیون با حدود ۴۰ نفر سرباز از نیروهای ویژه پشت سر ما حرکت می کردند و مواظب خودروی ما و آن چهار نفر بودند. خطاب به آن چهار نفر گفتم: می‌دانید دارید کجا می روید؟ پیرمردی به نام عبدالله جواب داد: پسرم به آنجا که خداوند برای ما مقدر کرده است. حقیقتاً با این كلمات روح مرا نابود کرد. علاقه ام نسبت به آنها بیشتر شد. گفتم چرا چنین حکمی علیه شما صادر شده است؟ یکی از آنها گفت: ما نپذیرفتیم که مزدور فرمانده تیپ باشیم. گفتم: اگر تنها همین مسأله باشد، شما مستحق اعدام نیستید. خودرو «آواز» در بیابان با سرعت به سمت جلو می رفت و پشت سر خود گرد و خاک به راه انداخته بود و در عقب نیز خودرو ایفا در حرکت بود. به آنها گفتم اگر شما را نجات بدهم حاضرید چه مقدار پول بدهید؟ گفتند: چقدر می‌خواهید؟ گفتم: برای هر نفر ۴ میلیون دینار عراقی گفتند: مبلغ بالایی است و امکان فراهم آوردن آن وجود ندارد. گفتم آیا شما فکر می‌کنید راه دیگری وجود دارد؟ گفتند: چند کیلو طلا به شما می‌دهیم. با خنده گفتم: قبول! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 راز کار گره خورده من یک گره وا کن من پیش خدا وجه ندارم تو دعا کن حاج حسین! دعامون کن عاقبتمون مثل شما به‌خیر بشه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 نیروهای ما در یک جاده شنی که به پشت چزابه می خورد، گرفتار شده بودند. برونسی بالای تپه سنگی که روی جاده تسلط داشت، ایستاده بود. من آمدم پیش او ببینم چه شده که درگیری با شدت زیادی آغاز شد. تانک‌ها را فرستاده بودند که راه ما را ببندند. به برونسی گفتم چه باید بکنیم؟ گفت: باید بجنگیم. اسیر شدن ننگ است. چهار گردان نیرو یعنی ١٥٠٠ نفر خودش یک لشکر است. اگر عراقی‌ها بخواهند این عده را بگیرند، باید پنج هزار نفر تلفات بدهند. من از همین جاده سرازیر می‌شوم. این جاده خاکی را تصرف می‌کنم و به سمت سایت می‌روم. اگر به جاده فکه رسیدم کار دشمن را تمام می‌کنم. به خردمند بگو من را دنبال کند. به صمدی بگو بیاید روی این تپه ها و با ابوالفضل رفیعی، اینها را بگیرند. دشمن نمی تواند بیاید این جاده را ببندد چون اینجا ارتفاع است. 🔘 او با نیروهایش سرازیر شد. عراقی‌ها آن جاده خاکی را کاملاً در اختیار گرفته بودند. می دانستند که اگر جاده شنی بیفتد دست ما نیروهایی که در چزابه داریم، به ما ملحق می شوند. در مرکز فرماندهی به آقای محسن رضایی وضعیت عملیات را اطلاع می‌دهند. آقای علوی می گفت ما در آنجا بودیم. محسن رضایی حالش بد بود. به او سرم وصل کردند. خودم را به گردان خرسند رساندم. او گفت: حاج آقا اگر ما به سمت سایتها سرازیر شویم دشمن مجبور می‌شود این قسمتها را رها کند و بیاید جلوی ما را بگیرد. بعد اگر پشتمان باز شود گردانهای دیگر به ما ملحق می شوند. داشتم با خرسند صحبت می‌کردم که ابوالفضل رفیعی روی فرکانس ما آمد و گفت خودت را به گردان برسان. 🔘 پرسیدم چی شد؟ گفت: بیا اینجا تا بگویم. گفتم: توی این شب تاریک من نمی‌توانم آنجا بیایم. خودت یک کاری بکن. گفت: مطلب این است که من نمیتوانم کاری انجام بدهم. زمین گیر شده ام. گفتم روشن بگو حالا دیگر کد و رمز معنایی ندارد! گفت: من از ناحیه پا تیر خورده ام. پایم شکسته و نمی توانم بلند بشوم. گردان بی سرپرست مانده. گفتم: خیلی خُب، می آیم. 🔘 به آنجا رسیدم. دیدم ابوالفضل رفیعی مجروح شده به بچه ها گفتم که ایشان را عقب ببرید. پرسیدند: چه جوری؟ گفتم هر جور که می‌توانید. دهنۀ این شیارها بسته است یا نه؟ اگر بسته بود صبر کنید تا ببینم چه کاری می‌شود کرد. رفیعی را روی برانکارد گذاشتند سه چهار تا از بچه های انتقال مجروح او را بردند. با نیروهای رفیعی به سمت ارتفاعات شوش حرکت کردم. گردان صمدی به ما رسید. خرسند به طرف صمدی آمد. بعد از این که گردان را پایین کشیدم هادی سعادتی آمد و گفت: صمدی شهید شده و مــن دست تنها مانده ام. گفتم: هادی جان کار ما از این حرفها گذشته. بهتر است هر دو به دشمن بزنیم. امشب یا همه شهید می‌شویم، یا بر می گردیم. 🔘 بچه هایی که از طرف موسیان و ابو غریب آمده بودند، به قرارگاه لشکر عراقیها برخورد کرده بودند. آرپی جی ها را کشیده بودند به سمت قرارگاه و قرارگاه ارتش عراق را متلاشی کرده بودند. عراقی ها فکر کرده بودند نیروهای ما به آنجا رسیده اند، به همین دلیل فرار کرده بودند. دشمن در مقابل ما سست شد. ظاهراً به آنها گفته بودند: خودتان را به سمت ارتفاعات حمرین بکشید، ایرانیها عقبه را بسته اند! در حالی که چنین نبود. حتی تعدادی از گردان های ما گم شده بودند اما قرارگاه از ناامیدی نجات یافته بود. از مرکز فرماندهی با شور و هیجان صحبت می‌کردند. همه چیز فرق کرده بود. برونسی آمد روی فرکانس ما و گفت: خدا به ما رو کرده است. نباید می گذاشتیم عراقی‌ها فرار کنند. ما جاده را بستیم. در نزدیکی سایت، مجاور باتلاق آرایش نظامی خوبی گرفتیم. حدود هزار نیروی عراقی به اسارت ما در آمدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ حماسی "مرز ندارد عاشقی" 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران به یاد مدافعان حرم زینبی "س" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 خلق می‌داند که در بهداری قُربِّ حُسین ؛ دردها را بیشتر عباس درمان می‌کند... ¤ روزتان همراه با نگاه قمربنی‌هاشم به نیت درمان دل‌هایمان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۴ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم اوضاع مان کمی آرام شده بود و بچه ها حرف از چهلم امام و عزاداری می‌زدند. روزهای عاشورا و تاسوعا در گیرودار بعقوبه بودیم و چیزی نفهمیدیم. بعد از آن همه سختی و مصیبت دلمان لک زده بود برای یک عزاداری جانانه. آن شب بعد از نماز، ابراهیم آزمون شروع کرد به نوحه خوانی. دوستان خودش زودتر از بقیه بلند شدند و سینه زنی کردند. همین که اسم امام حسین را شنیدم؛ گریه ام گرفت. مداحی اش به لهجه جنوبی بود. همه آنهایی که دراز کشیده بودند؛ یکی یکی بلند شدند، دست انداختند روی شانه بغل دستی و سینه زنی کردند. در عرض چند دقیقه صف‌ها کامل شد. انگار همه بی صبرانه منتظر همین لحظه بودند. صدای آزمون حزن غریبانه ای داشت و خیلی به دل می نشست. بغضم وا شده بود و بی اختیار اشک می ریختم. هرچه «طلعت» نگهبان عراقی از میله ها می‌کوبید و داد میزد، اعتنایی نمی کردیم. مثل روز برایم روشن بود که به خاطر این کار تنبیه می‌شویم. توی دلم خدا خدا می‌کردم که کمی دیر برسند. صدای شیون و ناله بچه ها لحظه به لحظه بیش تر می‌شد. بعضی‌ها می‌نشستند و به سر و صورت شان می‌زدند. حال عجیبی پیدا کرده بودیم. توی عمرم آن قدر از ته دل برای مصیبت حضرت زینب و امام حسین(ع) اشک نریخته بودم. در حال سینه زنی بودیم که یک دفعه در باز شد. درجه دارها و سربازها ریختند تو و افتادند به جان بچه ها. با هرچه دم دستشان بود؛ می‌زدند. طلعت سربازی بود که یک پایش می‌لنگید. چنان با غیظ و عصبانیت وارد سلول شد که گویی خود شمر ذالجوشن است. لیوان یکی را برداشت و با آن، چنان به سربچه ها می‌کوبید که آخر سر لیوان مچاله شد. تا می‌توانستند کتک‌مان زدند و رفتنی ابراهیم آزمون را کشان کشان با خودشان بردند. کوفته و زخمی سرجای مان نشستیم و تا خود صبح ناله کردیم. بعد از دو روز انفرادی، آزمون را دوباره به سلول برگرداندند. نگهبانهای پشت پنجره کارشان گیر دادن به ما یا خواندن روزنامه بود. وقت‌هایی هم که حوصله شان سر می‌رفت بلند می‌شدند و همان اطراف قدم می‌زدند. یک بار نگهبان شیفت صبح نیم ساعتی زودتر از همیشه رفت. از ظاهر رنگ پریده‌اش معلوم بود حالش خوب نیست.‌روزنامه اش را روی صندلی کنار پنجره جا گذاشته بود. نگاهی به دور و بر کردیم. کسی آن اطراف نبود. یکی از بچه ها میله بلندی از محوطه پیدا کرده بود. سر آن را مثل قلاب تا کردیم و گیراندیم به دسته صندلی و کشیدیم جلو. به زحمت دست یکی از بچه ها فقط به گوشه یکی از برگ‌های روزنامه رسید. آن را گرفت و کشید داخل. بقیه برگها پخش شدند روی زمین. روزنامه «الجمهوریه» عراق بود که به زبان عربی نوشته شده بود. ابراهیم آزمون می‌توانست با تسلط آن را بخواند. دلمان نمی‌خواست بازهم برایش دردسر درست کنیم اما چاره ای نداشتیم. چند نفری هم که عربی بلد بودند؛ سواد درست و حسابی نداشتند. ابراهیم روزنامه را گرفت و همین که چشمش به تیتر بزرگ یکی از صفحات افتاد سرش را بلند کرد و با ناباوری گفت: بچه‌ها ببینید اینجا چی نوشته.» جمله ی عربی را خواند و ترجمه کرد: «وقف اطلاق النار... ! آتش بس اعلام شده.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم جامعه ساخته نمی‌شود شهید ابراهیم هادی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 ماجراهای روزه داری در اردوگاه ۱۲ «ابوالفضل کشوادی »         ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 دست نگهبان سوخت! در «اردوگاه ۱۲» حتی نماز هم با مشکل, اجازه خواندن می دادند چه برسه به روزه. گفت: سطل رو بیار ببینم! منم آوردم جلو، آدم بی عقل! دستشو تا مچ کرد توی چایی تازه به جوش اومده و دستش سوخت! تا صبح می گرفت زیر شیر آب سرد و هر چی فحش بلد بود بمن می‌داد. من از اینکه اینها شب درب بندها رو باز نمی‌کنن خیالم راحت بود و می‌دونستم اگر بخوان حرکتی بزنن بعد آمار صبحگاهی می‌زنند. 🔻صبح شد و آمدند سراغ من به هر حال صبح شد، منم منتظر. اومدند و آخرین بند رو هم آمار گرفتند، شانسی که آوردیم قبل از ما، بچه ها توی محوطه بودند و منم از پنجره المنت رو رد کردم. اومدند آمار گرفتند و همه رو فرستادند بیرون. فقط گفتند: ابوفاضل (ابوالفضل) بمونه! همون اول چند تا سیلی و لگد و کابل زدن و بعد گفت: «وین کهربا» کجاست سیم برق؟ منم که ماشاءالله پوست کلفت و انکارکن. همه بند رو، کیسه انفرادی تا پتوها، همه زیر رو شد و هر چند دقیقه با کابل و یا لگد پذیرایی می شدم مخصوصاً از دست سید عادل      آزاده اردوگاه تکریت ۱۲        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۹ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸نفرات اعدامی گفتند در قبال آزاد کردن ما چند کیلو طلا به شما میدهیم. با خنده گفتم: قبول! به راننده گفتم توقف کن خودروی «آواز» ایستاد و من پیاده شدم و‌ به سمت خودروی ایفا رفتم. به راننده گفتم همینجا توقف کن. به سربازان دستور دادم پیاده شوند. به آنها گفتم به صورت نیم دایره در آنجا مستقر شوند. به همراه خودرو آواز جلو رفتیم و در دل بیابان پیاده شدیم. در آنجا تعداد ۳۰ گلوله در هوا شلیک کردم و برای فریب دادن دیگران مدتی در همان محل ماندیم و به همراه پسر عمویم [راننده] خاک در هوا پاشیدیم تا دیگران گمان کنند ما مأموریت را انجام داده ایم. پس از گذشت نیم ساعت محل را ترک کردیم و به آن چهار نفر دستور دادم به سمت یکی از روستاهای اطراف حرکت کنند و با آنها وعده گذاشتم که کنار کارخانه برق خرمشهر یکدیگر را ملاقات کنیم. روز موعود فرا رسید. من به همراه پسر عمویم به محل رفتیم. در آنجا با شخصی که چهره اش را پوشانده بود و به همراه خود بسته ای طلا داشت مواجه شدیم. او گفت تمام آقایان به شما سلام رساندند. پاکت را گرفتم و به درون آن نگاه کردم و تعجب کردم. آنها به وعده خودشان وفا کرده بودند. آنها واقعاً انسانهای شرافتمندی بودند که سزاوار این زندگی کریمانه بودند. راننده (پسر عمویم) گفت جناب سرهنگ... سهم من چقدر است؟ گفتم: همه اش مال توست. ابو صابر گفت: من همه طلاها را نمی‌خواهم. ضمن اینکه نمی خواهم سهمی هم نداشته باشم. گفتم: پس نصف آن از تو. آنچنان خندید که نزدیک بود از پشت سر بیفتد. اما من درباره ضرورت خلاص شدن از دست پسرعمویم طرحی به خاطرم رسید که در باطن خود اسرار مهمی را درباره شخصیت من در بر دارد. موضوع را برای خودم خوب مجسم و تجزیه و تحلیل کردم. از او خواستم به سمت چپ برود. صحرای بی آب و علف و خشکی بود. به او گفتم از ماشین بیا پایین. چند تیر به بدن او خالی کرده و او را در منطقه ای از توابع حفار دفن کردم. سپس سوار خودرو شدم و به سمت بغداد حرکت کردم. خوروی من از نوع سوپر صالون بود. هیچ کدام از افراد دژبان جرأت این را نداشتند که در عقب اتومبیل را باز کنند. به خانه رسیدم. همسرم گفت ابو صابر کجاست؟ همسرش پسری به دنیا آورده و منتظر است تا او برگردد و برای فرزندش اسمی انتخاب کند. به او گفتم من برای او اسم انتخاب می‌کنم! گفت: چرا؟ گفتم چون ابو صابر دیگر در میان ما نیست. با شنیدن این عبارت زیر گریه زد و به سمت اتاقش رفت. به هر حال جنایتهای ما محدود به خرمشهر نمی‌شود. بلکه از آن فراتر می رود و حتی عزیزان و خویشاندان را هم در بر می گیرد. همه این مسائل در نتیجه خوی درندگی جنگی و اشغالگری و طمع بود. همسر ابو صابر تنها ماند و منتظر بازگشت شوهرش بود که در صحرای «حفار» به خواب همیشگی رفته بود. من هم به اطلاع فرمانده تیپ رساندم که دشمن ستمگر ابو صابر را به قتل رساند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا شهدا، الگوهایی که می‌توانستند برای همیشه‌مان تعمیم پیدا کنند حاج حسین یکتا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 ما با تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) الحاق کردیم. نیروها از هر طرف آمدند و در قسمتی بالاتر از سایت.ها جمع شدند. هوا که روشن شد، بگیر بگیر دشمن شروع شد. چهار پنج نفر عراقی، خودشان پیش سعادتی آمدند و پرسیدند: ما از کدام طرف برویم به ایران برسیم! بین آنها، افسر هم بود. بقیه درجه دار و از جمله کادر ارتش بعث بودند. آنها فکر کرده بودند. جنگ تمام شده. حتـی یـک افســــر عـراقـی می گفت: ارتش عراق در حالی که دیگر جنگ تمام شده، شکست خورد. روز بعد به شوش آمدم. آقای ملکی و حمیدنیا آنجا بودند. با آنها صحبت کردم. علی وزیری و آقای عرب را هم دیدم. در آنجا اتاقی گرفته بودند. ساختمان دو طبقه ای بود آن را فرش کرده بودند. چای هم گذاشته بودند. 🔘 چهار پنج نفر از بچه های تهران آمدند. چون دیدند جای راحتی است، به نحوی سعی داشتند ساختمان را تصاحب کنند. بر سر این مسأله دعوا شد. یکی از آنها یک رگبار هوایی هم شلیک کرد. آقای ملکی آمد و پرسید که چه شده است. قضیه را که گفتم یکی از آنها گفت: ما می‌خواستیم این اتاقها را بگیریم. قرار شد دو اتاق از ساختمان در اختیار آنها باشد. دو تا اتاق دیگر‌هم مال ما شد. یک شب آنجا بودم. فردا به منطقه برگشتم. قرار شد تعدادی از گردانها را ترخیص کنیم. آقای علوی بـه مـن گفت: حمیدنیا گفته گردانهایی را که به کار نگرفته ایم، دیگر لازم نیست فعال کنیم. 🔘 با خود فکر می‌کردم که اگر عملیات فتح المبین را ادامه می‌دادیم می توانستیم منطقه العماره عراق را بگیریم، چرا که ارتش عراق در ارتفاعات حمرین نیرو نداشت. در صورتی که ما نیروی زیادی داشتیم اما نرفتیم. مطلب دیگری که برای من خیلی جالب بود، نحوه پخش گزارشهای رادیو بود. خبرنگار از منطقه نبرد اعلام می‌کرد که من الان منطقه عملياتی فتح المبین هستم و برای شما مردم قهرمان گزارش می‌کنم. پیام مردم نیز به رزمندگان متقابلاً از طریق رادیو پخش می‌شد. این یک شور و هیجان عجیبی داشت. بعد از این که آقای محسن رضایی دستور داد تعداد گردانهای منطقه را کم کنیم، با تشکیل یک خط پدافندی منطقه را تحویل نیروهای ارتش دادیم. 🔘 نیروهای خراسان را از منطقه بیرون کشیدیم و با آنها تسویه حساب کردیم. به اهواز آمدیم. در محل گلف و قرارگاه کربلا نزد حسن باقری رفتم. او برای اولین بار به واحد موتوری نامه نوشت تا یک دستگاه تویوتا استیشن به من بدهند! اول استیشنی که آوردند شیشه اش شکسته بود. باقری ناراحت شد و گفت حاج نظر نژاد مدرک بهشت دارد. دوباره رفتند و یک دستگاه استیشن تقریباً نو آوردند. آن زمان وجود استیشن در منطقه خیلی مهم بود. حکم غنیمت را داشت. یک نفر بسیجی بی‌کله به نام علی را به عنوان راننده ام تعیین کردم. به محل قرارگاه شوش رفتم. حاج باقر قالیباف و فاضل الحسینی بودند. حاج باقر قالیباف خیلی ناراحت بود. پرسیدم چرا ناراحتی؟ گفت: گردان ما در اختیار تیپ ١٤ امام حسین (ع) است. ستاد پشتیبانی آنجا در مورد غذا و لباس بین ما و بچه های اصفهان فرق قائل می‌شود. گفتم: برویم نزد حاج حسین خرازی او مشکل را حل می‌کند. 🔘 ساعت دو بعدازظهر به اندیشمک رسیدیم. من جلوى ماشين نشسته بودم و صندلی پشت سرم خالی بود. حاج باقر قالیباف و آقـای فاضل الحسینی در قسمت عقب ماشین نشستند. گفتم: بچه ها، شما چیزی خورده اید؟ حاج باقر گفت: اگر راستش را بخواهی دو روز است که هیچی نخورده ایم. به علی گفتم علی جان، برو رستوران تا چیزی بخوریم. نرسیده به راه آهن رستورانی بود. علی رفت و بدون این که ما چیزی بگوییم، گفت: ده پانزده سیخ شیشلیک بدون برنج بردار و بیاور. ما چهار نفر بودیم. صاحب مغازه گفت که شما ده پانزده سیخ را می خواهید چکار کنید؟ سه چهار سیخ حاج باقر خورد، سه چهار سیخ هم فاضل الحسینی. بعد به سمت پادگان دوکوهه، مقر تیپ امام حسین(ع) حرکت کردیم. 🔘 آقای خرازی در مقر تیپ نبود. جوانی به عنوان جانشین او آنجا بود. حاج باقر شروع به صحبت کرد. ایشان گفت که این قدر تبعیض نبوده است. بحث این دو نفر تا حدودی به نتیجه رسید. نوبت من بود....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
محمد باقر قالیباف در دوران دفاع مقدس