فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهادت
پاداش خندیدن به دنیا
سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#سردار_دلها
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۱۶
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 قرارگاه عملیاتی سپاه سوم مانند کندویی بود که تمامی فرماندهان ارشد در آن میلولیدند و به دنبال یافتن راه چاره ای بودند. انگیزه این تحرکات و دست و پا زدنها، ترس از آینده بود؛ چراکه نمیدانستند چه سرانجامی در انتظار آنهاست.
در ساعات آخر شب، وزیر دفاع عراق در محل قرارگاه حاضر شد و دستورهای اکیدی در مورد دفاع از بصره صادر کرد. اولین اطلاعیه صادر شده از قرارگاه عملیات سپاه سوم تلفات وارد شده به ارتش عراق در اولین مرحله عملیات را این گونه اعلام کرد.
۱. انهدام ۸۵ دستگاه تانک به همراه سرنشینان آن.
۲. انهدام پانزده توپ، در انواع مختلف.
۳. از دست دادن ۷۱ خودروی زرهی به همراه خدمه آنها
۴. کشته شدن ۲۷۰۰ نفر از نیروهای عراقی با درجات مختلف
۵. به اسارت درآمدن ۸۵۰ نفر از نیروها؛ با درجات مختلف.
ایرانی ها مرحله دوم عملیات را از منطقه جنوب پاسگاه زید عراق آغاز کردند. نیروهای ایرانی با نظم خاصی این عملیات را شروع و با سازماندهی و تجمع نیروها یورش خود را آغاز کردند. اوضاع منطقه به نفع ایرانی ها بود و تلاش مـا تنهـا دفاع از بصره و دور کردن ایرانیها از حریم شهر بود. شهر بصره در تیررس سلاح های سبک و سنگین ایرانیها قرار گرفته بود و مردم شهر به وضوح رد و بدل شدن آتش گلوله ها را می دیدند. این بصره را بسیار هراسان کرد؛ طوری که بسیاری از مردم سعی به در ترک شهر داشتند. همچنین عکس العمل مردم بر ضد حکومت عراق در مخالفت با جنگ شدت یافت.
حکومت بغداد پس از اطلاع از اوضاع شهر، مسئول اطلاعات و امنیت عراق برزان التكریتی را به همراهی عدنان حسین و فاضل البراک، مسئول امنیت عمومی به بصره اعزام کرد، تا اوضاع شهر را کنترل کنند. این افراد به محض ورود، جلسه ای با استاندار تشکیل داده، دستورهای لازم را به او ابلاغ کردند. از جمله دستورها این بود که مردم حق خروج از شهر را ندارند و هر کس که قصد خروج از شهر را داشته باشد، اعدام خواهد شد. مردم به ناچار تمام وسایل و اموال خود را رها کرده به شهرهای دیگر رفتند و به عتبات مقدسه پناه بردند. در این مرحله از عملیات تیپهای ، ۴۵، ۳۶ و ۹۳ و قوای جيش الشعبي شهر السماوه شرکت کرده بودند. نیروهای جيش الشعبی نتوانستند در مقابل یورش ایرانیان تاب بیاورند و فرمانده آنان به نام صبحی المهندس پس از عملیات اعدام شد.
فرمانده تیپ ۳۶ پیاده، سرهنگ ستاد عبدالله عمر الیلی کشته، فرمانده تیپ ۴۵ نیز به شدت مجروح شد به هر حال، نیروهای ما در نزدیکی پل اروندرود استقرار یافتند. چون در جناح های دیگر قوای ایرانی پیشروی نداشتند و مواضع تدافعی مناسبی برایشان وجود نداشت، بیشتر از این خود را مجاز به نفوذ و پیشروی ندیدند و حرکتشان متوقف شد و طی فعالیتهای شبانه روزی واحدهای مهندسی شان، دست به احداث موانع دفاعی زدند. در این مرحله، ارتش ما ۱۲۰ تانک همراه خدمه و تجهیزات نظامی از دست داد؛ تعداد زیادی از خودروها و توپخانه ما متلاشی شد و بیش از هفتصد نفر از نیروهایمان کشته شدند آمار ذکر شده مبتنی بر اطلاعات مدیریت آمار در عراق بود....
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 ما به وعدههای خدا یقین داریم
که أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُون
این ماییم که زمین را به ارث خواهیم بُرد...
"شهید آوینی"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
#الی_بیت_المقدس
#حاج_احمد_متوسلیان
#لشکر۲۷حضرترسولﷺ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۹۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 بعد از شکستن خط دفاعی دشمن، در مسیر کانالی که دژ عراقیها بود حرکت کردیم. بیسیم چی که پشت سرم بود یکی از بچه های اطلاعات را نیز با خودم برده بودم تا مواظب ما باشد. کانال به قدری باریک بود که نمیشد دو نفر پهلو به پهلو حرکت کنند. یک عراقی از سنگرش خارج شد و دو دستی گلوی مرا گرفت. دستهای او به شدت میلرزیدند. من اول فکر کردم از بچه های خودمان است. وقتی برگشتم صورت سیاه چرده ای را دیدم فکر کردم ممکن است با سرنیزه مرا بزند. بلافاصله خودم را عقب کشیدم و ضربه ای به پشت گردن او زدم. از کانال بیرون افتاد. خواست حمله کند که یکی از بچه ها او را به رگبار بست.
🔘 حدود پنجاه شصت متر جلوتر، از داخل یک سنگر عراقی، صدای زد و خورد شدیدی آمد. با چراغ قوه کوچکی که داشتیم، به داخل رفتیم. یکی از بچه های ما خودش را انداخته بود روی اسلحه و دو نفر عراقی او را می زدند که اسلحه را بگیرند. سریع و از پشت، بلوز یکی از آنها را روی سرش کشیدم طوری که دستهایش بالا ماند! مثل گاو دور خودش میچرخید. ناصر از روی اسلحه بلند شد. دومی پرید و آن را برداشت. هنوز کاری نکرده بود که همراه من تیری به وسط دو ابروی او شلیک کرد. عراقی بلوز به سر ساکت ایستاد. بلوزش را که بیرون آوردیم نگاه کرد و دید محاصره شده است. فوری گفت: دخیل الخمینی ناصر گفت: این، هم میزد و هم فحش میداد. حالا ببین چه دخیلی بسته است. قانون جنگ این است اگر شب اسیر گرفتی او را باید بکشی.
🔘 گفتم: الان تو ناراحتی چون کتک خوردی. حالا بگذار ببینم او چکاره است.
سروان و فرمانده یک گروهان عراقی بود.
با بیسیم صحبت میکردم که از فاصله دویست متری، عراقی ها با آر.پی.جی مرا زدند. گلوله چنان جلوی من نشست که مشخص بود به من شلیک کرده اند. حدود هجده قطعه ترکش ریز و درشت موشک آر.پی.جی به قفسه سینه ام اصابت کرد. قفسه سینه ام از دو قسمت شکست. یک ترکش درست روی شریان دستم خورد و خون زیادی از من رفت. دو سه ترکش هم روی صورت و پیشانی ام خورد. دستم را روی چشم راستم گرفته بودم. میترسیدم این چشم را هم از دست بدهم. دیدم بیسیم چی افتاده و مچاله شده. با دستم به شانه عسگری زدم، خواستم ببینم اگر زنــده اسـت، بـا او برویم. بچه ها به شدت درگیر بودند. با خود گفتم من وزنـــم سنگین است و کسی مرا به عقب نمیبرد، بهتر است خودم را به عقب برسانم.
🔘 کنار پل که رسیدم علی پور را دیدم که نهر خین را پر می کرد. او بلدوزرها را برای این کار هدایت میکرد. سیدرضا خاتمی را آن طرف پل دیدم. صدایش زدم که به کمک من بیاید. نگاهی به من کرد و فرار کرد. آمدم روی پل و از پل رد شدم دیدم سیدهاشم موسوی آن طرف ایستاده. او را صدا زدم. نگاهی به من کرد و راهش را کشید و رفت. با خودم گفتم عجب آدمهای نامردی هستند. حالا که مرا در اینوضعیت میبینند چرا جا میزنند و یکی یکی فرار میکنند؟! پس از چند دقیقه سیدرضا خاتمی در حالی که دست پزشکیار توی دستش بود آمد.
🔘 پزشکیار مرتب سروصدا میکرد که آتشباران است ولی سیدرضا خاتمی به او میگفت برویم، حاجی نظرنژاد زخمی است. محل ترکش ها را بست و جلوی خونریزی را گرفت. دیدم سیدهاشم موسوی با یک ماشین بسیار قراضه که هیچ در و پیکری نداشت آمد و گفت حاجی، کجایی؟
گفتم: من اینجا هستم تو کجا فرار میکردی سید؟ گفت: دیدم شما به این روز افتادهای فکر کردم که با چه چیزی میتوانم شما را ببرم، رفتم این ماشین را آوردم. خیلی وحشتناک شده بودم. خونریزی آن قدر زیاد بود که قیافه ام به کلی تغییر کرده بود. همه فکر میکردند یک طرف سرم از بین رفته. وقتی مرا به اورژانس رساندند طالب نژاد تا چشمش به من افتاد وحشت کرد. پشت تلفن به آقای قاآنی گفته بود نظر نژاد صورتش رفته است. آقای قاآنی گفته بود که اگر نصف صورتش رفته باشد، زنده نمیماند. آمبولانس آمد و مرا به بیمارستان بردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر در جستجوی امام زمان هستی،
او را در میان سربازانش بجوی
از نشانههای خاص آنان این است که
همچون نور، دیگران را ظاهر میکنند
و خود را نمیبینند.
شهید سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 با محسن رفته بودیم زیارت امامرضا(ع)
محسن محو تماشای امام رضا(ع) بود
و من غرق در آینه کاریهای حرم،
بهش گفتم: ببین چقدر کار کردند!
نگاهی کرد و گفت: آره! قشنگه،
اما زیباییاش برای این است
که کسی نمیتواند خودش را
تویِ این آئینههای شکسته ببیند.
زائر اگر بخواهد سیمش به امام رضا(ع)
وصل شود، باید دل شکسته باشد.
بعد ادامه داد: من از امام رضا (ع)
چیزی خواستهام که انشاءالله
به زودی برآورده می کنند..!!
از زیارت که برگشتیم، یکماه نشد
که خواستهاش برآورده شد
میلِ شهادت داشت....
راوی: هم رزم شهید
کتاب خط عاشقی۳ ص۲۳
نوشته حسین کاجی
▪︎ روزتان در پناه امام غریب "ع"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_محسن_گلستانی
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۴)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هر روز غروب احساس میکردیم که این آخرین شبی است که می خوابیم. بعضی شبها آتش بس میدادیم و نمیجنگیدیم، اما خمپاره اندازهای عراقی مدام کار میکردند و همه جا را می کوبیدند. همیشه وصیت نامه بچه ها در جیبشان بود. دیگر از همه چیز بریده بودیم و به جنگ فکر می کردیم. با این که دوربین داشتیم، حتی یک عکس هم برای یادگاری نگرفتیم. یادگاری از کدام خاطره خوش؟ از ویرانی شهر؟ از آوارگی زنها و کودکان؟ یا از بچه هایی که با دست خالی می جنگیدند و مظلومانه به خاک می افتادند؟ هر روز که میرفتیم، فکر نمی کردیم زنده برگردیم. هر کوچه ای شهادت چند شهید را به خود دیده بود. بچهها غربیانه و گاه بینام و نشان به شهادت میرسیدند ؛ و گاهی نیز در جلوی چشمان پرغم و اندوه ما وقتی "محمود احمدی" شهید شد فقط چند متر با ما فاصله داشت. و خیلی های دیگر که به چشم خود دیدیم و به گوش خود شنیدیم.
هنگامی که صحبتهای امام پخش میشد، بچه ها به وجد می آمدند و روحیه میگرفتند. حتی گاهی آنقدر تحت تأثیر واقع میشدند که متن نامه شان را تغییر میدادند. لحظاتی بود که خدا را لمس میکردیم.
گلولههای آرپی جی دشمن به خانهها میخوردند و منفجر نمیشدند. یک روز، با اصابت گلوله تانک عراقی به میدان راه آهن، هیچ کدام از بچه ها حتی یک خراش هم برنداشتند. اینها صحنه هایی بود که با چشم خود میدیدیم، اما بعضیها باور نمیکنند. یعنی اعتقادشان طوری نیست که بتوانند باور کنند.
اولین روزی که عراقیها مسجد جامع را هدف قرار دادند عید قربان بود. آن روز ما از کشتارگاه به طرف محله بلوچها و اطراف استادیوم عقب نشینی کردیم. همگی در محاصره قرار داشتیم و جنگیدن بی فایده بود. عراقیها از جاده کمربندی بیرون شهر به سمت دبیرستان «دورقی» آمده بودند. همان جایی که روزهای گذشته، خانه ها را با نارنجک و آرپی جی روی سرشان خراب کرده بودیم. عراقیها با تقسیم شدن به چند گروه، حیله جدیدی را به کار میبردند. گروهی از آنها قصد داشتند فلکه شهدا و فلکه دروازه بروند و عده ای دیگر به سمت به مسجد جامع و خیابان چهل متری. به پیشنهاد سرگرد شریف «نسب» به خیابان چهل متری و اطراف گل فروشی رفتیم و از آنجا خود را به «خیام» رساندیم. آن روز از فاصله بسیار نزدیکی با عراقیها درگیر شدیم. موقع بازگشت از خیامهنوز به مسجد نرسیده بودیم که بچه ها فریاد زدند
- از خیابون رد نشید.
دود و گرد و غبار خمپاره از مسجد بلند بود. فهمیدیم که آنجا را زده اند. عده زیادی مجروح شده بودند و ترکش پای چند نفر را قطع کرده بود. گلوله های دشمن هنوز از سمت گل فروشی به طرف بچه ها روانه بودند. یکی آنجا ایستاده بود و تضعیف روحیه میکرد. چه فایده داره بجنگیم؟ شهر سقوط می کنه. بخدا همه مونکشته میشیم. فایده ای نداره. با عصبانیت گفتم:
- تو چکاره این مملکتی؟!
- منم مثل شما.
- پس اینجا وایسادی لااقل حرف مفت نزن. اگه عرضه جنگیدن نداری راهت رو بکش برو. چرا روحیه بچه ها رو ضعیف می کنی؟!
خیلی عصبانی بودم، اما ناراحتیام بیشتر به خاطر مسجد جامع بود. تصمیم گرفتیم به خیابان فخررازی برویم و از آنجا به فردوسی و دست آخر، اگر بشود مسجد را دور بزنیم. تا خیابان فردوسی پیش رفتیم، اما دوباره به چهارراه انقلاب برگشتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نمی توانیم با آمریکاییها قدم بزنیم و انتظار شفاعت شهدا را داشته باشیم.
شهید همدانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_همدانی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂مردم دزفول غالباً یا کشاورز بودند یا کارگر. با حمله دشمن هم تقریباً تمام کار ها تعطیل شده بود. مخصوصاً کشاورزی و خانه ها و کارگاه ها.
نخست وزیر کمک نقدی کرده بود برای بازسازی. قرار شد پول بدهیم به مردم تا پناهگاه بسازند. همان "شوادون"های معروف دزفول.
°°°°
هم پناهگاه بود، هم سرداب، هم محل استراحت. اینجوری مردم هم از بیکاری خلاص می شدند.
شوادون= زیرزمین های عمیق و بزرگ
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂