🍂 پشت تپههای ماهور - ۵۳
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل نهم
میدانستیم لحظه های آخری است که در کنار هم هستیم و ممکن است دیگر هیچ وقت هم دیگر را نبینیم. بیش تر از دو سال در یک محیط بسته با هم زندگی کرده و شریک غم و شادیهای هم بودیم. دل کندن از بچه هایی که همدم سخت ترین لحظه های زندگی ام بودند؛ مخصوصاً آقا کمال و علی دمیرچه لو برایم دشوار بود اما خبر خوش آزادی آن قدر توی دلم مزه کرده بود که به همه چیز خوش بین بودم و زیاد به دلتنگی بعد از اسارت فکر نمیکردم.
از هم قول میگرفتیم که بعد از آزادی حتماً به همدیگر سر بزنیم و از حال هم بی خبر نباشیم.
با همه این وعده و وعیدها بازهم ته دلم شور میزد. میترسیدم همه اینها خواب باشد، یا دروغ گفته باشند. حتی میترسیدم لحظه آخر اتفاقی بیفتد و نظرشان عوض شود. تا وارد خاک ایران نمیشدم خیالم راحت نمی شد.
همه این نگرانی را ته دلشان داشتند و گاهی بین حرفها و شوخی هایشان میگفتند.
- میگم بچه ها نکنه همه اینا یک شوخی مسخره باشه برای اذیتکردن ما.
نکنه تا فردا نظرشون عوض بشه؟
- خداکنه مشکل خاصی پیش نیاد وگرنه تمام رشته هامون پنبه میشه و خوشیها تو دلمون میماسه. اون وقت دیگه تحمل اسارت سخت تر از روزهای اول میشه.
آقا کمال در جواب بدبینیهای ما میگفت: نفوس بد نزنید. توکل به خدا و توسل به ائمه کنید. ذکر بگید تا مشکلی پیش نیاد.
تا صبح ذکر گفتیم و دعا خواندیم. نگهبان پشت پنجره هم کاری به کارمان نداشت. طوری نگاهمان میکرد که انگار او هم دلش برای ما تنگ خواهد شد. بعد از نماز صبح چرت کوتاهی زدم و برای صبحانه بیدار شدم. وضع صبحانه هم فرق کرده بود. چرب و نرم شده بود. هم شوربا آورده بودند و هم چایی. مقدارش هم زیاد شده بود. بعد از صبحانه ماشین سفید رنگی واردمحوطه شده. یک خودرو شبیه آن که علامت صلیب سرخ روی بدنه اش بود. چهار نفر از آن پیاده شدند که یکیشان خانم بود.
بعد از گپ و گفتی کوتاه با مسئول ،اردوگاه، کیف و دفتر دستکشان را برداشتند و به طرف سلول یک رفتند یک ساعت طول کشید تا به سلول ما برسند. توی این یک ساعت نگرانیام کمتر شده بود و لحظه به لحظه دلم گرم تر می شد.
بالأخره در سلول ما باز شد و صلیب سرخیها آمدند. خانم قدبلندی که روسری کوتاهی داشت و کت دامن پوشیده بود با روی خوش و صدای بلند به همه سلام داد و خودش را معرفی کرد. سه مرد صلیبی و مترجم عراقی هم کنار او ایستادند. اما نیازی به مترجم نداشت و فارسی را مثل بلبل حرف میزد. میگفت: «اهل فرانسه هستم اما اصلیتم ایرانیه و بچه افسریه تهرانم. یعنی در اصل هم وطن شما هستم.»
سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: «واقعاً متأسفم و از صمیم قلب ناراحتم که این شرایط ناجورو دو سال تحمل کردید.»
یکی از بچه ها وسط حرفش پرید.
- دو سال و دوماه !
خانم خنده کوتاهی کرد.
اوه بله! یک روز هم تو این شرایط زندگی کردن واقعاً سخته...
خیلی متاسفم.
یکی دیگر از بچه ها در جوابش گفت: «ولی تأسف الآن شما گذشته تلخ
مارو جبران نمیکنه شما در حق ما کوتاهی کردید.»
مترجم و سربازهای عراقی چپ چپ نگاهمان میکردند. کوچکترین حرف و حرکتی ممکن بود به قیمت از دست دادن آزدیمان تمام شود. اما خانم فرانسوی بدون ترس از عراقیها و مترجمی که پیشش بود، حرف هایش را می زد.
- ما در حق شما کوتاهی نکردیم رژیم عراق وجود شمارو از سازمان ملل پنهان کرده بود. در واقع صلیب سرخ از حضور شما در این اردوگاه بی اطلاع بوده، وگرنه حتماً برای ثبت نامتون اقدام میکردیم.
الان که وضع شما رو دیدم واقعاً ناراحت شدم. وضعیت بهداشت و اسکان شما اصلا خوب نیست. من همه اینارو به سازمان ملل گزارش میکنم. ما به اسرای ثبت نام شده سر میزدیم و به مشکلات شون رسیدگی میکردیم. به مواد غذایی و دارویی و بهداشت شون نظارت داشتیم. براشون امکانات ورزشی فراهم میکردیم. حتی یک کتاب خونه سیار داشتیم تا وقت بیکاری مطالعه داشته باشن و معلومات شون بالا بره.
یکی بچههای شوخ طبع سلول دو وسط حرف او گفت: «ی جوری میگید که آدم دلش آب میافته معلومه که حسابی خوردن و خوابیدن و پرورده
شدن.»
خانم فرانسوی به حرف او خندید.
نه بابا اونام مثل شما رژیم گرفتن تا لاغر و خوش تیپ بشن.
در مقابل تیکه پراندن بچه ها کم نمیآورد و جوابشان را به شوخی میداد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از جهانی مقدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برادران!
برای خوشایند هیچکس جهنم نروید
شهید احمد کاظمی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #شهید_کاظمی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"روزی که همه تسلیم شدیم"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 روز دهم ژانویه ۱۹۸۷ فرمانی از سوی فرماندهی تیپ در مورد ترک مواضع به تصرف درآمده در شهر فاو و عزیمت به صحنه درگیری شلمچه صادر گردید. با رسیدن کامیونها به اماکن تعیین شده، وسایل و تجهیزات را مهیا ساخته و پس از گذشت شبی رنج آور و محنت بار به راه افتادیم.
قبل از ورود در نزدیکی منطقه ای که حمله در آن جریان داشت، اطراق کردیم. در حالیکه صدای غرش توپها و شلیک گلوله های منور شنیده می شد.
هنگام صبح توسط کامیونهای ترابری ارتش به سوی محل مزبور حرکت نمودیم و از خیابانها و نواحی شهر بصره گذشتیم، شهری که اهالی آن، خانه و کاشانه خود را ترک گفته بودند. در حین عبور از پل خالد که به محل تعیین شده منتهی میگردید، ناگهان خمپاره ای به یک دستگاه نفربر حامل وسایل و تسلیحات اصابت کرده و آن را با سرنشینان و محموله هایش به آتش کشید. دیگر سربازانی که شاهد این صحنه بودند وحشت زده از کامیونها پایین پریدند. بلافاصله اکیپهای اعدام برای جلوگیری از فرار سربازان در محل حاضر شدند. به همین ترتیب، مسیری طولانی تا دریاچه ماهی را پیمودیم. اجساد پراکنده سربازان تیپها و لشکرها، از جمله تیپ ٦٦ نیروهای ویژه که وارد صحنه درگیری شده بودند، به چشم میخورد. در نیمههای همان شب، فرمانده تیپ، کشته شد و سرهنگ ربیع به جای او مسئولیت فرماندهی را عهده دار گردید.
فرمان عقب نشینی قبل از روشن شدن هوا صادر شد. هنگام عقب نشینی از پشت سر در معرض گلوله باران شدید قرار گرفتیم. یکی از فرماندهان با مشاهده این صحنه سربازان را به مقاومت دعوت کرد، اما پاسخ مثبتی از سوی آنان دیده نشد. پس بی هدف به روی آنها آتش گشود که بر اثر این تیراندازی یکی از سربازان از ناحیه پا زخمی شد. راه گریزی از حلقه محاصره و آتش پر حجم توپخانه برای نیروهای ما نمانده بود. تماس با قرارگاه تاکتیکی برای درخواست کمک نیز فایده ای نداشت. چون از این درخواستها نتیجه ای عاید نمیشد. نیروها سلاحها و لباسهای خود را در اطراف صحنه درگیری رها کردند.
در سحرگاه سرد و سوزناک ۱۵ ژانویه ۱۹۸۷ هنگامی که یک دستگاه نفربر قصد عبور از رودی به عرض ۳۰ متر را داشت، زیر فشار سنگین دیگر سربازان که به منظور نجات جان خود، بر آن آویزان شده بودند، در آب سقوط کرد و بسیاری از آنان غرق شدند. نفربر دوم نیز که قصد عبور نموده بود مورد هدف قرار گرفت و در همان حال فریاد سربازان اسلام که عراقیها را به تسلیم دعوت می کردند به گوش رسید. آنها میگفتند: «مطمئن باشید خطری شما را تهدید نمی کند. شما در امان اسلام هستید. این فریادها در واقع اتمام حجت سربازان اسلام بود. از ساعت ۱۰ صبح تا ۲ بعدازظهر مقاومت سنگرها یکی پس از دیگری در هم شکسته شد. عده ای فرار را برقرار ترجیح دادند و رفته رفته آرامش در جبهه حکمفرما شد. پس از ساعاتی هوا پیماهای عراقی مواضع خودی را به تصور اینکه به اشغال ایرانیها در آمده است، گلوله باران کردند و این حتی یک سرباز ایرانی در آنجا حضور نداشت. تا ساعت ۴ بعد از ظهر بسیاری از عراقیها که از ترس گلوله باران مخفی شده بودند کشته و عده ای دیگر زخمی شدند. سربازان که احساس کردند راه نجاتی وجود ندارد سعی کردند قبل از تاریک شدن هوا خود را به سربازان اسلام تسلیم نمایند. من و پنج نفر دیگر نیز سلاح ها و تجهیزاتمان را رها کردیم و به سمت نیروهای ایرانی دویدیم. وقتی به مواضع آنها رسیدیم صورتهای ما را بوسه باران کردند و برایمان غذا و نوشیدنی آوردند.
گویی این ما نبودیم که تا چند لحظه پیش، رو در روی آنها بودیم.
┄═• پایان این قسمت •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۶۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 من در سمت چپ سه راه حرکت میکردم، سعادتی در سمت راست میرفت. نیروها را با یک عقب نشینی تاکتیکی به یک راه نجات نزدیک کردیم و به آنها فهماندم که وقتی میخواهیم یک دسته نیرو بفرستیم این خواسته را در بیسیم به این شکل اعلام خواهیم کرد که مثلاً از جناح راست به دشمن حمله میکنیم تا دشمن حواسش بـه سمت راستش پرت بشود. ما جاده حد فاصل خط اتصال لشکر نصر و تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را دوباره مورد تهدید قرار میدهیم.
🔘 بنابراین، به محض آنکه آتش دشمن کم بشود ما فرصت خارج کردن دسته دسته نیرو را از منطقه خواهیم داشت.
در همین اثنا ابراهیم شریفی دچار موج گرفتگی شد. لذا فرمانده گردان الحدید از منطقه بیرون رفت. تعدادی از نیروها هم آمدند پرسیدند:"ما چکار کنیم؟ نیروهای سرشناسی بودند." به آنها گفتم:"اگر می توانید، عقب بروید." خودشان را به آب زدند و رفتند. حدود چهار کیلومتر در آب شنا کرده بودند.
🔘 هلی کوپترهایی که برای پشتیبانی ما به منطقه می آمدند، بسیار محدود بودند. یک بار یکی از آنها با یک هلی کوپتر عراقی، شاخ به شاخ شدند که همدیگر را بزنند. هر آن ممکن بود هلی کوپتر ما بخورد. در یک لحظه دیدم هلی کوپتر عراقی تکه تکه شد. موشک درست به وسط آن خورده بود. هر تکه اش به یک طرف افتاد. یک ربع بعد، یک هواپیمای عراقی ظاهر شد و به طرف یکی از هلی کوپترهای ما که داشت مهمات میآورد، شلیک کرد.
🔘 راکت به یکی از چرخ های زیر هلی کوپتر خورد وقتی هلی کوپتر خواست بنشیند که برای ما مهمات خالی کند مانده بود چکار بکند. ما هم با کیسه برای او چرخ درست کردیم. سه تا از چرخ های او روی زمین بودند و به جای چرخ چهارم کیسه ها انجام وظیفه میکردند. بار را خالی کرد و در جا بلند شد. در عقبه هم عین همین کار را کرده بودند. این برایم مهم بود که خلبان هلی کوپتر شنوک بعد از اصابت موشک، هلی کوپتر را به سمت پایین و داخل نیزار کشید فکر نکرد برگردد و فرار کند.
افسری که روی این هلی کوپتر کار میکرد، افسر نیروی دریایی بود. ساعت هشت بعد از ظهر بود، فکر کردم دیگر نمی شود کاری کرد.
🔘 تصمیم گرفتیم که به این طرف آب برگردیم. موقعی که از پشت سیل بند خودمان برمیگشتیم صحنه های دلخراش و عجیبی دیدیم. ما روی اجساد می جنگیدیم. آن طرف خاکریز صدها جسد عراقی ریخته شده بود. نادانسته، به سمت عراقیها میرفتم که بیسیم چیام جلویم را گرفت و گفت: حاج آقا نظر نژاد نیروهای ما در این طرف می جنگند، شما کجا می روید؟
اول گفتم: پسرجان! ساکت باش.
دوباره که آمد، زار زد و اشک ریخت و گفت: بچه ها آنجا می جنگند، حاج آقا...
دیگر طاقت نیاوردم مثل کسی که درونش منفجر بشود، برگشتم و گفتم: راست می گویی.
🔘 وقتی فهمیدم وضعیت گیج کننده شده مغزم مثل بمب منفجر شد.
به خود گفتم آیا خودم را نجات بدهم کفایت میکند یا این که نه، باید این بچه ها را با خودم ببرم؟
دست بیسیم چی را گرفتم و به پشت دژ رفتم. وقتی به پشت دژ برگشتم متوجه شدم اغلب بچه های مسؤول به شهادت رسیده اند یا مجروح شده اند. از فرماندهان تیپ فقط من و حاج باقر قالیباف، سعادتی و برقبانی مانده بودیم. از جانشین گردانها فقط سید علی ابراهیمی زنده بود.
🔘 من و سعادتی کنار سه راه داخل یک سنگر گود و چاله مانند پناه گرفتیم، رفتیم توی چاله نشستیم که با هم صحبت کنیم ناگهان یکی از تانکهای عراقی با گلوله به سنگر ما زد. سنگر خراب شد. من و سعادتی و بیسیم چی ام زیر خاک مدفون شدیم. با فشاری که آوردم هر طوری بود از داخل خاکها بیرون آمدم. ؛ به محضی که بیرون آمدم سر و صدا کردم. دو سه نفر از بچه ها آمدند. خاکها را کنار زدیم و آن دو را نیز بیرون آوردیم. به سعادتی و عده ای از بچه ها گفتم: شما همـين جـا باشيد. مـن بر می گردم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آدم ها دو دستهاند
غیرتی و قیمتی..
شهید برونسی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #شهید_برونسی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سرهایی که از خاکریز بلندترند
در تیررسِ فرشته های خداست ...
#شهید_سیداحمد_پلارک ( نفر دوم از راست)
▪︎ روزتان، سرافراز و بالنده
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
گردان عمار لشکر۲۷
#عکس #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۵۴
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل نهم
خانم ایرانی الاصل صلیب سرخ چند دقیقه ای درباره وظایف سازمان ملل صحبت کرد و آخر سر گفت: «ما میخواییم اینجا شما رو ثبت نام کنیم برا برگشتن به ایران ولی هیچ اجباری نیست. اگه کسی نمیخواد برگرده موقع پر کردن فرم میتونه بگه که من نمیرم.»
با دستش به گوشه ای از محوطه که انتهای سلول ما بود؛ اشاره کرد و گفت: «مامور ما اون جا نشسته تا شما رو ثبت نام کنه ازتون سوال میکنه که میرید ایران یا نه؟ اگه جوابتون نه بود از این اردوگاه آزاد میشید، ولی به ایران برنمیگردید.»
خانم جوان، بیست دقیقه ای صحبت کرد و بعد از آرزوی سلامتی و موفقیت برای ما رفت سراغ قاطع بعدی.
یک میز و صندلی گذاشته بودند در راه روی ورودی. همان نماینده ای که نشان داده بود؛ روی آن نشسته بود و به ترتیب حروف الفبا اسامی را میخواند و ثبت نام شان میکرد.
هنوز نماینده های صلیب آنجا بودند که تیغ آوردند و گفتند: «باید ریش هاتون رو بتراشید.»
ته ریشهایمان تازه داشت پر میشد و صورتهای استخوانیمان زیباتر جلوه میکرد. اول مقاومت کردیم و گفتیم این همه مدت حرف شما رو گوش کردیم ولی این دفعه میخواییم با ریش بریم ایران. افسر عراقی در جواب مان گفت: این یک مسئله ی انظباطیه و اگه رعایت نکنید تخلف حساب میشه.»
آقا کمال گفت: «کدوم تخلف؟ ما داریم آزاد میشیم و باید آزادی عمل داشته باشیم.
افسر عراقی عصبانی شد و گفت: «اگه از دستور سرپیچی کنید، اصلاً اجازه نمیدیم برید ایران. بعید نبود لجبازی کنند و اجازه ندهند همراه بقیه به ایران برگردیم. همان طور که شب گذشته «رضا» وثوق و چند نفر دیگر را بی سر و صدا از اردوگاه خارج کرده و معلوم نبود که کجا بردهاند. این خبر را صبح از بچه های سلول بغلی شنیدم و خیلی ناراحت شدم.
داشتیم ریشمان را میتراشیدیم که سی چهل اتوبوس وارد محوطه شدند وبه صف ایستادند. تعدادمان زیاد بود و بچه ها را به دو گروه تقسیم کردند. گروه اول هزار نفر بود و گروه دوم هشت صد نفر. من جزو گروه دوم بودم اما آقا کمال و بیشتر دوستانم جزو گروه اول بودند.
وقتی فهمیدم که گروه دوم یک روز بعد آزاد میشوند حالم گرفته شد. لحظات آخر واقعاً بی تاب شده بودم.
گروه اول فرمشان را پر میکردند و بعد از تحویل وسایلشان به طرف اتوبوسها میرفتند. تا لحظه آخر توی محوطه ماندیم تا بچه ها را بدرقه کنیم.
دل کندن از علی و آقا کمال خیلی برایم سخت بود. موقع خداحافظی کمی بیشتر توی بغل آقا کمال ماندم و اشکهایم شانه اش را خیس کرد. صورتم را توی دستهایش گرفت و پیشانیام را بوسید و گفت: نگران نباشیها .. همین فردا شمارم آزاد میکنن.»
انشاا...
اشکهایم را پاک کردم و صورتش را بوسیدم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حقیقیت این است که هر چه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم، اسلام دست از سرمان بر نمیدارد..
شهید ابراهیم همت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #شهید_همت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 إسمــال یـا إزمــال !!!
محمد فریسات
•┈••✾💧✾••┈•
می گفت خدا ما را در جنگ و در اسارت تنها نگذاشت و با امدادهای غیبی یاری مان کرد. شاهد مدّعایش هم یک خاطره ی جالب و طنز بود : عراقی ها فحاشی و کتک کاری برایشان کاری همیشگی بود. مثل آب خوردن. ما ایرانی ها هم یک خصوصیتی داریم که برخی اسم ها را مختصر می کنیم. مثلا به اسماعیل می گوییم إسمال، ابراهیم را می گوییم إبرام، به فاطمه می گوییم فاطی....هر وقت یک مقام یا یک مسئول می خواست به اردوگاه بیاید، یکی از ما اسرا را - که جزء مفقودین بودیم ـ برای آن مقام مسئول قربانی می کردند. خیلی راحت. قرار بود فردا هم یکی قربانی شود. ما هم چاره ای جز توسل به امام زمان نداشتیم. زیارت عاشورا هم خواندیم _ من به شما توصیه می کنم حتی در روز عروسیتان هم زیارت عاشورا را ترک نکنید. _ عراقی ها مرا مأمور ترجمه کردند. گفتند به اسرا بگو سرشان را پایین بیندازند و اسم هرکسی خوانده شد با دویدن بیاید جلو و با احترام بگوید نعم سیّدی! یکی از بچه ها انتهای صف سرش را پایین نگرفته بود برای همین عراقی با عصبانیت فریاد زد : إزمال! چرا سرت را پایین نمی گیری؟ ناگهان یکی دیگر از بچه ها به نام اسماعیل چاووشی که اهل اصفهان و از بچه های ارتش بود، یک دفعه با دو آمد جلو و رو به عراقی داد زد: نعم سیدی!
عراقی اول ترسید فکر کرد ایرانی آمده بزندش! کمی فرار کرد به عقب. اما با تعجب دید اسیر ایرانی مقابلش ایستاده و حرکتی نمی کند. با چشمانی گرد شده ازش پرسید: آٔنت إزمال؟!! (در زبان عربی الاغ میشود إزمال ! ). دوست ما هم فریاد زد: نعم سیدی! عراقی دوباره پرسید: أنت آدم؟ باز هم جواب داد نعم سیدی! من چون عرب بودم و هر دو زبان فارسی و عربی را بلد بودم فهمیدم ماجرا از چه قراراست. خنده ام گرفت و همه زورم را برای بستن لب هایم جمع کردم اما نشد! عراقی با کابل بر سرم زد و پرسید: شینهو؟ ماجرا چیه؟ برگشتم سمت دوستم و پرسیدم: اسم تو چیست؟ گفت اسماعیل چاوشی! گفتم: خب مگر این بعثی چی صدا زد که دویدی؟ گفت: مگر نگفت إسمال؟ خب منهم اسمم إسمال است دیگر...😂😂
همه اسراء خنده شان گرفته بود.
ماجرا را وقتی برای آن افسر عراقی تعریف کردم او هم کلی خندید. و به این طریق آن روز جان بچه ها حفظ شد و کسی قربانی نشد.
خداوند از جایی به ما کمک می کرد که فکرش را هم نمی کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دشنه،.. بر لب تشنه ..
خنجر،.. بر تار حنجر..
مداحی آهنگین بسیار زیبا
🔸 با نوای
حاج حسین فخری
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی 1⃣
"سه روز وحشت زده در هور"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در سال ۱۹۸۲ با درجه گروهبانی در گردان ٦ تیپ ٩٤ خدمت می کردم. تیپ مذکور از جمله یگانهایی بود که در جبهه شرق بصره حضور داشت. این یگان در ساعت ده شب یکی از روزها با اجرای آتش پر حجم نیروهای ایرانی را در شمال خرمشهر مورد هجوم قرار داد. نیروهای ما از خاکریز مقابل نفوذ کرده مواضع ایرانیها را به تصرف در آورده و ابتکار عمل را بهدست گرفت.
پس از تثبیت اوضاع و جمع بندی میزان خسارات و غنایم، در نیمه های همان شب یگان ما در معرض حمله ای گسترده قرار گرفت و درگیری شدیدی بین دو طرف عراقی و ایرانی، واقع شد. در جریان این درگیری یگان ما سقوط کرد و فرمانده یگان که هدایت اوضاع را از از دست داده بود، به نفرات خود دستور داد هر گونه که صلاح میبینند عمل کنند ؛ یا از صحنه بگریزند و یا خود را تسلیم نمایند. در آن لحظه من و دوستم در یکی از سنگرها نشسته بودیم گلوله ای به ساق پای او اصابت کرده بود و من با دارویی که در اختیار داشتم بر زخم او مرهم می گذاشتم. با قطع شدن خونریزی به همراه دیگر نفرات یگان به پشت خط عقب نشینی کرده و به تحکیم مواضع دفاعی خود پرداختیم. اما نیروهای ایرانی بار دیگر مواضع ما را مورد هجوم قرار دادند و ما برای دفع این حمله به اجرای آتش پرحجم متوسل شدیم.
یک ساعت بعد، من به نزد ستوان یکم، مالک، فرمانده گروهان رفتم، تا به او اطلاع دهم که مهمات تمام شده است. او با سرهنگ دوم عامر فرمانده یگان تماس گرفت. عامر نیز با سرهنگ عبدالله ساقی خورشید فرمانده تیپ تماس برقرار نمود ولی نتیجه ای حاصل نشد و هیچ گونه کمکی به دست ما نرسید. در نتیجه فرمانده گروهان ستوان مالک به ما دستور داد از بقیه مهمات مراقبت کنیم و آنها را به هدر ندهیم تا وضعیت مشخص شود. وضعیت چند لحظه بعد مشخص شد...
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
داستان
سخت ترین شهادت در اسارت را
در کانال دوم حماسه جنوب(شهدایی)
مطالعه فرمائید 👇
و او را واسطه قرار دهید که اهل کرامت است
لینک زیر ↙️
@defae_moghadas2
🍂
🍂 برای شهید محمود رضا حقیقی که در جزیره سهیل، ستاره سهیل شد
چشمه چشم پدر چون رود بود
یک نفر از جمع ما مفقود بود
مادرت تابوت را وا کرد و گفت:
"این دو تکه استخوان، محمود بود؟:
اینکه آوردند از جبهه تویی
دیر کردی رفتنت هم زود بود
بچهغواصی که بر پهنای رود
مثل موجی که نمیآسود بود
غوطه ور در آب غواص جوان
که دل اروند را پیمود، بود
۱۴ سال است و گمنامی و عشق
قصهاش بسیار رمزآلود بود
نرگس طالبی نیا
از مجموعه ستاره سهیل
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 به ساعت نه شب نزدیک شده بودیم. هوا تاریک شد. دشمن تانکهای خودش را عقب میکشید.
قرار شد بچه های تخریب و اطلاعات در منطقه بمانند و با دشمن بجنگند. تکهای شبانه و ایذایی را روی تانکهای دشمن پیش بینی کردیم. حاج باقر قالیباف اعلام کرد که یک دسته نیرو برای سمت راست میخواهد. بچه هایی که عاشق حمله بودند، سریع جلو آمدند. خلاصه دسته دسته نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم.
🔘 یکی از طرح های خیلی خوبی که حاج باقر قالیباف در آنجا به کار برد، همین بود. قایقها محدود بودند. آهسته آهسته نیروها را بیرون کشیدیم. بچه های تخریب جلوی ما را مین گذاری کردند تا اول صبح اگر دشمن خواست پاتک کند، مانع داشته باشد. بچه های اطلاعات هم آر.پی.جی ۷ برداشتند و به دو سه دسته تقسیم شدند.
🔘 قرار شد شبانه مرتب به عراقی ها حمله کنند. تانکهای عراقی خودشان را جمع وجور میکردند. من با برقبانی صحبت کردم. برقبانی گفت: نیروهای ما روی تانکها رفته اند و نارنجک توی آنها میاندازند!
گفتم شوخی میکنی؟ این حرف را نزن.
گفت: من انسانی نیستم که دروغ بگویم. بیا خودت ببین. بقیه نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم. بچه هایی که قایق سوار می شدند، خوشحال بودند که از جناح راست می رفتند تا به دشمن حمله کنند.
🔘 نمی دانستند از جزیره مجنون سر در می آورند. آنجا یک سه راهی بود. اگر از آن رد میشدند سرو صداشان در می آمد. قرار نبود به عقب برگردیم. هیچ انسانی قادر به مجسم کردن میدان نبردی که ما دیدیم نخواهد بود. شما فرض کنید زمینی به مساحت پنجاه کیلومتر مربع را ده فروند هواپیما مرتب بمباران کند، چه اتفاقی می افتد؟ جز این سیصد چهارصد تانک و چیزی بالغ بر دویست توپ آتش بریزند و تازه، هلی کوپترها نیز بزنند. آیا این منطقه پودر نخواهد شد؟ انسانهایی که در این منطقه مانده اند و میجنگند باید چه روحیه ای داشته باشند؟
🔘 آتش به قدری سنگین بود که من مکرر و در طول روز، صدای مادر و دخترم را میشنیدم. میشنیدم که پسرم و همسرم با من حرف میزدند و از من میخواستند که مواظب خودم باشم. صدای مسلسلها لحظه ای قطع نمی شد. بیش از پنجاه دستگاه دوشکا از سوی دشمن روی بچه های ما آتش میریختند. روز هفتم برای ما روز عاشورا بود. جوانی بود که در مخابرات مشهد کار میکرد. آدم غریبی بود. او وقتی به جبهه آمده بود روزهای اول به اندازه پنجاه شصت کارتن سیگار عراقی جمع کرده بود. خودش هم سیگار می کشید. در تمام مدت درگیری روز هفتم که ما میجنگیدیم، از روی در پایین نیامد. یک دانه سیگار روشن میکرد و گوشه لبانش می گذاشت. همه جا را زیر نظر می گرفت. وقتی رد میشد ما میدیدیم سیگار روشنی گوشه لبانش دود میکند. با ماشین مهمات برای ما می آورد.
🔘 هلی کوپترهای عراقی، مرتب ماشین او را هدف میگرفتند اما هیچ گلوله ای به ماشین او نمیخورد. او تا شب نیروها را تجهیز میکرد و مهمات برایشان می برد بدون این که به خودش ترسی راه بدهد.
ساعت ده شب بود که ایشان را ایستاده دیدم. با دستم به پشتش زدم و گفتم: خسته نباشی. گفت: شما بیشتر از من زیر آتش بودی. پرسیدم فکر نکردی که هلی کوپتر عراقی تو را بزند؟
گفت: من آن لحظه ای که پشت ماشین می نشستم، جزو شهدا محسوب میشدم. ماشین مهمات را که میبردم، هر لحظه منتظر بودم. تا غروب آفتاب مهمات رساندم. الان که میبینید، زنده ایستاده ام.
🔘 مطلب مهم اینجا بود که تا وقتی ایشان توی ماشین بود، هیچ گلوله ای به ماشین نخورد. به محض آنکه من گفتم لازم نیست مهمات ببری، ماشین او را با گلوله زدند. مهماتش منهدم شد و از بین رفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
شب های عملیات
از روزهای قبل که چند گام به منطقه عملیاتی نزدیک تر می شدیم، فعالیت بچهها هم بالا میگرفت. یک جنب و جوشی بین ستادیهای گردان راه میافتاد.
و حسابی از خجالت دستههای گردان و تکه پرانیها و متلک هاشون از دوره کم کاریمون در میآمدیم.
تدارکات گردان با تکمیل لباس و خوراک و رساندن و تقسیم جیره جنگی و..
تسلیحات گردان با تامین و تمیز کردن اسلحه ها و تامین مهمات و انتقال آنها به خط درگیری..
پرسنلی و تعاون گردان با چک کردن کارت و پلاک و گرفتن وسایل شخصی و وصیتنامه ها و پذیرش تازه واردهای شب عملیاتی و..
مخابرات گردان با هماهنگی خود با بیسیمچیهای گروهانها و لشکر و نوشتن رمزمکالمهها و فرکانسها و کشیدن تلفنهای قورباغه ای و چک کردنها و..
اطلاعات گردان با آخرین بررسی های تغییرات زمین دشمن و راههای حمله و شناسایی خط دشمن و..
بهداری گردان با تقسیم باند و پد و آتل و برانکارد و پیدا کردن مقرهای بیمارستان های صحرایی و هماهنگی آمبولانس ها و راننده و حمل مجروح و ..
و همه اینها در حالی بود که میبایست در حالت استتار کامل و کم تحرکی صورت میگرفت تا بیخودی منطقه برای دشمن آشکار نشود.
حال و هوای اون شبهای بچهها و یکدل شدنشون رو جز اهلش درک نخواهند کرد.
وقتی زیر پوستی نیم نگاهی هم به این داشتیم که:
"فردا چه میشود!
کی میماند و کی میرود
و آیا موفق میشویم!"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نگاهم یاد یاران کرده امشب
دلم یاد رفیقان کرده امشب
تصاویر دیدنی از بسیجیهای دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یاد جبهه یاد یارانم بخیر
یاد کوچ هم قطارانم بخیر
یاد ایام خوش دلدادگی
یاد دوران صفا و سادگی
یاد ماندن ها درون دشت ها
یاد رفتن های بی برگشت ها
یاد سختی های میدان های مین
یاد سنگرها و شب های کمین
یاد آن ایام و دوران جنون
یاد غلتیدن میان خاک و خون
یاد شب های شلمچه یاد هور
یاد معبرها و هنگام عبور
یاد شب های مناجات و دعا
یاد گریه های بی روی و ریا
غ ع فتحی
▪︎ روزتان، سرشار از یاد شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂